💗#تسبیح_فیروزه ای💗
#قسمت_پنجاه_و_یک
نزدیکای ساعت ۹ بود که صدای زنگ در اومد
رضا رفت در و باز کرد آقا مرتضی به همراه مادر و پدرش اومده بود
بعد سلام و احوالپرسی رفتم تو آشپز خونه به نرگس سر بزنم که نکنه از خوشحالی پس بیافته
- نرگس چرا نشستی؟
پاشو سینی چایی و آماده کن
نرگس: رها ،تمام تنم میلرزه
- خوب طبیعیه دیگه من خودم اینقدر میلرزیدم چایی تا برسه دست داماد نصف شده بود
نرگس: جدی؟ اگه منم بریزم چی؟
آبروم میره
- مگه آبروی من رفت
نرگس: چه میدونم ،فک کنم دارم چرت و پرت میگم
- من میرم تو هم چند دقیقه دیگه رضا صدات کرد بیا
نرگس: نه نه ،رضا صدام کنه ،که سکته میکنم،خودت صدام کن
- باز به من میگه دیونه
رفتم کنار عزیز نشستم و بعد چند دقیقه نرگس و صدا زدم
نرگس هم وارد پذیرایی شد
چایی رو دور زد به همه چایی داد به جز من
از استرس نشمرد چند تا چایی باید بریزه
نرگس یه نگاهی به من کرد( آروم گفت) : واایی دیدی آبروم رفت
- دختره خل استکان کم اومد یا چاییت تمام شد
نرگس: هیسسس
- برو بشین
بعد چند دقیقه نرگس و آقا مرتضی رفتن داخل حیاط تا حرفاشو نو بزنن
ولی من چشمم آب نمیخورد از این دو نفر حرفی در بیاد
نزدیک ۴۵ دقیقه گذشت ،رضا یه نگاهی من انداخت ،از چهره اش فهمیدم که میگفت چرا نیومدن...
منم بلند شدم و از پنجره نگاه کردم
وااییی باورم نمیشد...
فقط دارن دور و برشونو نگاه میکنن
در و باز کردم -ببخشید احیانأ دارین میگردین یه لنگ کفشم گم شده پیدا نکردین...
نرگس: وااییی،رها جان ،زشته ،این حرفا چیه میزنی - حاضرم شرط ببندم که هیچ حرفی تو این ۴۵ دقیقه نزدین...
آقا مرتضی و نرگس شروع کردن به خندیدن - به نظر من این سکوتتون نشونه تفاهمه زیاده ،تشریف بیارین داخل ،خانواده ها خسته شدن
آقا مرتضی: چشم
نرگس: باشه
وارد خونه شدیم همه به هم نگاه میکردن
بابای آقا مرتضی گفت: خوب چی شد؟
نرگس و آقا مرتضی به هم نگاه میکردن
- ( منم گفتم) مبارکه...
همه شروع کردن به صلوات کشیدن
چون ما دوهفته دیگه میخواستیم بریم مشهد ،قرار شد آقا مرتضی و نرگس زود تر عقد کنن با همدیگه بریم این زیارت ...
یه عقد ساده برگزار کردیم وآقا مرتضی و نرگس شدن محرم همدیگه
یعنی از خجالت نرگس یه بارم همراه آقا مرتضی بیرون نمیرفت ،فقط به هم پیام میدادن تو کانون هم زیاد صحبت نمیکردن با همدیگه.
با دیدنشون حرصم میگرفت ،آخه آدم تا این حد خجالتی تو این مدت هم یه کم جهیزیه خریدم به اصرار مامان ،وسیله هایی که خریدم و کل خونه چیدیم ،مبل ،فرش،وسایل برقی،ظرف ...
💗#نگاه_خدا💗
#قسمت_پنجاه_و_یک
یاسری : میخوای جیغ بزن واسه من که مردم مشکلی پیش نمیاد به فکر خودت باش که معلوم نیست چی حرفایی به گوش بابا حاجیت برسه
( ازنگاهاش وحشت کردم ،داشت میاومد سمتم ،نمیدونستم چیکار کنم پاهام میلرزید ،نزدیک تر شد )
یاسری : چشمات از نزدیک خیلی قشنگن ( اشک تو چشمام جمع شد و از صورتم سرازیر میشد ، یه دفعه در کلاس باز شد چند نفر داخل شدن بهمون نگاه میکردن چند تا اقای ریشو بودن که تو دستاشون تسبیح بود که گفتن:
ببخشید خواهر اتفاقی افتاده ؟
منم که همینجور گریه میکردم گفتم هیچی و وسیله هامو برداشتمو از کلاس رفتم بیرون
یاسری ( اروم زیر لب گفت) :لعنتی
مثل بچه کوچیکا گریه میکردم و میدوییدم سمت محوطه که یه دفعه پام پیچ خورد و خوردم زمین تمام وسیله هام پخش زمین شده بود همه نگام میکردن یه دفعه دیدم یه آقایی داره وسیله هامو جمع میکنه -با گریه گفتم خیلی ممنون نمیخواد خودم جمع میکنم (روشو کرد سمتم و من گریه ام بند اومد )
-شما! شما اینجا چیکار میکنین؟ ( واییی باورم نمیشد آقای کاظمی بود ، اون کجا اینجا کجا)
کاظمی : خوب من اینجا درس میخونم (چقدر تو موقعیت بدی دیدمش حتمن فکرای بدی درباره من میکنه ، برگه ها رو از دستش گرفتم )
- خیلی ممنونم که کمکم کردین
کاظمی : ببخشید میپرسم ! چیزی شده؟
- چشمام پر از اشک شدو گفتم: هیچی چیزه خاصی نیست فعلن رفتم سوار ماشین شدم
سرمو گذاشتم روی فرمونو فقط گریه میکردم
این چه سرنوشتیه که من دارم ، کاظمی اینجا چیکار میکرد چرا من ندیدمش تا حالا وایی خداا
( دیگه جونی نداشتم کلاسای دیگه رو برم تصمیم گرفتم نرم )
چشمم به یاسری افتاد پیش چند تا دختر و پسر ایستاده بود و میخندید
اه که چقدر حالم از خنده هاش به هم میخورد
چشمم به ماشینش داخل محوطه افتاد
قفل فرمون و گرفتم دستم و رفتم تو محوطه همه زل زده بودن به من من یه نگاهی پر از نفرت به یاسری کردمو رفتم سمت ماشینش
با قفل فرمون کل شیشه ماشینشو شکستم ( دیدم یاسری با چه عصبانیتی داره میاد سمتم)
یاسری : چه غلطی کردی دختره بیشعور
(منم محکم قفل فرمونو گرفتم دستم که اگه اومد سمتم بزنمش )
- بیشعور خودتی و جد و آبادت
فکر کردی منم مثل این دخترای پاپتی ام که هر چی گفتی بترسم ازت
دفعه اخرت باشه اومدی سمتم
یاسری : ( تو یه قدمی من بود ) خوب ؛ اگه بیام سمتت چیکار میکنی هااا بگو دیگه.
💗#خریدار_عشق💗
#قسمت_پنجاه_و_یک
بعد از چند دقیقه نوشتن نامه سجاد تمام شد
-تمام شد؟
سجاد:اره
-خسته نباشی
سجاد:سلامت باشی،بیا حالا نوبت توعه
-میشه پشت نامه تو بنویسم؟
سجاد چرا؟
-اینجوری نامه هر دوتامون کنار همه..
سجاد:باشه بیا بنویس،فقط نامه منو نخونیااااا،شخصیه ...
-آها ،حالا شخصی هم داریم ،باشه بابا نمیخونم
نامه رو گرفتم از دستش ،شروع کردم به نوشتن
سلام مولای من، خیلی حاجت دارم برای نوشتن ،ولی الان فقط حاجتم یه دونه اس
اینه که آرزو و حاجت های سجاد و برآورده کنی ،خیلی دوستت دارم...
-خوب تمام شد
سجاد:جدی؟ چه کم!.
-کم نیست آقا!
حاجتم بزرگه،ولی تو یه جمله خلاصه شد
بعد باهم دیگه نامه رو انداختیم توی چاه
بعد از نوشتن نامه رفتیم یه گوشه نشستیم
سجاد شروع کرد به خوندن زیارت آل یاسین
منم سرمو گذاشتم روی شونه اش و چشمامو بستمو به خوندنش گوش میکردم
بعد از اینکه زیارت ال یاسین تمام شد
سجاد:بهار ؟
-جانم
سجاد:من دو روز دیگه باید برم ( با شنیدن این جمله ،انگار زندگی و خوشبختی منم تمام شد ،ای کاش میشد برگشت دوباره نامه بنویسم و از آقا بخوام که سجاد از پیشم نره،ای کاش میشد نامه نوشته شده مو پاک کنم نکنه سجاد آرزو شهادت داشته بود )
سجاد: نمیخوای چیزی بگی؟
- پس به آرزوت رسیدی.
آقا جون و مادر جون میدونن؟
سجاد: اره خیلی وقته که بهشون گفتم، به تو هم چون خودت خواستی دیر گفتم
خیلی سعی کردم جلوی اشکامو بگیرم ولی نمیشد ،اشکام از همدیگه سبقت میگرفتن ،یه لحظه دلم به حال خودم سوخت که چقدر زمان خوشی هام کم بودن...
💗#انتظار_عشق💗
#قسمت_پنجاه_و_یک
نزدیکای ظهر رسیدم خونه
عزیز جون: هانیه جان اومدی؟
- سلام عزیز جون اره
عزیز جون : لباسات و عوض کن ناهار بیا اینجا - چشم عزیز جون رفتم داخل اتاق ،دیدم مرتضی چمدونا رو بسته گذاشته دم در اتاق
لباسمو عوض کردم ،چادر رنگی مو سرم کردم رفتم خونه عزیز جون
وارد خونه عزیز جون شدم دیدم مرتضی نشسته - سلام
مرتضی: سلام بر خانم مهریه بگیر
- الان پشیمونم چرا چند تا چیز دیگه هم اضافه نکردم
مرتضی: عع پس میخواستی کل دنیا ما رو بچرخونی پس ...
عزیز جونم خندش گرفت : انشاءالله به سلامتی برین و برگردین
مرتضی: انشاءالله
ناهارمونو خوردیم
بعد ناهار همه اومدن برای خدا حافظی
حسین آقا هم ما رو تا فرودگاه رسوند
پرواز زیاد تأخیر نداشت ،خیلی خوشحال بودم ،این اولین سفری بود که همراه عشقم میرم
بعد یه ساعت نشست
اول رفتیم نجف
دل تو دلم نبود که برم زیارت
به همراه کاروان اول رفتیم هتل یه اتاق دوتخته به ما دادن
چمدونارو یه گوشه اتاق گذاشتیم بعد ،حمام رفتیم غسل زیارت کردیم
نزدیکای غروب رفتیم به سمت حرم امام علی
وایی که چقدر قشنگ بود ،ایون طلاییش بوی غریبی میداد
نمیدونم چرا هرموقع فاطمیه میرسید دلم بیشتر بری بی کسی علی میسوخت...
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
#قسمت_پنجاه_و_یک
قاسم بادی به غبغبه می اندازد و میگوید: تو فکرشم مهندس! ولی خودت که شاهدی هم کفو و هم
شان پیدا نمیکنم! مگه دنیا چند تا قاسم داره که همتا هم داشته باشه؟
حاج رضا علی که شاهد حرفهای دو شاگردش بود همانطور که به سمت حوض میرفت برای
تجدید وضو گفت: کم بلوف بزن حضرت هیکل!
اینبار قاسم هم به خنده افتاد و گفت: داشتیم حاجی؟
حاج رضا علی مشتی آب به صورتش پاشید و گفت: اینجا همه چی داریم!!
بعد رو به طلاب گفت: پاشید برید به کار و زندگیتون برسید حرفای این جاهل براتون نون و آب
نمیشه!
با این حرفش همگی پرا کنده شدند و خداحافظی کردند قاسم هم روی ابوذر را میبوسد و میگوید:
ولی سوای از شوخی ان شاءالله هرچی خیره پیش بیاد!
ابوذر هم با لبخند ان شااللهی میگوید و میرود تا به مهمانی عمه عقیله اش برسد....
عقیله برای تک تک برادر زاده هایش غذا میکشد و میگوید: بفرمایید شروع کنید
کمیل به به کنان میگوید: ای جان! میدونی چند وقته لوبیا پلوهاتو نخورده بودم و دلم براشون تنگ
شده بود؟
عقیله جرعه ای دوغ مینوشد و میگوید: نه نمیدونستم میریزم برات ببری خونه
آیه با خنده کنارش سبزی میگذارد و میگوید: بخور نوش جونت داداشم ...
ابوذر در سکوت غذا میخورد و عقیله روی او زوم شده آخر سر طاقت نمی آورد و میگوید: ابوذر فردا
ساعت چند باید بریم؟
_بابا که برای ساعت 8 هماهنگ کرده شما ساعت 6 حاضر باشید!
کمیل ذوق زده میگوید: آیه صبح میای بریم باهم بیرون من یه پیراهن بگیرم؟
ابوذر چشمهایش را گرد میکند و میگوید: مگه میخوایم بریم عروسی؟
🍁#رمان_خــــواب_هـــای_آشــفــتــه🍁
#قسمت_پنجاه_و_یک
یکدفعه شیشه های حسینیه روی سرمان فرو ریخت.
ده دوازده نفری در حسینیه مانده بودیم. دویدم بیرون، حدود سی نفری با ماسک و شالهای سبز دورتا دور حسینه را گرفته بودند. و با سنگ و چوب به در و شیشه ها می کوبیدند.
شش نفرشان رفتتد داخل، چادر از سر زنها می کشیدند و با چاقو و کلاه کاسکت به جان مردها افتادند.
یک مرد هیکلی از دیوار حسینیه بالا رفت پرچم یا حسین را پایین کشید و فندک گرفت زیر پرچم. داد زدم: چیکار میکنی بیشرف!
هنوز حرفم تمام نشده بود که یک آجر توی صورتم زدند. سه تا از دندان هایم از دهانم بیرون افتاد. لبم پاره شده بود و بوی شدید خون باعث شد بالابیاورم.
یکدفعه صدای بلند یاحسین از همه طرف به گوشمان رسید. جمعیت عزادار یکدست سیاه پوش یا حسین گویان به طرف حسینیه آمدند، اغتشاشگران با دیدن جمعیت از روی هم رد میشدند و فرار میکردند.
با همه دردی که داشتم رفتم کنار پرچم، با دستانم آتشش را خاموش کردم و چشمانم سیاهی رفت.
وقتی به هوش آمدم در بیمارستان بودم. خانم مدیر و خانم عظیمی بالای سرم گریه میکردند. خواستم چیزی بپرسم اما نتوانستم.
دست هایم باند پیچی بود و میسوخت. سر انگشتان ملتهبم را روی صورتم کشیدم. انگار هفت، هشت بخیه بالای چانه ام خورده بود و به لبم می رسید. روی چشم و و بقیه صورتم دست کشیدم.
خدا رو شکر بینی ام نشکسته بود. ولی خیلی درد میکرد. روی جای خالی دندانهای پایینی ام زبان کشیدم. طعم خون دوباره در دهانم تازه شد.
به کنار تختم نگاه کردم. خواستم دستمال کاغذی از روی تخت کناری ام بردارم که دستی برایم دستمال را اورد. نگاهم را بلند کردم. همان زنی بود که در حسینیه به من شله زرد داده بود.
با دستانی که می لرزید دور دهانم را پاک کرد و اشکهایش بی صدا روی صورتش جاری شدند.
با تعجب نگاهش کردم. چشمهایش چقدر...چقدر شبیه چشم هایم بود!
دستهایش جوان بودند اما روی پیشانی اش چروک افتاده بود و زیر چشمهایش گود بود. خانم عظیمی بی طاقت شد و گفت:
این خانم و همسرش کمک کردن بیاریمت بیمارستان. نگاه شیشه اش موجی از اشک را در آغوش خود پنهان کرده بود...*
💗#هفت_شهر_عشق💗
💗#قسمت_پنجاه_و_یک💗
شمر و سربازان او بسيار خوشحال هستند و به يكديگر مى گويند: "آنجا را كه مى بينى شهر شام است. ما تا سكّه هاى طلا فاصله زيادى نداريم".
صداى قهقهه و شادمانى آنها بلند است.
اسيران مى فهمند كه ديگر به شام نزديك شده اند. به راستى، يزيد با آنها چه خواهد كرد؟ آيا دستور كشتن آنها را خواهد داد؟ آيا دختران را به عنوان كنيز به اهل شام هديه خواهد كرد؟!
نگاه كن! اُمّ كُلْثوم، خواهر امام حسين(ع)، به يكى از سربازان مى گويد: "من با شمرسخنى دارم". به شمر خبر مى دهند كه يكى از زنان مى خواهد با تو سخن بگويد:
ــ چه مى گويى اى دختر على!
ــ من در طول اين سفر هيچ خواسته اى از تو نداشتم، امّا بيا و به خاطر خدا، تنها خواسته مرا قبول كن.
ــ خواسته تو چيست؟
ــ اى شمر! از تو مى خواهم كه ما را از دروازه اى وارد شهر كنى كه خلوت باشد. ما دوست نداريم نامحرمان، ما را در اين حالت ببينند.
شمر خنده اى مى كند و به جاى خود برمى گردد. به نظر شما آيا شمر اين پيشنهاد را خواهد پذيرفت. شمر اين نامرد روزگار كه دين ندارد. او تصميم گرفته است تا اسيران از شلوغ ترين دروازه وارد شهر بشوند.
پيكى را مى فرستد تا به مسئولان شهر خبر دهند كه ما از دروازه "ساعات" وارد مى شويم.
در شهر شام چه خبر است؟
همه مردم كنار دروازه ساعات جمع شده اند.
نگاه كن! شهر را آذين بسته اند. همه جا شربت است و شيرينى. زنان را نگاه كن، ساز مى زنند و آواز مى خوانند.
مسافرانى كه اهل شام نيستند در تعجّب اند، يكى از آنها از مردى سؤال مى كند:
ــ چه خبر شده است كه شما اين قدر خوشحال ايد؟ مگر امروز روز عيد شماست؟
ــ مگر خبر ندارى كه عدّه اى بر خليفه مسلمانان، يزيد، شورش كرده اند و يزيد همه آنها را كشته است. امروز اسيران آنها را به شام مى آورند.
ــ آنها را از كدام دروازه، وارد شهر مى كنند؟
ــ از دروازه ساعات.
همه مردم به طرف دروازه حركت مى كنند. خداى من! چه جمعيّتى اين جا جمع شده است!كاروان اسيران آمدند.
يك نفر در جلو كاروان فرياد مى زند: "اى اهل شام، اينان اسيران خانواده لعنت شده اند. اينان خانواده فسق و فجوراند".
مردم كف مى زنند و شادى مى كنند. خداى من! چه مى بينم؟
زنانى داغديده و رنج سفر كشيده بر روى شترها سوار هستند. جوانى كه غُلّ و زنجير بر گردن اوست، سرهايى كه بر روى نيزه ها است و كودكانى كه گريه مى كنند.
كاروان اسيران، آرام آرام به سوى مركز شهر پيش مى رود.
آن پيرمرد را مى شناسى؟ او سهل بن سعد، از ياران پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) است و اكنون از سوى بيت المقدس مى آيد.
او امروز وارد شهر شده و خودش هم غريب است و دلش به حال اين غريبان مى سوزد.
سهل بن سعد آنها را نمى شناسد و همين طور به سرهاى شهدا نگاه مى كند; امّا ناگهان مات و مبهوت مى شود. اين سر چقدر شبيه رسول خداست؟ خدايا، اين سر كيست كه اين قدر نزد من آشناست؟
سهل جلو مى رود و رو به يكى از دختران مى كند:
ــ دخترم! شما كه هستيد؟
ــ من سكينه ام دختر حسين كه فرزند دختر پيامبر است.
ــ واى بر من، چه مى شنوم، شما...
اشك در چشمان سهل حلقه مى زند. آيا به راستى آن سرى كه من بر بالاى نيزه مى بينم سرِ حسين(ع) است؟
ــ اى سكينه! من از ياران جدّت رسول خدا هستم. شايد بتوانم كمكى به شما بكنم، آيا خواسته اى از من داريد؟
ــ آرى! از شما مى خواهم به نيزه داران بگويى سرها را مقدارى جلوتر ببرند تا مردم نگاهشان به سرهاى شهدا باشد و اين قدر به ما نگاه نكنند.
نویسنده:دکتر مهدی خدامیان
♥⃢ 🌿 eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19