💗#گامهای_عاشقی💗
#قسمت_بیستم
از حمام که اومدم بیرون ساعت ۱۰ شب بود
رفتم توی اتاقم میخواستم موهامو با سشوار خشک کنم که با سکوت خونه پشیمون شدم حوله رو دور موهام پیچیدم که صدای قار و قور شکممو شنیدم واز اتاق رفتم بیرون و رفتم سمت آشپز خونه بعد از خوردن کمی غذا برگشتم توی اتاقم روی تختم ولو شدم
چشمامو بستم که صدای زمزمه ای شنیدم
رفتمنزدیک پنجره پرده رو یه کم کنار زدم دیدم رضا کنار حوض نشسته و معصومه هم کنارش نشسته بود و تو دستش کتاب بود
ای کاش من الان جای معصومه کنارش نشسته بودم و از صدای خوندنش لذت میبرم....
با صدای ساعت زنگ گوشیم بیدار شدم و رفتم دست و صورتمو شستم و برگشتم تو اتاقم لباسمو پوشیدم
چادرمو با کیفم برداشتم و رفتم از اتاقم بیرون
همه در حال صبحانه خوردن بودن
-سلام به همگی
بابا: سلام بابا
مامان: سلام صبح بخیر
امیر: معلومه که امروز کبکت خروس میخونه
یه نیشگون به بازوش گرفتمو کنارش نشستم
امیر : آیه زود صبحانه تو بخور میرسونمت
- ععع ،آفتاب از کدوم طرف در اومده مهربون شدی....
امیر: هیچی بیا ،،خوبی کردن هم بهت نیومده ، من دارم میرم تا ۵ دقیقه دیگه نیومدی رفتم
- باشه الان میام
یعنی یه بار آرزو به دل شدم صبحانه امو مثل آدمیزاد بخورم چادرمو سرم گذاشتم ،کیفمو برداشتم از بابا و مامان خداحافظی کردم رفتم
سوار ماشین شدم و حرکت کردیم
توی راه امیر هی سفارش میکرد که حتما با سارا صحبت کنم ،منو باش که فکر میکردم به خاطر اینکه هوا سرده منو داره میرسونه نگو که آقا به خاطر معشوقش به من لطف کرده داره منو میرسونه دانشگاه....
بلاخره رسیدیم دانشگاه ،یعنی تا برسیم امیر حرف زد منم چیزی نگفتم
خداحافظی کردم پیاده شدم از ماشین
امیر شیشه ماشینشو داد پایین : آیه ؟؟
برگشتم نگاهش کردم قبل از اینکه اون چیزی بگه گفتم:بابا کچلم کردی تو ،میدونم باهاش صحبت میکنم،آروم آروم بهش میگم که خدای نکرده از خوشحالی سکته نکنه ،مخشو شست و شو میدم که حتما جواب نهاییش به تو بله باشه ،،بازم چیزی مونده؟؟؟
امیر یه لبخندی زد: نوکرتم...
از حرفش خندیدمو گفتم : ما بیشتر ،حالا برو تا بیشتر ضایع نکردی
امیر : باشه ،خداحافظ
- به سلامت....
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
🍁#عاشقانه_ای_برای_تو🍁
#قسمت_بیستم
فردا، آخرین روز بود ...
می رفتیم شلمچه ...
دلم گرفته بود ...
کاش می شد منو همون جا می گذاشتن و برمی گشتن ...
تمام شب رو گریه کردم ...
راهی شلمچه شدیم ...
برعکس دفعات قبل، قرار شد توی راه راوی رو سوار کنیم ...
ته اتوبوس برای خودم دم گرفته بودم ...
چادرم رو انداخته بودم توی صورتم ...
با شهدا حرف می زدم و گریه می کردم توی همون حال خوابم برد ...
بین خواب و بیداری ...
یه صدا توی گوشم پیچید ...
چرا فکر می کنی تنهایی و ما رهات کردیم؟
ما دعوتتون کردیم ... پاشو ... نذرت قبول ...
چشم هام رو باز کردم ...
هنوز صدا توی گوشم می پیچید ...
اتوبوس ایستاد ...
در اتوبوس باز شد ...
راوی یکی یکی از پله ها بالا میومد ...
زمان متوقف شده بود ...
خودش بود ...
امیرحسین من ...
اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ...
اتوبوس راه افتاد ...
من رو ندیده بود ...
بسم الله الرحمن الرحیم ... به من گفتن ...
شروع کرد به صحبت کردن و من فقط نگاهش می کردم ...
هنوز همون امیرحسین سر به زیر من بود ... بدون اینکه صداش بلرزه یا به کسی نگاه کنه
اتوبوس توی شلمچه ایستاد ...
خواهرها، آزادید.
برید اطراف رو نگاه کنید ...
یه ساعت دیگه زیر اون علم ...
از اتوبوس رفت بیرون ...
منم با فاصله دنبالش ...
هنوز باورم نمی شد ... .
صداش کردم ...
نابغه شاگرد اول، اینجا چه کار می کنی؟
برگشت سمت من ...
با گریه گفتم: کجایی امیرحسین؟
جا خورده بود ...
ناباوری توی چشم هاش موج می زد ...
گریه اش گرفته بود ...
نفسش در نمی اومد ... .
همه جا رو دنبالت گشتم ...
همه جا رو ... برگشتم دنبالت ...
گفتم به هر قیمتی رضایتت رو می گیرم که بیای ...
هیچ جا نبودی ...
اشک می ریخت و این جملات رو تکرار می کرد
اون روز ...غروب شلمچه ...
ما هر دو مهمان شهدا بودیم ...
دعوت شده بودیم ...
دعوت مون کرده بودن ...
🍁شهید طاها ایمانی🍁
❇️پایان❇️
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن🍁
#قسمت_بیستم
مامان درحال شستن ظرف ها بود و من و اسرا هم نشسته بودیم به حرف زدن.
مامان با یه پیش دستی که چند تا لیمو ترش قاچ شدهداخلش بود وارد سالن شدو گفت:
–راحیل یکی دوتا از این برش ها رو بخور یه وقت از ریحانه سرما خوردگی اش رو نگرفته باشی. حالا اسفندهم دود می کنم.
ــ ممنون مامان جان.
ــ راحیل.
ــ هوم.
ــ می گم مامان خیلی خوشگل و خوش هیکل و جوونه؟یا من زیادی درشتم که سنم رو بالا نشون میده.
ــ چطور؟
ــ آخه اون روز که با مامان رفته بودیم مسجد، یه خانمه که ما رو نمی شناخت، پرسید خواهرتونه؟ وقتی گفتم مامانمه، اونقدر تعجب کرد روش نشد شاخاش رو بهم نشون بده.
لبخند موزیانه ایی زدم و گفتم:
–هم مامان ما خوشگل و خوش هیکله، هم تو استخون درشتی.
آهی کشید و گفت:
–مثل تو خوش شانس نبودم که به مامان برم.
ــ شوخی کردم بابا، خیلیم خوبی، بعدنفس عمیقی کشیدم.
– طفلی مامان، خیلی زود تنها شد. دلم براش میسوزه.
ــ اسرا
ــ بله
ــ می گم این که الان مامان تنها داره کار می کنه نشونه ی چیه؟
با خونسردی گفت:
–دور از جون شما آبجی گلم، نشونه ی بی معرفتی دختراش.
ـــ خب؟
ــ هیچی دیگه دوباره دختر کوچیکه طبق معمول باید معرفت به خرج بده. بعدهم بلندشدوسمت آشپزخانه رفت.
با رفتن اسرا مامان را صدا زدم که بیاد.
مامان بااسفنددودکن واردشدوکلی دود اسفند تو حلقم کردو کنارم نشست.
ــ خب خبر جدید چی داری؟
من هم قضیه ی تلفن زدن آرش رابرایش تعریف کردم.
ــ از روز اول واسه مامان همه چیز رادر مورد آرش تعریف کرده بودم.
ــ قصد این پسره چیه؟نکنه نظرش دوستیه؟
ــ من که اهلش نیستم مامانم.
ــ می دونم دخترم، ولی مواظب باش.
گاهی وقت ها این پسرا فکرایی دارن تو سرشون، قاپ دخترا رو می دزدن بعد می شینن دختره بره دنبالش.
کمی دیرگفتی مامان جان. ولی من که اهل دنبال کسی رفتن نیستم.
اسرا با سه تا دم نوش وارد شدو رو به من گفت:
–من رو فرستادی که خودت بشینی به پچ پچ؟
مامان دیگه حرفی نزدو خندید.
ــ نه بابا منم الان می خوام پاشم کمک مامان یه کم خونه تکونی.
رو به مامان کردم و گفتم:
– الان سه تایی آشپزخونه رو شروع کنیم تا آخر شب تموم میشه ها.
ــ خسته ایی دخترم، حالا انجام میشه.
ــ این دم نوش رو بخورم حله.
تا دیر وقت به کمک مامان و اسرا همه ی کابنت ها و کف آشپز خونه و... رو برق انداختیم و تمیز کردیم.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
💗#تسبیح_فیروزه ای💗
#قسمت_بیستم
بعد از مدتی نرگس اومد سمتم
نرگس : کجایی رها، من که نصف عمر شدم
با دیدن نرگس خودمو به آغوشش انداختم و یه دل سیر گریه کردم
نرگسم شنوای خیلی خوبی بود برای حرفای دلم
حرفایی که جگرم را سورخ کرده بود
چند روزی در شلمچه بودیم
دل کندن از شهدا خیلی سخت بود
اولین نمازمو در اونجا خوندم
از شهدا خواستم که کمکم کنن ،کمکم کنن این موهبتی که نصیبم شده ،به این راحتی از دست ندم
نرگسم چادرشو به من هدیه داد
چقدر حس قشنگی داشتم
بلاخره روز وداع رسید ،خیلی سخت بود
سوار ماشین شدیم و من چشم دوخته بودم به گنبد فیروزه ای ،نمیدونستم بازم میام اینجا یا نه
توی راه همه ساکت بودن ،انگار فقط من نبودم که حالم خراب بود
انگار این حال خراب مصری بود
انگار هرکسی بیاد پا بزاره روی این خاک دل جدا شدن نداره
نرگس: داداش رضا ،آدرسی که رها داده رو بگیر ببین کجاست دقیقن
آقا رضا: چشم
- نمیخواد ،دیگه نمیخوام برم
نرگس : یعنی چی؟ - میخوام برگردم خونه
نرگس: میدونی الان چی در انتظارته؟
- میدونم ،توکل کردم به خدا، هرچی اون صلاح بدونه منم مطیع دستورشم ،میدونم بد بنده اشو نمیخواد ( نرگس بغلم کرد): الهی قربون اون دلت بشم ،تصمیم خوبی گرفتی
رسیدیم تهران ،آقا مرتضی رو رسوندیم خونشون
بعد هم رفتیم سمت خونه ما
- ببخشید آقا رضا ،همینجا نگه دارین
نرگس: خونتون اینجاست؟
- اره
نرگس: واایی چه خونه خوشگلی دارین ،باید چند روز بیام مهمونت بشم
- خیلی خوشحالم میشم ، نرگس جون به عزیز جون خیلی سلام برسون ،اگه زنده موندم حتمن میام بهت سر میزنم
نرگس: این حرفا چیه میزنی ،انشاءالله که هیچ اتفاق بدی نمی افته
- انشاءالله ،فعلن خدانگهدار( از ماشین پیاده شدم رفتم سمت دروازه ، که اقا رضا پیاده شد)
آقا رضا: ببخشید رها خانم، اگه کمکی خواستین حتمن خبرمون کنین
- من یه اندازه کافی مدیون شما و خانواده تون شدم ،بازم خیلی ممنون که اینو گفتین
آقا رضا: نه بابا این چه حرفیه ،فعلن یاعلی
- به سلامت
🍁نویسنده بانو فاطمه🍁
🍁#رمان_خــــواب_هـــای_آشــفــتــه🍁
#قسمت_بیستم
بشکنی زد و گفت: چی بالاتر از اینکه من خبر دارم جواب آزمایشت اومده و...جوابش مثبته...چقدر بد میشه همه بفهمن خانوم ایدز داره!
قدرت ایستادن نداشتم. افتادم روی زمین. مشتم را به زمین کوبیدم و پرسیدم: چرا جاسوسیمو کردی؟
قهقه ای زد و گفت: برا همراه کردنت با گروهم باید ازت آتو میگرفتم.
به سختی بلند شدم و با گریه گفتم: لعنت به هرچی تیم و گروهک و گروهه...
در را باز کرد و همانطور که با نوچه هایش در تاریکی رهایم میکردند، گفت: آخر هفته کاری که باید برام انجام بدی رو بهت میگم.
وقتی تنها شدم آهسته گفتم: پس اینطوریه؟ هان؟ راه فراری از گذشته نیست. نمیشه آدم باشم...باشه پس حالا که ...
با خشم از جایم بلند شدم و رفتم داخل محوطه که فاطمه را دیدم زیرلب غر زدم: اه همه جا باید ریختش جلو چشم باشه؟!
آمد طرفم. راه کج کردم ولی پابه پایم قدم هایش را تند کرد تا به من رسید و گفت:
از خانم مدیر خواستم اجازه بده جمعه دخترایی که میان نماز رو ببرم زیارت...اونم شرط گذاشت علاوه بر خودش و چند نفر از کادر اینجا...گفت
که یه نفر از بچه های اینجا رو کمکم ببرم. من تو رو پیشنهاد دادم اونم فقط گفت با پلیس برا ازهم پاشیدن یه تیم قاچاق چی، همکاری کردی. من از گذشته ات چیزی نپرسیدم. تا خودت نخوای هیچی...
ایستادم و گفتم: من ...نباید اون حرفارو بهت میزدم.
لبخندی زد و گفت: دیگه بهش فکر نکن. پس میای؟
با تعجب پرسیدم: بعد از چیزایی که بهت گفتم بازم میخوای...
آمد جلو دستم را گرفت و همانطور که در چشم هایم زل زده بود، گفت: وقتی عصبانی هستیم چیزایی میگیم که خیلیاشو خودمونم باور نداریم. گذشته دیگه گذشته...
بازهم حرفهایش ذهنیتم را به چالش کشید. درست شنیده بودم؟ خودش را با من جمع بست؟ همین رفتارش همینکه مثل خیلی ها خودش را از بقیه بالاترنمی دانست و از من فاصله نمیگرفت، باعث میشد در قلبم تحسینش کنم.
صدایم را صاف کردم و گفتم: شاید برات فرقی نداشته باشه ولی...من...اونی نیستم که بقیه میگن. من گناههایی که بهم نسبت میدنو انجام ندادم. نمیگم پاکم ولی...
دستهایم را در دستانش فشرد. دستان ظریفش برعکسِ چشم هایش، سردِ سرد بودند. گفت: باور میکنم که راست میگی چون چنین جایی دلیلی برای دروغ گفتن نداری.
انگار قدرت صداقتش به من شهامت میداد کنارش قرار بگیرم. گفتم: میام.
انتظار نداشتم ولی بغلم کرد و گفت: ان شاالله.
برای اولین بار در سالهایی که به سختی جان کندن گذرانده بودم، احساس آرامش کردم. غافل از نقشه شومی که سردسته لات های کانون، برای من و فاطمه کشیده بود.
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_بیستم
در میان دانه هاي مصنوعي برف متوجه اقاي ایزدي شدم كه با سرعت دست در جیب كاپشن سبز سربازي اش كرد و ماسكش را درآورد. همانطور كه ماسك را مي زد به طرف در كلاس مي رفت گفت : خواهش مي كنم اقاي احمدي دیگه این اسپري رو نزنید .
همانطور كه پاي تخته ایستاده بودم و به صورت ایزدي خیره شدم كه نفس نفس مي زد. سرو صداي بچه ها بلند شده بود و هركس حرفي مي زد.
- آقاي ایزدي مگه شما مخالف شادي هستین ؟
- حتما آقاي ایزدي رادیكال هستن .
بعد یكي با خنده گفت : نه خیر جناب ایزدي جذر هستن.
صداي دختري از ردیف جلو آمد : بس كنید منهم از بوي این اسپري حالم بهم خورد.
بعد دوباره سروصداها قاطي شد و ناگهان آقاي ایزدي كه رنگ صورتش تیره و كبود شده بود روي زمین افتاد. اولش هیچ كس كاري نكرد انگار همه فلج شده بودند سكوت سنگیني بر كلاس حكم فرما شد. بعد ناگهان همه پسرها با هم به طرف اقاي ایزدي هجوم آوردند و اورا كه انگار از هوش رفته بود روي دست از كلاس بیرون بردند.
تا شب ناراحت ونگران بودم . لحظه اي صورت معصوم و مظلوم آقاي ایزدي از پیش چشمم دور نمي شد. بعد از آنكه آمبولانسي جلوي در دانشگاه آمد و آقاي ایزدي را بردند حال همه حسابي گرفته شد. همه در حیاط جمع شده بودند و با وجود هواي سرد و سوز بدي كه مي آمد با هم درباره این موضوع صحبت مي كردند. همه داشتند به سعید احمدي غر مي زدند و حادثه را تقصیر او مي انداختند كه البته بي تقصیر هم نبود. بیچاره آقاي احمدي گوشه اي كز كرده بود و چیزي به گریستنش نمانده بود . دخترها دور هم جمع شده بودند و هر كس چیزي مي گفت. فرانك ناراحت گفت : بیچاره ایزدي دلم خیلي برایش سوخت . آخه یكدفعه چي شد؟ لیلا جوابش را داد : منكه گفتم حساسیت داره گوش نكردید.
آیدا در حالیكه دماغش را پاك مي كرد گفت : بنده خدا چقدر غیبتش رو كردم. نگو كه طفلك مریضه .
سر انجام مثل اغلب جریانات زندگي این حادثه هم كم كم رنگ باخت و بچه ها دانشگاه را ترك كردند. در بین راه لیلا رو به من كرد و گفت : كاش مي دونستیم كجا بردنش ، حداقل مي رفتیم ببینیم چي شده ؟ شاید چیزي احتیاج داشته باشه .
سرم را تكان دادم و گفتم : خیلي دلم سوخت ولي تا حالا حتما پدر و مادرش شاید هم زنش خبردار شدن ورفتن بالاي سرش.
لیلا دنده را عوض كرد و گفت : آره حتما دانشگاه با خانواده اش تماس گرفتن. خدا كنه طوریش نشه .
بعد در آینه به پشت سرش خیره شد و با نفرت گفت :
- اه دوباره این كنه ها پشت سرمون میان .
نگاهي كردم وگفتم : كي ؟
لیلا آهسته گفت : همون پاتروله دیگه ، دار و دسته شروین اینها، چقدر مسخره اند. !
شروین یكي از پسرهاي كلاس بود كه فكر میكرد همه خاطر خواهش هستند . چشمهاي رنگي و موهاي مجعد مشكي داشت. پوستش همیشه برنزه بود و قد بلند و هیكل وریزیده اش نشان مي داد كه اهل ورزش است. از سر و وضعش هم معلوم بود كه پولدار است . چند نفر مثل خودش هم دورش را گرفته بودند و اكثر اوقات با هم بودند.
بي حوصله به لیلا گفتم :محل نگذار حوصله ندارم.
لیلا سرعتش را كم كرد تا بلكه پاترول از ما جلو بزند اما پاترول هم سرعتش را كم كرد. لیلا در آیینه نگاهشان مي كرد آهسته گفت: ول كن نیستند.
با حرص گفتم : به جهنم بذار بیان دنبالمون برو طرف خونه وقتي مي بینن مي ریم خونه دماغشون میسوزه .
لیلا مرا جلوي در خانه پیاده كرد وقتي پیاده شدم. پاترول شروین را دیدم كه به دنبال لیلا وارد كوچه مان شد. در كیفم دنبال كلید مي گشتم كه صداي شروین را شنیدم :
- مي خواي بگي این قصر مال شماست ؟
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗#داستان_ظهور💗
#قسمت_بیستم
آيا تاكنون نام "سيّدحَسَنى" را شنيده اى؟
او از فرزندان امام حسن(ع) است كه در "خراسان" قيام مى كند و مردم را به يارى امام زمان دعوت مى كند.
سيّدحسنى شنيده است كه كوفه در تصرّف سُفيانى است براى همين با لشكر خود به سمت كوفه حركت كرده تا سفيانى را شكست دهد و كوفه را آزاد كند.
او پرچم هايى به رنگ سياه براى لشكر خود انتخاب مى كند و با دوازده هزار نفر به سمت كوفه به پيش مى تازد.
وقتى اين خبر به سفيانى مى رسد از كوفه بيرون مى رود و اين شهر به تصرّف سيّدحسنى در مى آيد.
فرار سفيانى از كوفه، يك تاكتيك نظامى است; زيرا هدف اصلى او جنگ با امام زمان است، براى همين او مى خواهد قواى خود را براى آن جنگ اصلى نگاه دارد.
هنوز به كوفه نرسيده ايم كه خبر فتح كوفه به دست سيّدحسنى به ما مى رسد.
حالا ديگر لشكر حق به راحتى مى تواند وارد اين شهر شود.
خيلى دلم مى خواهد مسجد كوفه را ببينم.
لحظه شمارى مى كنم تا هر چه زودتر وارد كوفه شويم; امّا لشكر متوقّف مى شود.
به راستى چه خبر است؟
امام دستور داده اند كه لشكر، همين جا بيرون كوفه متوقف شود.
آن طرف را نگاه كن !
سيّدحسنى با ياران خود به سمت ما مى آيند. او خدمت امام مى رسد و عرض سلام و ادب مى كند.
او به مولاى خود، اعتقاد محكمى دارد; امّا براى اينكه يقين ياران او زيادتر شود، خطاب به امام مى گويد: "اگر شما مهدى آل محمّد هستيد، نشانه هاى امامت را به ما نشان بدهيد".
شايد بگويى نشانه هاى امامت ديگر چيست؟
منظور سيّدحسنى، عصاى موسى(ع) و انگشتر و عمامه پيامبر اسلام است.
امام زمان تمام آنچه را سيّدحسنى تقاضا كرده است به او نشان مى دهد.
سيّدحسنى فرياد مى زند: الله أكبر، الله أكبر.
همه نگاه مى كنند، او پيشانى امام را مى بوسد.
و بعد چنين مى گويد: "اى فرزند رسول خدا ! من مى خواهم با شما بيعت كنم".
سيّدحسنى با امام بيعت كرده و پيمان يارى مى بندد. وقتى ياران او اين صحنه را مى بينند، آنها نيز با امام بيعت مى كنند.
ديگر وقت آن رسيده است كه امام وارد شهر كوفه شود.
ياران امام در مسجد كوفه مستقر شده و در جاى جاى اين مسجد خيمه به پا مى كنند.
امشب اوّلين شبى است كه لشكريان امام به مسجد كوفه آمده اند، آنها تا صبح مشغول راز و نياز با خداى مهربان مى شوند.
آيا مى دانى خواندن نماز مستحبى در اين مسجد به اندازه ثواب يك عُمره (سفر زيارتى خانه خدا) است.
چند روز مى گذرد...
خبردار مى شويم كه امام همراه با گروهى از ياران خود به سمت بيابان هاى اطراف كوفه مى روند. پس ما نيز همراه آنان مى رويم تا ببينيم چه خبر است.
بعد از مدّتى راه پيمايى، امام در وسط بيابان مى ايستد و به ياران خود دستور مى دهد تا در زمين گودالى بكَنند.
بعد از مدتّى، همه متوجّه چيز عجيبى مى شوند. نگاه كن، دوازده هزار سلاح، آن هم در دل خاك !
آرى، اين ها اسلحه هايى است كه خدا براى امام و ياران او آماده كرده است.
امام به ياران خود دستور مى دهد تا اين اسلحه ها را به شهر كوفه ببرند و در ميان لشكريان تقسيم كنند.
نویسنده کتاب:دکتر مهدی خدامیان
🔑🌹کلیدبهشت🔑🌹
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
💗#هفت_شهر_عشق💗
💗#قسمت_بیستم💗
عمرسعد از اينكه فرستاده او به امام ملحق شده، بسيار ناراحت است. در همه لشكر به دنبال كسى مى گردند كه به امام حسين(ع) نامه ننوشته باشد و فرياد مى زنند: "آيا كسى هست كه به حسين نامه ننوشته باشد؟".
همه سرها پايين است، امّا ناگهان صدايى در فضا مى پيچد: "من! من به حسين نامه ننوشته ام".
آيا او را مى شناسى؟ او قُرَّه است. عمرسعد مى گويد: "هم اكنون نزد حسين(ع) برو و پيام مرا به او برسان".
قُرَّه حركت مى كند و نزديك مى شود. امام حسين(ع) به ياران خود مى گويد: "آيا كسى او را مى شناسد؟" حَبيب بن مظاهر مى گويد: "آرى، من او را مى شناسم، من با او آشنا و دوست بودم. من از او جز خوبى نديده ام. تعجّب مى كنم كه چگونه در لشكر عمرسعد حاضر شده است".
حبيب بن مظاهر جلو مى رود و پس از دادن سلام با هم خدمت امام مى رسند. قُرّه خدمت امام سلام مى كند و مى گويد: "عمرسعد مرا فرستاده است تا از شما سؤال كنم كه براى چه به اين جا آمده ايد؟"
امام در جواب مى گويد: "مردم كوفه به من نامه نوشتند و از من خواستند تا به اين جا بيايم".
جواب امام بسيار كوتاه و منطقى است. قرّه با امام خداحافظى مى كند و مى خواهد كه به سوى لشكر عمرسعد باز گردد.
حبيب بن مظاهر به او مى گويد: "دوست من! چه شد كه تو در گروه ستمكاران قرار گرفتى؟ بيا و امام حسين(ع) را يارى كن تا در گروه حق باشى".
قُرّه به حبيب بن مظاهر نگاهى مى كند و مى گويد: "بگذار جواب حسين را براى عمرسعد ببرم، آن گاه به حرف هاى تو فكر خواهم كرد. شايد به سوى شما باز گردم"، امّا او نمى داند كه وقتى پايش به ميان لشكر عمرسعد برسد، ديگر نخواهد توانست از دست تبليغات سپاه ستم، نجات پيدا كند.
كاش او همين لحظه را غنيمت مى شمرد و سخن حبيب بن مظاهر را قبول مى كرد و كار تصميم گيرى را به بعد واگذار نمى كرد.
اينكه به ما دستور داده اند در كار خير عجله كنيم براى همين است كه مبادا وسوسه هاى شيطان ما را از انجام آن غافل كند.
ابن زياد مى داند كه امام حسين(ع) هرگز با يزيد بيعت نخواهد كرد. به همين دليل، در فكر جنگ است. البته خودش مى داند كه كشتن امام حسين(ع) كار آسانى نيست، براى همين مى خواهد تا آنجا كه مى تواند براى خود شريكِ جرم درست كند.
او مى خواهد كشتن امام حسين(ع) را يك نوع حركت مردمى نشان بدهد. اكنون پنج هزار سرباز كوفى در كربلا حضور دارند و او به خوبى مى داند كه ياران امام به صد نفر هم نمى رسند، امّا او به فكر يك لشكر سى هزار نفرى است. او مى خواهد تاريخ را منحرف كند تا آيندگان گمان كنند كه اين مردم كوفه بودند كه حسين(ع) را كشتند، نه ابن زياد!
در كوچه هاى كوفه اعلام مى شود همه مردم به مسجد بيايند كه ابن زياد مى خواهد سخنرانى كند. همه مردم، از ترس در مسجد حاضر مى شوند. چون آنها ابن زياد را مى شناسند. او كسى است كه اگر بفهمد يك نفر پاى منبر او نيامده است، او را اعدام مى كند.
ابن زياد سخن خويش را آغاز مى كند: "اى مردم! آيا مى دانيد كه يزيد چقدر در حقّ شما خوبى كرده است؟ او براى من پول بسيار زيادى فرستاده است تا در ميان شما مردمِ خوب، تقسيم كنم و در مقابل، شما به جنگ حسين برويد. بدانيد كه اگر يزيد را خوشحال كنيد، پول هاى زيادى در انتظار شما خواهد بود".
نویسنده:دکتر مهدی خدامیان
#کلیدبهشت🗝🏰
@kelidebeheshte
💗#معجزه_دست_دادن💗
💗#قسمت_بیستم💗
يكى از مهم ترين اعضاى بدن كه مى تواند پيام هاى زيادى را منتقل كند همين دست هاى ما مى باشد و به راستى كه دست انسان يك وسيله بسيار پيچيده و نيرومند است و طبق بررسى هاى به عمل آمده در مدّت عمر ما، انگشتان دست ما به طور متوسط 25 ميليون مرتبه باز و بسته مى شود.
دست انسان مى تواند طيف وسيعى از پيام هاى ارتباطى را منتقل كند و جالب است بدانيد "كانت" كه يكى از فيلسوفان مشهور جهان است دست انسان را قسمت قابل رؤيت مغز ناميده است و همين طور دكتر "برونوسكى" دست را لبه برنده مغز مى داند و به اين جهت است كه دست مى تواند بازتاب دقيقى از افكار و احساسات ما را به طور ناخودآگاه به ديگران منتقل كند.
دست دادن شكل تكامل يافته اى از ارتباطات غير كلامى است كه طى ساليان سال به نمادى جهانى براى ارتباطِ بين انسان ها تبديل شده است.
در زمان هاى دور، بالا نگه داشتن دو دست، دلالت بر همراه نداشتن سلاح بوده است كه بعدها به پيام رسان درود و سلام تبديل شده است.
تمايل به دست دادن، نشانه اى از خوش آمد گويى و پذيرايى مى باشد و به بهترين نحو محبّت و صميميّت را به طرف مقابل منتقل مى كند.
براى همين است كه در دستورات اسلام اين قدر به دست دادن تأكيد شده است، چون وقتى ما فردى را دوست داريم و به او علاقه داريم، اگر بخواهيم اين دوستى و محبّت را در قالب كلام منتقل كنيم، نياز به وقت زيادى داريم، امّا همين دستِ ما مى تواند در مدّت كمى، دريايى از احساس و محبّت را به ديگرى منتقل كند.
البتّه همين دست ما مى تواند بى تفاوتى ما را نيز به مخاطب منتقل كند. اگر تو با فردى دست بدهى و صدها بار با زبان بگويى كه او را دوست دارى، ولى دست دادن تو بى رمق و خالى از احساس باشد، مغز طرف مقابل، پيام دست تو را قبول مى كند. زيرا هرگاه بين پيام زبان ما و پيام دست ما اختلاف باشد، مغز پيام دست را قبول مى كند، آرى، دست هرگز در انتقال پيام نمى تواند دروغ بگويد!
و اين نكته مهمّى است كه بايد همواره يك هماهنگى كامل بين احساسى كه شما با دست دادن، به ديگران منتقل مى كنيد و بين تصويرى كه مى خواهيد در ذهن مخاطب ايجاد كنيد وجود داشته باشد.
نویسنده:دکتر مهدی خدامیان
♥⃢ 🌿 eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
💗#لطفا_لبخند_بزنید💗
💗#قسمت_بیستم💗
آيا مى دانيد هيچ پيوند عميقى بين ما انسان ها به وجود نمى آيد مگر اينكه با لبخند و شادمانى همراه باشد؟
به راستى در جهانى كه انسان ها تلاش مى كنند روى منفى ها و كمبودها تمركز كنند، لبخند زدن نياز به شجاعت دارد.
آيا شما مى دانيد كه لبخند نيرومندترين قدرت براى ايجاد خلاقيّت و معنويّت است؟
چرا ما اين گونه تربيت شده ايم كه معنويت را با غم و ناراحت بودن، همراه مى دانيم در حالى كه همين لبخند مى تواند درهاى آسمانى معنويّت را به روى ما بگشايد !
اگر شما بخواهيد در زندگى شاد باشيد بايد ذهنتان را به سوى دارايى ها و نعمتهايى كه خدا به شما داده است متمركز كنيد.
در اين صورت است كه دنيا در چشم شما زيبا جلوه مى كند چون ذهن خود را به سوى زيبايى ها و نعمتهايى كه خدا به شما داده است متمركز كرده ايد.
در طول تاريخ، بزرگان بشريت، همواره بر ضرورت شادمانى تأكيد كرده اند براى مثال "سوفوكلس" 451 سال پيش از ميلاد، به شاگردانش گفت:
انسانى كه شادمانى از وجودش رخت بر بسته است، ديگر زندگى نمى كند، بلكه او را بايد مرده پنداشت.34
اكنون ديگر شما مى دانيد كه يكى از بهترين راهها براى شادمان نمودن خود و ديگران، لبخند زدن مى باشد.
شادمانى بهترين وضعيت مطلوب ذهنى ما مى باشد و به اين دليل مى تواند ما را در كسب راه حل هاى خلّاقانه يارى بخشد.
هنگامى كه احساس شادمانى و رضايت مندى مى كنيم و زمانى كه شاد هستيم، آغوشمان به روى زندگى گشوده است و آنگاه است كه همه چيز را زيبا مى بينيم و بهتر از عهده مشكلات روزانه خود بر مى آييم.
آرى، هيچ راهى مطمئن تر از لبخندى كه از صميم دل باشد براى دوستى ميان ما انسان ها وجود ندارد.
حتماً ديده ايد كه چگونه يك لبخند توانسته است رابطه اى را كه تا لحظاتى پيش پر از تنش و اضطراب بوده است، به پيوندى گرم و صميمى تبديل كند.
لبخندى كه بر لبهاى شما مى نشيند هم خودتان را غرق شادى مى كند و هم ديگران را از محبّت و صميميّت، سيراب مى سازد و به اين وسيله شما براى شادمانى جامعه خود، گامى بزرگ برداشته ايد.
همين لبخند شما مى تواند يخ هاى بى تفاوتى را در جامعه آب كند و شور محبّت را در دلهاى همگان، زنده نمايد.
نكته قابل توجّه ديگر اينكه ما انسان ها همواره آماده ايم كه با بروز كوچكترين حادثه ناخوشايند به استقبال احساسات منفى مثل خشم، تنفر، كينه و افسردگى برويم و به زمين و زمان بد بگوييم.
هنگامى كه چراغ راهنمايى، كمى ديرتر سبز مى شود، وقتى كه پشت ترافيك گير مى افتيم، زمانى كه هوا آن طور كه دلمان مى خواهد نيست; عصبانى و ناراحت مى شويم و در دام افكار و احساسات منفى گرفتار مى آييم.
جالب اين است كه همه ما مى دانيم اين افكار و احساسات منفى، نمى توانند مشكلات ما را بر طرف سازند بلكه به مشكلات ما مى افزايند.
هنگامى كه شما لبخند مى زنيد در واقع با اين كار رضايت خاطر، آرامش باطن و اعتماد به نفس خويش را نشان مى دهيد.
همه روان شناسان لبخند را به عنوان نماد آرامش و اعتماد به نفس مى شناسند.
كسى كه در زندگى همواره لبخند به لب دارد به خاطر اين است كه او به گونه اى ديگر به دنيا نگاه مى كند، او دنيا را به چشم مثبت انديشى مى بيند و براى همين همواره شاد مى باشد.
ما بايد تلاش كنيم كه همواره نيمه پر زندگى را ببينيم و چون در كنار پنجره زندگى مى ايستيم، زيبايى هايش را ببينيم و لذت ببريم.
بايد در زندگى به نعمت هايى كه خدا به ما داده است تمركز كنيم نه اينكه همواره به نداشته ها فكر كنيم.
اين گونه ما مى توانيم شكر واقعى نعمتهاى خدا را كنيم و معلوم است كه شكر نعمت، نعمتت افزون كند.
نگرانى و افسردگى بيشتر مردم به خاطر فرداى نامعلوم است، اما چرا ما شادى امروز را فداى آينده اى نا معلوم مى كنيم؟
زندگى كردنى كه در آن فقط به فرداى بهتر و بهتر بينديشيم، فريبى بيش نيست، كسى كه اين گونه زندگى مى كند، شادمانى امروز خود را از دست مى دهد.
زندگى يك فرصت است و اگر مى خواهيد خوشبخت باشيد سعى كنيد از اين فرصت لذت ببريد نه اينكه در انتظار فردا بمانيد كه چون به فردا رسيديد خوشبختى را در آغوش بگيريد.
زندگى مقصد نيست، زندگى يك سفر است و آنانى كه اين را مى دانند هر لحظه اين سفر را با لبخند خويش زيبا و زيباتر مى كنند
نویسنده:دکتر مهدی خدامیان
♥⃢ 🌿 eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_بیستم
....... به سمتش رفتم 😥
چشمهایش را باز کرد 👀
گفت:زینب تویی!😳
ماندم😳
گفتم:ببخشید به جا نمیارم 🤨
گفت:منم دیگه مهسا 😟
یادم نیامد 🤔
گفتم:ببخشید یادم نمیاد 😕
گفت:ای خدای فلک 🤦🏻♀
جرقه زد ✨
فهمیدم 😳
مهسا حمیدی بود 😍
دوران دبیرستان باهم بودیم 😍
گفتم:مهسا تویی 😍
قربونت برم 😍 چقدر عوض شدی 😍
مبارک باشه 😊
گفت:سلامت باشی عزیزم☺️ولی اینجا چکار میکنی؟ 🤔
میخواستم بگویم که محمد وارد اتاق شد 🚪
گفت:آشنا از کار دراومدین؟
گفتم:مهسا جون از دوستای دبیرستانم هستن ☺️
مهسا گفت:مبارکه زینب جون همسرتون هستن؟ ☺️
گفتم:بله عزیزم دیروز عروسیمون بود ☺️
گفت:پس خیلی مبارکه ☺️
گفتم:سلامت باشی ☺️
گفت:نگفتی اینجا چکار میکنی 🤔
گفتم:ما توی خیابون بودیم که جلوی ما دوتا ماشین تصادف کردن،من پیاده شدم تا...
حرفم را قطع کرد 😐
گفت:شما منو آوردین بیمارستان؟😳
گفتم:آره عزیزم ☺️
گفت:خدا از بزرگی کمتون نکنه 😊
گفتم:کاری نکردیم که،من خودمم تا همین چند دقیقه پیش بیهوش بودم 😄تو ماشین از حال رفتم 😅
گفت :بخاطر من؟😳
گفتم:نمیدونم والا 😅
گفت:اجرت با امام حسین 🌺
لبخند زدم😊
گفتم:شوهرت کجاست؟ 🤔
گفت:ماموریته😔
گفتم:ماموریت؟😱 مگه چکارس؟ 😨
گفت:پاسداره ☺️
محمد دهانش باز ماند 😨😳
محمد روبه مهسا گفت:فامیل شوهرتون چیه؟😳
مهسا گفت:محمودسیدی☺️
محمد مانده بود چه کند 🤭
گفتم:آشنا از کار در اومدین 😂
خندیدیم 😂😂😂
زهرا وارد اتاق شد 🚪
گفت:مامان اذان شد ☺️
گفتم:باشه عزیزم الان میام ☺️
مهسا تعجب کرد 😐
گفت:زینب مگه دیروز عروسیتون نبوده؟😐
گفتم:خب بله ☺️
گفت:پس چرا دخترت اینقدر بزرگه 😳
خندیدم 😂
ماجرا را از اول تعریف کردم 😊
خیلی از کارم خوشش آمد 😘
محمد گفت:بریم خانم دیر وقته باید برسیم خونه بابام اینا 🙃
گفتم:لباسام 😨نمازم که نمیتونم بخونم 😐
گفت:اشکال نداره ☺️ بریم از فاطمه لباس بگیر ☺️
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
@zekrroozane ذڪرروزانہکیمیای صلوات 20.mp3
زمان:
حجم:
14.16M
.
📚 مجموعه چهل قسمتی جذاب: «کیمیای صلوات»
👈🎧 #قسمت_بیستم
اندر فضائل بیانتهای ذکر شریف صلوات
🎙 اجرا و تهیه و تنظیم : مصطفی صالحی
#نشر = #صدقه_جاریه
#نذرظهور
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
┅❅⊰𑁍⊱⊰⊱⊰𑁍⊱⊰⊱⊰𑁍⊱❅┅
@kelidebeheshte