eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸』
1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
4.5هزار ویدیو
326 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 آوا {حرفامون}:@AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
💗💗 بعد از خوردن آش اینقدر خسته بودم که خوابم برد با صدای مرتضی بیدار شدم مرتضی: هانیه جان ! (انگار شب شده بود ) - ساعت چنده؟ مرتضی: نزدیک ۷ ،نمیخوای بیدار شی ؟ - وااییی چرا زودتر بیدارم نکردی ،میخواستم برم به عزیز جون کمک کنم ... مرتضی: روز اولی مثل اینکه خیلی خسته شدی ،که حتی واسه نمازم صدات زدم بیدار نشدی تن تن بلند شدم وضو گرفتم ،نماز مو خوندم ،لباسمو عوض کردم ،چادر رنگی رو سرم کردم - بریم اقا مرتضی: بریم خانوم وارد خونه شدیم همه اومده بودن - سلام عاطفه جون: به خانووم ،ساعت خواب عزیزم مریم جون: عع زنداداشمو اذیت نکنین ،بیچاره از صبح رفته بود پایگاه سلام احوالپرسی کردم از خجالت رفتم تو آشپز خونه پیش عزیز جون... - شرمنده عزیز جون ،خوابم برد،نتونستم زودتر بیام ... عزیز جون: اشکال نداره عزیزم ،میدونستم خسته ای ،بیا الان این سالادا رو درست کن - چشم موقع شام سفره رو گذاشتیم دست پخت عزیز جون حرف نداشت یه دفعه وسط غذا خوردن حسین اقا گفت: زنداداش عکس ما رو کی میکشی؟ عاطفه جون : عکس چی ؟ حسین اقا : عکس شهادت... عاطفه : وااا یعنی چی؟ مرتضی: هیچی زنداداش ، داداش حسین شوخی میکنه ،هانیه میاد پایگاه عکسای شهدا رو طراحی میکنه همین مریم: وایی چه عالی ،هانیه عکسا رو میاری خونه؟ - نه ،همونجا میزارم قراره آقا مرتضی با حاجی صحبت کنه واسشون قاب درست کنیم عاطفه : چه فکر خوبی کردی،هانیه جان ،آفرین - خیلی ممنونم حسین اقا : خوب حالا که همه با این کار موافق هستین، زنداداش امشب باید یه عکس از من هم طراحی کنین همه گفتن : ععععع...
💗💗 حسین اقا : ای بابا ، مرتضی داداش یعنی عکس تو رو هم نکشیده مرتضی: چرا عکس منو کشیده... مریم جون: اره هانیه ،راست میگه؟ - نه ،من عکسی نکشیدم مرتضی: عع هانیه یادت رفت اون شب کشیدی؟ - اها ،اون که اصلا ربطی به این موضوع نداره مرتضی : دیگه کشیدن و که کشیدی (از حرفش ناراحت شدم ، دیگه غذا از گلوم پایین نمیرفت ) - عزیز جون دستتون درد نکنه خیلی خوشمزه بود عزیز جون: چیزی نخوردی که مادر - سیر شدم ،دستتون درد نکنه ( بلند شدم رفتم تو آشپز خونه ، یعنی گریه ام داشت در میاومد ). همه انگار متوجه شدن از برخوردم مرتضی هم چیزی نگفت ظرفا رو که شستیم مرتضی صدا زد : هانیه جان کارت تموم شده بریم آماده شیم ،باید بریم خونه رضا اینا ( اصلا ،اقا رضا رو فراموش کرده بودم ،معلوم نیست فاطمه الان چه حالی داره) از همه خدا حافظی کردم ورفتم خونه لباسمو عوض کردم ،مرتضی هم جلوی در تکیه داد به دیوار داشت منو نگاه میکرد یه دفعه یاد عکس افتادم رفتم دنبال عکس گشتم ،پیداش نکردم کل خونه رو زیر و رو کردم مرتضی متوجه شد : دنبال چیزی میگردی ؟ ( حرفی نزدم ، و دوباره شروع کردم به گشتن) مرتضی: دنبال این میگردی؟ ( باورم نمیشد عکس تو جیبش بود ، رفتم عکس و از دستش گرفتم و بغض داشت خفم میکرد با دستای خودم جلوی چشمان عکس و تیکه تیکه کردم ،اینقدر ریزش کردم ،که حتی نشه به هم وصل بشن نشستم روی زمین و شروع کردم به گریه کرد ) مرتضی: الان آروم شدی خانومم؟ - با گفتن این حرفش ،خنجری زد به قلبم ( بغلم کرد ) مرتضی: ببخش که ناراحت شدی ،منظوری نداشتم ( جلوی چشماش عکسشو پاره کردم و الان اون از من عذر خواهی میکنه،وایی خدا این بنده ات چه جور آدمیه ) کمی که آروم شدم ،پیشونیمو بوسید: بریم حالا؟ دیر میشه هاا ! بلند شدم و دست وصورتمو آب زدم و راه افتادیم توی راه سرمو به شیشه ماشین تکیه دادمو چیزی نگفتم رسیدیم دم در خونه ،انگار همه میدونستن که اقا رضا قراره بره ،همه دم در منتظر ما بودن از ماشین پیدا شدیم به همه احوالپرسی کردیم چشمم به فاطمه افتاد ،مشخص بود که خیلی گریه کرده ،حق هم داشته مرتضی هم به اقا رضا گفت با فاطمه عقب ماشین بشینن ،شاید حرفی داشته باشن باهم من هم جلو نشستم هر از گاهی به فاطمه نگاه میکردم که چقدر آروم اشک میریزه مرتضی: اقا رضا ،یه شیرینی بدهکاری به ما هاااا! آقا رضا: چشم ،این دفعه برگشتم جبران میکنم مرتضی: داداش یه دفعه اونجا تک خوری نکنیااا ،منتظر ماهم باش... اقا رضا خنده اش بلند شد: نه داداش خیالت راحت ،جا تو نگه میدارم تا بیای...
💗💗 ( یه نگاهی به مرتضی کردم ،مرتضی هم یه نگاه به من کرد متوجه نگاهم شد) مرتضی: قربون دستت داداش فعلن رییس ما اجازه نمیده ،ما همین روی زمین هستیم اقا رضا: ای زن زلیل ،فقط به ما میرسی سیاست داری پس ... اقا رضا: هانیه خانم ،شرمنده ،من نیستم مواظب فاطمه باشین - چشم آقا مرتضی : خیلی ممنونم رسیدیم فرودگاه از ماشین پیاده شدیم و با اقا رضا خدا حافظی کردیم بعد منو مرتضی رفتیم داخل ماشین تا فاطمه و اقا رضا هم با هم خدا حافظی کنن چه صحنه ی دردناکی بود از نگاه گریان فاطمه میشد فهمید که داره با چشماش التماس میکنه که نره ولی نمیتونست فقط بیانش کنه اقا رضا رفت ... و فاطمه همچنان چشم دوخته بود به رفتنش از ماشین پیاده شدم رفتم سمت فاطمه فاطمه تا منو دید بغلم کرد شروع مرد به گریه کردن منم انگار منتظر یخ تلنگر بودم هم نوا با فاطمه شروع کردم به گریه کردن مرتضی اصلا از ماشین پیاده نشد چون واقعن میدونست حالمون چقدر خرابه ،هر چند حال فاطمه بدتر از حال من بود.... فاطمه رو رسوندیم خونه پدرش ،خودش اصرار میکرد که بره خونه خودش ولی با این وضعیتی که داشت اصلا صلاح نبود خونه باشه بعد خودمون رفتیم خونه لباسامو عوض کردم چشمم به کاغذ ریز شده افتاد مرتضی با دیدن چهره ام رفت همه رو جمع کرد ،ریخت تو سطل آشغال... - مرتضی مرتضی: جانم - ببخش ،دست خودم نبود مرتضی( یه لبخندی زد): درکت میکنم ،اشکال نداره - بخشیدی؟ مرتضی: به شرطی که یه بار دیگه عکسمو بکشی ... - باشه اینقدر خسته بودم که صبح مرتضی منو بیدار نکرد و خودش رفت پایگاه منم ساعت ده بیدار شدم ،دست و صورتمو شستم ،لباسمو پوشیدم رفتم بهشت زهرا خیلی وقت بود که نرفته بودم اول رفتم سمت گلزار شهدا بعد رفتم سمت غسالخونه... - سلام... اعظم خانم: به عروس خانم ،ستاره سهیل شدی؟ زهرا خانم: سلام عزیزم، گفتیم حتمن دیگه نمیای - یه کم سرم شلوغ بود ، شرمنده دیگه لباسمو عوض کردم مشغول کار شدم نزدیکای ۴ بود که گوشیم زنگ خورد ،مرتضی بود - سلام عزیزم مرتضی: سلام هانیه جان، کجایی ؟ - اومدم بهشت زهرا، شرمنده یادم رفت بهت خبر بدم مرتضی: اشکال نداره، همونجا باش میام دنبالت - نمیخواد خسته ای ،خودم میام مرتضی:با دیدن تو خستگیم از تنم بیرون میره خانومم ،منتظرم باش - باشه نیم ساعت بعد لباسمو عوض کردم رفتم سمت گلزار ،تا مرتضی بیاد مرتضی: سلام - سلام ،خسته نباشی مرتضی: شما هم خسته نباشی بریم یه فاتحه ای بخونیم؟ - بریم ... بعد از خوندن فاتحه ،با مرتضی رفتیم یه کم با ماشین دور زدیم بعد رفتیم خونه...
💗💗 دو هفته ای گذشت و من هر روز به همراه مرتضی به پایگاه میرفتم و عکسای شهدا رو طراحی میکردم حتی چند تا از عکسا رو قاب گرفتیم واقعن قشنگ شده بودن چند وقتی بود که مرتضی تو حال و هوای خودش بود کلافه بود ،انگار یه چیزی میخواست به من بگه و روش نمیشد یه شب کنار حوض نشسته بود و داشت فکر میکرد من چادرمو گذاشتم سرم و رفتم کنارش نشستم... - مرتضی جان ،چیزی شده؟ مرتضی: نه چیزی نیست؟ - یعنی من شوهر خودمو نمیشناسم ؟ مرتضی: ۲۰ روز دیگه باید با بچه ها بریم - بری ؟ کجا؟ مرتضی: سوریه ( زبونم بند اومده بود،یعنی زمان رفتن تو هم رسید پس ،یعنی زمان تنها شدنم رسید پس) مرتضی: هانیه جان ،تو اگه راضی نباشی من نمیرم - تو چند روزه کلافه ای برای گفتن این حرف ،یعنی من بگم نرو تو نمیری؟ ( دستمامو گرفت و بوسید ) : درسته که دلم به رفتنه ،ولی اگه تو نخوای من نمیرم - چقدر خود خواهم من که بخوام جلوی دلت رو بگیرم برو ،هر جا که دلت میره همراهش برو از جام بلند شدم و رفتم داخل اتاق پتو رو انداختم روی سرم و آروم شروع کردم به گریه کردن نماز صبح رو که خوندم حالم اصلا خوب نبود رفتم تو حیاط شروع کردم به جارو زدن حیاط مرتضی از پشت پنجره نگام کرد و بعد نماز خوندنش رفت خوابید کاره حیاط که تمام شد رفتم زیر کتری رو روشن کردم و چایی رو آماده کردم سفره رو پهن کردم که مرتضی بیدار شد مرتضی: سلام - سلام ،صبح بخیر ( طوری رفتار کردم که انگار اتفاقی نیافتاده، هر چند که درونم طوفان بود ) بعد از خوردن صبحانه همراه مرتضی به پایگاه نرفتم مرتضی هم چون دلیلشو میدونست چیزی نپرسید منم رفتم سراغ آشپزی کردن ،از عزیز جون دستور شامی درست کردن و گرفتم شروع کردم به درست کردن برای بار اول خوب بود فقط شکل و قیافه اش یه کم کج و کوله شده بود ولی مزه اش خوب شده بود برنجم آب کش کردم ،البته برنجم یه کم شفته شد نزدیکای ظهر بود که مرتضی اومد خونه مرتضی: چه بویی میاد خونه ، از بوش پیداست که شامی درست کردی؟ - اره ،از مادرجون کمک گرفتم مرتضی : بوش که عالیه ، طعمشو بعد اینکه نوش جان کردم میگم... سفرو پهن کردم ،غذا رو گذاشتم رو سفره مرتضی مشغول خوردن شد - آقا مرتضی؟ مرتضی: جانم -میشه بریم کهف مرتضی: چشم - خیلی ممنونم. ..
💗💗 کارامو رسیدم ،مرتضی هم یه کم استراحت کرد نزدیکای غروب با هم حرکت کردیم وقتی که وارد غار شدم ،یه غم بزرگی اومد به سراغم رفتیم کنار شهدا نشستیم و زیارت عاشورا خوندیم سجده رفتیم و شروع کردم به گریه کردن،یه لحظه انگار وقایع عاشورا اومد جلو چشمم نفسم بند اومد مرتضی اومد سمتم: هانیه، هانیه چی شده مرتضی ،منو از غار بیرون برد بیچاره از ترس رنگ به صورت نداشت مرتضی: بهتری ،خانومم ؟ ( سرمو به نشونه تایید تکون دادم، کم کم نفسم برگشت ) مرتضی: تو که منو کشتی دختر ،چی شد یه هو - نمیدونم یه دفعه نفسم بند اومد مرتضی: پاشو یه سر بریم بیمارستان ،شاید بازم حالت بد شه - نه خوبم ،بشین کارت دارم مرتضی: جانه دلم بگو - ( یه لبخندی بهش زدم ) : اقا مرتضی، مهریه امو میخوام ( صدای خنده اش بلند شد) مرتضی: چشم ،بریم تو راه براتون میگیرم -بی ادبی نباشه هااا ،مهریه ام دوتا بود ( یه کم فکر کرد ) : اونم به چشم، وقتی برگشتم باهم میریم - نه دیگه ،اول اینکه مهریه عند المطالبه است.. دومم حق الناسی هست به گردنت قبل رفتن باید دینت و ادا کنی... مرتضی: وایی از دست تو هانیه نمیشه حالا حلال کنی وقتی برگشتم ادا کنم؟ - نوچ مرتضی: آخه خانومم ، من تا ۱۸-۱۹ روز دیگه باید برم ،یه عالم کار رو سرم ریخته ،دیگه وقت نمیشه دورت بگردم ( از جام بلند شدم ) - من مهریه امو میخوام حالا خود دانی از کوه یواش یواش رفتم پایین رسیدم نزدیک ماشین چند دقیقه بعد مرتضی اومد و سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم به سمت خونه توی راه مرتضی هی نگام میکرد و میخندید...
💗💗 اصلا فکرشو نمیکردم یه روزی همچین حرفی به مرتضی بزنم که مهریه امو میخوام ولی باید ازش میخواستم این سفرو بریم فردا صبح که بیدار شدم مرتضی خونه نبود دست و صورتمو شستم ،صبحانه مو خوردم خونه رو مرتب کردم یه دفعه صدای زنگ در و شنیدم انگار عزیز جون خونه نبود چادرمو سرم کردم رفتم جلوی در ،درو باز کردم باورم نمیشد مرتضی با ۱۲ تا شاخه گل نرگس پشت در بود مرتضی: سلااام به خانوووم عزیزم - سلام ،واییی چه خوشگله مرتضی : قابلتونو نداره داخل یه پارچ آب ریختم و گلا رو گذاشتم داخلش کل خونه بوی خوبی گرفت عاشق گل نرگس بودم - خوب مهریه بعدی! مرتضی خندید و دست داخل جیب کتش کرد دوتا بلیط هواپیما آورد بیرون اصلا باورم نمیشد ،این پسره دیونه اس ،واقعن برای رفتن چقدر عجله داره مرتضی: واسه سه روز دیگه - شوخی میکنی ؟ مرتضی: اگه بدونی چه جوری گرفتم ،آبروم همه جا رفت - آخه چه جوری مرتضی: شناسنامه و پاسپورتت و بردم دادم به حاجی،اونم داد به دامادش که تو حج و زیارت کار میکنه ،اونم دست بر قضا دوتا از مسافراش کنسل کرده بودن که قسمت ماشد - اصلا باورم نمیشه مرتضی : باورت بشه، اقا طلبید مارو وایی نگار دارم خواب میبینم،انگار همه چیز دست تو دست هم داده که مرتضی به سفر بره این سه روزی مثل برق و باد رسید پروازمون غروب بود صبح رفتم خونه فاطمه زنگ درو زدم ،فاطمه دروباز کرد رفتم داخل خونه ،اولین باری بود که خونه فاطمه میرفتم ( بغلش کردم): سلام عزیزم! مامان کوچولوی ما چه طوره فاطمه: سلام گلم،چقدر دلم برات تنگ شده بود - ببخشید که دیر اومدم پیشت فاطمه: اشکالی نداره، میدونم که تو هم حالت این روزا خوب نیست پس درکت میکنم - اقا رضا زنگ میزنه؟ فاطمه: اره ،هر دوسه روز یه بار تماس میگیره - خوب خدا رو شکر ، چرا اینجایی؟ چرا نرفتی خونه بابات اینا؟ فاطمه: خونه خودم راحت ترم ، میترسم جایی برم, رضا زنگ بزنه خونه نگران بشه... - الهی فدای اون دلت بشم من،نی نی کوچولومون چه طوره ؟ فاطمه: خوبه خدا رو شکر - فاطمه جون اومدم خدا حافظی کنم فاطمه: کجا به سلامتی... - باورت نمیشه اصلا، کربلا فاطمه: واییی شوخی نکن ،مگه آقا مرتضی نباید میرفت سوریه؟ - چرا میره ،داستانش مفصله بعدن بهت میگم فاطمه: هانیه جان ،ما رو فراموش نکنیااا التماس دعا فراوون دارم ،واسه آقا رضا هم دعا کن... هانیه: چشم حتمن ،تو هم مواظب خودت و نی نیت باش فاطمه: چشم... - من دیگه برم ،کلی کار دارم ،به خانواده هم سلام برسون فاطمه: چشم تو هم به آقا مرتضی سلام برسون - چشم خدا نگهدر...
💗💗 نزدیکای ظهر رسیدم خونه عزیز جون: هانیه جان اومدی؟ - سلام عزیز جون اره عزیز جون : لباسات و عوض کن ناهار بیا اینجا - چشم عزیز جون رفتم داخل اتاق ،دیدم مرتضی چمدونا رو بسته گذاشته دم در اتاق لباسمو عوض کردم ،چادر رنگی مو سرم کردم رفتم خونه عزیز جون وارد خونه عزیز جون شدم دیدم مرتضی نشسته - سلام مرتضی: سلام بر خانم مهریه بگیر - الان پشیمونم چرا چند تا چیز دیگه هم اضافه نکردم مرتضی: عع پس میخواستی کل دنیا ما رو بچرخونی پس ... عزیز جونم خندش گرفت : انشاءالله به سلامتی برین و برگردین مرتضی: انشاءالله ناهارمونو خوردیم بعد ناهار همه اومدن برای خدا حافظی حسین آقا هم ما رو تا فرودگاه رسوند پرواز زیاد تأخیر نداشت ،خیلی خوشحال بودم ،این اولین سفری بود که همراه عشقم میرم بعد یه ساعت نشست اول رفتیم نجف دل تو دلم نبود که برم زیارت به همراه کاروان اول رفتیم هتل یه اتاق دوتخته به ما دادن چمدونارو یه گوشه اتاق گذاشتیم بعد ،حمام رفتیم غسل زیارت کردیم نزدیکای غروب رفتیم به سمت حرم امام علی وایی که چقدر قشنگ بود ،ایون طلاییش بوی غریبی میداد نمیدونم چرا هرموقع فاطمیه میرسید دلم بیشتر بری بی کسی علی میسوخت...
💗💗 مرتضی: هانیه جان یه ساعت دیگه بیا همینجا منتظرت هستم... - باشه مرتضی: هانیه جان ،مواظب خودت باشیااا ،گم نشی یه وقت... - خیالت راحت ،گم نمیشم وارد حرم شدم ،انگار دنیا رو به من داده بودن رفتم کنار ضریح صورتمو به ضریح چسبوندم بغض این همه روزها ی سخت شکسته شد بعد دو رکعت نماز زیارت خوندم یه دفعه به ساعت نگاه کردم نزدیک دوساعت شده بود که داخل حرمم زمان از دستم در رفت فورا بلند شدم رفتم بیرون دنبال مرتضی گشتم وایی حتما مرتضی فکر کرد گم شدم یه دفعه از پشت سر مرتضی گفت: زیارت قبول خانوم برگشتم سمتش : زیارت شما هم قبول آقا مرتضی: بریم یه جا بشینیم دعا بخونیم - اره بریم بعد از خوندن دعا و زیارت برگشتیم هتل بعد چند روز حرکت کردیم سمت کربلا ،با چشمان گریان از حرم امیر المؤمنین خدا حافظی کردم ،و دلم رو راهی سرزمین عشق کردم واقعن شنیدن کی بود مانند دیدن ، شنیده بودم کربلا بهشت روی زمینه ولی وقتی با چشمانم دیدم باورم شد که بهشت اصلا همینجاست ،مگه بهتر از اینجا هم جایی هست ! با مرتضی تو بین الحرمین سر در گم بودیم که اول کدوم حرم بریم واقعن لحظه ای سختی بود که مرتضی گفت : به رسم ادب اول بریم حرم امام حسین بعد میریم حرم حضرت عباس بعد از زیارت کردن ،یه گوشه در بین الحرمین نشستیم توی کاروان ما یه مداح هم بود شروع کرد به مداحی کردن ،از عاشورا گفت، از بی حرمتی ها گفت از تنهایی زینب گفت، از قتلگاه گفت دیگه نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم چادرمو کشیدم روی صورتمو شروع کردم به گریه کردن حالم دست خودم نبود مرتضی: هانیه جان ،حالت خوبه ؟ ( سرمو بالا گرفتم) : بریم قتلگاه ؟ مرتضی: چشم ،پاشو بریم ( مرتضی دستمو گرفت ) مرتضی: هانیه دستات خیلی سرد شده ،انگار فشارت پایین اومده - نه خوبم مرتضی: بریم هتل یه چیزی بخوری ،باز بر میگردیم - گفتم که خوبم ،بریم...
💗💗 لحظه وداع رسید چرا هر موقع وقت خدا حافظی میرسه زمان به شروع به دویدن میکنه چقدر سخته دل کندن از این بهشت سوار هواپیما شدیم و برگشتیم موقع برگشت همه به استقبالمون اومدن چقدر دلم برای پدر مادرم تنگ شده بود چقدر جای خالیشون بین این جمعیت حس میشه بعد همه رفتیم به سمت خونه وسیله هامونو داخل اتاقمون گذاشتم بعد رفتیم خونه عزیز جون شام اینقدر خسته بودیم که بعد خوردن شام ،از همه خداحافظی کردیم و رفتیم خونه خودمون با صدای اذان صبح بیدار شدم بعد مرتضی رو هم بیدار کردم با همدیگه نماز خوندیم - آقا مرتضی مرتضی: جانم - چند روز دیگه باید بری؟ مرتضی: ۸ روز دیگه - انشاءالله هرشب خواب پریشان میدیدمو با صدای مرتضی بیدار میشدم حالم واقعن حالم بد بود هر روز که به روز موعود نزدیکتر میشدم احساس میکردم تمام جانم در حال پر پر شدن است دو روز مانده بود به رفتن مرتضی نمیدوانم چرا دلم میخواست حرفم پس بگیرم دلم میخواست جلوی این سفر را بگیرم همه خانواده از حال خرابم باخبر بودند و همیشه به دیدنم می اومدن و با حرفاشون آرومم میکردند برای چند لحظه ولی بازم فایده ای نداشت صبح زود از خواب بیدار شدم و شروع کردم به تمیز کردن خونه ،چشمم به ساک مرتضی افتاد چیزهایی که نیاز داشت و داخل ساک گذاشتم چشمم به لباس نظامی اش افتاد ، لباسش رو برداشتم و شروع کردم به بو کردن میدونستم که دیگه این بو به مشامم نمیخورد هیچ وقت بغضم را رها کردم گریه هایم بلند شدمدسته خودم نبود همین لحظه ،مرتضی وارد خونه شد و اومد کنارم نشست مرتضی: هانیه جان چرا اینکارا رو میکنی ؟ چرا دلمو میلرزونی به رفتن ! - مرتضی جان ،من دارم از تمام زندگیم جدا میشم ،یعنی حق گریه کردن هم ندارم مرتضی( بغلم کرد): الهی دورت بگردم ،تو که این کارو میکنی ،من چه جوری میتونم اینجوری تنهات بزارم خانومم ( بغلش کردم ،میدونستم که این آخرین آغوشه ،محکم بغلش کردم ،صدای گریه هام بلند شد ) - مرتضی قول بده ،برگردی قول بده هر اتفاقی افتاد برگردی، چشم انتظارم نزاریااا ، دق میکنم مرتضی: الهی فدات شم ، چشم
💗💗 شب همه شام خونه عزیز جون اومده بودن که مرتضی رو بدرقه کنن اینقدر حالم بد بود که یه گوشه خونه نشسته بودم و به مرتضی نگاه میکردم همه از حال بدم باخبر بودن ولی هیچی نمیگفتن عاطفه اومد سمتم یه نگاهی به من انداخت دستشو گذاشت روی صورتم عاطفه : هانیه حالت خوبه؟ - لبخندی زدم : خوبم عاطفه: داری تو تب میسوزی - حالم خوبه عزیزم عاطفه: اقا مرتضی، هانیه اصلا حالش خوب نیست مرتضی اومد کنارم نشست ،دستشو گذاشت روی پیشونیم مرتضی: یا خداا ،چرا چیزی نگفتی پاشو بریم بیمارستان - مرتضی جان گفتم که حالم خوبه مرتضی با جدیت گفت: بهت گفتم پاشو ( مرتضی زیر بازومو گرفت و بلندم کرد ،چند قدمی حرکت کردم ،که از هوش رفتم، نفهمیدم که چی شد وقتی چشممو باز کردم زیر سرم بودم مرتضی هم کنارم نشسته بود و گریه میکرد - مرتضی جان ساعت چند؟ مرتضی: بهتری هانیه جان؟ - خوبم ،ساعت چنده؟ مرتضی: ساعت ده ونیمه - ساعت چند پرواز داری؟ مرتضی: من نمیرم خانومم ،به این چیزا فکر نکن ! - یعنی چی نمیری، پاشو بریم دیر میشه (بلند شدم و نشستم ) - بگو پرستار بیاد اینو در بیاره مرتضی: هانیه جان ،چرا بچه بازی در میاری ، ! حالت اصلا خوب نیست ، تبت بالاس ،دکتر گفت اگه یه کم دیر میاومدیم خدای نکرده تشنج میکردی -الان خوبم ،بگو بیان درش بیارن ،وگرنه خودم درش میارمااا مرتضی: باشه ،دختره ی لجباز ،صبر کن برم پرستار و صدا بزنم پرستار اومد و تب سنج و داخل دهنم گذاشت و بعد چند دقیقه گفت حالش بهتره یه کم ولی باشه تا سرمش تمام بشه بهتره - الان مشکلتون سرم دستمه ؟ سرمتون تمام بشه میتونین برین بلند شدمو سرمو برداشتم - مرتضی جان چادرمو بزار رو سرم بریم خانم چیکار میکنین ؟ - عزیزم مهم اینه سرم تمام شه ،مهم نیست که کجا تمام شه ( مرتضی ،که دید چقدر جدی ام چیزی نگفت ، چادرو روی سرم گذاشت و سرمو گرفت توی دستش سرمو به دسته ی بالای ماشین وصل کرد و حرکت کردیم سمت خونه تا رسیدیم خونه سرم هم تمام شد مریم جون هم اومد سرم و از دستم جدا کرد مریم جون: الحق که کله شقی ،من موندم تو با این جدی بودنت چه طور این خانداداشمون تو رو راضی کرد (همه خندیدن ،خودمم خندم گرفت )
💗💗 مرتضی رفت داخل اتاق ساک و برداشت برگشت و با همه خداحافظی کرد ، بغض تو صورت همه شون پیدا بود ولی به خاطر حال من هیچ کس گریه نکرد مرتضی: هانیه جان ،بمون خونه من همراه داداش میرم فرودگاه هانیه: نمیشه بیام تا فرود گاه ... عزیز جون:مرتضی ،مادر بزار هانیه بیاد تا فرود گاه همراهت مرتضی: چشم - یه لحظه صبر کن ،الان بر میگردم رفتم داخل خونه ،عکسی که توی بین الحرمین کشیده بودم گذاشتم داخل جیب مانتوم بعد برگشتم سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم با نزدیک شدن به فرودگاه ،ضربان قلبم شدت میگرفت به فرودگاه رسیدیم پیاده شدیم حسین اقا ،از مرتضی خداحافظی کرد و رفت سوار ماشین شد به چشمای مرتضی نگاه میکردم مرتضی: هانیه جان،قول بده بیقراری نکنی - ( اشک از چشمام سرازیر شد) : چشم آقای من ( با دستاش اشک صورتمو پاک کرد، از جیبم کاغذ عکسو در آوردم دادم دستش - اینو همرات داشته باش تا تو هم به قولت عمل کنی ... ( بلااخره بغض مرتضی هم شکست) : چشم خانومم - مرتضی ،خیلی دوستت دارم مرتضی: ما بیشتر خانومی ( بغض داشت خفم میکرد) - برو آقایی، دیرت میشه مرتضی: حلالم کن خانومم ( لبخندی به اجبار زدم ): مهریه ام رو گرفتم ،حلالی آقا مرتضی پیشانیمو بوسید و رفت با دور شدن مرتضی ،تمام وجودم در حال آتش گرفتن بود حسین اقا: بریم زنداداش... - بریم سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت خونه همه حیاط نشسته بودن و با دیدن صورتشون مشخص بود که خیلی گریه کردن ازشون عذر خواهی کردم و رفتم خونه برقا رو روشن نکردم ،نمیتونستم ببینم مرتضی نیست تا صبح یه گوشه نشستم و گریه کردم نفهمیدم کی خوابم برد...
💗💗 با صدای زنگ در بیدار شدم بلند شدم چادرمو سرم کردم رفتم بیرون یه نگاه به خونه عزیز جون کردم ،پنجره هاش بسته بود انگار عزیز جون خونه نبود رفتم درو باز کردم باورم نمیشد ، مادرم بود ، چقدر دلن براش تنگ شده بود مامان ( اومد جلو و بغلم کرد) : سلام مادر ،چقدر دلم برات تنگ شده بود - سلام مامان ،چقدر دیر اومدین، سایه سرم دیشب رفت ، مامان: میدونم عزیز دلم،میدونم - از کجا میدونین ؟ مامان: دیروز آقا مرتضی اومده بود خونمون - خونه شما؟ واسه چی ؟ مامان: اومده بود خدا حافظی کنه و حلالیت بگیره ! ( نشستم روی زمین ،سرمو تکیه دادم به دروازه ،شروع کردم به گریه کردن ) مامان : الهی مادرت بمیره ،چرا اینقدر لاغر شدی تو،چرا اینقدر داغون شدی تو پاشو بریم خونه ما - من خونم همینجاست ، همه جای خونه بوی مرتضی رو میده ،من جایی نمیام مامان مامان: هانیه جان ،خوده مرتضی از ما خواسته بیایم دنبالت ،میدونست اگه بره حالت بد تر میشه ،پاشو بریم خونه - چه شوهری دارم من ،منو از خونه خودمم بیرونم میخواست بکنه اما نمیدونست که من دیونم و جایی نمیرم مامان جون دستتون درد نکنه که اومدین من باید برم یه عالم کار دارم برگشتم توی اتاقم ،مادرم میخواست بره که عزیز جون رسید بعد با هم رفتن خونه عزیز جون حالم زیاد خوب نبود ،چشمم به کاغذ طراحیم افتاد ،لباسمو پوشیدم و چادرمو سر کردم سویچ ماشین و برداشتم رفتم سمت پایگاه تنها جایی که میتونستم خودمو آروم کنم کنار شهدا بود رسیدم پایگاه و ماشین و یه گوشه پارک کردم پیاده شدم و وسیله هامو برداشتم دیدم حسین اقا با چند نفر از اقایون در حال صحبت کردن بود با دیدنم اومد سمتم حسین اقا: سلام زنداداش!خوبین؟ - سلام ،خیلی ممنونم حسین اقا: کاری داشتین؟ - اره ، کارام نصفه مونده بود ،اومدم انجامشون بدم ( حسین اقا ،لبخندی زد) : خیلی هم عالی ،صبر کنین بگم براتو یه صندلی بیارن - دستتون درد نکنه بعد چند دقیقه اقا یوسف صندلی بدست اومدن سمتم یوسف: سلام خواهر - سلام ،خیلی ممنونم ،لطف کردین یوسف: خواهش میکنم،اگه به چیزی هم احتیاج داشتین من داخل سالن هستم - چشم نشستم روبه روی عکس شهدا، یه بسم الله گفتم و شروع کردم...
💗💗 موقع ظهر با شنیدن صدای اذان ،رفتم نماز خونه ،نمازمو خوندم و برگشتم دوباره شروع کردم به طراحی کردن اینقدر محو کشیدن عکسا بودم که نفهمیدم کی هوا تاریک شد با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم نگاه کردم فاطمه بود - جانم فاطمه فاطمه : سلام هانیه جان خوبی؟ - سلام عزیزم ،مرسی تو خوبی؟ نی نی کوچولوت خوبه؟ فاطمه: شکر ،خوبه ..کجایی ؟ اومدم خونتون نبودی - اومدم پایگاه ،طراحی چند تا از عکسا مونده بود، تو با این حالت چرا اومدی ؟ فاطمه: شما که بی معرفت شدین،انگار یادتون رفته که یه دوستی هم دارین، ما اومدیم که لااقل شما تنها نباشین - الهی قربونت برم ،همونجا باش الان میام فاطمه: باشه منتظرت میمونم وسیله هامو جمع کردم و گذاشتم داخل ماشین و رفتم سمت خونه در و باز کردم ،فاطمه کنار حوض نشسته بود با دیدنم اومد سمتم ،بغلم کرد فاطمه: سلام بر خاله بی معرفت - سلام فاطمه: یعنی من هیچی ، تو نباید بیای یه خبری از این فسقل خانم بگیری؟ - واااییی فاطمه دختره ؟ فاطمه: بعللله - به اقا رضا هم گفتی؟ فاطمه: نه تازه امروز رفتم سونو متوجه شدم - الهیی عزیزم ،خیلی خوشحال شدم فاطمه: بریم بیرون خرید؟ - الان؟ داره شب میشه ،خیابونا شلوغه بزار فردا صبح میریم فاطمه: باشه ،پس میرم خونه ،تو فردا بیا دنبالم - چرا میخوای بری خونه ؟،همینجا بمون پیشم فاطمه: نه برم ،شاید اقا رضا زنگ بزنه ،خونه باشم بهتره - باشه پس خودم میرسونمت فاطمه: به کشتن ندی مارو - نترس بابا ،از لاکپشت هم آروم تر میرم فاطمه رو رسوندم خونه و برگشتم خونه...
💗💗 ساعت نزدیکای ۱۲ شب بود که تلفن خونه زنگ خورد - الو ؟ سلام خانومم - وایی مرتضی تویی؟ مرتضی: خوبی خانومم؟ - اره خوبم ،توخوبی؟ مرتضی:هانیه جان ،من زیاد نمیتونم صحبت کنم،شرمنده که زودتر نتونستم زنگ بزنم ،الانم زنگ زدم که بگم رسیدم نگرانم نباش - خدارو شکر ،مواظب خودت باش مرتضی جان مرتضی: به روی چشمم خانومم،به همه سلام برسون، مواظب خودت باش خانومم - چشم اقایی مرتضی: فعلن خدا نگهدار - درپناه خدا با شنیدن صدای مرتضی ،تمام سلول های مرده بدنم زنده شدن خدا رو شکر کردم که دوباره صداشو شنیدم صبح زود بیدار شدم ،صبحانه مو خوردم و لباسمو پوشیدم رفتم دنبال فاطمه که با هم بریم بازار رسیدم دم خونه فاطمه ،زنگ درو زدم فاطمه اومد دروباز کردد - سلااام بانو ، هنوز آماده نیستی؟ فاطمه: سلام، من چه میدونستم که تو اینقدر دختر خوبی شدی که کله سحر میای دنبالم - خوبه حالا، بهونه نیار تنبل خانم ،زود اماده شو تو ماشین منتظرتم فاطمه : باشه بعد ده دقیقه فاطمه اومد و سوار ماشین شد و حرکت کردیم سمت بازار - فاطمه یه چیزی بگم فاطمه: بگو - مرتضی دیشب تماس گرفت فاطمه: عع چشمت روشن عزیزززم - آقا رضا چی ،زنگ نزده؟ فاطمه: نه، الان یه هفته اس که رضا زنگ نزده خونه ،دلم شور میزنه - توکلت به خدا باشه،انشاءالله که هر چه زودتر تماس میگیره فاطمه: انشاءالله - اینقدرم دلت شور نزنه ،دخترمون شبیه خیار شور میشه هااا میمونه رو دستتون فاطمه: دیونه رفتیم یه سیسمونی فروشی واسه فنقل کوچولومون چند دست لباس و اسباب بازی خریدیم فاطمه رو رسوندم خونه مادرش خودمم رفتم خونه...
💗💗 رسیدم خونه درو باز کردم ،عزیز جون و مریم جون و عاطفه جون و زهرا جون تو حیاط نشسته بودن داشتن سبزی پاک میکردن رفتم کنارشون - سلام عزیز جون : سلام مادر ،خسته نباشی - خیلی ممنون مریم جون: سلام خانووم ،بیا ،بیا اینجا بشین سبزی سهم خودتو پاک کن عاطفه جون: اره راست میگه ،عزیز جون میخواد آش نذری درست کنه واسه سلامتی اقا مرتضی،بشین تو هم یه کمکی بکن - چشم،راستی دیشب اقا مرتضی تماس گرفت عزیز جون : الهی شکر ،حالش خوب بود مادر؟ - اره خدارو شکر ،ولی زیاد نتونستیم صحبت کنیم مریم جون: هانیه جان ،اونجا منطقه جنگیه ،زیاد نمیتونن صحبت کنن - همینم که تماس گرفته و گفته حالش خوبه ،کافیه برام عزیز جون: الهی قربونت برم یه هفته ای گذشت و مرتضی فقط یه تماس گرفته بود دلم شور میزد ،یه روز فاطمه هم تماس گرفت که دوهفته اس از اقا رضا خبر نداره دلشوره ام چند برابر شد شب و روزم شده بود دعا کردن، یه روز نزدیکای اذان صبح تلفن خونه زنگ خورد نمیدونم چرا این مدت اینقدر با شنیدن صدای تلفن میترسم گوشی رو برداشتن - الو - الو مرتضی: سلام هانیه جان ( باشنیدن صدای مرتضی ،شروع کردم به گریه کردن) - مرتضی جان، تو که منو کشتی چرا یه تماس نگرفتی ،نمیگی من اینجا دق میکنم مرتضی: شرمندم خانومم ،یه کم اینجا اوضاع مناسب نیست ،نمیتونستم تماس بگیرم - مرتضی ،از آقا رضا خبر نداری ،دوهفته اس که فاطمه بیخبره ازش ( چیزی نگفت ،ولی از صدای نفسهاش میشنیدم داره گریه میکنه ) - مرتضی ،اتفاقی افتاده ؟ مرتضی: هانیه ،رضا شهید شده - یا فاطمه زهرا، یا فاطمه زهرا مرتضی: هانیه جان ،میخواستم ازت که خودت بری با فاطمه خانم صحبت کنی ،بهش بگی - واییی مرتضی، فاطمه بارداره چه جوری بهش بگم ،من خودم دارم دق میکنم ،چه برسه به اینکه فاطمه بشنوه... مرتضی: هانیه جان، عزیز دلم ،تو بهتر میتونی بهش بگی ،فردا غروب میرسه ایران - مرتضی ،اقا رضا حتی نفهمید که بچه اش دختره ،الهیی بمیرم واسه فاطمه مرتضی: هانیه جان آروم باش - تو کی بر میگردی مرتضی مرتضی: اگه خدا بخواد دوهفته دیگه - انشاءالله ،مواظب خودت باش مرتضی :چشم خانومم ،هانیه جان من راضی نیستم اینقدر بی تابی میکنیاااا - چشم ( جز این کلمه هیچی به ذهنم نمیرسید ) مرتضی: الهی قربون چشم گفتنت ،من برم دیگه ،التماس دعا ،یا علی - علی یارت بعد از قطع شدن تماس ،شروع کردم به گریه کردن ،دلم به حال فاطمه سوخت،دلم برای دختری که هنوز به دنیا نیومده آتیش گرفت...
💗💗 با روشن شدن هوا لباسمو پوشیدم و چادرمو سرم کردم سوار ماشین شدم رفتم سمت خونه فاطمه اینا توی راه اینقدر فقط به این فکر میکردم که چه جوری به فاطمه بگم اینقدر حالم بد بود نزدیک بود چند تصادف کنم رسیدم دم خونه فاطمه اینا دستم به زنگ نمیرفت نیم ساعتی دم در نشستم بعد بلند شدم زنگ درو زدم با قیافه ای که من داشتم ،شک نداشتم فاطمه متوجه میشه فاطمه اومد درو باز کرد ( با تعجب نگاهم کرد) فاطمه: هانیه! این ساعت ،اینجا چیکار میکنی - خواب بدی دیدم گفتم بیام یه سر بهت بزنم فاطمه: چه خوابی دیدی که اینقدر چشمات قرمزه - میای بریم یه جایی ؟ فاطمه: کجا؟ - بیا تو راه بهت میگم فاطمه: باشه ،الان آماده میشم میام - باشه ده دقیقه بعد فاطمه اومد سوار ماشین شد و حرکت کردیم فاطمه : خوب! کجا داریم میریم؟ - کهف الشهدا! رفتی تا حالا؟ فاطمه: اره ،اقا رضا عاشق کهف بود، هر موقع دلش میگرفت میرفت کهف ( اشک از چشمانم سرازیر شده بود) فاطمه: اتفاقی افتاده هانیه؟چرا گریه میکنی؟ - هیچی دلم برای مرتضی خیلی تنگ شده، مرتضی هم عاشق کهفه فاطمه: الهیی بمیرم ،تماس نگرفته اقا مرتضی؟ - چرا ،اتفاقن تماس گرفته فاطمه: جدی؟ خدا رو شکر ،حالش خوب بود؟ - اره خوب بود! فاطمه: از رضا خبر نداشت؟ ( بغض داشت خفم میکرد ) - زیاد صحبت نکردیم فقط گفت حالش خوبه فاطمه: آها باشه رسیدیم کهف الشهدا دست فاطمه رو گرفتم باهم رفتیم بالا ،یه آب معدنی هم همراهم داشتم که یه موقع فاطمه حالش بد نشه وارد غار شدیم کنار شهدا نشستیم و زیارت عاشورت خوندیم - فاطمه ؟ فاطمه :جانم -چقدر سخته که یه شهید هویت نداشته باشه نه؟حتمن این شهدا هم پدر و مادر دارن،شایدم زن و بچه، حتمن هنوزم منتظر بچه هاشونن نه؟ فاطمه: ( از گوشه چشمش اشکی اومد) : اره خیلی سخته انتظار... - فاطمه، اگه زبونم لال شوهرامون شهید بشن ،تو دوست داری آقارضا گمنام بشه؟ فاطمه: چی شده که تو داری این حرف و میزنی؟ - نمیدونم ،همنجوری پرسیدم فاطمه: اول خودت بگو ؟ - من دوست دارم برگرده پیش خودم ،چون انتظار منو میکشه فاطمه: ( فاطمه هم گریه اش گرفته بود): ولی من هر جور که خودش دوست داره برگرده ( رفتم ،کنارش بغلش کردم و گریه کردم) - الهی دورت بگردم من،فاطمه ،اقا رضا داره بر میگرده ( فاطمه هیچی نگفت، فقط یه جمله گفت) فاطمه: پس به آرزوش رسید - وااااییی فاطمه
💗💗 گوشیم زنگ خورد حسین اقا بود - سلام حسین آقا: سلا زنداداش ،از خانم آقا رضا خبر نداری؟ - چرا ،کنار من نشسته! حسین آقا: میدونه که اقا رضا شهید شده؟ - اره ،خودم بهش گفتم حسین آقا: چقدر کاره خوبی کردین، چند روزه بچه ها میخواستیم بریم خونشون بهشون بگیم که هیچ کس قبول نمیکرد این کارو انجام بده ، الان کجایین؟ - اومدیم کهف حسین آقا: زنداداش دارن پیکر اقا رضا رو میارن پایگاه! خانم آقا رضا رو اگه میشه بیارین پایگاه - چشم حسین آقا: دستتون درد نکنه ،فعلن یاعلی - یا علی - فاطمه جان بریم؟ فاطمه: اره بریم توی راه فاطمه هیچی نگفت ،فقط از چشمای معصومش اشک میاومد رسیدیم پایگاه از ماشین پیاده شدیم همه اومده بودن ،پدر و مادر و خواهر برادرای اقا رضا ،با پدر و مادر فاطمه مادر فاطمه تا ما رو دید اومد سمتمون فاطمه رو بغل کردو شروع کرد به گریه کردن ،فاطمه باز هم چیزی نگفت باهم رفتن داخل من بیرون نشستم ،دیگه پای رفتن به داخل و نداشتم بعد از چند لحظه صدای فاطمه رو از بیرون می شنیدم فاطمه: شهادت مبارک اقای من ، به آرزوت رسیدی مرد من ، اینقدر مشتاق شهادت بودی که حتی دلت نخواست دخترت رو حتی یه بار هم ببینی داشتم دیونه میشدم ،نشستم روی زمین و چادرمو کشیدم روی صورتم و شروع کردم به گریه کردن بعد چند لحظه دیدم صدای فاطمه نیومد ،مادر شوهر فاطمه اومد بیرون: تو رو خدا کمک کنین ،فاطمه جان از حال رفت بلند شدم رفتم داخل ،با کمک مادر و مادر شوهر فاطمه ،فاطمه رو سوار ماشین کردیم و بردیم بیمارستان خدا رو شکر اتفاقی نیافتاده بود فقط یه کم فشار فاطمه افتاده بود بعد از تمام شدن سرم فاطمه رو بردیم خونه مادرش منم رفتم خونه رسیدم خونه همه داخل حیاط جمع شده بودن رفتم نزدیکشون ،با دیدن عزیز جون دیگه طاقت نیاوردم و رفتم تو بغلش و زار زار گریه کردم واسه مظلومیت فاطمه با گریه من بغض همه شکست و شروع کردن به گریه کردن...
💗💗 تا صبح خوابم نبرد فکر و خیال داشت دیونم میکرد ای کاش میشد این دوهفته ، مثل برق و باد بیاد و بره بعد نماز صبح رفتم داخل حیاط ،حیاط و آب و جارو کردم عزیز جون: سلام هانیه جان صبح بخیر - سلام ،صبح شما هم بخیر عزیز جون: هانیه جان بیا صبحانه آماده کردم باهم بخوریم - چشم الان میام هوا دیگه کم کم داشت روشن میشد داخل پذیرایی که رفتم چشمم به عکس مرتضی افتاد ( آهی کشیدم ،کجایی آقای من ،چقدر دلم برات تنگ شده) رفتم آشپز خونه کنار عزیز جون نشستم عزیز جون: هانیه جان ،امروز مراسم رفتی مراقب فاطمه باش - چشم عزیز جون صبحانه مو خوردمو از عزیز جون خدا حافظی کردم و رفتم خونه لباسمو عوض کردمو رفتم سمت خونه فاطمه اینا رسیدم دم خونه بابای فاطمه اینا کل کوچه سیاه پوش شده بود زنگ درو زدم بابای فاطمه اومد درو باز کرد - سلام حاج اقا سلام دخترم ،خوش اومدی - فاطمه جون حالش بهتره؟ اره خدا رو شکر ،بفرما داخل - خیلی ممنونم رفتم داخل خونه با مامان فاطمه احوال پرسی کردم رفتم داخل اتاق فاطمه سر سجاده نشسته بود و زکر میگفت رفتم کنارش نشستم ،سرمو گذاشتم روی پاهاش - سلام عزیزززم ( فاطمه دستشو روی سرم گذاشت) فاطمه: سلام هانیه جان ،خوبی؟ - فاطمه دارم خفه میشم ،با سکوتت بیشتر داری خفم میکنی ،آخه تو چقدر خانمی ( فاطمه سرشو گذاشت روی سرم ) فاطمه : بریم بهشت زهرا هانیه؟ - الهی فدات بشم ،بریم سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم با فاطمه رفتیم سمت گلزار شهدا مثل همیشه رفتیم سمت مزار شهیدی که همیشه فاطمه باهاش درد و دل میکرد رفت کنار شهید نشست فاطمه: هانیه اخرین روز رفتن رضا اومدیم اینجا رضا از من خواست از شهیدم بخواد که دستشو بگیره و اونم شهید بشه... - واااییی فاطمه تو چه جوری طاقت آوردی ،تو چه جوری به زبون آوردی فاطمه: وقتی کسی عاشقه رفتنه باید گذاشت رفت ،اونم عاشق اهل بیت ،من فقط از حضرت زینب میخوام کمکم کنه بچه امو زینبی بزرگ کنم همین...
💗💗 چند ساعتی منتظر موندیم تا پیکر شهید و آوردن ،چه قیامتی بود ،چه عزتی داده بود خدا به این شهید اقا رضا رو هم درقطعه شهدای مدافع حرم به خاک سپردن بعد همه رفتیم مسجد سر کوچه فاطمه اینا مادر و خواهر اقا رضا خیلی گریه میکردند ولی فاطمه آروم اشک میریخت فک کنم نمیخواست دخترش همین الان بفهمه که بابا نداره بعد از تمام شدن مراسم از فاطمه خداحافظی کردم و رفتم خونه اینقدر سرم درد میکرد باخوردن چند تا مسکن آروم شدمو خوابم برد یه هفته گذشت و فقط یه هفته دیگه مونده بود به آمدن مرتضی یادم اومد طراحی چند تا از عکسای شهدا مونده بود وسیله هامو جمع کردمو رفتم سمت پایگاه آقا یوسف با دیدنم فهمید برای چی اومدم رفت یه صندلی برام آورد و نشستم رو به روی عکس شهدا بعد دوروز کار طراحی عکسا تمام شد دلم میخواست وقتی مرتضی میاد دور تا دور سالن پر از طراحی عکسای شهدا باشه با کمک حاجی کل عکسا رو قاب گرفتیم و به دیوار سالن زدیم واقعن قشنگ شده بود فقط سه روز مونده بود تا دیدارعشقم رفتم خونه و کل خونه رو تمیز کردم از عزیز جونم دستور چند تا غذا رو گرفتم و. واسه تمرین یه بار کنارش درست کردم برای اولین بار عالی بود وقتی مرتضی نبود زیاد واسه خونه خرید نمیکردم یه روز رفتم بازار و کلی خرید کردم واسه خودمم یه تونیک صورتی که با گلای برجسته سفید تزیین شده بود با یه روسری صورتی خریدم همه کار انجام دادم برای دیدن یارم ، نمیدونم الان چه جوری شده،حتمن موها و ریشاش بلند شده یه شب صدای زنگ در اومد ،از پنجره نگاه کردم ،چند تا اقا با حسین آقا وارد خونه شدن رفتن سمت خونه عزیز جون ،تا حالا این آقایونو ندیده بودم ،حس خوبی نداشتم ، بعد پنجره رو بستم ،دوباره یه نیم ساعت بعدصدای زنگ در اومد ،دوباره پنجره رو بازبرداشتم و ،مریم جون و آقا محسن اومده بودن دلشوره ام بیشتر شد نمیدونستم چیکار کنم ،تسبیح و برداشتم و شروع کردم به ذکر گفتن« الا به ذکرالله تطمئن القلوب» همینجور زمزمه میکردم که صدای در اتاق اومد چادرمو برداشتم و سرم کردم دروباز کردم مریم جون بود ،چهره اش مثل همیشه نبود مریم جون: سلام هانیه جان خوبی؟ خواب نبودی که؟ - سلام مرسی، نه عزیزم بیدار بودم مریم جون: هانیه جان میشه یه لحظه بریم خونه عزیز جون؟ - اتفاقی افتاده؟ مریم: تو بیا میفهمی ( از لرزش صداش ترسیدم ) - باشه بریم همه داخل پذیرایی نشتسته بودن عزیز جونم یه گوشه داشت گریه میکرد پاهام سست شده بود سلام و احوالپرسی کردم و رفتم کنار عزیز جون نشستم....
💗💗 - عزیز جون چرا گریه میکنی؟ عزیز جون نگاهی به من انداخت و چیزی نگفت رو کردم به حسین آقا - حسین آقا اتفاقی افتاده ( حسین آقا هم دستشو گذاشت روی صورتشو شروع کرد به گریه کردن، یه دفعه همه شروع گریه کردن ) ( صدام بلند شد) چرا چیزی نمیگه کسی یه دفعه یکی از آقایون گفت: آقا مرتضی و چند تا از بچه ها رفته بودن برای شناسایی منطقه که یه دفعه دشمن دورشون میکنن و با بمب و خمپاره میریزن روسرشون یه هفته کشید که بچها تونستن اون منطقه رو به تصاحب در بیارن ولی متأسفانه بچه ها هیچ کدومشون قابل شناسایی نیستن و همه شون شهید گمنام شدن تا چند روز دیگه پیکر شهدا رو میارن ( مات و مبهوت موندم ،نه میتونستم حرفی بزنم ،نه اشکی بریزم، از جا بلند شدم و رفتم بیرون ،رفتم سمت خونه خودمون درو باز کردم به دورو بر خونه نگاه کردم امکان نداره ،مرتضی به من قول داد که برگرده پیشم مرتضی هیچ وقت زیر قولش نمیزنه دراتاق باز شد عزیز جون بود اومد کنارم نشست - عزیز جون،شما که باور نمیکنین ؟ مرتضی گمنام نشده ،مگه نه؟ ( عزیز جون بغلم کرد ): نمیدونم چی باید بگم ،ولی هر اتفاقی هم افتاده باید صبور باشیم - مرتضی به من قول داد، قول داد هر اتفاقی افتاده براش ،برگرده پیشم ( صدای گریه ام بالا گرفت ، عزیز جونم همراه من گریه میکرد ) - عزیز جون ،پسرت که زیر قولش نمیزنه ،میزنه؟ عزیز جون: نه فدات شم سرش بره قولش نمیره اینقدر حالم بد بود که مریم جون اومد قرص خواب بهم داد خوردم و خوابیدم نزدیکای ظهر بود که چشممو به زور باز کردم فهمیدم نماز صبح و نخوندم بلند شدم رفتم وضو گرفتم قضای نماز صبح و خوندم بعد شروع کردم به قرآن خوندن که صدای اذان ظهر و شنیدم بعد از خوندن نماز لباسمو پوشیدم و رفتم بهشت زهرا اول رفتم گلزار شهدا ،مزار اقا رضا نشستم کنارش - سلام اقا رضا - بلااخره دوستتم همراهتون بردین اشکالی نداره ،فقط بهش بگین که این رسمش نبود ،بزنه زیر قولش ،اینقدر من بد بودم که حتی دلش نمیخواست برم سر مزارش...
💗💗 بلند شدم رفتم سمت غسالخونه خیلی وقت بود که نرفته بودم مثل همیشه جمعیت زیادی پشت در منتظر بودن در زدم ،زهرا خانم درو باز کرد با دیدنم یه کم تعجب کرد زهرا خانم: سلام هانیه جان ،خوبی؟ - سلام،خیلی ممنون ( حتی جون حرف زدن هم نداشتم ) زهرا خانم: بیا داخل ( رفتم داخل ،لباسمو عوض کردم،انگار چهره ام همه ماجرا رو بازگو کرده براشون،واسه همین هیچ کس هیچی نگفت ) رفتم کنارشون ایستادم فقط درحال تماشا کردن بودم ،انگار جسم اونجا بود روحم جای دیگه تا غروب غسالخونه بودم بعد خداحافظی کردم رفتم سمت خونه رسیدم خونه که دیدم حسین اقا از خونه داره میاد بیرون با دیدنم اومد سمتم از ماشین پیاده شدم - سلام حسین آقا: سلام زنداداش خوبین - شکر حسین آقا: به عزیز جون گفتم که بهتون بگه ،که خودم الان دیدمتون میگم - چیو حسین آقا: فردا قراره پیکر شهدا بیارن ،همراه عزیز جون بیاین( نفسم بند اومده بود به زور تونستم یه کلمه بگم ) - چشم بعد رفتم درو باز کردم رفتم داخل حیاط رفتم نشستم کنار حوض دست و صورتمو شستم ،رفتم خونه برقای اتاق و روشن نکردم ،دلم نمیخواست کسی بیاد سراغم داخل گوشیم چند تا عکس از مرتضی داشتم نمیدونم چرا عکس زیاد نگرفتیم دربین عکسا چشمم به عکس دونفرمون تو بین الحرمین افتاد گریه ام گرفت سرمو بردم زیر پتو که صدای گریه امو کسی نشنوه مگه خودت بهم قول ندادی تو بین الحرمین که برگردی ،چرا عهد شکستی آقا من که جز تو کسی و ندارم ،حتی مزارت و از من دریغ کردی نفهمیدم کی خوابم برد صبح با صدای اذان گوشیم بیدار شدم نمازمو خوندم ،صبر کردم که هوا روشن بشه که از خونه بزنم بیرون وارد حیاط شدم که عزیز جون صدام زد عزیز جون: هانیه جان همین الان داری میری؟ ( نمیدونستم چی بگم) - جایی کار دارم عزیز جون عزیز جون: یعنی نمیای بدرقه شهدا ؟ - نمیدونم ،فعلن خداحافظ عزیز جون: مواظب خودت باش. ..
💗💗 چند روزی بود ذهنم درگیر خوابی بود که دیدم درباره خوابم باکسی صحبت نکردم کاغذ و مداد طراحیمو برداشتم اصلا نمیدونستم از کجا باید شروع کنم به کشیدن یه دفعه یاد عکسی تو بین الحرمین طراحی کرده بودم افتادم چشمامو بستم تا اون لحظه رو به یادم بیارم یه یا زینب گفتم و شروع کردم به طراحی کردن تو بین الحرمین وقتی میخواستم عکسشو طراحی کنم غم عجیبی داشتم و دلم نمیخواست چهرشو بکشم ولی امروز آرومم ،دلم میخواد هر چه زودتر عکسشو بکشم تا غروب کشید تا عکسشو تمام کنم صبح رفتم عکسشو قاب کردم و آوردم خونه رسیدم دم در خونه ،باورم نمیشد چی میدیدم بابا بود اینجا چیکار میکنه از ماشین پیاده شدم رفتم سمتش - سلام بابا بابا: سلام هانیه جان ( یه بغضی توی صداش بود) - چرا نرفتین خونه ؟ بابا: اتفاقن مادر شوهرت خیلی اصرار کرد ،گفتم همینجا منتظرت میمونم ( چشمش به قاب عکس داخل دستم افتاد ،قاب عکسو ازم گرفت یه نگاهی به عکس مرتضی انداخت بغضش شکست ، تا حالا ندیده بودم بابام گریه کنه، بابا: هانیه جان ،منو ببخش ( رفتم بغلش کردم) - این چه حرفیه بابا جون، خیلی دلم براتون تنگ شده بود بابا رو به خونمون راهنمایی کردم بابا یه نگاهی به داخل خونه انداخت ولی چیزی نگفت بابا: هانیه جان شرمندم،باید زودتر میاومدم ولی این غرور لعنتیم اجازه نمیداد - الهی قربونتون برم بابا: شنیدم که مرتضی شهید شده، همچین مردی اگه شهید نمیشد جای سوال داشت - بابا جون بدون مرتضی چیکار کنم،دیدین خوشی زندگیم دوام نداشت ( بابا اومد سمتم و بغلم کرد و همراه من شروع کرد به گریه کردن) بابا: هانیه ،بابا بیا بریم خونه - بابا جون تمام خاطرات خوش زندگیم تو همین دوتا اتاقه چه جوری دل بکنم از اینجا ،من از این خونه برم میمیرم بابا بابا: باشه دخترم، اصرار نمیکنم هر موقع دلت خواست بیا - ممنونم بابا که اومدین بابا: من باید زودتر از اینا میاومدم ،امید وارم مرتضی منو حلال کنه ، من دیگه برم - به مامان سلام برسونین بابا: چشم با اومدن بابا،حالم خیلی بهتر شده بود ،چقدر دلتنگ دیدارش بودم ،چقدر این مدت دلتنگیام بیشتر شدن ...
💗💗 نزدیک اذان صبح بود که دوباره خواب مرتضی رو دیدم باز همون جای همیشگی بود ، لبخندی به لب داشت مرتضی: سلام خانووم من - سلام به روی ماهت مرتضی: عکسمو تمام کرد بانو؟ - اره ،تازه قابش هم کردم خیلی قشنگ شد مرتضی: میدونم ،تو هر چی بکشی قشنگه - مرتضی جان کی میای پس مرتضی: همین روزا میام ،منتظرم باش - من خیلی وقته که منتظرت هستم عزیزم جلو اومد و پیشونیمو بوسید مرتضی: ببخش که منتظرت گذاشتم با صدای اذان گوشیم بیدار شدم خیلی خوشحال بودم رفتم داخل حیاط کنار حوض نشستم نگاهی به ماه آسمون انداختم ،ماه چقدر قشنگ شده رفتم سمت خونه عزیز جون چراغ خونه روشن بود رفتم بالا درو باز کردم عزیز جون سر سجاده اش نشسته بود داشت زکر میگفت رفتم از پشت بغلش کردم و گریه میکردم - عزیز جون مسافرت داره برمیگرده عزیز جون: ( گریه اش گرفته بود ،انگار اونم میدونست ،انگار مرتضی هم به خواب عزیز جون رفته بود) انشاءالله همیشه هوا که روشن شد ،به همراه عزیز جون صبحانه خوردم بعد رفتم حیاط و آب و جارو کردم رفتم اتاقمو تمیز کردم نزدیکای غروب بود که صدای زنگ درو شنیدم چادرمو سرم کردم و رفتم درو باز کردم حسین آقا با اقا محسن بودن سلام و احوالپرسی کردیم و وارد حیاط شدن اقا محسن: زنداداش شما هم اگه میشه بیاین یه لحظه خونه عزیز جون - چشم همراهشون رفتم،رو ایوون نشستیم حسین اقا: باورم نمیشه عزیز جون: چی باورت نمیشه ؟ حسین اقا: اینکه مرتضی رو پیدا کردن - کجا پیداش کردن؟ آقا محسن: میگن وقتی بمب انداختن ،داداش با بقیه بچه ها فاصله داشته ،ترکش میخوره ،خودشو به یه جای امن میرسونه ،ولی متاسفانه کسی پیداش نمیکنه و شهید میشه یه روز که بچه ها رفته بودن دور منطقه گشت بزنن داداش و پیدا میکنن... ( الهی بمیرم براش ،تو تنهایی شهید شد ،معلوم نیست چقدر دردو تشنگی کشیده) اشکامو پاک کردم - کی بر میگرده؟ حسین آقا : فردا خدا حافظی کردمو رفتم خونه رفتم کنار عکس مرتضی نشستم نمیدونی که چقدر بی تابه دیدارتم...
💗💗 سوار ماشین شدم و حرکت کردم ،نمیدونستم کجا میخوام برم همینجور که تو خیابونا میچرخیدم دیدم دارم میرم سمت کهف الشهدا دلم آروم گرفت و رفتم سمت کهف ماشین و پارک کردم و پیاده شدم نفس نفس زنان خودمو رسوندم بالای کوه وارد غار شدم،رفتم کنار شهدا نشستم سلام ،یعنی شما ها هم به عهدتون وفا نکردین ،نه امکان نداره شما پاک تر از این حرفها هستین حتمن خانواده تون میدونستن که گمنام شدین مرتضی یه منم به عهدش وفا میکنه مطمئنم جزء شهدای گمنام نیست برمیگرده ،من به حضرت زینب سپردمش مطمئنم که خانم برش میگردونه زیارت عاشورا رو باز کردم‌ و شروع به خوندن کردم بعد تمام شدن سرمو به دیوار تکیه دادم خوابم برد « خواب دیدم ،مرتضی یه جای خیلی قشنگیه ، اومد سمتم ،دستمو گرفت مرتضی: سلام خانومم ،خوبی؟ - مرتضی ،چقدر دلم برات تنگ شده بود مرتضی: منم دلم برات خیلی تنگ شده بود ،شرمنده که اینقدر اذیتت کردم - مرتضی، تو سر قولت هستی نه؟ تو که بین شهدای گمنام نیستی ،هستی؟ مرتضی: هانیه جان ،تو منو سپردی دسته خانم زینب ، میشه که برنگردم ،تو هم به قولت وفا کن ، قرار شد صبر زینبی داشته باشی - کی برمیگردی مرتضی جان! مرتضی : خیلی زود ،عکسمو آماده کن » با تکون دادن یه نفر چشمامو باز کردم یه خانم چادری به همراه یه آقا & عزیزم حالتون خوبه؟ شرمنده داشتین تو خواب حرف میزدین ،مجبور شدم بیدارتون کنم - خیلی ممنونم ( یاد حرف مرتضی افتادم صبر،عکس ،خدایا خودت کمکم کن ) بلند شدم و رفتم از غار بیرون سوار ماشین شدم و رفتم سمت بهش زهرا اصلا جای سوزن انداختن نبود بهشت زهرا شهدا رو آورده بودن اینقدر جمعیت زیاد بود نتونستم برم نزدیک تر رفتم یه گوشه ای نشستم و به شهدا نگاه میکردم یه دفعه از پشت سر یکی دستشو گذاشت روی شونم برگشتم نگاه کردم فاطمه بود فاطمه: دختر تو معلوم هست کجایی؟چرا گوشیت خاموشه؟ - سلام فاطمه جان تو خوبی؟ شرمندم شارژ باطریش تمام شده بود فاطمه: حالا کجا بودی - رفته بودم کهف فاطمه : چه کاره خوبی کردی؟ هانیه شنیدم اقا مرتضی هم شاید جزء شهدای گمنام باشه - نه نیست ،مرتضی جزء شهدای گمنام نیست ،اون برمیگرده ... فاطمه: الهی فدات شم ،انشاءالله...
💗💗 تا صبح مشغول دعا و نماز شدم هوا که روشن شد لباسمو پوشیدمو چادرمو سرم کردم ،عکس مرتضی رو برداشتم از اتاق رفتم بیرون به همراه عزیز جون رفتیم سمت پایگاه وارد پایگاه شدیم ،از ماشین پیاده شدیم قاب عکس و دستم گرفتم ،مامان و بابا هم اومده بودن مامان اومد سمتم و بغلم کرد و شروع کرد به گریه کردن مامان : سلام هانیه جان خوبی؟ - سلام مامان جان خوبم حسین آقا هم اومد سمتمون چشمش به قاب عکس افتاد اومد قاب عکسو از من گرفت صورتشو گذاشت روی عکس و گریه میکرد خیلی شلوغ بود پایگاه به همراه عزیز جون رفتیم داخل سالن پاهام میلرزید ،نفسام یک درمیون میزد رسیدیم پشت در درو باز کردیم وارد اتاق شدیم اولین باری بود اومده بودم داخل این اتاق عکسای که طراحی کرده بودم دور تا دور اتاق به دیوار نصب شده بودن سر جام ایستادم فقط داشتم به اون پرچم سه رنگ نگاه میکردم توان جلوتر رفتن و نداشتم عزیز جون رفت جلوتر نشست پرچمو کنار زد عزیز جون: خوش اومدی مادر، هانیه جان بیا مرتضی جان اومده کشان کشان خودمو به عزیز جون رسوندم نگاهمو به داخل انداختم - سلام آقاا سلام عزیز دلم ممنونم که به قولت وفا کردی شهادت مبارک مرتضی جان بمیرم برات که صورتت زخمیه شنیدم که تو تنهایی شهید شدی بمیرم الهی که حتمن تشنه لب جان سپردی مرتضی جان منم به قولم وفا میکنم ما که تو این دنیا زیاد زندگی نکردیم با هم ،منتظرت میمونم تا بیای دنبالم باهم تو اون دنیا زندگیمونو ادامه بدیم بعد از مدتی حسین اقا و آقا محسن با چند تا از بچه های پایگاه اومدن مرتضی را باخودشون بردن سمت بهشت زهرا طبق وصیت خودش مرتضی رو کنار اقا رضا به خاک سپردیم ---------------------------------------------- چند ماه بعد صبح زود بیدار شدم و چادرمو سرم کردم رفتم سوار ماشین شدم و حرک کردم توی راه دوتا گل نرگس خریدم رفتم سمت بهشت زهرا ماشینمو پارک کردم و رفتم سمت گلزار رسیدم به مزار مرتضی یه گل گذاشتم روی سنگ مزارش یه گل هم روی سنگ مزار آقا رضا - سلام آقای من ،خوبی؟ منم خوبم ،عزیز جونم خوبه ،چند وقته که میرم دوباره پایگاه برای طراحی عکس یه دفعه صدای گریه بچه شنیدم سرمو برگردوندم فاطمه بود زینب هم بغلش بود دور دونه اقا رضا هم اومده بود... ✴️ پایان✴️