💗#پــلاک_پنهـــان💗
#قسمت_شصت_و_سوم
ــ من جایی بودم که نمیتونستم براتون توضیح بدم،برای همین ترجیح دادم حضوری براتون بگم،نگا کنید سمانه خانم،میدونم الان شما بی گناه هستید و این ثابت شده و شما آزاد شدید ،این درست،اما اینکه چرا شما رو قربانی برای این تله ی بزرگ انتخاب کردند،یا سهرابی الان کجاست و این گروه کی هستند معلوم نشده.پس الان هم خطر شمارو تهدید میکنه
یعنی ممکنه...
سکوت کرد،نمی توانست ادامه دهد هم به خاطر اینکه این اطلاعات محرمانه بودند و هم نمی خواست سمانه را بیشتر از این بترساند.
ــ پس لطفا حواستون به خودتون باشه،میدونم سخته اما بیرون رفتناتون از خونه رو خیلی کم کنید...
سمانه حرف های کمیل را اصلا درک نمی کرد اما حوصله بحث کردن را نداشت برای همین سری تکان داد و به گفتن "باشه" پسنده کرد.
صغری سینی به دست از پشت پنجره کافه به سمانه که سر زه زیر به صحبت های کمیل گوش می داد نگاهی انداخت،سفارشات آماده بودند اما ترجیح می داد صبر کند و بگذارد بیشتر صحبت کنند.
کمیل که متوجه بی میلی سمانه برای صحبت شد ، ترجیح داد دیگر حرفی نزند ولی امیدوار بود که توانسته باشد سمانه را قانع کند که در موقعیت حساسی است و باید خیلی مراقب باشد،با اینکه نتوانسته بود خیلی چیزها را بگوید اما ای کاش میگفت...
کمیل تا میخواست به دنبال صغری بیاید ،صغری را سینی به دست با ان مانتوی شیک و مارکش دید که به طرفشان می آمد،صغری متوجه ناراحتی کمیل و سمانه شد،ناراحت از اینکه تاخیر آن ،شرایط را بهتر نکرده هیچ،مثل اینکه اوضاع را بدتر کرده بود،او هم از سردی و ناراحتی آن دو بدون هیچ صحبت و خنده ای شکلات داغ ها را به آن ها داد،سمانه و کمیل آنقدر درگیر بودند که حتی متوجه سرد بودن شکلات داغ ها نشدند.
بعد از نوشیدن شکلات داغ ها هر سه سوار ماشین شدند و سمانه سردرد را بهانه کرد و از کمیل خواست که او را به خانه برساند و در جواب اصرار های صغری که به خانه ی آن ها بیاید،به گفتن "یه وقت دیگه" پسنده کرد،صغری هم دیگر اصراری نکرد تا خانه ی خاله اش ساکت ماند.
با ایستادن ماشین در کنار در خانه سمانه از ماشین پیاده شد تا می خواست به طرف در برود،پشیمان برگشت،با اینکه ناراحت بود ولی دور از ادب بود که تشکر و تعارفی نکند،او از کمیل ناراحت بود بیچاره صغری که نقصیری نداشته بود.
به سمتشان برگشت و گفت:
ــ خیلی ممنون زحمت کشیدید،بیاید داخل
صغری لبخند غمگینی زد و گفت:
ــ نه عزیزم باید برم خونه کار دارم
سمانه دیگر منتظر جواب کمیل نشد،از هم صحبتی با او فراری بود،سریع خداحافظی گفت و در را با کلید باز کرد و وارد خانه شد در را بست و به در تکیه داد از سردی در آهنی تمام بدنش بلرزه افتاد اما از جایش تکانی نخورد،چشمانش را بست و نفس های عمیقی کشید،بعد از چند ثانیه صدای حرکت ماشین در خیابان خلوت پیچید که از رفتن کمیل و صغری خبر می داد...
🍁فاطمه امیری زاده🍁
💗#تسبیح_فیروزه ای💗
#قسمت_شصت_و_سوم
رفتیم کنار مزار دوست شهیدمون نشستیم
صدای مداحی کل مزار شنیده میشد
فاطمه هم با اون چادر مشکی خوشگلش این طرف و اون طرف میرفت
رضا هم دنبالش میرفت که خدای نکرده زمین نخوره سرش بخوره به سنگ قبر
بعد از کلی بازی کردن اومد بغلم دراز کشید
مراسم کم کم داشت شروع میشه
هر سال باشکوه تر و لذت بخش تر از سال قبل
کل گلزار پر شده بود از آدمهایی که عاشق شهدا بودن و امشب اومده بودن شهدا رو واسطه حاجتاشون بکنن
فاطمه توی بغلم خوابیده بود
رضا : خانومم؟
- جانم
رضا: برگه اعزامم اومده - اعزام چی؟ کجا؟
رضا: سوریه ( با گفتن این حرف ، چشمم به فاطمه افتاد )
- یعنی میخوای فاطمه رو تنها بزاری بری؟ من چیکار کنم در نبودت با دلتنگی های فاطمه
رضا:رها جانم، از عاشورا براش تعریف کن ،از بی بی زینب براش تعریف کن ، ازحضرت رقیه براش تعریف کن ( باشنیدن این حرف ها بغض خفم کرده بود)
- حضرت رقیه از فراق پدرش جان داد ،فاطمه هم ...
رضا: الهی قربونت برم ،از خوده بی بی میخوام که دل فاطمه منو آروم کنه ( پس دل من چی میشه بی معرفت) مراسم قرآن به سر شروع شده بود
رضا هم یه قرآن گذاشت روی سر من ،
یه قرآن هم گذاشت روی سر خودش
وقتی مداح اسم امام رضا رو صدا زد
بند بند دلم لرزید
یاد حرم افتادم
یاد عهدی که با آقا بستم
مگه میشه آقا امانتمو به من برنگردونه
مگه میشه آقا زیر قولش بزنه
اجازه میدم راهی سرزمین عشق بشه
همیشه یادم میرفت حاجتای دلم چیه ! همیشه دلم میخواست برای آدمای دور و برم دعا کنم ،چون میدونستم خدا بهتریناشو به من میده
اما امشب منم حاجت دارم
امشب منم درد دارم
امشب منم آرامش میخوام
چادرمو کشیدم روی صورتمو و منم در ناله های این جمع بغضمو رها کردم
الهی به علی بن موسی ...
💗#نگاه_خدا💗
#قسمت_شصت_و_سوم
بابا رضا : آقای کاظمی ( غذا پرید تو گلو سرفه ام گرفته بود مریمم ترسید بلند شد زد به پشتم)
مریم : چی شدی تو ،سارا جان چرا اینقدر تند میخوری
- خوبم ،خوبم
بابا رضا: میشناسی سارا،آقای کاظمی رو
- ( من من کردمو) نه زیاد هم دانشگاهی هستیم ولی هم کلاس نیستیم ،چیزی گفته؟
بابا رضا: اومده بود خاستگاری
- جدی؟ خوب شما چی گفتین؟
بابا رضا: من گفتم که باید با تو صحبت کنم
( وااااییی معلوم بود بابا راضیه)
بابا رضا: خوب تو چی میگی؟
- هوووممم نمیدونم من زیاد نمیشناسمش
بابا رضا : خوب میگم فردا شب با خانواده ش بیاد با هم صحبت کنین - هر چی شما بگین
مریم لبخند زدو گفت: انشاءالله هر چی خیره همون بشه
غذامو خوردم و رفتم تو اتاقم
خیلی خوشحال بودم که بابا راضی شده
گوشیمو برداشتمو و شماره سانار و گرفتم - الو ساناز
ساناز: به خانم بی معرفت ،یعنی ما یه زنگی نزنیم تو نباید زنگ بزنی ببینی دختر خاله ات مرده است، زنده است؟
- وااییی ساناز ول کن اینارو ،یکی و پیدا کردم
ساناز: بگووو جانه من
- جان تو ( صدای جیغ و خنده اش میاومد)
ساناز : خوب چه جوری پیدا کردی - حالا مفصله ماجراش هرموقع اومدم پیشت برات تعریف میکنم
ساناز: باشه باشه ،به مامان بگم از خوشحالی بال درمیاره - باشه فعلن من برم کار دارم
ساناز : باشه عاشقققققتم
اینقدر خوشحال بودم که انگار روی زمین نیستم ،تصمیم گرفتم فردا دانشگاه نرم ،خونه به مریم کمک کنم
صبح چشمامو باز کردم دیدم ساعت ۱۱ نزدیک ظهره تن تن اتاقمو مرتب کردم رفتم پایین پیش مریم - مریم جووون شرمنده خواب بودم مریم : قربون دختر گلم برم همه کارا رو رسیدم فقط میوه و شیرینی میمونه که حاجی گفت غروب زودتر میام میخرم
( رفتم بغلش کردم ) خیلی ممنونم
غروب بابا اومد - سلام بابا جون
بابا رضا: سلام دخترم بیا اینا رو بگیر از دستم - چشم دستتون درد نکنه
میوه هارو شستم و خشک کردم مرتب چیدم
شرینی رو هم داخل ظرف چیدم بردم گذاشتم روی میز
مریم :سارا جان برو اماده شو مهمونا الاناست که برسن
- چشم
💗#خریدار_عشق💗
#قسمت_شصت_و_سوم
فاطمه در حال درس خوندن بود ،رفتم کنارش نشستم - چه طوری خانم مهندس
فاطمه: بد ،خیلی بد - چرا؟
فاطمه: آخه هیچی تو مغزم نمیره...
- عع زحمت بده به خودت ،یه کم بیشتر بخون
فاطمه: عع دیگه بیشتر از این ؟ - ولا من که میبینمت، صبح تا غروب سرت تو گوشیته ،کی وقت میکنی درس بخونی
فاطمه: خوب ،یعنی با گوشی نمیتونم درس بخونم،خیلی از تستا رو از داخل گوشی میزنم - آها ،تستات هم حتمن خیلی خنده دارن که هر موقع داری تست میزنی نیشت تا بنا گوشت بازه نه ...
فاطمه: هیسسس، الان مامان میشنوه باز منو میبنده به نصیحت ...
مامان: شنیدم فاطمه
فاطمه: آخ آخ آخ ،خدا چیکارت کنه بهار از صبح تا الان داشت نصیحت میکرد الانم که تو اینو گفتی،روز از نو روزی از نو
ایجاد - من برم سفره رو بزارم الان اذان و میگن...
فاطمه: اره برو ،برو تا من به خاطر گندی که زدی یه خاکی بریزم تو سرم
بعد از خوردن افطار رفتم کنار تلفن نشستم ،ساعت از ده گذشته بود و سجاد زنگ نزده بود
در خونه باز شد و آقاجون وارد خونه شد
همه سلام کردیم و آقا جون رفت توی اتاق لباسش و عوض کرد و برگشت
مادر جونم رفت براش چایی آورد
آقا جون یه نگاهی به من کرد:سجاد هنوز زنگ نزده؟
- نه ،حتمن ،بازم یه مشکلی واسه خط ها افتاده
مادر جون: بهار جان ،برو بخواب اگه سجاد تماس گرفت صدات میزنم
- نه ،خوابم نمیاد ،منتظر میمونم...
💗#انتظار_عشق💗
#قسمت_شصت_و_سوم
تا صبح خوابم نبرد
فکر و خیال داشت دیونم میکرد
ای کاش میشد این دوهفته ، مثل برق و باد بیاد و بره بعد نماز صبح رفتم داخل حیاط ،حیاط و آب و جارو کردم
عزیز جون: سلام هانیه جان صبح بخیر - سلام ،صبح شما هم بخیر
عزیز جون: هانیه جان بیا صبحانه آماده کردم باهم بخوریم - چشم الان میام
هوا دیگه کم کم داشت روشن میشد
داخل پذیرایی که رفتم چشمم به عکس مرتضی افتاد ( آهی کشیدم ،کجایی آقای من ،چقدر دلم برات تنگ شده) رفتم آشپز خونه کنار عزیز جون نشستم
عزیز جون: هانیه جان ،امروز مراسم رفتی مراقب فاطمه باش
- چشم عزیز جون
صبحانه مو خوردمو از عزیز جون خدا حافظی کردم و رفتم خونه لباسمو عوض کردمو
رفتم سمت خونه فاطمه اینا
رسیدم دم خونه بابای فاطمه اینا کل کوچه سیاه پوش شده بود
زنگ درو زدم
بابای فاطمه اومد درو باز کرد - سلام حاج اقا سلام دخترم ،خوش اومدی - فاطمه جون حالش بهتره؟
اره خدا رو شکر ،بفرما داخل
- خیلی ممنونم
رفتم داخل خونه
با مامان فاطمه احوال پرسی کردم رفتم داخل اتاق
فاطمه سر سجاده نشسته بود و زکر میگفت
رفتم کنارش نشستم ،سرمو گذاشتم روی پاهاش - سلام عزیزززم
( فاطمه دستشو روی سرم گذاشت)
فاطمه: سلام هانیه جان ،خوبی؟
- فاطمه دارم خفه میشم ،با سکوتت بیشتر داری خفم میکنی ،آخه تو چقدر خانمی
( فاطمه سرشو گذاشت روی سرم )
فاطمه : بریم بهشت زهرا هانیه؟ - الهی فدات بشم ،بریم
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم با فاطمه رفتیم سمت گلزار شهدا
مثل همیشه رفتیم سمت مزار شهیدی که همیشه فاطمه باهاش درد و دل میکرد
رفت کنار شهید نشست
فاطمه: هانیه اخرین روز رفتن رضا اومدیم اینجا
رضا از من خواست از شهیدم بخواد که دستشو بگیره و اونم شهید بشه...
- واااییی فاطمه تو چه جوری طاقت آوردی ،تو چه جوری به زبون آوردی
فاطمه: وقتی کسی عاشقه رفتنه باید گذاشت رفت ،اونم عاشق اهل بیت ،من فقط از حضرت زینب میخوام کمکم کنه بچه امو زینبی بزرگ کنم همین...
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
#قسمت_شصت_و_سوم
خود ابوذر نمیفهمید ولی تاثیر امیر حیدر بر او شاید بیشتر از بابا محمد بود! این که چه چیز در وجود این رفیق شش دانگه دیده بود را خدا
عالم است !ولی ماشاهد معرفت عین برادر امیرحیدر بودیم! درست که پنج سال از ابوذر بزرگتر بود
ولی به قول ابوذر امیرحیدر بود!
لبخندی زدم ...چقدر این روزها اوضاع بروقف مراد برادرم بود!
زنِ خوب! رفیق شش دانگه! کوکِ کوک بود و به سامان اوضاعش!
خدایا شکرت... چه خوب خدایی میکنی ....
درِ کارگاه مامان عمه را باز میکنم و با اخم میگویم: علیک سلام حاج خانمها! یه وقت یه سلامی به من ندید؟ انگار نه انگار آیه ای هم اومده!
مامان عمه و پریناز هر دو میخندد و پریناز عزیز میگوید: ببخش عزیز دلم اصلا متوجه نشدم....
سلام به روی ماه نشسته ات ...
مامان عمه هم در حالی که با مانتو خوش دوخت را سر دوز میکند عمه وار میگوید: سلام باز تو چشمت به ننه بابات افتاد لوس شدی؟
دستم را دور گردن پریناز حلقه میکنم و محکم گونه اش را میبوسم و میگویم: چیه؟ حسودیت شد نازکش دارم؟
صورتش را جمع میکند و با لحن خندی داری میگوید: آره واقعا حسودی کردن هم داری!
نگاهی به مانتو خوش دوخت در دستش می اندازم و با ذوق میگویم: بالآخره دوختینش؟
پریناز با عشق میگوید: آره خدا رو شکر همش نگران بودم به پنجشنبه و بله برون نرسه ولی خدا
رو شکر تموم شد...
چشمهایم را گرد میکنم و میگویم: بله برون؟ پری جون چه دل خجسته ای داری شما! بله برون؟
بذار جواب مثبت بهت بده حالا!
پریناز مثل هر مادر هواخواه پسر دیگری پشت چشم نازک میکند و میگوید: خیلی هم دلش بخواد!
تازه نمیدونی که چه برقی تو چشمای مامانه بود! من مطمئنم نه نمیگن!خب این طبیعی بود! ما خانوداه داماد بودیم و معلوم بود حرفی از ترشی ماستی به نام ابوذر نمیزدیم!
ولی خب آدم از لحظه بعدش اینقدر مطمئن حرف نمیزد که ما در خصوص آینده با این قاطعیت نظر میدادیم ...
پریناز با خوشی تکیه اش را به صندلی میدهد و بعد میگوید: خدارو هزار مرتبه شکر! این از ابوذر
...تو رو هم بفرستم خونه بخت دیگه تا کمیل و سامره یه چند وقتی خیالم راحته!
به خنده ام انداخت این لحن پریناز .... توت خشکی را که روی میز مامان عمه بود به دهان
میگذارم و میگویم: پری جون یه جوری با بیچارگی این حرفو زدی خودم دلم برای خودم سوخت!!!
بابا من هنوز نترشیدم! داره بیست و پنج سالم میشه درست ولی این سن ترشیدگی نیستا!
پریناز اخمی میکند و میگوید: تو با همین وضع پیش بری باید برات یه دبه سفارش بدم!
البته نمیذارم!خانم مشایخ پریروز یه چیزایی میگفت! حاال بزار قضیه ابوذر درست شه با بابات صحبت میکنم قرار میزاریم!
بهت زده نگاهش میکنم و توت خشک را به زور قورت میدهم و میگویم: ما هم که بوق!
مامان عمه میخندد و پریناز جدی میگوید: آیه ازت خواهش میکنم این مسخره بازی رو تمومش کن!
با لبخند میگویم: کدوم مسخره بازی گلم؟
_همین مسخره بازی که راه انداختی! یعنی همه آدمها بدن تو فقط خوبی؟ رو هرکی میاد یه عیبی
میزاری
_خب مادر من آدم که با هرکسی نمیتونه بره زیر یه سقف
_تو بزار بیان! دو کلوم باهاشون حرف بزن بعد بگو بدن یا خوب....
کنارش مینشینم و میگویم: ببین عزیزم من واقعا الآن قصد ازدواج ندارم
_چرا دختر ۱۸ ساله ای؟
_نه ولی ۴۱ ساله هم نیستم! من خودمو بهتر از تو میشناسم عزیزم...
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_شصت_و_سوم
حسين دلگير پرسيد : چرا ؟
- الان وقتش نيست.برادرم هم در شرف ازدواج است اين دو جريان با هم قاطي مي شه بذار يك كم بگذره ... در ضمن من تا همه چيز رو در مورد تو ندونم بهت جواب قطعي نمي دم.
- حسين با خنده گفت : نترس من دزد و قاتل نيستم يك آدمم مثل بقيه ولي چشم يك روز سر فرصت برات همه چيز رو تعريف مي كنم.
صداي بسته شدن در ورودي دستپاچه ام كرد : حسين فعلا خداحافظ. يكي آمد.
- خداحافظ . قولت يادت نره .
باعجله گفتم : خوب ! خداحافظ .
همزمان با گذاشتن گوشي صداي سهيل بلند شد: مامان !... مهتاب!... كسي نيست؟
نمي دانم چرا دلم پر از شادي و اميد بود. بلند شدم در اتاق را باز كردم به همه چيز خوشبين بودم . به دلم افتاده بود كه همه چيز به خير و خوشي تمام مي شود.
از گرما داشتم خفه می شدم. به اطراف نگاه کردم. سالن به آن بزرگی از شدت شلوغی در حال انفجار بود. همه با هم در حال حرف زدن بودند. مینا هم گوشه ای نشسته بود و قیافه اش طبق معمول درهم بود، مادر و پدرم موفق نشده بودند کاری کنند تا او نیاید. خاله طناز تنها آمده بود، شوهرش خانه مانده بود تا بچه ها را نگه دارد. دایی علی و عمو فرخ کنار هم نشسته بودند، عمو محمد اما کنار مینا نشسته بود، انگار می خواست اگر مینا حرفی زد، جلویش را بگیرد. به سهیل که نگران نگاه می کرد، خیره شدم. گلرخ هم تقریبا ً مثل سهیل نگران بود. پدر بزرگ، عمو و عمۀ او هم آمده بودند، اما از فامیل مادرش خبری نبود، بعدا ً سهیل به ما گفت که با هم قهرند، یعنی دایی های گلرخ با پدرش مشکل داشته اند و برای همین نیامده بودند. اما تمام دختر عموها و پسر عموها و بچه های عمه اش به اضافۀ دامادها و عروسهایشان آنجا بودند. سرانجام پس از یکساعت حرف زدن و شلوغ کردن، پدر بزرگ گلرخ با صدای بلندی گفت:
- دخترها، بچه هاتون رو بردارید ببرید،می خوایم حرف بزنیم، سرمون رفت.
در لحظه ای، همۀ دختر عموها و عمه ها و عروس ها، بچه هایشا ن را از سالن خارج کردند. مادر گلرخ تند تند بشقاب های کثیف را برداشت و فضا کمی آرام گرفت. همه ساکت شدند. پدر بزرگ گلرخ شروع به صحبت کرد. صحبت سر مهریه و شیربها زود به نتیجه رسید. مهریه دویست سکه و شیربها یک قطعه زمین به نام گلرخ، تعیین شد. بعد صحبتها کشیده شد به تعیین روز عقد و عروسی و تنظیم تاریخ مراسم، مادر گلرخ با نامزدی موافق بود و مادر من با عقد. سرانجام گلرخ خودش به زبان آمد، با صدایی لرزان گفت:
- چون من هنوز یک ترم از درسم مانده، فعلا ً عقد محضری کنیم با یک مراسم نامزدی مختصر و بعد که من درسم تمام شد و وضع خانه و کار سهیل هم مشخص شد، در یک روز عقد وعروسی را برگزار کنیم.
همه موافقت کردند و دست زدند. بعد نوبت رسید به تعیین تاریخ عقد محضری و مراسم نامزدی، سرانجام بعد از کلی گفتگو، قرار شد بیست و چهارم شهریور، روز تولد حضرت محمد(ص)، مراسم را بگیرند. مجلس به خوبی و خوشی تمام شد و مهمانان شروع به خداحافظی با هم کردند. سرم به شدت درد گرفته بود، در راه بازگشت بی حوصله به مادرم گفتم:
- حالا من اگر نمی آمدم، چی می شد؟ از اول تا آخر مراسم مثل مجسمه نشستم، خوب خونه می موندم لااقل تلویزیون نگاه می کردم.
مادرم بی توجه به من، رو به پدرم گفت: چه عجب مینا جلوی زبونش رو گرفت. تا مراسم تموم بشه صد بار مردم و زنده شدم مبادا حرف نامربوطی بزنه.
پدرم با خنده گفت: فکر کنم محمد تهدیدش کرده بود.
آن شب زود خوابیدم، خسته بودم و سرم درد می کرد. فردا قرار بود به دانشگاه بروم و می خواستم زود از خواب بیدار شوم. برای گذراندن هفت واحد تقریبا ً هر روز کلاس داشتم، چون مدت ترم کوتاه بود و برای اینکه سر فصل های تعیین شده را درس بدهند، باید دوبرابر کلاس های دیگه وقت می گذاشتیم. صبح زود، لیلا دنبالم آمد و با هم به دانشگاه رفتیم. شادی نیامده بود. انگار از چهارشنبه به شمال رفته بودند و تازه دیروز رسیده و هنوز خستگی راه را از تن به در نکرده بود. سر کلاس، از گرما کلافه بودیم، درس تقریبا ً مهمی بود. ساختمان های گسسته، یکی از دروس زیر بنایی و مهم رشته ما بود. استادش هم مرد خشک و جدی بود که سر کلاسش کسی جرات نفس کشیدن نداشت. تند تند درس می داد و اگه نمی فهمیدی مشکل خودت بود. این کلاس در ترم های عادی، حل تمرین داشت که توسط حسین، اداره می شد، اما تابستان خبری از کلاس های حل تمرین نبود و این موضوع باعث حسرت من می شد.
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁