eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸🇮🇷』
1.5هزار دنبال‌کننده
10هزار عکس
5.9هزار ویدیو
401 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 فورقشنگترہ:) تبلیغات♥️ https://eitaa.com/AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
‍💗💗 بی توجه به کنایه ی من گفت: _چه بوی خوبی..شام چی داری؟ دلم نمیخواست شام پیشم باشه. گفتم:ماکارونی بلند شد وبه سمت آشپزخونه رفت. -تو همیشه دستپختت عالی بود.خونه ی سحر یادت میاد؟اکثر اوقات غذا با تو بود.سحر هم از روی مهربونیش در ازاش هرماه یه پولی بهت میداد تا خرجت دربیاد!!!!! عصبانی از جملات تحقیر آمیزش بلند شدم و اعتراض کردم. _به هیچ وجه این طور نبود.روزی که سحر خواست اینکارو کنه من عصبانی شدم. در حالیکه منصفانه ش هم بخوای حساب کنی این حق من بود.شما دوتا همش دنبال رفیق بازی و یللی تللی کردنتون بودید و من، هم باید درس میخوندم ،هم خونه رو مرتب نگه میداشتم وهم غذا میپختم!!! از قرار معلوم او میخواست به هر ترتیبی شده تلافی معطلی پشت در رو سرم دربیاره. او استاد تلخ زبونی و تحقیر کردن بود.با عشوه ی همیشگی اش به سمتم چرخید و در حالیکه ابروشو با غرور بالا میداد گفت: -عزیزم شما مفت ومجانی تو اون خونه زندگی میکردی و مفت ومجانی شکمتو سیر میکردی در قبال اینهمه محبت، شستن چهارتا تیکه ظرف و پخت وپز چیزی نبود که !!! اون دیگه واقعا شورش رو در آورده بود.دلم میخواست به سمتش حمله کنم و تا میخورد بزنمش ولی این راه خوبی نبود.مقابلش ایستادم و با نفرت گفتم: -ای بی چشم ورو..اونهمه کار تو اون خونه بود بعد میگی چهارتا ظرف و ظروف؟!! آره! حق با توست.اون هم درقبالش خونشو در اختیارمون گذاشته بود.بازم دم من گرم که زیر دینش نموندم. تو چی میگی این وسط که فقط از موقعیت سواستفاده کردی و خوردی رقصیدی و مهمونی رفتی!! من در مقابل سحر مسوول بودم نه تو که خودت سربار اون بودی!! او به یکباره صورتش تغییر کرد و مثل گربه با کلمات بیرحمش چنگم کشید: -من خودم خرج خودمو میدادم..یابام ماه به ماه برام پول می‌فرستاد و منم گاهی واسه خونه خرید میکردم.یا تو دورهمی هامون مهمونتون میکردم.. خنده ی بلند وحرص دربیاری کردم.او حقش بود حرص بخورد وتحقیر شود چون منو تحقیر و گلوم رو زخمی بغض کرده بود. میان خنده ام گفتم: هههه تا جاییکه من یادم میاد شما هرچی باباجون بیچارت میفرستاد خرج قرو فرت میکردی.!!طفلک پدر بیچارت فکر میکرد تو داری خودتو میکشی درس میخونی!! شاید نباید عصبانیش میکردم.چون او بی رحمانه ترین کلمات رو نثارم کرد وبعدش لال شدم وبازنده ی این جدال لفظی من بودم. گفت:چیه؟؟ حسودیت میشه بابام ماه به ماه برام پول میریخت؟؟!! از اینکه هیچ کسی رو در طول زندگیت نداشتی و همیشه عین گداها زندگی کردی داری میسوزی؟! مثل اینکه یادت رفته کی از تو عسل ساخت.؟؟؟ من!!!! گونه هام سرخ شد.بغضم داشت میترکید..دستام میلرزید.روی مبل نشستم.و به این فکر کردم که یک انسان تا چه حد میتونه بی رحم و ظالم باشه.  حالا که ازپیروزی اش خیالش راحت شد مقابلم زانو زد و با قیافه ای مظلوم گفت:معذرت میخوام. .نمیخواستم اینا رو بگم.تو عصبانیم کردی.. نباید اجازه ی پایین اومدن به اشکهامو میدادم.  نه! ! او حق نداشت بیشتر از این شاهد شکستن من باشد.با حرص و نفرت نگاهش کردم و طبق عادت دندانهامو به هم ساییدم.  -برای چی اومدی اینجا؟  او دست از تلاش برنداشت: -بخدا اومده بودم حالتو بپرسم ..نگرانت بودم.. با پوزخندی حرفش رو قطع کردم:به یکی بگو نشناستت!! حرفتو بزن وبرو.هرچی که لازم بود بشنوم رو شنیدم او با دلخوری کنارم نشست و طلبکارانه گفت:_چرااینطوری میکنی؟ یکی گفتی یکی شنیدی!! جنبه داشته باش دیگه. با عصبانیت بهش گفتم:من جنبه ندارم..بخاطر همین هم دیگه نمیخوام ببینمت. چقدر خوب!! درسته تحقیر شدم و دلم شکست ولی در عوض بهترین بهانه دستم اومد تا از شر دختری که سالها با حسادتها و بی ادبیهاش دلم رو نشانه گرفته بود به هم بزنم. واین واقعا ارزشش رو داشت. او بلند شد و چند دقیقه ای مقابلم ایستاد. خودش هم فکر نمیکرد که زبون مثل زهرمارش به همین سرعت همه ی نقشه هاش رو برای از زیر زبان حرف کشیدن من خراب کرده باشه. بگمانم داشت فکر میکرد چطوری قبل از رفتنش علت به هم زدن رابطه ی من و کامران رو بفهمه. بعد از کلی مکث گفت: _کسی که بخاطر یه جدال الکی و لفظی دوست ده ساله ی خودشو بگه نمیخواد ببینه، طبیعیه که بخواد دوست پسری که شیش ماهه تمومه معطلشه هم بزاره کنار.. پس بالاخره راه صحبت کردن در مورد کامران رو پیدا کرد! چه بهتر!! الان این قدر شهامت دارم که ذل بزنم تو تخم چشمش و بگم دیگه نیستم. 🍁نویسنده :ف مقیمی🍁 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
💗💗 سارا: آیه میخوری یه کم ،خوشمزه استااا امیر: فکر کن آیه شیر موز بخوره ،قیافه بعدش دیدنیه - هه هه هه ،،بیمزه سارا: چرا مگه چی میشه؟ امیر : کهیر میزنه سارا: وااا ،باز به ما میگه دیونه ،،دختر تو اعجوبه ای،کی با خوردن شیر موز کهیر میزنه که تو دومیش باشی - فعلا که من اولیشم امیر : آیه یادته ،کوچیک بودی همیشه میخواستم اذیتت کنم برات شیر موز میخریدم - اره خیلی بد جنس بودی سارا هم باشنیدن شیرین کاری امیر میخندید... سارا: واای خدااا ،خدا رو شکر من به هیچی حساسیت ندارم - ولی لذت بخش ترش این بود که امیر تا صبح بالای سرم بیدار بود و نوازشم میکرد امیر : زود باشین بخورین بریم بعد از خوردن آش و آبمیوه ،رفتیم سمت ورودی اصلی شهر بازی همیشه از سوار شدن وسیله شهربازی وحشت داشتم ،حتی نگاه کردن بهشون ترسناک بود چه برسه بخوام سوار بشم سارا: بچه ها بریم ترن سوار شیم؟ - یا خدااا، واقعن میخوای بمیری امشب نه؟ سارا: عع آیه ،اومدیم که خوش بگذرونیمااا - وااا ،مگه خوش گذروندن فقط به سوار شدن ایناست ،همینجا نگاه کنین کافیه... نمیخواد سوار بشین سارا: ولی من میخوام سوار بشم ،امیر بیا باهم سوار بشیم امیر : تا حالا سوار شدی؟ سارا: نه ،ولی به نظر نمیاد ترس داشته باشه - چی؟ خانومووو،سوار نشدی تا حالا ژست سوپر من گرفتی واسه من ،بیخیال بابا ،سوار نشین سارا: امیر به حرفش گوش نده برو بلیط بخر امیر: باشه ،شما همینجا باشین من برم و بیام سارا: باشه عزیزم - عزیزمو درد ،سارا یه مو از سر امیر کم شه خودم خفه ات میکنم سارا: اوه اوه ،خواهر شوهر بازیت گل کرده. 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ..... بابای فاطمه رو هم آوردن 😊..... گفتم:به سلامتی 😊خدا رحمتش کنه 😢 چند لحظه سکوت حاکم شده بود 😐 سکوت را شکستم و گفتم:شهیدم! گفت:جانم؟ گفتم:من میترسم 😢 میترسم که فاطمه هم مثل زهرا حالش بد بشه 😢 محمد گفت:اون زمان،مامان زینب هنوز کربلا نرفته بود و مادر شاه کربلا رو ندیده بود 😊غصه نخور☺️ گفتم:خدا بزرگه 😢 دوباره سکوت کردیم 😢 چند دقیقه ای به سکوت گذشت 😢 گفتم:محمدم! گفت:جان دلم؟ گفتم:بچه ها گناه دارن 😢داغ دیدن بابا،اونم دوبار! خیلی سخته 😣مخصوصا زهرا که خیلی بیشتر بهت وابسته شده 😢 محمد گفت:صد در صد سخته 😔ولی ببین خانم،دارن به حرم حضرت زینب ودردونه امام حسین تجاوز میکنن! دارن ناموس مردمو بی هوا میکشن! 🙁 گفتم:پس برامون دعا کن 🙁 گفت:شما که خودتون اصل دعایین 😜ولی چشم 😊 .....لباس های مشکی خودم ومحمد وبچه هارا داخل ماشین لباسشویی انداختم 😢 حدودا ساعت ١:٣٠ بود 😢 کم‌کم بی‌خوابی به سرم فشار می آورد،اما خوابم نمی‌برد! 😢 یاد اولین روز بعد عقدمان افتادم 😢همان شبی که خواب نمی‌رفتم وسر درد شده بودم 😢بعد محمد من را برای اولین بار به این خانه آورد 😢 آهی کشیدم و گفتم:یادش بخیر 😢 محمد کنارم آمد و دست روی شانه ام گذاشت و گفت:چی شده خانم؟😊 گفتم:یاد روزای عقدمون افتادم😢 روزای اول باهم بودنمون،ولی حالا کم کم به روزای بدون هم نزدیک میشیم 😢 محمد روی صندلی طرف دیگر میز نشست ونگاهش را محکم در نگاهم قفل کرد و گفت:دستتو بده زینب 😊 دستم را جلو بردم وروی میز گذاشتم 😢 دستم را میان دستانش گرفت و گفت:قول میدم هیچ وقت تنهاتون نذارم 😊قول مردونه وحیدری! من هم گفتم:منم قول میدم از بچه ها خوب مراقبت کنم و اونارو زینبی بار بیارم😊قول فاطمی! بعد محمد گفت:زینب،باید بهم قول بدی که محکم باشی و سر مزارم هیچ وقت گریه نکنی 😊 گفتم:آخه محمد.... حرفم را قطع کرد و گفت:فاطمی تصمیم بگیر 😊نذار کسی اشکاتو ببینه ☺️ گفتم:چشم 😓 گفت:میخوام برات وصیت کنم 😊 گفتم:محمد 😳نیمه شب! بعدم،هنوز تا شهادتت یه سال مونده 😢اینجوری ته دل منو خالی نکن 😢 گفت:الان بچه ها خوابن و بهترین وقته! شاید دیگه ازین فرصتا پیش نیاد 😊 گفتم:پس صبر کن😢 رفتم وبا دو برگه وضبط‌صوت برگشتم 😢 گفتم:ثبتش میکنم 😢 لبخندی زد و شروع کرد 😊 گفت:این وصیت من به شماست 😊وصیت عمومی رو بعدا مکتوب مینویسم 😊 ضبط را روشن کردم ومحمد هم شروع کرد 😢 اعوذ بالله من الشیطان رجیم، بسم الله الرحمن الرحیم زینب خانمم؛ زهرا و فاطمه،دخترای عزیزم! ازتون میخوام که در راه حفظ یادگاری که رو سرتون هست خیلی تلاش کنین!☺️ صدای هق هق من،برخی جاها ضبط شده بود 😢 فاطمه خانم وزهرا جانم! مواظب مادرتون باشید 😊تنهاش نذارید ☺️همیشه با جون و دل از آرمانها وحجاب تون حفاظت کنید و نذارید کسی اونو برداره😊من میرم انتقام سیلی هایی که بی هوا به ناموس شیعه زدن رو بگیرم 😊 واما زینب خانم عزیزم 😊 با صدای شکسته ای گفتم:جانم محمدم 😢 گفت:زینب خانم،قول بده که هیچ وقت سر مزارم گریه نکنی و محکم باشی ☺️گریه هاتو بذار برا روضه حضرت زهرا!تو باید صبر کنی وصبر رو به بچه هاهم یاد بدی ☺️ با صدای بغض آلود گفتم:چشم 😢 گفت:وصیت نامه عمومی رو باید دخترام بخونن،چه برا تشیع جنازه ۵نفره،چه هزار نفره 😊 وصیت میکنم که اگه بدنم برگشت،تو حیاط امام زاده علی اکبر دفن بشم‌!میخوام خاک پای زائرای امام زاده باشم 😊 من با هر کلمه محمد،مثل ابر بهار گریه میکردم 😭 محمد حرفهایش تمام شد وگفت:الهم عجل لولیک الفرج 😊 دستش را روی دکمه ضبط صوت گذاشت ضبط را متوقف کرد 😢 بعد گفت‌:زینبم،دوست دارم ♥️ من هم لبخندی زدم و گفتم:منم دوست دارم شهید عزیزم ✨🥀 گفتم:میای بریم حیاط لباسارو پهن کنیم ☺️ گفت:به روی چشم 😊 رفتیم و لباس هارا داخل حیاط پهن کردیم 😊....... نویسنده ✍🏻: