eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸』
1.1هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
4.8هزار ویدیو
331 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 آوا {حرفامون}:@AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
💗💗 طفلک زود سرخ شد و سر به زیر انداخت. مادرم لبخندی زد و گفت: - حسین جون، خوب شد یادم انداختی! علی آقا رو هم بگو بیاد. همانطور که در را می بستم، گفتم: حالا بهش می گم. اواسط کوچه، علی را دیدم که به طرف خانه ما می آمد. با دیدنم، سلام کرد و هر دو به طرف مسجد محل، راه افتادیم. طرفهای ظهر به اصرار علی، برای ناهار به خانه شان رفتیم. علی یک خواهر بزرگتر از خودش داشت که ازدواج کرده و رفته بود پی بخت خویش و یک برادر کوچکتر از خودش داشت، حاج خانوم با دیدنم گل از گلش شکفت. - به به، حسین آقا! مادر، آفتاب از کدوم طرف در آمده؟ خونه ما رو نورانی کردین! حاج خانوم، حاج آقا چطورن؟ عروس گل من چطوره؟ علی از شرم سرخ شد و من با خنده، سعی می کردم جواب تعارفات پشت سر هم مادر علی را بدهم. سرانجام حاج آقا به دادم رسید: - وای! خانوم شما که از مسلسل هم که بدتری! وای به حال این بچه ها! فکر کنم زیر آتش دشمن راحت تر باشن تا زیر رگبار تعارفات شما! با خنده و شوخی سر سفره نشستیم. بعد از ناهار دوباره با علی به طرف مسجد محله رفتیم. کارهای زیادی بود که باید انجام می دادیم. سر و سامان دادن به خانواده های بی سرپرست، گرفتن کمک از مؤسسات برای گذراندن زندگی خانواده های کم در آمد و خلاصه کار زیاد بود. جریان مهمانی را به علی گفته بودم و او هم قرار بود همراهم بیاید. از تاریک شدن هوا چند ساعتی می گذشت که با صدای علی به خود آمدم. - حسین! ساعت یک ربع به هفته! پس کی می خوای بریم؟ با عجله بلند شدم و اسناد و مدارک را مرتب سر جایش گذاشتم. - راستی می گی؟ دیر شد! بدو بریم. مامانم حسابی شاکی می شه. خلاصه، هر دو با هم به طرف خانه خاله ام حرکت کردیم. خانه شان حوالی خیابان ستارخان بود. آخرین تاکسی که سوار شدیم، صدای آژیر قرمز از رادیوی ماشین بلند شد. اواسط خیابان ستارخان بودیم که تاکسی کنار خیابان نگه داشت. راننده که مرد جا افتاده و مسنی بود با لحن داش مشدی خاصش گفت: ای بد مصب! از همه آقایون و خانوما عذر می خوام. ولی ما عادت داریم موقع بمباران، مخصوصا ً شبها کنار می کشیم، لا مذهب از رو چراغ روشنا ردیابی می کنه. در همان گیر و دار، صدای سوت کشدار پرتاب موشک، به گوش رسید. بعد، احساس کردم پرده گوشم پاره شد. صدای مهیب انفجار، تمام خیابان را لرزاند. لحظه ای همه مات و مبهوت بر جا خشک شدند. شیشۀ خانه های اطراف همه ریخته بود. چراغ های همه جا خاموش شد و همهمه و غوغا گرفت. پسر جوانی که کنار ما نشسته بود با هول در ماشین را باز کرد و فریاد کشید: - یا حسین! همه بیرون زدیم. موشک به همان حوالی اصابت کرده بود. فکر مزاحمی در سرم می چرخید. - مادرم اینا الان چطورن؟ با اینکه علی حرفی نمی زد اما از حرکات شتابزده اش معلوم بود، که او هم همان فکر منحوس مرا در سر دارد. نمی دانم چطور به کوچه خاله زری رسیدیم. اما انگار قدم به قیامت گذاشته بودیم. تمام کوچه را گرد و خاک و بوی گوشت سوخته پر کرده بود. صدای داد و فریاد و استمداد کمک با ناله و گریه و زاری در هم آمیخته بود. به گودال بزرگی که زمانی خانه خاله ام بود، خیره شدم. از شدت ناراحتی، گیج و مات بودم. صدای گریه سوزناک زنی در میان سر و صداها بلند بود. جمعیت قبل از آمبولانس و پلیس، به طرف خرابه ها هجوم برده بودند. علی، مثل بچه ها با صدای بلند گریه می کرد و به زمین و زمان فحش می داد. انگار تمام سرم از فکر و خیال خالی شده بود. فقط نگاه می کردم، بدون آنکه فکری در سرم باشد. نمی دانم چه مدت چمباتمه روی زمین نشسته بودم که با سوزش صورتم از جا پریدم. به صورت علی نگاه می کردم که دهانش را فقط باز و بسته می کرد صدایش را نمی شنیدم. دوباره با پشت دست محکم توی صورتم کوبید. صدایم در نمی آمد. بار فاجعه آنقدر سنگین بود که شانه هایم پذیرایش نبود. در یک حادثه، تمام خانواده و زندگی ام از دست رفته بود. در آنی، کوچه پر از آمبولانس شد. نورافکن بزرگی روی محل حادثه انداختند و با بیل مکانیکی شروع به بلند کردن تیر آهن ها کردند. علی نعره می زد و اشک می ریخت، اما من باز نمی توانستم حرف بزنم. تهی شده بودم. به اطرافم نگاه کردم. همه در حال دویدن و رفت و آمد بودند. خانه های اطراف همه خراب شده بود. تا چند تا خانه اینور و آنور و چند خانۀ روبرویی خراب شده و فرو ریخته بودند. هنوز دود غلیظ و سیاهی از خرابه ها بلند می شد. موشک درست روی خانۀ بغلی خاله زری فرود آمده بود و شکاف عظیمی در زمین بوجود آورده بود. آهسته آهسته روی تل خرابه ها جلو رفتم. خانه خاله ام روزگاری در طبقه اول بود. خم شدم روی زمین، با دستهایم خاکها را کنار زدم. 🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗 💗 نورافکن ها فضا را تا حدودی روشن کرده بود، بی فکر و هدف خاکها را کنار می زدم. علی هم کنارم روی خاکها زانو زده بود و داشت خاکها را کنار می زد. ناگهان تکه ای پارچه از زیر خاک بیرون زد، فریاد یا علی و یا زهرای، علی بلند شد. خون گریه می کرد. با دقت به پارچه خیره شدم. یک تکه پارچۀ آبی با گلهای سفید و زرد... چقدر به چشمم آشنا می آمد. یادم افتاد. همان روسری که علی برای مرضیه هدیه آورده بود. با صدای داد و فریاد علی، عده ای جلو آمدند و شروع کردند با احتیاط خاکها را کنار زدن. چند لحظه بعد، صورت نجیب و بی گناه مرضیه پیش چشممان ظاهر شد. چشمانش بسته بود و خون از دماغ زیبایش روی صورت پر گرد و خاکش می ریخت. با داد و فریاد مردم، دکتر یکی از آمبولانس ها بالای سر مرضیه دوید. دست مرضیه را در دست گرفت و چند لحظه ای صبر کرد. احساس می کردم دنیا متوقف شده و همه گوش ها منتظر کلام دکتر است. سرانجام کلمات منقطع به گوشم رسید: - متأسفم!... تسلیت می گم. دوباره علی شروع کرد به داد زدن و به مسبب جنگ بد و بیراه گفتن. من اما سنگ شدم. تا صبح فردا، اجساد عزیزانم را یکی یکی بیرون آوردند. صورت زهرای کوچک چنان له شده بود که فقط با لباس های تنش شناخته شد. پسرِ کوچکِ خاله ام، با اینکه در زیر بدن مادرش سالم مانده بود اما از نرسیدن اکسیژن، خفه شده بود. ردیف اجساد سفید پوش تا سر کوچه می رسید. هر کدام از اجساد را که بیرون می آوردند، فریاد لااله الله بلند می شد. علی را بیهوش بردند. انقدر خودش را زده بود که تمام صورتش کبود و زخم شده بود. چند دقیقه بعد، مرا هم بردند. تسلیم و رضا، همراهشان رفتم. انگار در این دنیا نبودم. حلقه مادر و پدرم را در مشتم فشار می دادم، اما خبری از اشک و ناله و نفرین نبود. حدود دو ماه در بیمارستان روانی بستری بودم. حتی لحظه ای صورت مادر و پدر و خواهرانم از جلوی چشمانم کنار نمی رفت. بهار آمد و رفت بی آنکه من لطافت هوا را روی پوست صورتم حس کنم. حال علی هم خراب بود. البته او در بیمارستان بستری نشد ولی تا مدتها شبها کابوس می دید و گریه می کرد. انقدر روانشناسان مختلف با من سر و کله زدند، تا سرانجام سقف بلورین بغضم شکست. آلبوم های عکس خانوادگی مان را در برابرم می گذاشتند. وادارم می کردند با تک تک عزیزانم حرف بزنم. اوایل این کار برایم عذاب الیم بود، اما کم کم بار دلم سبک می شد. تمام حرفهایم گله و شکایت بود. - چرا بی خبر رفتین؟ چرا بی خداحافظی رفتین؟ چرا منو تنها گذاشتین؟ حالا تکلیف من چیه؟ ادامه حرفهایم نفرین و ناله بود. نفرین به کسانی که کورکورانه و بدون آگاهی، روی مردم مظلوم و بی دفاع بمب می ریختند. نفرین به قدرتهایی که از آنها حمایت می کردند. بعد ناله و استغاثه به درگاه خدا بود. کم کم آرام می گرفتم. نرم نرمک متوجه اطرافم می شدم. در این مدت یکی دو باری عمه ام به ملاقاتم آمد. اما او هم خودش نیاز به دلداری داشت. بدون حضور من، عزیزانم را دفن کرده بودند. شبها تا سپیدی صبح، دعا می خواندم و اشک می ریختم. سرانجام روزی رسید که پزشکان تشخیص دادند می توانم مرخص شوم. مادر و پدر علی مثل مادر و پدری دلسوز زیر بال و پرم را گرفتند و مرا در خانۀ خودشان جا دادند. دلم پر از درد و رنج بود. حتی نمی توانستم به کوچه مان نگاه کنم، چه رسد زندگی در آن خانه! علی مثل برادری دلسوز، مراقبم بود. کم کم شروع کرد به زمزمۀ درس خواندن و کنکور دادن! اصلا ً برایم مقدور نبود. فکر خواندن، حالم را به هم می زد. مادری که آن همه آرزوی قبولی پسرش را در دانشگاه داشت، حالا زیر خروارها خاک خفته بود، چشمان مشتاقش پر از خاک بود. خواهرانی که باید سرمشقشان می شدم، تنها و غریب، زیر خاک رفته بودند. دست حمایت گر پدرم دیگر بر سرم نبود. پس برای کی درس می خواندم؟ به عشق چه کسی به دانشگاه می رفتم؟ هدف زندگی ام با عزیزانم، زیر خاک سرد و تیره رفته بود. 🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗💗 هنوز همه داغدار و رنجیده بودیم که روزگار ماتم دیگری برایمان رقم زد. شوهر خواهر علی، در یکی از جبهه های مرزی، شهید شد. خواهر علی، مرجان، به همراه سه فرزند خردسالش به تهران آمدند. خدایا! باز هم کاری کردی که غمم پیش چشمم کوچک شد! زن جوان و زیبایی در کمال شادابی و طراوت بیوه و بی سرپرست مانده بود. سه طفل معصوم و کوچک، گریه کنان پدرشان را سراغ می گرفتند و داغ دل مادرشان را تازه می کردند. در آن شرایط تصمیم گرفتم به خانه خودمان برگردم. وقتی موضوع را با پدر علی در میان گذاشتم برافروخته و رنجیده، فریاد کشید: - حسین! من حق پدری به گردن تو دارم بچه! اگه تا تکلیف کار و زندگی ات مشخص نشده از این خونه بری به ولای علی که هرگز نمی بخشمت. حاج خانم هم که خبر دار شد، با بغض و گریه گفت: - حسین به خدا حلالت نمی کنم اگه بذاری بری. علی الان به تو احتیاج داره. اگه خواهر تو رفته، زن او هم رفته. عروس ما هم رفته! داغ دل پسر من هم زیاده! تو رو به خدا تو دیگه عذابش نده. و این بود که آن سال را هم در کنار مهربانترین آدمهای دنیا گذراندم. آن سال با سختی و مشقت گذشت. همان سال ایران قطعنامه 598 را پذیرفت و آتش بس اعلام شد. من و علی از طرفی خوشحال بودیم که جنگ تمام شده و از طرفی ناراحت بودیم که چرا ما هم مثل هزاران هزار همرزمانمان، شهید نشده ایم! وقتی آتش بس قطعی شد، تازه متوجه شدیم که به هیج جا متعلق نیستیم. چند سال در جبهه ها بودن و جنگیدن مارا طوری بار آورده بود که از بی هدفی خسته و کسل میشدیم. اوایل فصل پاییز، خسته از بیکاری و نا امید از آینده ،با علی حرف میزدم. علی اعتقاد داشت حالا که جنگ تمام شده و دیگر قرار نیست به جبهه ها برگردیم باید کاری کنیم.باید تکلیفی برای زندگیمان مشخص کنیم. بعد از آن حادثه،من بی حوصله و افسرده شده بودم. البته علی هم دست کمی از من نداشت ولی حداقل او، هنوز مثل من دچار بی تفاوتی نشده بود. با خستگی پرسیدم: خوب چکار کنیم؟ علی با نگاهی که به دوردستها خیره مانده بود، آهسته گفت: - فقط یک راه داریم. پرسشگر نگاهش کردم.ادامه داد: - ما که دیگه سربازی نداریم! پول و سرمایه ای هم نداریم که کار و باری راه بندازیم. اهل کار زیر دست بقیه هم که نیستیم!پس فقط یک راه داریم. ادامه تحصیلات! من و تو باید از همین فردا شروع کنیم و برای کنکور درس بخونیم...هان؟ بیحوصله نگاهش کردم: اصلا حال ندارم. از هرچی کتابه بیزارم. ول کن بابا! علی با هیجان گفت: به همین زودی وصیت مادرت رو فراموش کردی؟ یادت نیست چقدر دلش میخواست تو مهندس بشی؟...بالاخره که تو باید کاری بکنی! میخوای با بقیه عمرت چکار کنی؟ همینطور زانوی غم بغل بگیری؟ اینطوری چیزی درست میشه؟ منطقی فکرکن! آن شب حرفهای علی، حسابی به فکرم انداخت. حق با علی بود. من باید برای ادامه زندگی کاری میکردم. نمی شد که تا آخر عمر سربار پدر و مادر علی باشم. هیچ کار و حرفه ای هم بجز جنگیدن بلد نبودم. پس تنها راه، همان ادامه تحصیل بود. از فردای همان روز به خیابان انقلاب رفتیم و یکسری کتاب تست خریدیم. در آخرین مهلت ثبت نام هم اسممان را برای شرکت در کنکور نوشتیم. با عزمی جزم شروع به درس خواندن کردیم. اوایل خیلی کند پیش میرفتیم. از درس و مدرسه خیلی دور مانده بودیم و مطالب خیلی سخت و مشکل بود ولی بعد کم کم ،راه افتادیم. برنامه منظمی داشتیم و تشویقهای مادر و پدر علی و حتی خواهر و بچه هایش ما را به جلو میراند. من هم با یاد آوری حرفهای مادرم و آرزوی همیشگی اش و فکر کردن به این موضوع که عاقبت باید روی پای خودم بایستم ، امیدوار میشدم و با اشتیاق در س میخواندم. 🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 شرط اصلی ظهور حضرت مهدی(عج الله تعالی فرجه الشریف) 🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضر‌ت زینب سلام الله علیها✨🕊 کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
6.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥کلیپ استاد رائفی پور « گریه برای امام زمان (عجل الله) » ➖➖➖➖➖➖➖ امـــــامـ زمـــانـــے شــــو کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه ی هنر ما اینه که این لحظه تو لشکر امام زمان (عج)باشیم... . کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🌠 نمازشب سیره امام زمان عج در مورد نماز شب 💖💖💖💖 امام كاظم سلام الله علیه در توصيف امام عصر سلام الله علیه مي‌فرمايند: ح بِأَبِي‏...‏يَعْتَادُهُ مَعَ سُمْرَتِهِ صُفْرَةٌ مِنْ سَهَرِ اللَّيْلِ بِأَبِي مَنْ لَيْلَهُ يَرْعَى النُّجُومَ سَاجِداً وَ رَاكِعاً؛ (فلاح السائل ص200) پدرم فداي آن عزیزي كه سیمایی گندم‌گون دارد ولی با این حال، رنگ زردی که در اثر تهجد بر رخسارش عارض شده هویداست، پدرم فداي كسي باد كه شب‌ها را به سجده و ركوع می‌گذراند و مراقب (طلوع و غروب) ستارگان است. به اين بينديشيد كه مولاي عزيزتان در محراب عبادت ايستاده و تا سحرگاهان اشك مي‌ريزد و در قنوت نماز براي آمرزش شما دعا مي‌كند، آيا غيرتتان اجازه مي‌دهد كه يكسره تمام شب را در بستر بمانيد؟ 📚کلید فرج (نوشته محمد مهدی قائمی کاشانی) ص43 🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضر‌ت زینب سلام الله علیها✨🕊 کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔮 💎 از حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم } روایت است که فرمودند : 💎 🌿 نمازشب هفتم ماه رجب، ۴ رکعت می باشد،(یعنی ۲تا دو رکعتی)که در هر رکعت، بعد از سوره ی حمد، ۳ مرتبه سوره ی اخلاص، ۳ مرتبه سوره ی ناس، ۳ مرتبه سوره ی فلق می باشد. و چون از نماز فارغ شد، ۱۰ مرتبه صلوات بفرستد و ۱۰ مرتبه تسبیحات اربعه را بگوید.🌿 🎁 ⬅️ خداوند متعال او را در سایه اش خود می برد و به او عطا می‌کند، ثواب کسی که ماه رمضان را روزه گرفته است و ملائکه برای او استغفار می کنند تا اینکه نماز او تمام شود و خارج نمی شود از دنیا تا مکان خود را در بهشت ببیند💖 :اقبال الاعمال.صفحه ۱۵۱📚 🤲🏻🦋 🕊 https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19 💛 💌حداقل برای یک نفر ارسال کنید✔️
🌌هرشب ساعت21🕘 🎀با ما همراه باشید🎈 📕رمان📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا