💗#رهایی_از_شب💗
#قسمت_شصت_وسوم
حاج مهدوی پرسید:
شما دوست خانوم بخشی نیستی؟؟
من از شرم آبروم بجای جواب دوباره گریه از سر گرفتم. او با یک الله اکبر از جا بلند شد و گفت:اینجا چیکار میکنید؟
وقتی دید همچنان بجای جواب سوالش هق هقم بیشتر میشه گفت:استغفرالله..بلند شید..بلند شید از روی زمین.صورت خوشی نداره.پاهام درد میکرد.به سختی بلند شدم و سرم رو پایین انداختم.او از جیبش یک دستمال گل دوزی شده ی تمیز درآورد و مقابلم گرفت:صورتتون خونیه!
دستمال رو گرفتم و اون رو بوییدم.حیف این دستمال بود که کثیفش کنم.جوری که متوجه نشه گذاشتمش تو کیفم.
و از داخل کیفم دستمال درآوردم و صورتم رو پاک کردم.ولی لخته های خون در صورتم خشک شده بود.
حاج مهدوی آهی کشید و با همون ژست همیشگی پرسید: میخواین ببرمتون درمانگاه؟
با لبخندی تلخ گفتم:هنوز هزینه ی درمانگاه جنوب رو باهاتون تسفیه نکردم.
او نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت وسرش رو تکون داد.
شرمنده بودم شرمنده تر شدم.!
او یک قدم جلو اومد و گفت:
_اینجا این وقت شب کجا میرفتید؟ یادمه گفته بودید پیروزی زندگی میکنید.
سکوت کردم.حتی روی نگاه کردن به او را نداشتم.
او آهی کشید و در حالیکه میرفت گفت:زیاد اینحا نایستید.برای بانویی مثل شما این وقت شب خیلی خطرناکه..
با وحشت و اضطراب گفتم:حاج آقا..
برگشت نگاهم کرد.گفتم من گم شدم.میشه باهاتون تا یه جایی بیام..قول میدم ازتون فاصله بگیرم...
اجازه نداد جملمو تموم کنم.اخم دلنشینی کرد و گفت:همراه من بیاین.
پشت سرش راه افتادم.اشکم بند نمی اومد.خیلی زود رسیدیم به خیابون اصلی.
میان راه توقف کرد وبه طرفم برگشت.رو به زمین گفت:مطمئنید که احتیاجی به درمانگاه ندارید؟
وقتی دید ساکتم به سرعت به سمت ماشینش رفت. من همونجا ایستاده بودم که صدا زد:تشریف نمیارید؟؟
با دودلی و اضطراب سمتش رفتم.با خودم فکر کردم چطور ماشینش رو در این محل خطرناک و بی درو پیکر پارک کرده!؟ نمیترسید که کسی ماشینش رو ببره؟! یا قطعاتش رو بدزده؟ او در عقب را باز کرد و با حالتی عصبی اما محترمانه گفت:بفرمایید لطفا.بنده میرسونمتون.
سوار شدم.بینیم به شدت درد میکرد و چانه ام میسوخت.هیچ حس خوبی نسبت به صورتم نداشتم.از داخل کیفم آینه ی کوچک جیبیم رو درآوردم و با دیدن صورتم ناخوداگاه گفتم:وااای! !
او در حالیکه کمربندش رو می بست با لحنی سرد پرسید:اتفاقی افتاده؟
من با دو دلی و شرمندگی گفتم:
__ ببخشید شما داخل ماشینتون آب دارید؟
او با دقت به اطراف ماشینش نگاه کرد و بی آنکه سرش رو به طرفم برگردونه گفت:دارم ولی گمونم گرم باشه.تو مسیر براتون خنکش رو میخرم
با عجله گفتم:نه نه برای خوردن نمیخوام.میخواستم صورتم رو بشورم.
او بطری آب رو به سمتم تعارف کرد.در ماشین رو باز کردم و دستمالم رو آغشته به آب کردم و صورتم رو شستم.دستم رو نزدیک بینی ام نمیتونستم ببرم چون خیلی درد میکرد.بی اختیار گفتم اگه بینیم شکسته باشه چی؟
او با صدایی نجوا مانند در حالیکه متفکرانه به خیابون نگاه میکرد گفت:اول میریم درمانگاه.
گفتم:نه نمیخوام دوباره شما رو تو زحمت بندازم.خودم فردا میرم.
او بی آنکه جوابم رو بده ماشین رو روشن کرد.در عقب رو بستم و ناراحت از برخورد سرد او سکوت کردم.
دقایقی بعد مقابل یک درمانگاه توقف کرد.
گفتم:حاج آقا من که گفتم درمونگاه نمیام!
او در حالیکه کمربندش رو باز میکرد و از ماشین پیاده میشد گفت:رفتنش ضرری نداره.در عوض خیالتون راحت میشه.
به ناچار پیاده شدم ولی در رو نبستم.
پول زیادی همراهم نبود.
با اصرار گفتم:حاج آقا لطفا سوار شید من خوبم!
او نگاهی گذرا به من کرد و با حالتی عصبی گفت:نگران نباشید! نمیزارم زیر دینم بمونید!
انگار هنوز بابت رفتار اون روزم ناراحت بود.چون رفتار اون روزم روبه رخم میکشید.با دلخوری جواب دادم:بحث این حرفها نیست.باور کنید حوصله ی درمونگاه رو ندارم. دلم میخواد زودتر برم خونه.خواهش میکنم درکم کنید.
او سکوت معنا داری کرد!!
تمام حواسم به او بود.حرکاتش شبیه کسانی بود که خیلی به خودشون فشار می آوردند چیزی بگن ولی نمیتونستند.من حدس میزدم چی تو ذهنشه.هرچه باشد او منو با اون سرو شکل خونی تو کوچه پس کوچه های اون محله ی ترسناک دیده بود و قطعا فکرهای خوبی نمیکرد.باید چی کار میکردم؟ کاش ازم میپرسید؟! خب اون وقت من چه جوابی داشتم بهش بدم؟! بگم دنبال تو بودم که اون مرتیکه خفتم کرد؟!
بعد نمیگه تو غلط کردی دنبالم راه افتادی؟
او در سکوت و خودخوری به نقطه ای از آسمان خیره شده بود.دلم میلرزید..
ناگهان بی مقدمه گفت:
-چرا منو تعقیب میکنید؟
🍁نویسنده: ف مقیمی🍁
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_شصت_وسوم
.....رفتم وفاطمه را بغل کردم 😊
گفتم:الهی قربونت برم،چرا گریه میکنی مامان 😊زهرا حالش خوبه 😊میبینی که اینجا نشسته ☺️
فاطمه چند ثانیه نگاهش را به چشمهایم دوخت 👀
بعد گفت:مامان،زهرا بخاطر من این بلا سرش اومده 😔
زهرا لبخندی زد و گفت:آبجی جونم،اینطوری نگو 😊تو که خبر نداری چرا من اینطوری شدم ☺️بعدم اگه من جای تو بودم تو باید جای من میخوابیدی😊
فاطمه گفت:منظورت چیه که من خبر ندارم؟ 🤔من فقط اونجا بودم و بیشتر از همه خبر دارم 😢
زهرا گفت:بیا بشین کنارم 😊
فاطمه کنار زهرا رفت و گوشه تخت نشست 😊
زهرا شروع کرد 😊
آرام گفتم:محمد بیا بریم بیرون ☺️بذار حرفاشونو بزنن ☺️
آرام از اتاق بیرون رفتیم ومحمد آرام در را بست 🚪
گفت:زینب یه گوشی تو اون کوچه پیدا کردم!
گفتم:مال کیه؟
گفت:باهاش از بچه ها فیلم گرفتن 😢
گفتم:محمد 😳شوخی میکنی؟!
گفت:نه، بیا نگاه کن 😢
گوشی که رمز نداشت،راحت باز شد 🤷🏻♀
محمد یک فیلم باز کرد،دقیقا از لحظه ای که زهرا تعریف میکرد،فیلم ضبط شده بود 😢
بعد از اینکه داخل چهار کوچه محاصره شدند،یکی از مرد ها جلو می آید که چادر فاطمه را بکشد،اما زهرا مانع میشود وهمان مرد سیلی به صورت زهرا میزند 😢انگار هدفشان فاطمه بوده و فقط با فاطمه کار داشتند،تمام مدت فاطمه را هدف قرار داده بودند،اما هر دفعه زهرا مانع میشد 😢
همه خاطرات تلخ آن روز برایم زنده شد 😭
یک روز من جای زهرا بودم 😔
با طناب به فاطمه میزدند که زهرا خودش را سپر میکند وتمام ضربه ها به زهرا میخورد 😭
فاطمه جیغ میزد ترو خدا پاشو زهرا، اینکارو نکن 😢اما زهرا همانطور خودش را سپر جان فاطمه کرده بود 😢
تا اینکه یکی از همان بی غیرت ها با چاقو به طرفشان آمد 😨
دیگر نگاه نکردم 😢
صورتم را برگرداندم وفقط صدای جیغی که زهرا بخاطر درد چاقو کشیده بود را شنیدم 😭
ادامه فیلم را نگاه نکردم ومحمد گوشی را خاموش کرد 😢
مدت زمان فیلم ١٣ دقیقه بود 😨
گفتم:محمد من چیکار کردم 😭
محمد پیشانی ام را بوسید و گفت:زینبم،اتفاقی بوده که باید میفتاده 😊خودتو مقصر ندون 😊
زهرا صدایمان کرد 😢
دراتاق را باز کردم 🚪
وارد اتاق شدیم 😢
گفتم:همچی حل شد؟
زهرا گفت:آره خداروشکر ☺️
گفتم:خداروشکر 😊
همان پرستار بخش که روز اول داخل سالن بیمارستان دیده بودم،وارد اتاق شد و گفت:بهبه خانواده دور هم جمع شدین 😊
گفتم:به لطف شما دور هم هستیم 😊خدا خیرتون بده 🙂
پرستار گفت:کاری نکردم ☺️
بعد گفت:زهرا خانم حالش چطوره؟🙂
زهرا گفت:خیلی ممنون،خداروشکر حالم خیلی خوب شده 🙂
پرستار گفت:خداروشکر 😊
ادامه داد:دکتر گفتن که اگه دیگه درد نداری امروز میتونی مرخص بشی ☺️
فاطمه انگار قرار است جفتش از قفس آزاد شود زهرا را بغل کرد 😄
زهرا هم فاطمه را بغل کرد 🙂
فاطمه چادرش را سرش کرد و گفت:ببخشید خانم پرستار،زهرا کی مرخص میشه؟ 🤔
پرستار با لبخند گفت:عصر،فکر میکنم تا ساعتای چهار کاراش تموم بشه 😊
فاطمه آستین لباسش را بالا گرفت و ساعتش را نگاه کرد 👀
گفت:بابا،هنوز ۵ساعت تا ساعت ۴وقت داریم بریم برا زهرا چادر بخریم؟ 🤔
محمد گفت:آره دخترم 😊برا هر سه تاتون میخرم 😊
پرستار گفت:اتفاقا فکر خوبیه،چادرای هر سه نفرشون سوخته ☺️
گفتم:به لطف شما که من چادر دارم، دستتون درد نکنه، بازم ممنون 😊
گفت:نه بابا چه حرفیه 😊قابل این حرفا رو نداره ☺️
محمد گفت:دستتون درد نکنه 🙂
پرستار گفت:خواهش می کنم، من میرم که کارای زهرا جان رو انجام بدم که تا عصر مرخص بشه 😊
گفتم:دستتون درد نکنه 😇
پرستار لبخند زد و از اتاق بیرون رفت 😊
محمد گفت:خانم کاری نداری 😊
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا