eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸』
1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
4.5هزار ویدیو
326 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 آوا {حرفامون}:@AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
💗💗 همه چیز تا چند روز عادی بود.هر روز از خواب بلند میشدم.روزنامه میخریدم و دنبال کار میگشتم و بعد از نماز ظهر به سمت محله ی قدیمی میرفتم و در پایگاه بسیج مشغول فعالیت میشدم. از فاطمه خواستم اگر کار خوبی سراغ دارد به من معرفی کند واو قول داده بود هرکاری از عهده اش بربیاد برام انجام دهد. سیم کارتم هم تغییر دادم تا یکی از راههای ارتباطیم با کامران قطع بشه. وسط هفته بود.دلم حسابی شور میزد.و میدونستم سر منشاء این دلشوره چه چیز بود! بله!!گذشته سیاهم! ! آخر هفته بود. تازه از مسجد برگشته بودم وداشتم برای خودم کمی ماکارونی درست میکردم که زنگ خانه ام به صدا در اومد. اینقدر ترسیدم که کفگیر از دستم افتاد. هیچ کسی بجز نسیم و مسعود آدرس منو نداشت! پس تشخیص اینکه چه کسی پشت دره زیاد سخت نبود. چون تلفنهاشون رو جواب ندادم سروکله شون پیدا شده بود.من دراین مدت منتظر این اتفاق بودم ولی با تمام اینحال نمیتونستم جلوی شوک و وحشتم رو بگیرم.شاید بهتر بود در را باز نکنم!! اصلا حال خوبی نداشتم.باید به آنها چه میگفتم؟ میگفتم من دیگه نمیخوام ادامه بدم چون راه زندگیمو پیدا کردم؟ یا میگفتم عاشق شدم. عاشق یک روحانی که مطمئنم از من خواستگاری نمیکنه؟!!! خدایااا کمکم کن. تلفن همراهم زنگ خورد. حتما خودشون بودند. اما نه!! اونها که شماره ی منو ندارند. به سمت گوشیم دویدم. فاطمه بود.چقدر خوب که او همیشه در سخت ترین شرایط سروکله اش پیدا میشد. داخل اتاق خواب رفتم و درحالیکه صدای زنگ آیفون قطع نمیشد گوشی رو جواب دادم.فاطمه تا صدای لرزونم رو شنید متوجه حالم شد.پرسید: _سادات جان چیشده؟ اتفاقی افتاده؟ من با عجله ودستپاچه جواب دادم: _فاطمه به گمونم نسیم، همون دختری که من و با کامران آشنا کرده پشت دره! فاطمه با خونسردی گفت:خب؟؟ که چی؟؟ من با همون حال گفتم:چی بهش بگم؟ اون فهمیده من جواب کامرانو نمیدم اومده ببینه چرا تغییر نظر دادم فاطمه باز با بی تفاوتی جواب داد: خب این کجاش ترس داره؟ خیلی راحت بهش بگو دوست ندارم دیگه باهاش ارتباط داشته باشم! مثل اینکه واقعا فاطمه اون شب هیچ چیز نشنیده بود.با کلافگی گفتم:د آخه مشکل سر همینه دیگه!! آنها اگه بفهمند من با کامران به هم زدم بیچارم میکنند.کلی آتو از من دارند. _من نمیفهمم ارتباط تو با کامران چه ربطی به نسیم داره آخه؟ خدای من!!! مجبور بودم دوباره لب به اعتراف وا کنم.ولی نه!! دلم نمیخواست بیشتر از این، فاطمه پی به گذشته ی سیاهم ببرد. هرچه باشد او رقیب من به حساب میومد. با عجله گفتم : حق با توست.بهش میگم دوسش ندارم وتموم خواستم تماس رو قطع کنم که فاطمه گفت: _عسل وقتی تصمیم میگیری توبه کنی خدا تو رو درمسیر آزمایشهای سختی قرار میده و تو رو با ترسهات ونقاط ضعفت مواجه میکنه تا ببینه چند مرده حلاجی..آیا توبه ت نصوحه یا یک عهد بی ثبات!!! اگه با شجاعت به جنگ گناهانت رفتی شک نکن خدا با دست غیبش موانع رو از سر رات برمیداره اما اگه زور ترس و نفست بیشتر از اعتقادت به قدرت خدا باشه میبازی! خیلی بدم میبازی.. شک نکن...موفق باشی..خداحافظ گوشی رو قطع کرد.ومن حرفهای تکون دهنده و زیباش رو مرور میکردم.او خواسته یا ناخواسته پندهایی بهم داد که جواب چه کنم چه کنم چند لحظه ی پیشم بود. صدای زنگ آیفون قطع شده بود. حتما پشیمون شدند و برگشتند ولی نه..!! پشت در خونه بودند وزنگ میزدند.متوسل شدم به شهید همت و پشت در گفتم:کیه؟؟ نسیم گفت:زهرماار کیه!!.. در وباز کن پرسیدم: تنهایی؟؟ گفت: آره باز کن مسخره نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم. اونگاه معنی داری کرد و در حالیکه داخل میومد گفت:چرا در وباز نمیکردی؟ گفتم:دستشویی بودم... او با تمسخر گفت: اینهمه مدت؟؟ من جواب دادم: اولا اینهمه مدت نبود وپنج دقیقه بود. ولی سرکار خانوم از بس که دستشون رو زنگ بود براشون این زمان طولانی بنظر رسید. دوما از صبح معده ام به هم ریخته گلاب به روت او انگار کمی قانع شده بود... اما فقط کمی!! رو نزدیک ترین مبل نشست و در حالیکه با ناخنهاش ور میرفت گفت:مجبور شدم زنگ همسایتونو بزنم درو باز کنه.میدونستم خونه ای. با کنایه گفتم:عجب! !! جدیدا چقدر پیگیر شدی!! او خودش رو به نشنیدن زد. 🍁نویسنده:ف مقیمی🍁 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
💗 💗 بلاخره با اصرارهای امیر و سارا لباسمو پوشیمو همراهشون رفتم ماشین و نزدیک شهربازی، پارکینگ گذاشتیم و حرکت کردیم سمت شهربازی من و سارا هم مثل بچه کوچیکا دست امیرو گرفتیم تا گم نشیم اول رفتیم سمت آب میوه فروشی امیر: چی میخورین؟ سارا: من شیر موز بستنی - آخه تو این سرما اینا چیه ؟ من چیزی نمیخورم ... سارا: اه ،آیه چقدر پاستوریزه ای تو ،یه بار که اشکال نداره - بابا از سردی سنگ کوب میکنی میمیری ،این داداشمون پول دوباره خواستگاری رفتن و نداره بیخیال شین... سارا: زبونت لال شه ،من یه عالم آرزو دارم ،هنوز نوه نتیجه امو ندیدم... (امیر یه گوشه ایستاده بود و دستشو زیر چونه اش گذاشت و به ما میخندید) امیر: بس کنین بابا ،آیه واسه تو آش رشته میخرم ،واسه خودم طالبی بستنی ،واسه سارا هم شیر موز بستنی ... سارا: قبوله - منم قبوله بیرون آبمیوه فروشی چند تا میز صندلی بود منو سارا رفتیم سمت یکی از میز صندلی ها نشستیم بعد از چند دقیقه امیر با یه کاسه آش رشته و یه لیوان بزرگ طالبی بستنی و یه لیوان بزرگ شیر موز بستنی برگشت با دیدن لیوان های بزرگ چشماام از کاسه در اومد - یعنی میخواین بخورین همه شو؟ سارا: چیه ،دلت میخواد؟ - نخیر ،به خاطر خودتون میگم ،مغزتون از سرما یخ میزنه بدبختااا نمیدونم خدا داشت عقل و تقصیم میکرد شما دوتا کجا بودین امیر: من در حال مخ زدن سارا بودم سارا: منم داشتم به حرفاش گوش میکردم آش و برداشتم مشغول خوردن شدم زیر چشمی به امیرو سارا نگاه میکردم ،یه بستنی میخوردن و چشماشونو می بستن ،یعنی این دوتا یه پدیده نایاب بودن.... 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ...... مراقبش باشین 😊 زهرا متعجب به انگشتر نگاه کرد و گفت:مامان انگشتر مال کیه؟ گفتم:مال خودمه عزیزم،بریم خونه براتون تعریف میکنم ☺️ محمد نیم نگاهی کرد و آرام گفت:میخوای بگی؟ گفتم:نمیدونم 😔 خیلی سخته 😣 فاطمه هنوز دخترمون نیست! 😔خیلی وارد جزئیات نمیشم 😔 به خانه رسیدیم کلید انداختم ودر را باز کردم 🚪 زهرا خانه را به فاطمه نشان داد و گفت:این خونمونه😊 فاطمه هم خیلی با زهرا صمیمی شده بود 😊 از حیاط رد شدیم وداخل خانه رفتیم 😊 همه چیز سر جایش بود 😊 از پله ها بالا رفتم و در اتاقمان را باز کردم 🚪 بوی عشق میداد 😅 کوله را گوشه اتاق گذاشتم ودوباره پایین پله ها رفتم 😊 فاطمه کمی خجالتی بود ودم در ایستاده بود 😅 زهرا که کنار پله ها بود وچادرش را روی دستش انداخته بود،سریع پله هارا بالا رفت ودر اتاقش را باز کرد 🙂 صدایش کردم و گفتم:مامان بیا فاطمه روهم ببر 😊 گفت:الان میام مامان 😊 زهرا با یک چادر رنگی از پله ها پایین آمد وکوله فاطمه را از روی شانه اش برداشت و گفت:بیا فاطمه جون 😊این چادر رو بپوش و چادر مشکیتم بده که بندازم تو ماشین بشورم 😊 بعد هم گفت:از پله ها که بری بالا،او اتاق که روی درش صلوات نوشته اتاق منه ☺️او یکی هم که روی درش بسم الله نوشته اتاق مامان ایناست ☺️ برو تو اتاقم،الان میام ☺️ زهرا کنارم آمد و گفت:مامان قشنگم،چادرتوبده بشورم 😊 چادرم را در آوردم و به زهرا دادم و گفتم:ممنون عزیزم 😊 فاطمه با آرامش پله هارا بالا می‌رفت 😊 زهرا سریع لباس هارا داخل لباسشویی انداخت و پله ها را بالا رفت 😊 فاطمه داخل اتاق زهرا رفته بود وروی صندلی میز تحریر نشسته بود 😊 زهرا هم وارد اتاق شده بود و با فاطمه صحبت می‌کرد 😊 در اتاق را باز کردم ☺️ فاطمه لباس‌هایش را عوض کرده بود وکنار زهرا روی تخت نشسته بود 😊 زهرا با فاطمه صحبت می‌کرد ☺️ گفتم:نمیخواین بخوابین؟ دیر وقت شده؟! 😊 زهرا گفت:فاطمه تو اتاق من میخوابی،یا برات رختخواب بندازم تو اتاق پایین بخوابی؟ 🤔 فاطمه که حرف دلش معلوم بود 😅اما به زبان نمی آورد 😅 گفتم:میرم برات رختخواب بیارم ☺️ زهرا گفت:مامان دستت 😟 گفتم:نترس مامان 🙂دستم کاملا خوب شده 🙃 گفت:منم میام برا خودم رختخواب بیارم 😊 زهرا همراهم از پله ها پایین می آمد ☺️ گفت:مامان من فردا بایر برم مدرسه؟! گفتم:نه دخترم،زنگ میزنم به مدیر تون باهاش صحبت میکنم،ممکنه فاطمه حالش بد بشه😊 بعد گفت:دستت خوب شده؟ گفتم:آره مامان،جای زخمشم کاملا خوب شده و اثری ازش نیست 🙃 گفت:خداروشکر ☺️ گفتم:خودت حال فاطمه رو میدونی،خیلی مراقبش باش 😊 گفت:چشم 😊 رختخواب هارا باهم از پله ها بلا بردیم ☺️ فاطمه داخل کوله اش را نگاه می‌کرد ودنبال چیزی می گشت 🤷🏻‍♀ گفتم:چیزی گم کردی فاطمه جان؟ 🤔 گفت:نه فقط میخواستم ببینم همه وسیله هام هست یانه 😢خداروشکر همه هستن ☺️ رختخواب هارا پهن کردم وخدا حافظی کردم 😊 به زهرا گفتم:مامان قرارمون یادت نره 😊فاطمه روهم بیدار کن 😊 فاطمه که تعجب به مغزش فشار آورده بود نگاهمان کرد 👀 گفتم:منظورم نماز شبه 😊 فاطمه لبخند رضایت آمیزی زد 🙂 از پله ها پایین آمدم وکنار محمد که روی مبل نشسته بود نشستم 🙂 گفتم:محمد! زهرا راحت کارای سرپرستیش انجام شد،ولی فاطمه رو مطمئن نیستم 😕 ما بچه رو از عراق آوردیم 🙁 محمد گفت:خدا بزرگه خانم 😊 بعد گفت:راستی خانم،بابای فاطمه رو هم آوردن 😊 نویسنده ✍🏻: