eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸🇮🇷』
1.5هزار دنبال‌کننده
10هزار عکس
5.9هزار ویدیو
401 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 فورقشنگترہ:) تبلیغات♥️ https://eitaa.com/AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ...... پهن کردیم 😊 بعد دوباره پشت میز نشستیم و محمد وصیت نامه مکتوب راهم نوشت ☺️ یک صفحه دو رو،بدون خط خوردگی 😊 ساعت ٣:٣٠ بود 😢 حسابی سردرد شده بودم 🤕 رفتم که بچه ها را بیدار کنم 😢 سرم گیج رفت و روی پله ها افتادم 😢 محمد دوید وکنارم آمد 😢 گفت:بشین من میرم بچه هارو بیدار میکنم 😊 گفتم:ممکنه روسرس نداشته باشن 😢 گفت:میدونم زهرا بیدار میشه 😊در میزنم ☺️ در زد و بعد از چند لحظه هردو بیرون آمدند 😊 وضو گرفتند وسجاده پهن کردند 😊 همه نماز شب وبعد صبح را خواندیم وبه بچه ها گفتم:میخواین موهاتونو شونه کنم و ببافم!؟😊 زهرا که خیلی با صحبتم موافق بود گفت:آره مامان من دوست دارم 😍 فاطمه هم به نشانه رضایت سری تکان داد 😊 گفتم:پس برین بالا من الان میام ☺️ بچه ها بالا رفتند و من هم بعد از برداشتن شانه برای فاطمه از پله ها بالا رفتم 😊 هنوز کمی سرم درد میکرد 🤕 رفتم و روی تخت زهرا نشستم 😊 یکی یکی موهای بلند وصاف هردو را شانه کردم و دو شاخه بافتم 😊 همینطور که موهایشان را شانه میکردم،با هردو هم صحبت می‌کردم 😊 به فاطمه گفتم:اگه بشی دخترم،دوست داری اتاقت با اتاق زهرا یکی باشه یا باید اتاقارو جابجا کنیم و ما بریم پایین؟! ☺️ کمی فکر کرد و گفت:ازونجایی که زهرا رو خیلی دوست دارم میخوام همیشه کنارش باشم 😊 زهرا هم با ذوق گفت:عالیه 😍 فاطمه وزهرا خیلی به هم شبیه بودند ☺️ هردو قدشان نسبتا بلند و یک اندازه بود، هردو موهایشان صاف و بلند بود، هردو ١٣ ساله وکلاس هفتم بودند،چهره هایشان هم شبیه هم بود 😅 یعنی اگر کسی نمی‌دانست،فکر می‌کرد دوقلو هستند 😅 هردو هم مهربان و عاشق چادر بودند 😉 کم‌کم هوا روشن شد وصبحانه خوردیم و بچه ها هم رخت ولباس مشکی پوشیدند وروی مبل نشستند 😢 محمد هم لباس‌هایش را پوشیده بود و با تلفن، برای غسل و کفن و دفن برنامه ریزی می‌کرد 👍🏻 فاطمه سرش را روی شانه زهرا گذاشته بود واشک می‌ریخت 😢 من هم لباس هایم را پوشیده بودم وروی پله ها نشسته بودم و سرم را به نرده چوبی پله ها تکیه داده بودم 😢 به زهرا و فاطمه نگاه میکردم😢 غم در چهره هردو موج میزد 😢 دلم برایشان میسوخت!😢 با خودم فکر میکردم روز شهادت محمد هم همینطور صبور و آرام هسنتد!؟🙁 محمد صدایمان کرد و گفت:خانمای من بریم؟! 🙂 همه بلند شدیم از پله ها پایین رفتیم 😕 محمد در را برای دختر ها باز کرد و سوار شدند 😊 من هم سوار شدم ومحمد در را بست😊 بعد هم سوار ماشین شد وحرکت کردیم 🚙 هنوز هیچ کس از اینکه فاطمه پیش ماست و قرار است دخترمان باشد،خبر نداشت! 😅 ..... همه کار ها انجام شد وتا عصر،پدر فاطمه را دفن کردند 🥀 فاطمه با آرامشی وصف ناشدنی مشت،مشت خاک را برمی‌داشت ومیبوسید روی پدرش می‌ریخت 😢 هیچ کس نبود 😢 فقط مسئولین کفن و دفن بودند وما! مسئولین که رفتند،به زهرا ومحمد گفتم:بذارید تنها باشه!گناه داره طفلی 😢 بعد از اینکه از بهشت زهرابرگشتیم،محمد مستقیم رفت که کار های سرپرستی فاطمه را پیگیری کند 😊 بر خلاف تصورمان، کارها سریع انجام شد و سرپرستی فاطمه رسما وشرعا به من ومحمد سپرده شد 😍 دوروز بعد از دفن پدرش،فاطمه کاملا دختر ما شده بود! 😍🤲🏻 کم کم دنبال خرید رفتیم 😁😍 خرید تخت وکمد،برای فاطمه 😊 یک تخت،دقیقا شبیه تخت زهرا خریدیم با یک میز تحریر ☺️ اتاق زهرا خیلی بزرگ بود و راحت توانستیم تخت ومیز تحریر فاطمه راهم جا بدهیم ☺️چون کمد دیواری اتاق زهرا خیلی بزرگ بود و نصفش هم خالی، دیگر کمد نخریدیم 😊 به اصرار پدر محمد که گفته بود:میخوام وسایل نوه دومم خودم بخرم! وسایل را با هزینه پدر محمد خریدیم ☺️ همه از آمدن زهرایی دیگر،خوشحال بودند ☺️ فاطمه راهم در مدرسه زهرا ثبت نام کردیم واز یک هفته بعد،فاطمه هم همکلاس زهرا بود 😍....... نویسنده ✍🏻: