🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن🍁
#قسمت_شصت_و_نهم
دکترگفت:
–دوباره باید عکس بندازید تا بتونم تشخیص بدم.
بعدازعکس انداختن، دوباره مطب رفتیم، دکترچشم هایش راکمی جمع کردوهمانطورکه به عکس نگاه می کرد گفت:
–خیلی بهتر شده، چون جوون هستید زود جوش خورده، ولی هنوز هم باید مراقبت کنید و به پاتون فشار نیارید تا کاملا خوب بشه.
بعد از این که از بیمارستان بیرون امدیم. کمیل در حال جابه جا کردن ریحانه روی صندلی عقب ماشین گفت:
–اول بریم یه بستنی بخوریم بعد بریم خونه.
با تعجب گفتم:
– با این پام که من روم نمیشه.
فکری کردو گفت:
–خوب پیاده نشید داخل نمیریم، تو ماشین می خوریم.
با بی میلی گفتم:
– زودتر بریم خونه بهتر نیست؟ آخه من باید زود برگردم.
اخم نمایشی کردوگفت:
–حرف از رفتن نزنید دیگه، حالا بریم خونه یه ساعتی بشینید بعد بگید باید زود برگردم. حالا که دارم فکر می کنم یادم نمیاد، مادرتون موقعی که داشت سفارشتون رو می کرد گفته باشه زود برگردونش.
لبخندی زدم و گفتم:
– از بس بهتون اعتماد داره میدونه حواس خودتون هست.
سرش را تکان دادو زیر لبی چیزی گفت که من متوجه نشدم.
بعد از چند دقیقه سکوت گفت:
–باشه، هر چی شما بگید، نمیریم بستنی بخوریم.
یه راست می برمتون خونمون.
حرفی نزدم، برگشتم نگاهی به ریحانه انداختم اوهم ماتش برده بود به من.
دستهایم را دراز کردم و اشاره کردم که بیاید بغلم. اوهم سریع از صندلیش پایین امدو پرید توی بغلم و یهو بی هوا گفت:
– مامان.
از این کلمه هم خجالت کشیدم، هم خوشم آمد، ریحانه را داشتن، لذت بخش است.
با حرف ریحانه، کمیل هم یک لحظه زل زد به من و حیران شد، ولی حرفی نزد و به روبرو خیره شد.
سر ریحانه راروی شانهام گذاشتم و شروع کردم به نوازش کردنش، اوهم بی حرکت باگوشهی چشمش نگاهم می کرد.احساس کردم این بچه با تمام سلولهای بدنش طالب این نوازش است. مثل کویری که طالب آب است.
کویری که روزی برای خودش گلستانی بودبه لطف مادرش، ما باعث تشنگی بی حدش شدیم، من و سعیده...
شاید اگر مواظبت بیشتری می کردیم این اتفاق نمی افتاد. ما با سبک سریمان یک خانواده را از هم پاشیدیم.
کاش آن شب سر سعیده فریاد میزدم و اجازه نمیدادم با سرعت رانندگی کند.
اصلا کاش آن روزمثل حالا پایم می شکست ونمی توانستم تکان بخورم.
با این فکرها دلم گرفت، نمیدانم آقامعلم درچهره ام چه دید که، پرسید:
– حالتون خوبه؟
سعی کردم غمم را پشت لبخندم پنهان کنم. سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
ــ بریم از رستوران غذا بگیریم ببریم خونه بخوریم.
ــ نه، رسیدیم خونه، خودم یه چیزی درست می کنم.
با چشم های گرد شده گفت:
–شما؟ با این پاتون، اونم حالا که بعد از مدتها مهمون ما شدید؟ اصلا حرفشم نزنید.
فوری جلو رستوران پیاده شدو بعد از یک ربع، غذا به دست امد.
در طرف من را، باز کردو گفت:
–خسته شدید. ریحانه رو بدید به من بزارمش عقب.
وقتی رسیدیم خانه، ریحانه بالاوپایین می پریدو حرفهایی میزد که من نمی فهمیدم.
کمیل با حسرت نگاهش کردو گفت:
– ببینید چقدر خوشحالی میکنه، حداقل به خاطر این بچه گاهی بیایید اینجا.
چطوری می گفتم که مادر به آمدنم زیاد راضی نیست.
با فکر کردن به مادرم یادم افتاد اینجا امدنم رابه او خبر ندادهام. گوشی را برداشتم و پیام دادم.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
💗#پـلاک_پنهـــان💗
#قسمت_شصت_و_نهم
ــ میدونم خونه ای ،نمیخواستم مزاحمت بشم ولی دارم دیونه میشم
ــ این چه حرفیه کمیل
ــ شرمندتم امیرعلی ولی لطفا برام بگو چی شد
ــ سمانه خانم تو خیابون بوده،خیابون هم به خاطر بارون و سرما خلوت بوده،ساعت طرف ده ،ده و نیم بوده،مرده میگفت که از دور دیده یه مرد هیکلی داشته مزاحم دختری میشده،میگه معلوم بود دزد نبوده چون ماشین مدل بالا بوده و اینکه میخواسته بکشونتش داخل ماشین،اول ترسیده بره جلو اما بعد اینکه سمانه خانم داد و فریاد میکشه و خودشو میندازه زمین تا نتونن ببرنش،همسر مرده که همراهش بود کلی اصرار میکنه به شوهرش که کمک کنه،اونم چند بار بوق میزنه و میاد طرفشون که اون مرده سوار ماشین میشه و حرکت میکنه
امیرعلی سکوت کرد،می دانست شنیدن این حرف ها برای کمیل سخت بود اما باید گفته می شد ، نفس زدن های عصبی کمیل سکوت را بین آن دو را شکسته بود.
امیرعلی آرام صدایش کرد که جوابش صدای بلند و خشمگین کمیل بود:
ــ کمیل
ــ میکشمشون،نابودشون میکنم به مولا قسم نابودشون میکنم امیرعلی
ــ باشه باشه،آروم باش آروم باش
ـچطور آروم باشم؟اگه اون مرد نبود الان سمانه رو برده بودند
ــ آروم داد نزن،خداروشکرکه همچین اتفاقی نیفتاد،از این به بعد هم بیشتر مواظبیم
ـ فکر میکردم آزادش کنم ،دیگه خطری تهدیدش نمیکنه اما اینطور نشد،تو زندان میموند بهتر بود
ــ اونجوری هم ذره ذره داغون میشد
ــ نمیدونم چیکار کنم امیرعلی
ــ بهاش حرف بزن اما با آرامش،با داد و بیداد چیزی حل نمیشه،بهش بگو که چقدر اوضاع بهم ریخته است
ــ باشه،شرمنده مزاحمت شدم
ــ بازم گفتی که،برو مرد مومن
ــ یاعلی
ــ علی یارت
تماس را قطع کرد،باید با سمانه هر چه زودتر صحبت می کرد،نگاهی به پنجره اتاق صغری انداخت،چراغ ها خاموش بودند،پیامی به سمانه داد اما بعد از چند دقیقه خبری نشد،ناامید به طرف در رفت که سمانه از در بیرون آمد.
به سمتش آمد،سلامی کرد.
ــ علیک السلام ببخشید بیدارتون کردم،اما باید صحبت می کردیم
سمانه از ترس اینکه سمیه خانم آن ها را ببیند نگاهی به در انداخت و گفت :
ــ مشکلی نیست،من اصلا خوابم نمی برد
ـ چرا اینقدر به در نگاه میکنید
ـ ممکنه خاله بیاد
ــ خب بیاد،ما داریم حرف میزنیم
سمانه طلبکارانه نگاهی به او انداخت و گفت:
ــ صحبت من با شما که جواب رد به خواستگاریتون دادم و هیچوقت باهم هم صحبت نبودیم،الان، این موقع ،گپ زدن اون هم تو حیاط ،به نظرتون غیر طبیعی نیست؟
کمیل فقط سری تکان داد،دوباره سردردبه سراغش آمده بود ،سرش را فشار داد و گفت :
ــ صداتون کردم که در مورد اتفاقات امشب صحبت کنیم
ترسی که ناگهان در چشمان سمانه نشست را دید و ادامه داد:
ــ با اینکه بهتون گفته بودم که تنها بیرون نیاید اما حرف گوش ندادید،سمانه خانم الان وقت لجبازی نیست،باورکنید اوضاع از اون چیزی که فکرمیکنید خطرناکتره،امشب فک کنم بهتون ثابت شد حرف های من چقدر جدی بود اما شما نمیخواید باور کنید
سمانه با عصبانیت گفت:بسه
🍁فاطمه امیری زاده🍁
💗#تسبیح_فیروزه ای💗
#قسمت_شصت_و_نهم
دوروز مثل برق و باد گذشت
موقع وداع رسید
چشمانم گریان بود و دلم پر از حرف
با فاطمه رفتیم سمت پنجره فولاد
فاطمه رو بغل کردم و وارد جمعیت شدم
رسیدم به پنجره فولاد
دست فاطمه رو گذاشتم روی ضریح - فاطمه ،مامانی ،از آقا بخواه بابا رضا هر چه زود تر برگرده
فاطمه: ( سرشو تکون دادو گفت)چش
فاطمه سرشو گذاشت روی پنجره و زمزمه میکرد ،به زبون خودش...
بعد رو به سمت حرم کردیم و دوباره سلام دادیم ،و رفتیم
ساعت ۱۱ پرواز داشتیم
نرگس و آقا مرتضی اومده بودن دنبالمون
نرگس بغلم کرد: زیارتت قبول رها جان
- خیلی ممنون
فاطمه هم رفت بغل آقا مرتضی
نرگس: بده به من این حاج خانم کوچولو رو ،زیارتت قبول باشه عزیزززم
همه حرکت کردیم سمت خونه
وقتی رسیدم
مامان و بابا هم اومده بودن خونه عزیز جون
با اینکه مامان همیشه مخالف چادر بود ،وقتی فاطمه رو با چادر دید
چشماش برق میزد و میخندید
مامان: الهیی مامان زیبا فدات بشه ، چقدر خوشگل شدی تو قربونت برم
فاطمه هم دوید رفت بغل مامان
منم رفتم تو آغوش پدرم
خیلی وقت بود دلم آغوش مردانه پدرمو میخواست
اولین بار بود که از چشمای پدرم بغض و ناراحتی و میدیدم
بابا و مامان خیلی اصرار کردن که با فاطمه چند روزی برم خونه شون
ولی من دلم به همین اتاقی خوشه
که بوی رضا رو میده
💗#نگاه_خدا💗
#قسمت_شصت_و_نهم
چند تا از بچه های حراست اومدن سمتمون : چیزی شده امیر طاها
امیر : نه دادش حل شد
یاسری هیچی نگفت ( امیر دستمو گرفت و رفتیم از دانشگاه بیرون)
سوار ماشین شدیم،هیچی نگفتم توراه بودیم نمیدونستم کجا برم ،خونه برم یا خونه امیر
امیر: اگه میشه بریم بهشت زهرا
- چشم
رسیدیم بهشت زهرا امیر جلو تر میرفت منم پشت سرش تا رسیدیم سر خاک مامان
( این اینجارو از کجا بلد بود؟)
بعد که فاتحه خوند
امیر: میرم سمت گلزار و بر میگردم
منم چیزی نگفتم نشستم کنار سنگ قبر مادرمو سرمو گذاشتم روی سنگ
مامان جون میشه بغلم کنی، میشه ارومم کنی، حالم خرابه خرابه، البته نه از اون خرابهای قبلیاااا ،خرابیش جدیده
دیدی دامادتو ،نمیدونم چرا کنارش احساس آرامش میکنم، نمیدونم چرا تو دانشگاه اومد جلو به همه گفت این زنمه احساس خوشبختی کردم ،کمکم کن مامان ،کمکم کن درست تصمیم بگیرم
بلند شدمو رفتم سمت گلزار دیدم رفته کنار همون شهید گمنام نشسته قرآن میخونه
رفتم نزدیک شدم کنارش نشستم
لحن خوندن قرآنش خیلی قشنگ بود
امیر :ببخشید که تو دانشگاه دستتونو گرفتم ،مجبور بودم اینکارو کنم - دستشو گرفتم و باخنده گفتم ،من زنتم دیگه پس میخواستی دسته کیو بگیری...
سرشو بالا گرفت و تو چشمام نگاه کرد
واییی چه چشمای قشنگی داشت هیچ وقت اینجوری بهش نگاه نکرده بودم چشمای کشیده و عسلی رنگ با یه ته ریش کم خیلی قشنگ بود
بعد سرشو برد پایین خندم گرفت
- ببخشید امیر آقا ،،شما اینقدر سرتون پایینه ،چشماتون سیاهی نمیره
امیر: ( خندید) بریم؟ - کجا بریم؟
امیر: دست بوسه حاجی
- عع باشه بریم
بلند شدیمو رفتیم تا برسیم دم ماشین دستشو گرفتم تو دستام ،یه نگاهی به من کردو باز سرشو پایین انداخت (اه پسرم اینقدر خجالتی )
رسیدیم خونه دیگه ساعت ۹ شب شده بود .بابا هم خونه بود
مریم جونم اومد دم در:
سلام خوش اومدین امیر آقا
امیر : خیلی ممنون ببخشید مزاحمتون شدم
بابا و امیر باهم دیگه احوالپرسی کردن و نشستن رو مبل منم رفتم تو اتاقم لباسمو عوض کردم یه بلوز صورتی و شلوار کتان سفید پوشیدم موهامو هم گیس کردم ،به خودم گفتم محرمیم دیگه ،تازه امیر اینقدر سر به زیره فک نکنم اصلا نگام کنه خندم گرفت ...
رفتم پایین امیر اصلا متوجه من نشد
رفتم آشپز خونه به مریم جون کمک کردم
- ببخشید مریم جون دست تنها بودین خسته شدین
مریم : نه عزیززم تا باشه از این خستگیااا
- امیر حسین کجاست؟
مریم : بابا بزرگش اومد دنبالش بردش گفت یه هفته دیگه میارمش
- چه خوب
میزو چیدیم ،،مریم جون بابا و امیر و صدا زد اومدن سر میز....
💗#انتظار_عشق💗
#قسمت_شصت_و_نهم
سوار ماشین شدم و حرکت کردم ،نمیدونستم کجا میخوام برم همینجور که تو خیابونا میچرخیدم دیدم دارم میرم سمت کهف الشهدا
دلم آروم گرفت و رفتم سمت کهف
ماشین و پارک کردم
و پیاده شدم
نفس نفس زنان خودمو رسوندم بالای کوه
وارد غار شدم،رفتم کنار شهدا نشستم
سلام ،یعنی شما ها هم به عهدتون وفا نکردین ،نه امکان نداره
شما پاک تر از این حرفها هستین
حتمن خانواده تون میدونستن که گمنام شدین
مرتضی یه منم به عهدش وفا میکنه
مطمئنم جزء شهدای گمنام نیست
برمیگرده ،من به حضرت زینب سپردمش
مطمئنم که خانم برش میگردونه
زیارت عاشورا رو باز کردم و شروع به خوندن کردم بعد تمام شدن
سرمو به دیوار تکیه دادم
خوابم برد « خواب دیدم ،مرتضی یه جای خیلی قشنگیه ،
اومد سمتم ،دستمو گرفت
مرتضی: سلام خانومم ،خوبی؟
- مرتضی ،چقدر دلم برات تنگ شده بود
مرتضی: منم دلم برات خیلی تنگ شده بود ،شرمنده که اینقدر اذیتت کردم - مرتضی، تو سر قولت هستی نه؟ تو که بین شهدای گمنام نیستی ،هستی؟
مرتضی: هانیه جان ،تو منو سپردی دسته خانم زینب ، میشه که برنگردم ،تو هم به قولت وفا کن ، قرار شد صبر زینبی داشته باشی
- کی برمیگردی مرتضی جان!
مرتضی : خیلی زود ،عکسمو آماده کن »
با تکون دادن یه نفر چشمامو باز کردم
یه خانم چادری به همراه یه آقا & عزیزم حالتون خوبه؟ شرمنده داشتین تو خواب حرف میزدین ،مجبور شدم بیدارتون کنم - خیلی ممنونم ( یاد حرف مرتضی افتادم صبر،عکس ،خدایا خودت کمکم کن )
بلند شدم و رفتم از غار بیرون
سوار ماشین شدم و رفتم سمت بهش زهرا
اصلا جای سوزن انداختن نبود بهشت زهرا
شهدا رو آورده بودن
اینقدر جمعیت زیاد بود نتونستم برم نزدیک تر
رفتم یه گوشه ای نشستم
و به شهدا نگاه میکردم
یه دفعه از پشت سر یکی دستشو گذاشت روی شونم
برگشتم نگاه کردم فاطمه بود
فاطمه: دختر تو معلوم هست کجایی؟چرا گوشیت خاموشه؟
- سلام فاطمه جان تو خوبی؟ شرمندم شارژ باطریش تمام شده بود
فاطمه: حالا کجا بودی - رفته بودم کهف
فاطمه : چه کاره خوبی کردی؟ هانیه شنیدم اقا مرتضی هم شاید جزء شهدای گمنام باشه - نه نیست ،مرتضی جزء شهدای گمنام نیست ،اون برمیگرده ...
فاطمه: الهی فدات شم ،انشاءالله...
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
#قسمت_شصت_و_نهم
جرعه ای از چایش را مینوشد و میگوید: چند تا دانشگاه درخواست دادن برای تدریس ولی من
آدم تدریس نیستم .یه پرژه اونور داشتم که نیمه کاره موند میخوام با چند تا از بچه ها همینجا
تمومش کنم.بیشتر تو فکر تاسیس یه شرکت دانش بنیانم. متنها پول!پولش نیست!
_خب وام بگیر!
_ابوذر دلت خوشه ها! کی به چهارتا جوون آس و پاس که ضامن درست حسابی هم ندارن واسه
فعالیت تولیدی وام میده؟ تازه چندر غازی هم که با کلی منت و تدابیر امنیتی میدن بدنه کار رو هم نمیگیره!
_خب پس چیکار میکنی؟
_دنبال یه حامیم.
صدای کربلایی ذوالفقار صحبتشان را قطع میکند: خوب دوتا رفیق چیک تو چیک هم شدیدا
ابوذر میخندد و محمد میگوید:کربلایی به ابوذر بیشتر از شما سخت نگذشته باشه کمتر نگذشته
الیاس کنار ابوذر مینشیند و روی شانه اش میزند و میگوید: بله آقا محمد از سر زدن های مداومش پیداست!
ابوذر با لبخند سرش را به زیر می اندازد و امیرحیدر با خنده میگوید: بیاد به کی سر بزنه؟ به تو؟ نه داداشم بهونه باید می بود که نبود!
جمع به خنده می افتد و حاج رضا علی میگوید: حیدر جان حالا یکی مراعات حالتو کرده هندونه
نمیده زیر بغلت شما هم کوتاه بیا دیگه! اینهمه هندونه زیر بلغت جا نمیشه!
بعد نگاهی به ساعت دیوار خانه می اندازد و یاعلی گویان از جا بلند میشود. کربلایی ذوالفقار جدی میگوید: کجا حاجی؟
_با اجازه زحمت رو کم کنیم
کربلایی ذوالفقار هم بلند میشود میگوید: حاجی این کار چیه؟ شام تا چند دقیقه دیگه آماده میشه!
لبخندی میزند و میگوید: ما نمک پرورده ایم کربلایی راستش بچه ها شب میهمانند و منزل تاکید کردن اگر شد زود برگردم خونه!
الیاس زیر گوش ابوذر میگوید: زن ذلیلی حاجی رو ندیده بودیم که دیدیم!
ابوذر اخم میکند و دم گوشش میگوید: ال شعور اسم این کار احترامه!
الیاس آرام میخندد و ابوذر هم از جا برمیخیزد و میگوید: حاجی اگه عازمید بریم
تعارفهای کربلایی ذوالفقار افاقه نکردند و حاج رضا علی راهی میشود
امیر حیدر کتش را میپوشد و دم گوش کربلایی ذوالفقار میگوید: بابا من با ابوذر میرم بر میگردم.
کربلایی ذوالفقار نگاهی به ساعت میکند و میگوید: زود بیا بابا زشته تو نباشی
چشمی میگوید و به سمت گوشه حیاط که پرده ای کشیده شده و خانمها مشغول پخت شام
هستند میرود و مادرش را صدا میزند:مامان...مامان جان
طاهره خانم چادرش را به کمرش سفت میکند و به سمت پرده میرود: جانم ...
امیرحیدر با لبخند میگوید:جانت بی بلا بی زحمت تو یه ظرف یکم از شام امشب بده
طاهره خانم با کنجکاوی میپرسد: برای چی میخوای؟
_برای حاج رضا علی داره میره شام نمیمونه
طاهره خانم با اخم میگوید: وا چرا؟ نگهشون دار شام الآن آماده میشه
_نه مامان جان نمیتونن شما کاریت نباشه بیزحمت بریز بیار دیرمون شد.
طاهره خانم با وسواس برنج و خورشت را میکشد و میخواهد تحویل بدهد که نظرش عوض میشود نگار برادر زاده اش را صدا میزند و میگوید: نگار جان بیا عمه
نگار نزدیکش میشود: بله عمه
_اینو ببر بده به امیر حیدر
نگار چشمی میگوید و حینی که ظرف را میبرد روسری اش را مرتب میکند و باخود می اندیشد
کاش آینه ای همراهش داشت!
عقیله و پریناز که مثل تمام زنهای آشنا و همسایه به پخت شام امشب کمک میکردند توجهشان
به این صحنه جلب شد و عقیله با لبخند شیطنت باری رو به پریناز گفت: نگفتم؟پریناز نگاهی به نگار می اندازد و میگوید: همونه؟
عقیله سری تکان میدهد و میگوید:خودم با گوشای گناهکار خودم شنیدم مادرش پریروز به
سپیده خانم تو روضه میگفت: امیرحیدر هوا خواه دخترمه!
پریناز نگاهش بین نگار و طاهره خانم در گردش است:این که خیلی از امیرحیدر کوچیک تره ۱۸
سالش شده؟
عقیله میخندد و میگوید: نمیدونم والاولی مثل اینکه این قرار و مدارها از وقتی بچه بودن بین
خانواده ها گذاشته شده!
پریناز به کار خودش مشغول میشود و بی تفاوت میگوید: چه میدونم والا. ان شاءالله که خوشبخت بشن ولی مادر دختره اسمش چی بود؟
_مهری
_آره همون مهری خانم کار درستی نمیکنه همه جا چو انداخته امیرحیدر دخترمو میخواد. اومدیم و نشد.اونوقت آبروی دخترش میره
عقیله هم با سر موافقت میکند و بعد میگوید:البته پز دادن هم داره! امیرحیدر خان جابری!
پریناز به این لحن بامزه عقیله میخندد درحالی که فکرش درگیر این است که کاش آیه امشب
اینجا بود!خودش هم نمیدانست چرا اما دوست داشت اینجا میبود و آیه را به رخ مهری خانم
میکشید.اعتراف میکرد کمی فقط کمی به مهری خانم حسودی کرده! خنده اش گرفته بود اویی که باید حسودی میکرد بی تفاوت شیفت شب ایستاده و سرم بیمار چک میکند بعد خودش اینجا ایستاده به مهری خانم حسودی میکند!
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_شصت_و_نهم
البته پدرم هم هميشه احترامش را داشت و حاج خانوم يا سوري خانم صدايش مي زد. البته اسم مادرم سرور بود كه پدرم مخففش كرده بود. وقتي كمي بزرگ شدم و به اصطلاح دست راست و چپم را شناختم متوجه سختي شرايط زندگي مان شدم و از همان بچگي سعي مي كردم كمك حال پدر و مادرم باشم حالا يا كار مي كردم يا سعي مي كردم خواسته هاي نا بجا نداشته باشم. مي فهميدم پدرم چه قدر زحمت مي كشد تا خرج سر برج ما را سر و سامان دهد و مادرم چقدر قناعت مي كند تا بچه هايش حداقل در خوراك كم و كسر نداشته باشند ولي باز هم كاملا موفق نبودند. من بچه بزرگ خانه بودم خواهرم مرضيه با من چهار سال تفاوت سني داشت و زهرا تقريبا يكسال و نيم از مرضيه كوچكتر بود. هر دو دخترهاي ساكت و خجولي بودند كه به بازي هاي كودكانه خودشان قانع بودند. از وقتي يادم مي آد تو همين خونه زندگي مي كرديم. اين خونه ارث پدرم بود كه از پدرش به او رسيده بود. البته سر همين آلونك هم كالي بگو و مگو و اختلاف پيش آمده بود. پدرم يك برادر و دو خواهر داشت كه برادرش در همان سنين جواني در يك تصادف ماشين فوت كرده بود و يكي از خواهرانش هم اوايل انقلاب ازدواج كرده بود و با شوهر و فرزندانش مقيم خارج شده بودند.
مي ماند فقط يك خواهر به نام راحله كه شوهر فوق العاده بد اخلاق و متوقعي داشت . در همان سالهايي كه اين خانه به پدرم رسيد سريع شروع به اذيت و آزار عمه ام مي كند كه الا و بلا بايد سهم تو رو بدم بعد توش زندگي كنن. خلاصه آنقدر رفت و نيش و كنايه زد و عمه ام را اذيت كرد تا پدرم با هزار بدبختي پولي جور كرد و سهم عمه رو ازش خريد و قال قضيه رو كند. البته چند سال بعد دوباره سر و صداي آقاي شمس در آمد كه سر ما كلاه گذاشته اند و سهم عمه خيلي بيشتر اينها قيمت داشته است. هر جا مينشست پشت سر بابام حرف مي زد و هزار دروغ به هم مي بافت اين شد كه كم كم رفت و آمد مان با هم قطع شد و عمه ام هم به خاطر بچه هايش زندگي اش را به رفت و آمد با تنها برادرش ترجيح داد.
رفت و آمد ما هم خيلي محدود بود. اخلاق پدرم طوري بود كه زياد اهل معاشرت نبود. مادرم يك خواهر و دو برادر داشت كه همه از خودش بزرگتر بودند و گاهي با خاله ها و دايي ها رفت و آمد مي كرديم.
اصولا همه چيز در خانه ما بايد طق قوانين پدرم پيش مي فت. با اينكه زياد وقت نداشت اما تمام تكاليف مدرسه مرا با دقت نگاه مي كرد. ديكته ام را خودش مي گفت در جواب مادرم كه مي خواست كمتر مته به خشخاش بگذارد مي گفت اين بچه سرمايه نداره پارتي هم نداره مي مونه يك تحصيلات ! اگه اين رو هم نداشته باشه كلاهش پس معركه است. با اين طرز تفكر پدر من هميشه در بهترين مدارس شهر درس خواندم . بعدها برای كلاسهاي تقويتي و خارج از مدرسه پدرم با كمال ميل خرج ميكرد. اما با هزار بدبختي و مكافات. من از همان سالهاي اوليه دبستان ياد گرفتم كه روي پاي خودم بايستم. تابستانها هميشه كار مي كردم و براي سال تحصيلي پول جمع مي كردم خيلي هم از اين كار خوشحال بودم چون كمك كوچكي مثل اين هم براي پدرم غنيمت بود. هر سال براي تنوع يك كار مي كردم . يكسال رفتم بازار جوجه يك روزه خريدم و بعد آوردم تو همين كوچه توي يك كارتن بزرگ ريختم و به بچه ها فروختم. يكسال هم نوشابه و بستني فروختم. يك يخدان چوب پنبه اي خريده بودم و تمام نوشابه ها و بستني ها رو توش گذاشته بودم روش رو هم يخ پر كرده بودم. عصرها توي اون زمين بالايي كه الان پارك شده بچه ها فوتبال بازي مي كردند بعد از بازي همه مشتري پر و پا قرص من بودند. خلاصه هر سال تابستون كاري مي كردم و پولهايم را پس انداز مي كردم .
احساس افتخاري كه موقع خريد لوازم التحرير براي سال تحصيلي جديد بهم دست مي داد با دنيا برابري مي كرد. وقتي كمي بزرگتر شدم ديگر دست فروشي نمي كردم و در يك مغازه كتاب فروشي كه آشناي پدرم بود كار مي كردم. اين كار برايم مثل اقامت در بهشت بود چون علاقه زيادي به خواندن كتاب داشتم و به دليل مشكلات مادي قدرت خريد هيچ كتابي به جز درسي نداشتم. تابستان ها در آن مغازه فقط در حال خواندن بودم حتي جواب مشتري را هم در حال خواندن مي دادم.
از اولين سالهاي دبستان با دو نفر از بهترين آدمهايي كه مي تواني تصور كني دوست شدم. رضا و علي اين دوستي اينقدر صميمانه و ريشه دار شد كه هرسال تلاش زيادي مي كرديم كه در يك كلاس و روي يك نيمكت باشيم. مثل كنه بهم مي چسبيديم و من تازه فهميدم داشتن برادر چه نعمتي است. مادر و پدرم هم رضا و علي را دوست داشتند پدرم عادت داشت از سر كار كه به خانه مي آمد مي نشست و مرا هم روبرويش مي نشاند و از سير تا پياز مدرسه را از من مي پرسيد.
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁