💗#پـلاک_پنهــان💗
#قسمت_چهل_و_ششم
کمیل سریع وارد محل کارش شد و سریع به اتاقش رفت،و پیامی به امیر علی داد تا به اتاقش بیاید.
صبح به خانه رفته بود تا سری به مادرش و صغری بزند،و بعد صغری را برای باز کردن گچ پاهایش به بیمارستان برد،با اینکه سمیه خانم کی گله کرد و از اینکه شب ها به خانه نمی آمد شاکی بود اما کمیل نمی توانست سمانه را تنها بزارد ،بعد از خداحافظی سریع از خانه بیرون رفت.
بعد از تقه ای به در ،امیرعلی وارد اتاق شد.
ـــ تو راست میگفتی کمیل،این دختره دروغ گفته؟
ــ از چی حرف میزنی؟
امیر علی چندتا عکس را از پاکت خارج کرد و به کمیل داد.
ــ این عکسا برای روزی تظاهرات دانشگاه بود،نگا کن بشیری با رویا دارن حرف میزنن،تو فلشم فیلمو برات گذاشتم،واضحه داشتن با هم دعوا می کردند،اما صادقی گفته بود که او را ندیده
کمیل سری تکان داد و زیر لب زمزمه کرد:
ــ میدونستم داره دروغ میگه
کمیل بر روی صندلی نشست و متفکرانه به پرونده خیره شد،امیرعلی لب باز کرد و سکوت را شکست:
ــ میخوای الان چیکار کنی؟
ــ حکم بازداشت رویا صادقی رو بگیر،یه پیگیری بکن کار بشیری و سهرابی به کجا رسید،پیدا نشدن؟
ــ باشه
با صدای گوشی کمیل،کمیل با نگاه مشغول جستجوی گوشیش شد،که بعد از چند ثانیه گوشی را از کتش بیرون آورد،با نمایان شدن اسم محمد بر روی صفحه سریع جواب داد:
ــ الو دایی
ــ کمیل،بشیری پیداشد
کمیل از جایش بلند شد و با صدای بلند و حیرت زده گفت:
ــ چی ؟بشیری پیدا شد؟
ــ اره ،سریع خودتو برسون،آدرسو برات پیامک میکنم،یاعلی
ــ یاعلی
کمیل سریع کت و سویچ ماشین را برداشت،وبه طرف خروجی رفت ،امیرعلی پشت سرش آمد و با خوشحالی گفت:
ــ بشیری پیدا شد؟؟این خیلی خوبه
ــ آره پیدا شده،دعا کن اعتراف کنه
ــ امیدوارم ،میخوای بیام بهات
ــ نه نمیخواد،تو اینجا بمون به کارا رسیدگی کن،حکم رویا صادقی تا فردا آماده بشه
ــ نگران نباش آماده میشه
ــ خداحافظ
ــ بسلامت
کمیل سریع به طرف ماشینش رفت،با صدای پیامک سریع نگاهی به متن پیام انداخت،با دیدن آدرس بیمارستان،شوکه شد.یک فکر در ذهنش پیچیده بود و او را آزار می داد که،"نکنه کشته شده".
پایش را روی گاز فشرد و سریع راه بیست دقیقه را در ده دقیقه رانده بود،
با رسیدن به بیمارستان،سریع ماشین را پارک کرد،با ورودش به بیمارستان ،میخواست به سمت پذیرش برود، که محمد را دید به سمتش رفت.
ــ سلام،کجاست؟
ــ سلام،نفس نفس میزنی چرا؟بیا بشین یکم
ــ نمیخواد خوبم،بشیری کجاست؟
محمد با قیافه ی خسته ای به چهره ی کمیل نگاهی انداخت و گفت:
ــ بشیری تو کماست.....
🍁فاطمه امیری زاده🍁
💗#تسبیح_فیروزه ای💗
#قسمت_چهل_و_ششم
آبرو چرا؟
آخر هفته که اومدن ،دیگه میشه مایه افتخار
نرگس: باز چه دیونه بازی تو درآوردی دختر
- هیچی
نرگس: من برم تا باز با خبرای داغت خودکشی نکردم
- برو بابا،راستی واسه آخر هفته چی بپوشم خوبه ؟ نرگس: رهاااااااا
کارامو رسیدم رفتم سمت اتاقم درو باز کردم خشکم زده بود
نگار بود - وااییی نگار تو اینجا چیکار میکنی؟
نگار: سلام به دوست بی معرفت ،منو باش فکر کردم گم و گور شدی رفتی
( بغلش کردم)
وایی که چقدر دلم برات تنگ شده بود
( دستمو نیشگون گرفت): آییی چته دیونه؟
نگار: تو الان باید زیر مشت و لگدم له بشی ،این که چیزی نبود
یعنی نباید میگفتی،برگشتی،
واااییی از اون بدتر ،زلیل شده نباید میگفتی شوهر کردی؟ ( خندم گرفته بود از حرفا یه نفس داشت میگفت)
:شرمندتم نگار جون
نگار : کوفت و شرمندم ، بشین تعریف کن برام کل ماجرا رو
- چشم
(همه ماجرا رو واسه نگار تعریف کردم)
نگار: خوب احیانا یه برادر شوهر نداری بیاد مارو بگیره
- شرمنده ،یه خواهر شوهر دارم ،اونم واسه یه نفر دیگه است..
نگار: ولی خدا خیلی بهت رحم کرد،حقش بود اون نوید عوضی
- بیخیال ،از خودت بگو ،چیکارا میکنی ؟
نگار: هیچی از وقتی تو غیب شدی ،منم زیاد دانشگاه نمیرفتم ،البته بیشتر از ترس نوید بود ،احتمالن همه درسارو ترم بعد با هم برمیداریم
- من دیگه نمیخوام ادامه بدم
نگار:چرا؟
- دلم میخواد اینجا باشم،پیش بچه ها،اینقدر شیرینن که نگو
نگار: دیونه ای به خدا - خواهر شوهرمم میگه
نگار: حالا عروسیت دعوتم میکنی دیگه ؟
- عروسی نمیخوام بگیرم ،ولی اگه یه مهمونی ساده گرفتیم حتمن خبرت میکنم
نگار: چقدر این شاه دوماد تغییرت داده، مهره مار داره حتمن
- اره خیلییییی
نگار: باشه ،من دیگه برم ،دیدمت خیالم راحت شد - قربونت برم،بازم شرمندم که خبر ندادم
نگار: باشه ،تلافی میکنم این کارتو
- بازم بیا اینجا ببینمت
نگار: شعور نداری دیگه،یه دعوت نمیکنی بیام خونت ،میگی بیا اینجا..
- وای از دست تو
نگار: فعلن خداحافظ
- به سلامت
💗#نگاه_خدا💗
#قسمت_چهل_و_ششم
پنجشنبه صبح زود بیدار شدم چون میدونستم عاطفه زود میاد دنبالم
رفتم حمام دوش گرفتم
لباسمو پوشیدم
رفتم پایین یه کم صبحانه خوردم که صدا زنگ آیفون و شنیدم ، رفتم دیدم عاطفه است
درو باز کردم
کیفمو برداشتم ،سوغاتی عاطی رو هم گرفتم رفتم ( سوار ماشین شدم با عاطفه روبوسی کردم )
- بفرما اینم سوغاتی شما
عاطی: ای واااییی چرا زحمت کشیدی ما که راضی نبودیم...
- خوبه حالا اگه نمیآوردم دارم میزدی
عاطی: اره واقعن ،کجا بریم - نمیدونم یه جا بریم زود برگردیم که امشب میخوایم بریم خاستگاری
عاطی: واییی بادا بادا مبارک بادا ،ایشالله خاستگاری تو - کوفت
عاطی: پس بریم اول گلزار - باشه بریم
رسیدیم بهشت زهرا من رفتم سمت مزار مامان فاطمه ،عاطی هم اومد یه فاتحه ای خوند و رفت سمت گلزار شهدا
نشستم کنار قبر ،سرمو گذاشتم روی سنگ ،و بغضمو شکستمو گریه کردم ،واییی که چقدر خسته ام مامان ،ای کاش تو بودی و من رفته بودم ،حتمن میدونی امشب چه خبره ،ای کاش قلبم وایسته و نرم به این خاستگاری
حرفام که تمام شد رفتم سمت گلزار
دیدم عاطفه مثل همیشه نشسته داره درد و دل میکنه برگشتم چشمم به شهید گمنام خورد ..شهیدی که دورو اطرافش همه اسم و نشان داشتن ولی این شهید بی نام نشان بود ...
رفتم نزدیک سنگ قبرش نشستم ، میگن که شماها زنده این راسته؟
چرا خواستی بی نام و نشان باشی؟
چرا دوست نداشتی مثل بقیه عکست روی سنگ باشع؟ مادر نداشتی؟
مادرت دل نداشت؟
چه طور حاضر شدی چشم به راهش نگه داری؟
سرمو گذاشتم روی سنگ وگریه ام شدت گرفت؟ نمیدونم دلم به حال تو گریه میکنه یا دلم به حال بدبختی های خودم
یه دفعه چشمم به یه کفش مردانه افتاد
سرمو برداشتمو و از جام بلند شدم
رومو برگردوندم ،چشم هامو زبونم قفل شده بود اینجا چیکار میکرد کاظمی بود ( سرش پایین بود) برام خیلی عجیب بود
گفت: ببخشید میشه برید کنار من بشینم اینجا
منم ازش فاصله گرفتم
نگاه کردم از جیبش یه قرآن کوچیکی درآورد شروع کرد به خوندن ...
عاطی: سارا اینجایی کل مزارو گشتم بیا بریم دیر میشه (عاطفه ،دستمو گرفت و از اونجا دور شدم)
💗#خریدار_عشق💗
#قسمت_چهل_و_ششم
صبح با نوازش دستی روی موهام بیدار شدم
باورم نمیشد ،سجاد موهامو نوازش میکرد
- سلام ،اینجا چیکار میکنی؟
سجاد : سلام،خوب اومدم دنبال خانومم با هم بریم دانشگاه...
- ساعت چنده،چرا گوشیم زنگ نخورد ؟
سجاد: نزدیکای ۹ ،اتفاقن گوشیت داشت خودشو میکشت من نجاتش دادم، نمیخوای پاشی ،صبحونه نخوردمااا...
- مامان مگه نیست ؟
سجاد: نه اومدم داشت میرفت خرید ،من میرم پایین تو هم زودتر بیا
- باشه
دست و صورتمو شستم ،موهامو شونه زدم بستم ،رفتم پایین تو آشپز خونه دیدم سجاد ،صبحانه آماده کرده منتظر من بود...
- ببخشید
سجاد: بیا که روده کوچیکه ،روده بزرگه رو خورد
- کی اومدی؟
سجاد: ساعت۸
- از ۸ اینجایی منو صدا نزدی ؟
سجاد: اینقدر قشنگ خوابیده بودی که دلم نیومد بیدارت کنم بعد از خوردن صبحانه رفتم توی اتاقم لباسامو پوشیدم کنار آینه ایستاده بودم و مقعنه روی سرمو مرتب میکردم
که چشمم به سجاد افتاد
برگشتم نگاهش کردم - چیزی شده؟
سجاد: نه ،دارم زنمو نگاه میکنم،به قول خودت جرم مگه ؟
- نه ,مال خودته ،حلال و طیب
رفتم نزدیکش
- سجاد
سجاد: جانم
- یه نیشگون میگیری منو ببینم خواب نیستم؟
(سجاد خنده اش گرفت): نزیکتر شد و گونه امو بوسید ،آروم زیر گوشم گفت ،بیداره بیداری عشقم...
از خوشحالی دلم میخواست جیغ بکشم ،و بگم خدایا شکرت سجاد داشت میرفت سمت در که گفت: بهار چند دست لباس و وسیله ها تم بردار بعد دانشگاه میریم خونه ما...
- باشه
وسیله هامو برداشتم و حرکت کردیم سمت دانشگاه...
💗#انتظار_عشق💗
#قسمت_چهل_و_ششم
حسین اقا : ای بابا ، مرتضی داداش یعنی عکس تو رو هم نکشیده
مرتضی: چرا عکس منو کشیده...
مریم جون: اره هانیه ،راست میگه؟
- نه ،من عکسی نکشیدم
مرتضی: عع هانیه یادت رفت اون شب کشیدی؟
- اها ،اون که اصلا ربطی به این موضوع نداره
مرتضی : دیگه کشیدن و که کشیدی (از حرفش ناراحت شدم ، دیگه غذا از گلوم پایین نمیرفت )
- عزیز جون دستتون درد نکنه خیلی خوشمزه بود
عزیز جون: چیزی نخوردی که مادر - سیر شدم ،دستتون درد نکنه ( بلند شدم رفتم تو آشپز خونه ، یعنی گریه ام داشت در میاومد ).
همه انگار متوجه شدن از برخوردم
مرتضی هم چیزی نگفت
ظرفا رو که شستیم
مرتضی صدا زد : هانیه جان کارت تموم شده بریم آماده شیم ،باید بریم خونه رضا اینا ( اصلا ،اقا رضا رو فراموش کرده بودم ،معلوم نیست فاطمه الان چه حالی داره)
از همه خدا حافظی کردم ورفتم خونه
لباسمو عوض کردم ،مرتضی هم جلوی در تکیه داد به دیوار داشت منو نگاه میکرد
یه دفعه یاد عکس افتادم
رفتم دنبال عکس گشتم ،پیداش نکردم
کل خونه رو زیر و رو کردم
مرتضی متوجه شد : دنبال چیزی میگردی ؟
( حرفی نزدم ، و دوباره شروع کردم به گشتن)
مرتضی: دنبال این میگردی؟
( باورم نمیشد عکس تو جیبش بود ، رفتم عکس و از دستش گرفتم و بغض داشت خفم میکرد
با دستای خودم جلوی چشمان عکس و تیکه تیکه کردم ،اینقدر ریزش کردم ،که حتی نشه به هم وصل بشن نشستم روی زمین و شروع کردم به گریه کرد )
مرتضی: الان آروم شدی خانومم؟
- با گفتن این حرفش ،خنجری زد به قلبم
( بغلم کرد )
مرتضی: ببخش که ناراحت شدی ،منظوری نداشتم ( جلوی چشماش عکسشو پاره کردم و الان اون از من عذر خواهی میکنه،وایی خدا این بنده ات چه جور آدمیه )
کمی که آروم شدم ،پیشونیمو بوسید: بریم حالا؟ دیر میشه هاا !
بلند شدم و دست وصورتمو آب زدم و راه افتادیم توی راه سرمو به شیشه ماشین تکیه دادمو چیزی نگفتم
رسیدیم دم در خونه ،انگار همه میدونستن که اقا رضا قراره بره ،همه دم در منتظر ما بودن
از ماشین پیدا شدیم
به همه احوالپرسی کردیم
چشمم به فاطمه افتاد ،مشخص بود که خیلی گریه کرده ،حق هم داشته مرتضی هم به اقا رضا گفت با فاطمه عقب ماشین بشینن ،شاید حرفی داشته باشن باهم
من هم جلو نشستم
هر از گاهی به فاطمه نگاه میکردم که چقدر آروم اشک میریزه
مرتضی: اقا رضا ،یه شیرینی بدهکاری به ما هاااا!
آقا رضا: چشم ،این دفعه برگشتم جبران میکنم
مرتضی: داداش یه دفعه اونجا تک خوری نکنیااا ،منتظر ماهم باش...
اقا رضا خنده اش بلند شد: نه داداش خیالت راحت ،جا تو نگه میدارم تا بیای...
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
#قسمت_چهل_و_ششم
_ابوذر بیخیال
_مرضو ابوذر ساعت 1 دم مغازه باشیا
_اوووف باشه بابا ول کنم نیستی که!
لبخندی روی لبهای ابوذر نقش میبندد و خداحافظی میکند.... کتابهایش را توی کیفش میگذارد و
نگاهی به ساعتش میکند و به طرف کلاس استاد شهسواری راه می افتد!
همیشه دلش برای این استاد میسوخت...خانم 41 ساله ای که خیلی بیشتر از سنش نشان میدا! در
واقع او زیر این همه فرمول له شده بود!
سامیه و زهرا و پروانه مثل جاسوسان سازمانهای امنیتی ابوذر را زیر نظر داشتند! یعنی صدای کمی
بلند تر از معمول او آنان را متوجه او کرده بود و حالا داشتند سلول به سلول ابوذر بیچاره را آنالیز
میکردند!
سامیه با شیطنت به زهرا میگوید: زری میگما از این صدای بلند معلومه عصبیه
ها!!
پروانه کمی پیاز داغش را زیاد میکند و میگوید: غلط نکنم دست به زنم داره!
زهرا فقط به این مسخره بازی ها میخندند و بعد میگوید: مرد باید جذبه داشته باشه!
سامیه و پروانه ایشی میگوند و بعد سامیه ادامه میدهد: راستی زهرا خودش تاحالا حرفی نزده؟
زهرا خیره به قد و قامت ابوذر که حالا دیگر خیلی دور شده بود میگوید: نه بابا! ایشون با حجب و
حیا تر از این حرفاست
پروانه چشم غره ای میرود و میگوید: خدایی شور حجب و حیا رو درآورده دیگه!!! بابا بد نیست آدم
یکم آپ دیت باشه!!!
زهرا در مقام دفاع در می آید و میگوید: کار خوب ربطی به زمان و مکان نداره که! تازه بزار بیان
خواستگاری حرف هم میزنیم!
سامیه چشمکی میزند و میگوید:کلک تو هم بدت نمیادا!
پروانه که گویی چیزی به یادش آمده بی هوا میپرسد: راستی زهرا چه خبر از ارسالان؟زهرا به یک باره لبخند از لبش میرود و میگوید:چه خبری میخواد باشه؟
_دیگه حرفی نزدن؟
_چه حرفی میخوان بزنن؟ خواستگاری کردن جوابشون رو هم گرفتن!
پروانه حسرت زده میگوید:ولی به نظر من خریت کردی! خدایی تو عقل داری؟ ارسالان کجا ابوذر
کجا؟
زهرا ترش میکند و میگوید: ارسالان ارسالانه ابوذر ابوذر!!!
ترانه میفهمد تند رفته دستهایش را به حالت تسلیم بالا می آورد و میگوید: خب بابا من تسلیم!!
هنوز نه به داره نه به بار خانم اینقدر غیرت نشون میدن!! طرف شوهرت بشه میخوای چیکار کنی؟
زهرا میخندد و به آسمان نگاه میکند و میگوید: اونش دیگه به شما ربطی نداره!
لحنش آنچنان خنده دار بود که قهقهه سامیه و ترانه را بلند کرد!! زهرا سرخ شده از خنده به آن دو
تذکری داد و گفت: کوفت بی حیاها آبرومون رفت آروم تر بخندید!
سامیه خنده اش را میخورد و میگوید: ولی من در عجبم زهرا!! خدایی چی باعث شد تو تا این حد
عاشق ابوذر بشی؟ بدون کوچکترین حرف حاشیه ای و دور از ارتباطات معمول زهرا میزند روی شانه سامیه و میگوید: گویند
چرا تو دل بدیشان دادی؟ والله که من ندادم ایشان بردند!!!
🍁#رمان_خــــواب_هـــای_آشــفــتــه 🍁
#قسمت_چهل_و_ششم
ابراهیم نیمه راه ایستاد. برگشت و خواست چیزی بگوید اما دستی لای موهای موجدار و سیاهش کشید و دوباره سرش را پایین انداخت.
خودش نمی دانست اما با این هرم حیایی که روی پیشانی اش نقش بسته بود، مرا بیشتر درگیر خود میکرد. نگاهم را به طرف زمین کشیدم. و دلم را کشان کشان با قدمهایم به طرف پرورشگاه بردم. که صدا زد: تبسم!
ایستادم. برگشتم. آمد طرفم و آهسته گفت: فقط چند دقیقه...خواهش میکنم.
سوار ماشینش شدم. از آن پلیس جدی و محکمی که دیده بودم حالا یک مرد سربه زیر و خوش تیپ...
افکارم مثل تپش های قلبم با شنیدن صدایش بهم ریخت. همانطور که سرش پایین بود گفت:بعضی وقتا...یه چیزایی هست که، اگه آدم نگه...همیشه حسرت میخوره که چرا نگفته...تو این شلوغیا شاید وقت مناسبی نباشه که...
میخواستم بگویم این شلوغیا به من و تو چه به دلهایمان چه ربطی دارد که یادم آمد، وظیفه اش آرام کردن همین شلوغی هاست!
نگاهم خیره ناخن هایم بود که ادامه داد: با اینکه بازشماری رأی ها با نظارت دقیق ناظرایی که خود کاندیداها معرفی کرده بودن،
انجام شد و ناظرو رسما تو تلوزیون و سایتهاشون اعلام کردن انتخابات سالم و بی اشکال بوده و نتایج فرقی نکرده، ولی...میبینی که بازم آشوبا ادامه داره و بهانه تقلب هرچند دیگه دست شون نیست ولی جری تر شدن
چون نتانیاهو وزیر رژیم صهیونیستی و اوباما رییس جمهور آمریکا اعلام حمایت از اغتشاشگرا کردن و آقای میرحسین موسوی و کروبی و حتی رییس جمهور قبلی آقای خاتمی هم، رسما تو جمع آشوبگرا حاضر شدن و تشویق به ادامه اغتشاش کردن!
حالا همه چی فرق کرده!
با ترسی که از تغییر لحنش در وجودم اضطراب انداخته بود، پرسیدم: یعنی چی؟
اخمی کرد و ازشیشه مقابل، به خیابان خیره شد و گفت: هرجا آشوبای خیابونی طولانی بشه و اعتراضات از بیرون کشورها حمایت بشه و جنگ داخلی پیش بیاد... ممکنه....
به افغانستان و پاکستان نگاه کن! آشوب و تروریست از داخل مردمشونو بدبخت کرده یهو سروکله نظامیای آمریکا هم از بیرون پیدا شد و کشورشونو اشغال کردن...این یه پروژه فراتر از براندازی یه نظامه ...
حالا بحث اشغال خاک و کشتار دسته جمعی مردم ایران وسطه که به خیالشون بعد از تغییر نظام میتونن اینکارو بکنن...
سردرگم سری تکان دادم و گفتم: من اصلا نمی فهمم...
آهش را با پوسخند بیرون داد و سرش را به طرفم چرخاند و گفت:
باید برم یه ماموریت مهم که نمیتونم بگم چیه، فقط...میخواستم قبلش بهت گفته باشم چقدر...چقدر ...دوستت دارم....میخوام ازت خواستگاری کنم.
این را که گفت قلبم از ابتدای وجودم فروریخت. پیش از آنکه چیزی بگویم باز نگاهش را از نگاهم قایم کرد و گفت:
ولی الان بهم جواب نده! بذار وقتی از مأموریت برگشتم. اگه برگشتم!
دیگر نتوانستم جلو اشکهایم را بگیرم. حتی خداحافظی نکردم. پیاده شدم و به طرف پرورشگاه برگشتم.
بی توجه به فکرو خیالات بقیه دویدم سمت اتاق اشتراکی که با سه دختر هفده و هجده و آخریش هم سن خودم پانزده ساله، بود و بلند بلند گریه کردم.*
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_چهل_و_ششم
شنبه 11/8/70
هر جلسه كه براي حل تمرين مي روم انگار رفتارشان بهتر مي شود. اين بار به احترامم از جا بلند شدند. البته توقعي ندرم منهم خودم هنوز دانشجو هستم. حالا دوسال بالاتر ، آنقدر قابل احترام نيستم. مي دانم كه تك و توكي از بچه ها مي دانند كه من هم دانشجوي همين دانشگاه هستم. امروز با خودم قرار گذاشته بودم هر جوري هست نگاهش نكنم. اما نتوانستم . همه در حال يادداشت برداشتن بودن و كسي حواسش به من نبود.
شنبه 2/9/70
زبس كه توبه نمودم ، زبس كه توبه شكستم
فغان توبه برآمد ، زبس شكستم و بستم
دوهفته پيش تعطيل بود و من بي قرار منتظر شنبه اي بودم كه بايد براي حل تمرين به كلاس مي رفتم. سرانجام روز موعود رسيد و من وارد كلاس شدم. جواب سلامم را فقط از دهان مهتاب شنيدم. البته همه جوابم را دادند ، ولي صداي بقيه پيش صداي زيبا و ظريف مهتاب رنگ باخت. نگاهش كردم او هم مرا نگاه كرد. در اين مواقع از شرم ميميرم ، اما نمي توانم نگاهم را از صورت زيبايش برگيرم. بعد از كلاس گوشه اي در راهرو ايستادم و نظاره گرش شدم. كه از كلاس بيرون آمد و در حلقه دوستانش به سمت پله ها رفت. تازه متوجه شدم كه چقدر قدش بلند است ! بلندتر از دوستانش ، راه رفتنش نا خود اگاه پر از طنازي است يا شايد به چشم من اينطور مي آيد؟ خدايا فقط و فقط به بخششت چشم اميد دارم.
شنبه 28/10/70
روز پر حادثه اي را گذراندم. آخرين جلسه حل تمرين بود و من سرگرم رفع اشكال از بچه ها بودم . از اول كلاس منتظر بودم تا مهتاب اشكالش را بپرسد ساعتها بدون توجه به من مي گذشتند و مهتاب حرف نمي زد. داشتم نااميد مي شدم. شايد اشكالي ندارد كه ناگهان بلند شد و صورت مسئله اي را كه در آن اشكال داشت خواند. صدايش كردم و ازش خواستم شروع به حل مسئله كند . خطش هم مانند حركاتش ظريف و زيباست. نمي فهميدم چه ميگويد فقط محو حركاتش شده بودم. حرف مي زدم و نمي فهميدم كه چه مي گويم. وقتي تشكر كرد تازه فهميدم مسئله را حل كرده ، در حال غبطه خوردن بودم كه ناگهان پسري اسپري بدبويي را در فضاي كلاس پخش كرد و هوا پر از دانه هاي ريز و سفيد شد. همه دست زدنند و يكي داد زد به افتخار آقاي ايزدي و اتمام جلسات حل تمرين. قبل از اينكه بتوانم ماسك را بزنم حالت خفگي پيدا كردم .هرچه جيبهايم را مي گشتم اسپري مخصوصم پيدا نمي شد. ريه ام در حال انفجار بود براي ذره اي هوا پر پر مي زدم در آخرين لحظه چشمان نگران و لبريز از اشك مهتاب را ديدم كه با ترس خيره به من مانده اند، ديگر حتي از مرگ هم نمي ترسيدم.
يكشنبه 29/10/70
حوصله ام از ماندن در بيمارستان سررفته چه خوب كه تو همراهمي تا چند خطي در تو بنويسم.
سه شنبه 30/10/70
خدا را شكر مرخص شدم. از يك جا ماندن و اسيري متنفرم. درسهايم روي هم جمع شده وچيزي تا شروع امتحانات نمانده؛ مهتاب مي داني چشمانت چه به روزم آورده ؟ مي دانم كه روح پاك و معصومش اصلا خبر ندارد كه نگاه سمج من به او دوخته شد است. خدايا از بخشندگي ات بسيار شنيده ام مرا هم ببخش.
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗#هفت_شهر_عشق💗
💗#قسمت_چهل_و_ششم💗
سُوَيد در ميان ميدان افتاده است. او يكى از ياران امام حسين(ع) است كه امروز صبح به ميدان رفت تا جانش را فداى امامش كند.
او بعد از جنگى شجاعانه با زخم نيزه اى بر زمين افتاد و بى هوش شد. دشمن به اين گمان كه او كشته شده است او را به حال خود رها كردند.
اكنون صداى ناله و شيون زنان او را به هوش مى آورد. بى خبر از حوادث كربلا برمى خيزد و پيكر شهدا را مى بيند. اشك در چشمانش حلقه مى زند. كاروان شهدا رفت و من جا مانده ام. همه رفتند، زُهير رفت، على اكبر رفت، عبّاس رفت. خوشا به حال آنها كه جانشان را فداى مولا نمودند.
اين صداى شيون، براى چيست؟ خداى من! چه خبر شده است؟
او نگاه مى كند كه خيمه هاى امام مى سوزد و زنان با سر و پاى برهنه از دست نامردها فرار مى كنند. سويد در خود قدرتى مى بيند، شمشيرى را برمى دارد و به سوى دشمن هجوم مى برد. او فرياد مى زند: "مگر شما غيرت نداريد؟".
او بار ديگر مى جنگد و شمشير مى زند و بار ديگر باران شمشير بر سرش فرود مى آيد.
و لحظاتى بعد، سويد آخرين شهيد كربلا، بار ديگر بر روى خاك گرم كربلا مى افتد و روحش به سوى آسمان پر مى كشد.
اسب سوارى به دنبال فاطمه دختر امام حسين(ع) است. او نيزه به دست دارد و فاطمه فرار مى كند.
اين صداى فاطمه است: "آيا كسى هست مرا يارى كند؟ آيا كسى هست مرا از دست اين دشمن نجات دهد؟".
هيچ كس جوابى نمى دهد و فاطمه در ميان صحرا مى دود. ناگهان ضربه نيزه را در كتف خود احساس مى كند و با صورت روى زمين مى افتد.
آن مرد از اسب پياده مى شود و مقنعه از سر فاطمه برمى دارد و گوشواره هاى او را مى كشد. خداى من! گوش فاطمه پاره مى شود و صورتش رنگ خون مى گيرد.
آن مرد برمى خيزد و به سوى خيمه ها مى رود تا غنيمت ديگرى پيدا كند.
فاطمه سر روى خاك گرم كربلا مى نهد و بى هوش مى شود. من با خود مى گويم، كجايى اى عبّاس تا ببينى با ناموس امام حسين(ع)چه مى كنند.
صدايى به گوش فاطمه مى رسد: "دختر برادرم، برخيز!".
اين صدا چقدر آشنا و چقدر مهربان است. او چشم خود را باز مى كند و سر خود را در سينه عمه اش زينب مى بيند.
ــ فاطمه! بلند شو عزيزم! بايد به دنبالِ بقيّه بچّه ها بگرديم، نمى دانم آنها كجا رفته اند.
ــ عمّه جان، چادر و مقنعه مرا برده اند. آيا پارچه اى هست تا موى سرم را بپوشانم؟
ــ دختر برادرم! نگاه كن من هم مانند تو...
فاطمه نگاه مى كند، مقنعه عمّه را هم ربوده اند و صورت و بدن عمّه از تازيانه ها سياه شده است.
فاطمه برمى خيزد و با عمّه به سوى خيمه ها مى روند. آنها نزد امام سجّاد()مى روند و مى بينند كه خيمه او هم سوخته و غارت شده است. زير انداز امام را هم برده اند!
خداى من! امام سجّاد(ع) با صورت بر روى زمين افتاده است. به علّت تشنگى و بيمارى آن قدر ضعف بر امام سجّاد(ع) غلبه كرده كه نمى تواند تكان بخورد.
آنها كنار امام سجّاد(ع) مى نشينند و صورت او را از خاك برمى دارند. امام به آنها نگاه مى كند و گريه مى كند. آخر چگونه او عمّه و خواهر خود را در آن حالت ببيند و گريه نكند.
مقنعه خواهر را ربوده اند، گوشواره از گوشش كشيده اند و صورت او خون آلود شده است. كدام مرد مى تواند اين صحنه را ببيند و گريه نكند.
فاطمه نيز اشك در چشمانش حلقه مى زند. برادر تشنه و بيمار است و توان حركت ندارد.
نویسنده:دکتر مهدی خدامیان
♥⃢ 🌿 eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19