💗#رهایی_از_شب💗
#قسمت_شصت_وپنجم
او با ناراحتی صداش رو یک پرده بالاتر برد و گفت:پس قضیه چیه که این وقت شب دنبال من به این محله ی خطرناک اومدید؟ قضیه خونی شدن سرو صورتتون چیه؟چرا بااینکه محل زندگیتون با مسجد محل، فاصله داره اینهمه راه میکوبید میاید اونجا؟ اینا بسه یا بازم بگم؟
معلوم شد که او در این مدت خیلی چیزها از من میدونسته و من فکر و ذکرش رو به هم ریخته بودم.برای یک لحظه به خودم گفتم مرگ یک بار شیونم یک بار!! در هرصورت حاج مهدوی هیچ وقت عشق منو نمی پذیرفت و من باید دل از او و وصالش میکندم.پس چراسکوت؟!
صدام میلرزید.گفتم:طاقت شنیدنش رو دارید؟؟ قول میدید منو از مسجد بیرونم نکنید؟
او گوشه ی خیابون توقف کرد و در حالیکه سرش رو به علامت مثبت تکون میداد با لحن مهربون و ارامش بخشی گفت: میشنوم..خدا توفیق امانت داری بهمون بده ان شالله.
حالا لرزش دست وپام هم به لرزش صدام افزوده شد.دندونهام موقع حرف زدن محکم به هم میخورد.
گفتم:من....
برای دل خودم شما رو تعقیب میکردم.اولها دم اون میدون مینشستم تا یاد آقاجونم که خیلی ساله به خوابم نیومده بیفتم.چون من و آقام با هم تو اون مسجد نماز میخوندیم.شما چیزی از من نمیدونید..فقط همینو بگم که من مدتهاست نه مادر دارم نه پدر!! شما به افرادی مثل من میگید بی ریشه!! هیچ وقت هم به امثال من نگاه نمیکنید!! ولی منم یه روزی مثل خانوم بخشی بودم.تو خط بودم..فقط دستم رها شد.از خودم خسته بودم.از کارهام، ازگناهام..یه شب دم مسجد داشتم گریه میکردم.روم نمیشد بیام داخل..دلایلش بماند..ولی شما خیلی مهربون و محترمانه دعوتم کردی داخل و منو با نهایت احترامات سپردید دست خانوم بخشی!! از اون شب نمیتونستم نسبت بهتون بی تفاوت باشم. شما تنها کسی بودید که بی منت و بی هدف منو مورد محبت و لطفتون قرار دادید. شما در من احساسی به وجود آوردید که تا روز قبلش تجربه نکرده بودم.دلم میخواست ..دلم میخواست حتی شده از دور نگاتون کنم.حد خودم رو میدونستم. میدونستم شما به یکی مثل من نگاه هم نمیندازی.ولی ..ولی من که میتونستم!!شما به من نیازی نداشتی ولی من محتاج شما بودم..این نیاز حتی با از دور تماشا کردنتون. ....
زدم زیر گریه..
او درحالیکه اسم خدارو صدا میکرد سرش رو روی فرمون گذاشت.
وای چه شبی بود امشب! مثل روز محشر وقت پرده دری بود. وقت بی آبرو شدن! !
امشب تقدیر با من سر جنگ داشت!!همه چیز برعلیه من بود.امشب شب مکافات بود.باید مکافات همه ی کارهامو پس می دادم. باید پیش بنده ی خوب خدا تحقیرو کنار زده میشدم.هر ضربه ای که او به فرمون میکوبید با خودش حرفها داشت...
به سختی ادامه دادم:حاج آقا من خیلی بنده ی روسیاهی هستم.میدونم الان دارید به چی فکر میکنید.هر فکری کنید راجب من حق دارید ولی بخدا منم آدمم!! بنده ی خوبی نبودم واسه خدا ولی از بنده های خوبش هم خیری ندیدم!! وگرنه الان این حال وروزم نبود!خدا منو رهام کرده..دیگه کاری به کارم نداره..ازم بریده..ولی به خودش قسم من دارم دنبالش میگردم.
دلم میخواد آقای خدابیامرزم ازم راضی باشه. اخه آقام خیلی مومن بود.همه تو اون محل میشناختنش.آسد مجتبی حسینی..
حاج مهدوی سرش رو از روی فرمون برداشت با دستانش گوشه ی چشمهاش رو پاک کرد و دوباره ماشینش رو روشن کرد.منتظر بودم چیزی بگه ولی هیچ حرفی نمیزد!! این رفتارش بیشتر از هرعملی تحقیرم میکردو آزارم میداد. کاش عکس العملی نشون میداد. ولی فقط سکوت بود و سکوت..!! چندبار تلفنش زنگ خورد ولی در حد جواب دادن به اون هم اجازه نداد صداش رو بشنوم!
کاش میشد یک جوری از این جو سنگین فرار کرد.کاش میشد غیب میشدم و میرفتم! اصلا کاش همه ی اینها خواب بود! ولی واقعیت این بود که من اعتراف به احساسم کرده بودم و او چنین واکنش بی رحمانه ای از خودش بروز داد.به پیروزی که رسیدیم با لحنی سرد پرسید: آدرس؟
همین! در همین حد!!
بغضم رو فرو خوردم.وگفتم پیاده میشم.
دوباره تکرار کرد:آدرس؟ ؟
من لجباز بودم.گفتم:اینجا پیاده میشم.!
با همون لحن پرسید:وسط این خیابون خونتونه؟
صورتم رو به سمت پنجره چرخوندم و دندونهامو بهم میساییدم.مگه من نمیخواستم از این ماشین و از نگاه های او فرار کنم پس معطل چی بودم؟
گفتم:داخل اون خیابون دست راست.
او طبق آدرس رفت و کنار خونه م توقف کرد.
🍁نویسنده: ف مقیمی 🍁
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
💗#گامهای_عاشقی 💗
#قسمت_شصت_وپنجم
با خوندن بند بند وصیت نامه ،اشکام جاری شد
بعد از تمام شدن وصیت نامه برگشتم و نشستم روی صندلیم
منصوری: خدا خیرت بده آیه
از بیخوابی سرم داشت منفجر میشد
چفیه رو گذاشتم روی صورتمو خوابیدم
با صدای خانم منصوری بیدار شدم
منصوری: آیه پاشو وقت ،نماز و ناهاره
- چشم
به دور و برم نگاه کردم همه رفته بودن ،چفیه رو گذاشتم روی صندلی ،چادرمو روی سرم مرتب کردم از اتوبوس بیرون رفتم رفتم سمت سرویس ،وضو گرفتم و رفتم سمت نماز خانه ،بیشتر دختر ها داخل نماز خونه مشغول نماز خوندن بودن ،بعد از خوندن نماز
رفتیم سمت رستوران
منصوری با دیدنم دست بلند کرد که رفتم کنارش نشستم و بعد از خوردن ناهار سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم توی راه هاشمی از داخل جیبش یه فلش بیرون آورد داد به شاگرد راننده که بزنه به ضبط
بعد از پلی شدن،صدای مداحی بلند شد
با شنیدن صدای مداحی تمام خاطره هام زنده شدن
بغض داشت خفم میکرد
از داخل کیفم هندزفری رو برداشتن زدم به گوشی
قرآن داخل گوشیمو پلی کردم و مشغول گوش دادن به قرآن شدم شاید کمی آروم شه این دل نا آرومم یه دفعه صدای زنگ گوشیمو شنیدم
اخ اخ مامان بود ،اصلا یادم رفته بود بهش زنگ بزنم
- سلام
مامان: سلام آیه جان خوبی؟
- ممنونم ،خودت خوبی ،بابا خوبه؟
مامان: همه خوبیم،دختر تو نباید یه خبر میدادی که داری میری سفر؟ یعنی اینقدر از من و بابات دلخور بودی؟
- این چه حرفیه میزنین ،همه چی یه دفعه ای شد امیر شاهده!
مامان: باشه قبول میکنم ،آیه مواظب خودت باش ، غذاهاتو بخور،لباس گرم بپوش مریض نشی
- چشم
مامان: چشمت بی بلا ،رسیدین خبر بده
- باشه حتما ،کاره دیگه ای ندارین؟
مامان: نه عزیزم ،خدا نگهدار
- خدا نگهدار
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_شصت_وپنجم
...... اندازهِ اندازه بود ☺️
محمد گفت:مبارکت باشه خانم جانم 😊
گفتم:ممنونم شهید عزیزم 😄
گفت:الحق که زینب خودمی 😅
گفتم:گردش چشم تو نگذاشت که عاقل باشیم 😂
خندید 😅
.... زهرا اصرار داشت که به حرم برویم 👀
حق داشت!...
چند روز نزدیک حرم بود اما حرم نرفته بود 😢
آماده شدیم و به طرف حرم راه افتادیم 😊
آن روز تولدم بود 😜😅
١٢ اردیبهشت 😊
روز تولد خودم ورفیق شهیدم! ✨
خیلی ها میگفتند که مگه شهدای ایرانی مشکلی دارن که رفیق شهید لبنانی انتخاب کردی!
اما دست بردار نبودم 😅
بهترین رفیق زندگی من،اول خدا بود وبعد شهید مغنیه! ✨
ارادت خاصی به این شهید داشتم 👀
خیلی خیلی زیاد!.....
....... به حرم رسیدیم 🙂
دست به سینه گذاشتیم وعرض ادب کردیم 🙃
من هم برای چندمینبار، بخاطر سالم بودن زهرا از آقا تشکر کردم 😊
مفصل زیارت کردیم 🥀
سفر خوبی بود 🙂
.....کم کم باید برمیگشتیم 😢
محمد بیشتر از این نمیتوانست مرخصی بگیرد!
بچه ها هم باید مدرسه میرفتند 🤷🏻♀
یک گوشه دلمان حرم ارباب مانده بود 😓
یک گوشه را هم مشهد گذاشتیم وبرگشتیم 😭
تا ایستگاه راه آهن کسی هیچ حرفی نزد🤐
فقط،چند لحظه ای یک بار،قطره اشکی از گونه هایمان پایین می آمد و دلمان بیشتر تنگ حرم میشد 😭
از درون میسوختم که این آخرین مشهد با محمد است 🙁
باورم نمیشد که محمدم قرار است روزی نباشد وبا دختر ها اینجا بیایم 😢
باور کردنش برایم سخت بود وآرام بودن سخت تر! 😭
اگر من سست میشدم،باید سست شدن دختر هارا هم به دوش میکشیدم 😔
دلم برای دختر ها میسوخت که نمیدانند بابا محمد، فقط چند ماه دیگر پیش آنهاست! 😢
به ایستگاه راه آهن که رسیدیم، محمد کرایه تاکسی را حساب کرد وپیاده شدیم 😢
اختیار اشک هایم دست خودم نبود 😭
میخواستم گریه نکنم اما نمیشد!
ابر بهار شده بودم 😭
بعد از نیم ساعت نشستن داخل سالن،بالاخره سوار قطار شدیم 🙂
محمد دستم را گرفت و سوار قطار شدم،اما یک لحظه راهرو قطار پیش چشمم سیاه شد وسرم گیج رفت 🙁
روی دوزانو افتادم 😢
محمد گفت:خانم جان خوبی؟!😢پاشو تو راهرو قطار نشستی،بیا بریم تو کوپه ببینم چی شدی 😢
پاهایم توان ایستادن نداشت 😭
به سختی وبا کمک محمد ودختر ها بلند شدم وداخل کوپه رفتم 😢
داخل کوپه از حال رفتم 😢
اصلا حال خودم را نمیفهمیدم 😔
محمد آب به صورتم پاشید و بیدار شدم 😢
به دستم نگاه کردم 👀
گفتم:محمد میدونم چرا حالم اینطوری شده 😢
محمد گفت:چی شده زینب؟ ترو خدا بگو نصفه جون شدم 😭
گفتم:انگشتر یاقوتم نیست 😭
محمد گفت:وای🤦🏻♂ چجوری انگشترو پیدا کنم 😢
گفتم:فقط ترو خدا برام پیداش کن 😭من بدون انگشترم زنده نمیمونم 😢😭
محمد سریع از در کوپه بیرون رفت ودر را بست 😢
بعد از چند دقیقه برگشت 😢
گفتم:پیداش کردی 😢
گفت:شرمنده خانم 😔......
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا