😍فهرست رمان های کانال😍
📕#رمان #تولد_در_توکیو🎉
https://eitaa.com/kelidebeheshte/1835
📕#رمان #بدون_تو_هرگز❤️
https://eitaa.com/kelidebeheshte/414
📕#رمان #سه_دقیقه_درقیامت🕊
https://eitaa.com/kelidebeheshte/3946
📕#رمان #رهایی_از_شب 💗
https://eitaa.com/kelidebeheshte/4774
📕#رمان #گامهای_عاشقی 💝
https://eitaa.com/kelidebeheshte/6481
📕#رمان #او_را💓
https://eitaa.com/kelidebeheshte/8555
📕#رمان #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 💛
https://eitaa.com/kelidebeheshte/9295
📕#رمان #فرار_از_جهنم🔥
https://eitaa.com/kelidebeheshte/9592
📕#رمان _ 🍁 #دایرکتی_ها 🍁
https://eitaa.com/kelidebeheshte/9816
📕#رمان #پی_دی_اف #سه_دقیقه_درقیامت 🕊
https://eitaa.com/kelidebeheshte/9827
📕 #عاشقانه_ای_برای_تو❣
https://eitaa.com/kelidebeheshte/10097
📕 #عشق_که_در_نمیزند🚪
https://eitaa.com/kelidebeheshte/10245
رمان نهم کانال
❤ #عاشقانه_ای_برای_تو ❤
نویسنده: شهید سیدطاها ایمانی
(نویسنده شخصا با شخصیت اصلی داستان مصاحبه کرده و آٖن را به رشته تحریر در آورده)
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
🍁#عاشقانه_ای_برای_تو🍁
#قسمت_اول
توی دانشگاه مشهور بود به اینکه نه به دختری نگاه می کنه و نه اینکه، تا مجبور بشه با دختری حرف می زنه ... هر چند، گاهی حرف های دیگه ای هم پشت سرش می زدن ...
توی راهرو با دوست هام ایستاده بودیم و حرف می زدیم که اومد جلو و به اسم صدام کرد ... خانم همیلتون می تونم چند لحظه باهاتون صحبت کنم؟
کنجکاو شدم ...
پسری که با هیچ دختری حرف نمی زد با من چه کار داشت؟
دنبالش راه افتادم و رفتیم توی حیاط دانشگاه بعد از چند لحظه این پا و اون پا کردن و رنگ به رنگ شدن؛ گفت:
میخواستم ازتون درخواست ازدواج کنم؟
چنان شوک بهم وارد شد که حتی نمی تونستم پلک بزنم ...
ما تا قبل از این، یک بار با هم برخورد مستقیم نداشتیم ...
حتی حرف نزده بودیم ...
حالا یه باره پیشنهاد ازدواج ؟
پیشنهاد احمقانه ای بود ...
اما به خاطر حفظ شخصیت و ظاهرم سعی کردم خودم رو کنترل کنم و محترمانه بهش جواب رد بدم ...
بادی به غبغب انداختم و گفتم: می دونم من زیباترین دختر دانشگاه هستم اما ...
پرید وسط حرفم ...
به خاطر این نیست ... .
در حالی که دل دل می زد و نفسش از ته چاه در میومد ...
دستی به پیشانی خیس از عرق و سرخ شده اش کشیده و ادامه داد: دانشگاه به شدت من رو تحت فشار گذاشته که یا باید یکی از موارد پیشنهادی شون رو قبول کنم یا اینجا رو ترک کنم ...
برای همین تصمیم به ازدواج گرفتم ...
شما بین تمام دخترهای دانشگاه رفتار و شخصیت متفاوتی دارید ...
رفتار و نوع لباس پوشیدن تون هم ...
همین طور صحبتش رو ادامه می داد و من مثل آتشفشان در حال فوران و آتش زیر خاکستر بودم ...
تا اینکه این جمله رو گفت: طبیعتا در مدت ازدواج هم خرج شما با منه ...
دیگه نتونستم طاقت بیارم و با تمام قدرت خوابوندم زیر گوشش ...
🍁شهید طاها ایمانی🍁
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
🍁#عاشقانه_ای_برای_تو🍁
#قسمت_دوم
تو با خودت چی فکر کردی که اومدی به زیباترین دختر دانشگاه که خیلی ها آرزو دارن فقط جواب سلام شون رو بدم؛ پیشنهاد میدی؟ من با پسرهایی که قدشون زیر 190 باشه و هیکل و تیپ و قیافه شون کمتر از تاپ ترین مدل های روز باشه اصلا حرف هم نمیزنم چه برسه ...
از شدت عصبانیت نمی تونستم یه جا بایستم ... دو قدم می رفتم جلو، دو قدم برمی گشتم طرفش ...
اون وقت تو ..
. تو پسره سیاه لاغر مردنی که به زور به 185 میرسی ...
اومدی به من پیشنهاد میدی؟
به من میگه خرجت رو میدم ...
تو غلط می کنی ...
فکر کردی کی هستی؟ ...
مگه من گدام؟
یه نگاه به لباس های مارکدار من بنداز ...
یه لنگ کفش من از کل هیکل تو بیشتر می ارزه ... .
و در حالی که زیر لب غرغر می کردم و از عصبانیت سرخ شده بودم ازش دور شدم ... دوست هام دورم رو گرفتن و با هیجان ازم در مورد ماجرا می پرسیدن ...
با عصبانیت و آب و تاب هر چه تمام تر داستان رو تعریف کردم ...
هنوز آروم نشده بودم که مندلی با حالت خاصی گفت: اوه فکر کردم چی شده؟
بیچاره چیز بدی نگفته...
کاملا مودبانه ازت خواستگاری کرده و شرایطی هم که گذاشته عالی بوده ...
تو به خاطر زیبایی و ثروتت زیادی مغروری ... .
خدای من ...
باورم نمی شد دوست چند ساله ام داشت این حرف ها رو می زد ...
با عصبانیت کیفم رو برداشتم و گفتم: اگر اینقدر فوق العاده است خودت باهاش ازدواج کن ...
بعد هم باهاش برو ایران، شتر سواری ...
اومدم برم که گفت: مطمئنی پشیمون نمیشی؟ ... .
باورم نمی شد ...
واقعا داشت به ازدواج با اون فکر می کرد ...
داد زدم: تا لحظه مرگ !!!
و از اونجا زدم بیرون ...
🍁شهید طاها ایمانی 🍁
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
🍁#عاشقانه_ای_برای_تو🍁
#قسمت_پنجم
غرورم له شده بود ...
همه از این ماجرا خبردار شده بودن ...
سوژه مسخره کردن بقیه شده بودم ...
بدتر از همه زمانی بود که دوست پسر سابقم اومد سراغم و بهم گفت:
اگر اینقدر بدبخت شدی که دنبال این مدل پسرها راه افتادی،حاضرم قبولت کنم برگردی پیشم؟
تا مرز جنون عصبانی بودم ...
حالا دیگه حتی آدمی که خودم ولش کرده بودم برام ژست می گرفت ...
رفتم دانشگاه سراغش ...
هیچ جا نبود ...
بالاخره یکی ازش خبر داشت ...
گفت: به خاطر تب بالا بیمارستانه و احتمالا چند روز دیگه هم نگهش دارن ...
رفتم خونه ...
تمام شب رو توی حیاط راه می رفتم ...
مرگ یا غرور؟
زندگی با همچین آدمی زیر یک سقف و تحملش به عنوان شوهر، از مرگ بدتر بود ...
اما غرورم خورد شده بود ...
پسرهایی که جرات نگاه کردن بهم رو هم نداشتن حالا مسخره ام می کردن و تیکه می انداختن ...
عین همیشه لباس پوشیدم ، بلوز و شلوار ...
بدون گل و دست خالی رفتم بیمارستان ، در رو باز کردم ...
و بدون هیچ مقدمه ای گفتم:
باهات ازدواج می کنم ...!
🍁شهید طاها ایمانی🍁
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
🍁#عاشقانه_ای_برای_تو🍁
#قسمت_هفدهم
حدود دو ماه بیمارستان بستری بودم ...
هیچ کس ملاقاتم نیومد ...
نمی دونستم خوشحال باشم یا ناراحت ...
حتی اجازه خارج شدن از اتاق رو نداشتم .
دو ماه تمام، حبس توی یه اتاق ...
ماه اول که بدتر بود ...
تنها، زندانی روی یک تخت ...
توی دوره های فیزیوتراپی، تمام تلاشم رو می کردم تا سریع تر سلامتم برگرده ...
و همزمان نقشه فرار می کشیدم ...
بالاخره زمان موعود رسید ...
وسایل مهم و مورد نیازم رو برداشتم ...
و فرار کردم ... .
رفتم مسجد و به مسلمان ها پناهنده شدم ... اونها هم مخفیم کردن ...
چند وقت همین طوری، بی رد و نشون اونجا بودم ...
تا اینکه یه روز پدرم اومد مسجد ...
پاسپورت جدید و یه چمدون از وسایلم رو داد به روحانی مسجد ...
و گفت: بهش بگید یه هفته فرصت داره برای همیشه اینجا رو ترک کنه ...
نه تنها از ارث محرومه ...
دیگه حق برگشتن به اینجا رو هم نداره ...
بی پول، با یه ساک ...
کل دارایی و ثروت من از این دنیا همین بود ...
حالا باید کشورم رو هم ترک می کردم ...
نه خانواده، نه کشور، نه هیچ آشنایی، نه امیرحسین ...
کجا باید می رفتم؟
کجا رو داشتم که برم؟
🍁شهید طاها ایمانی🍁
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
🍁#عاشقانه_ای_برای_تو🍁
#قسمت_هجدهم
اون شب خیلی گریه کردم ...
توی همون حالت خوابم برد ...
توی خواب یه خانم رو دیدم که با محبت دلداریم می داد ...
دستم رو گرفت .. سرم رو چرخوندم دیدم برگشتم توی مکتب نرجس ...
با محبت صورتم رو نوازش کرد و گفت: مگه ما مهمان نواز خوبی نبودیم که از پیش مون رفتی؟
صبح اول وقت، به روحانی مسجد گفتم می خوام برم ایران ...
با تعجب گفت: مگه اونجا کسی رو می شناسی؟
گفتم: آره مکتب نرجس ...
باورم نمی شد ...
تا اسم بردم اونجا رو شناخت ...
اصلا فکر نمی کردم اینقدر مشهور باشه ... .
ساکم که بسته بود ...
با مکتب هم تماس گرفتن ...
بچه های مسجد با پول روی هم گذاشتن ...
پول بلیط و سفرم جور شد ...
کمتر از هفته، سوار هواپیما داشتم میومدم ایران ...
اوج خوشحالیم زمانی بود که دیدم از مکتب، چند تا خانم اومدن استقبال من ...
نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم ...
از اون جا به بعد ایران، خونه و کشور من شد ...
🍁شهید طاها ایمانی🍁
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
🍁#عاشقانه_ای_برای_تو🍁
#قسمت_بیستم
فردا، آخرین روز بود ...
می رفتیم شلمچه ...
دلم گرفته بود ...
کاش می شد منو همون جا می گذاشتن و برمی گشتن ...
تمام شب رو گریه کردم ...
راهی شلمچه شدیم ...
برعکس دفعات قبل، قرار شد توی راه راوی رو سوار کنیم ...
ته اتوبوس برای خودم دم گرفته بودم ...
چادرم رو انداخته بودم توی صورتم ...
با شهدا حرف می زدم و گریه می کردم توی همون حال خوابم برد ...
بین خواب و بیداری ...
یه صدا توی گوشم پیچید ...
چرا فکر می کنی تنهایی و ما رهات کردیم؟
ما دعوتتون کردیم ... پاشو ... نذرت قبول ...
چشم هام رو باز کردم ...
هنوز صدا توی گوشم می پیچید ...
اتوبوس ایستاد ...
در اتوبوس باز شد ...
راوی یکی یکی از پله ها بالا میومد ...
زمان متوقف شده بود ...
خودش بود ...
امیرحسین من ...
اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ...
اتوبوس راه افتاد ...
من رو ندیده بود ...
بسم الله الرحمن الرحیم ... به من گفتن ...
شروع کرد به صحبت کردن و من فقط نگاهش می کردم ...
هنوز همون امیرحسین سر به زیر من بود ... بدون اینکه صداش بلرزه یا به کسی نگاه کنه
اتوبوس توی شلمچه ایستاد ...
خواهرها، آزادید.
برید اطراف رو نگاه کنید ...
یه ساعت دیگه زیر اون علم ...
از اتوبوس رفت بیرون ...
منم با فاصله دنبالش ...
هنوز باورم نمی شد ... .
صداش کردم ...
نابغه شاگرد اول، اینجا چه کار می کنی؟
برگشت سمت من ...
با گریه گفتم: کجایی امیرحسین؟
جا خورده بود ...
ناباوری توی چشم هاش موج می زد ...
گریه اش گرفته بود ...
نفسش در نمی اومد ... .
همه جا رو دنبالت گشتم ...
همه جا رو ... برگشتم دنبالت ...
گفتم به هر قیمتی رضایتت رو می گیرم که بیای ...
هیچ جا نبودی ...
اشک می ریخت و این جملات رو تکرار می کرد
اون روز ...غروب شلمچه ...
ما هر دو مهمان شهدا بودیم ...
دعوت شده بودیم ...
دعوت مون کرده بودن ...
🍁شهید طاها ایمانی🍁
❇️پایان❇️
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte