سلام علیکم
احسنت به شما که حواستون به ماه رجب هست و زحمت میکشید نماز هرشب رو توی گروه میذارید
ان شاءالله خدابهتون خیر کثیر بده و وقتی منادی ندا میده أین الرجبیون شماهم جزء اونهایی باشید که به ماه رجب اهمیت میدادن
🌹🌹🌹🌹
کلیدبهشت🇵🇸』
سلام علیکم احسنت به شما که حواستون به ماه رجب هست و زحمت میکشید نماز هرشب رو توی گروه میذارید ان شاء
سلام بر استادمهربانم.
شبتون نورانی.
ممنونم از لطف و محبت شما.
خواهش میکنم. کاری نمیکنیم. هرچه است وظیفه است!
ان شاءالله مقبول درگاه باری تعالی قرار گیرد.
ما را از دعای خیرتون فراموش نکنید.
🌺🌺🌺🌺
#نمازشب_هیجدهم_ماه_رجب🔮
💎 از حضرت رسول اکرم {صلی الله علیه و آله و سلم} روایت است که فرمودند:💎
⭐️ نماز شب هیجدهم ماه رجب،دو رکعت میباشد، که در هر رکعت بعد از سوره حمد، سوره اخلاص ده مرتبه،سوره فلق ده مرتبه،و سوره ناس ده مرتبه خوانده شود.⭐️
#ثواب_نماز 🎁
✍🏻هر کس این نماز را بخواند، خداوند متعال به ملائکه خود می فرماید: اگر گناهان این شخص از گناه عشاران هم بیشتر بوده باشد، آنها را آمرزیدم. و بین او و آتش جهنم موانعی گذاشتم که هر خندق به اندازه زمین و آسمان فاصله دارد.☄
#منبع: اقبال الاعمال.صفحه ۱۷۱📚
#التماس_دعا 🤲🏻🌿
#کلیدبهشت🗝🏰
https://eitaa.com/kelidebeheshte
#أین_الرجبیون #ماه_رجب #رجب #فور
#ثواب_جاریه💛
💌حداقل برای ☝️🏻نفر ارسال کنید:)
💗#مهر_و_مهتاب 💗
#قسمت_صد_و_سی_و_چهارم
شادي با حرص جواب داد : خواب به خواب بري ! بيا من و ليلا برات واحد برداشتيم شما فقط زحمت بكشيد پول بريزيد به حساب .
با زحمات حسين نمرات خوبي گرفته بودم و معدلم تقريبا به چهارده مي رسيد. اما شادي ترم پيش مشروط شده بود و نمي توانست به اندازه من و ليلا واحد بردارد. ليلا براي من هم بيست واحد برداشته بود. دوباره دو آزمايشگاه داشتم كه از ديدنشان تنم به لرزه مي افتاد. آزمايشگاههايمان در محل دوري برگزار مي شد كه رفت و آمدش بدون ماشين برايم سخت بود. پول را به حساب واريز كردم و بعد از دادن فيش به دانشگاه و گرفتن برنامه كلاسها به طرف خانه راه افتادم. ليلا زودتر رفته بود. براي شام مهمان داشت وبايد براي پخت و پز و خريد زودتر مي رفت. شادي هم ماشين نياورده بود رفت و آمد بدون وسيله شخصي برايم عذاب اليم بود. مني كه هميشه يا پدرم يا مادرم مرا اين ور و آن ور مي بردند يا ماشين زير پاي خودم بود حالا برايم سخت بود كه براي هر مسير چند ماشين سوار و پياده شوم. تا به خانه رسيدم گوشي تلفن را برداشتم و شماره شركت حسين را گرفتم. بايد ازش تشكر مي كردم. منشي شركت جواب داد :
- بفرماييد .
سلام كردم و گفتم : با آقاي ايزدي كار دارم .
صداي نازكش در گوشم پيچيد : شما ؟
هر دفعه همين سوال مسخره را مي پرسيد انگار به جاي مغز پنير در سرش بود كه نمي توانست صداي مرا به ياد بسپارد بي حوصله گفتم : من خانمش هستم.
صدايش لرزيد : گوشي ....
چند لحظه به دنگ دنگ موسيقي انتظارشان گوش دادم تا عاقبت كسي گوشي را برداشت با عجله گفتم : حسين؟ ...
صداي غريبه اي بلند شد : سلام عرض شد خانم من اعتمادي هستم همكار قاي ايزدي ...
دلم در سينه فرو ريخت : خودشون نيستند ؟
- عرض شود كمي حالشون بد شد بردنشون بيمارستان البته نگران نباشيد ...
هراسان حرفش را قطع كردم : كجا ؟
- بيمارستان ...
به محض شنيدن نام بيمارستان خداحافظي كردم و گوشي را گذاشتم. ‹ واي خداي من يعني چه شده ›
وقتي رسيدم حسين زير ماسك اكسيژن بود. پسر جواني نگران در سالن بيمارستان بالا و پايين مي رفت. به محض اينكه متوجه شد من زن حسين هستم جلو آمد و با لحني سوزناك گفت :
- به خدا شرمنده ام همش تقصير من احمق شد .
پرسشگر نگاهش كردم ادامه داد : از صبح اعصابم خرد بود سيگار به سيگار روشن كردم و پشت سر هم دود كردم . خودم هم متوجه نبودم كه اتاق رو دود گرفته آقاي ايزدي هم بنده خدا انقدر كم رو و انسان هستند كه هيچ اعتراضي به من نكردند وقتي هم مشغول كار هستن زياد متوجه اطرافشون نيستند. يهو به سرفه افتادند و رنگ و روشون كبود شد. ما هم سريع رسونديمشون اينجا به خدا خيلي شرمنده ام .
چه بايد مي گفتم ؟ همه كه از وضع حسين خبر نداشتند ... سري تكان دادم و زير لب چيزي من من كردم. چند لحظه بعد دكتر احدي كه حالا مي دانستم دكتر حسين است. از اتاق خارج شد . بلند شدم و جلو رفتم: آقاي دكتر چي شده ؟
نگاهي به من انداخت : شما خواهرش هستيد ؟
- نه من زنش هستم.
دكتر نگاهي غمگين به من كرد و گفت : اين پسر وضع عادي نداري كه عادي زندگي كنه خانم شما بايد نذاري انقدر فعاليت كنه اون هم تو محيط هاي كثيف و آلوده اين پسر نصف بيشتر ريه اش دچار فيبروز شده از بين رفته ديسترس تنفسي داره يعني نمي تونه به راحتي نفس بكشه . تو اكسيژن خالص هم دچار تنگي نفس مي شه چه برسه به محيطهايي كه پر از دود سيگار و انواع و اقسام محرك هاي شيمياييه !!
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_صد_و_سی_و_پنجم
دكتر احدي هشدار دهنده ادامه داد :
- خانم شما بايد در مورد مشكل شوهرتون اطلاعات دقيق داشته باشيد. تشريف بياريد اتاق من تا بنده خدمتتون عرض كنم.
گيج و ناراحت دنبالش رفتم . دكتر وارد اتاق ساده اي با يك ميز و دو صندلي ساده شد بي حال روي يك صندلي نشستم و با نگراني به صورت جدي دكتر خيره شم . دكتر نفس عميقي كشيد و آهسته گفت : حسين جزو شيميايي هايي است كه با گاز خردل آلوده شدن. گاز خردل به دليل ماهيت خاص خود و مكانيسم اثر بر dna سلولي عوارض شناخته شده اي داره يكي از اين عوارض از بين رفتن ريه هاي شخص است. متاسفانه تا به حال هيچ درمان قطعي براي اين ضايعه پيدا نشده تنها كاري كه ما مي توانيم بكنيم به كارگيري روشهاي درماني براي متوقف كردن يا كند كردن و جلوگيري از پيشرفت اين بيماري است. ولي در هيچ كجاي دنيا درمان قطعي براي بيماران شيميايي وجود نداره البته در كشورهاي پيشرفته اي مثل آلمان و انگليس باز امكانات بيشتري در اختيار افراد قرار مي گيرد.
با نگراني پرسيدم : يعني هيچ دارويي وجود نداره كه حسين به اين حال نيفته ؟
دكتر احدي سري تكان داد و غمگين گفت : اسپري ‹ بكوتايد› يا ‹ بكومتازون› براي اين افراد تجويز مي شه كه بيشتر براي پيشگيري از آن حالت خفقان تنفسي استفاده مي شه كه استفاده دراز مدتش عوارض جانبي هم داره ولي ناچارا تجويز مي كنيم چون موثرتر از بقيه داروهاست. البته در موارد پيشرفته از كورتن هم استفاده مي شه ...
دكتر ساكت شد . وقتي ديد منهم ساكتم آهسته گفت :
- شما بايد مراقب حسين باشيد نبايد زياد فعاليت كنه نبايد در محيطهاي آلوده و با هواي كثيف تنفس كنه حتي الامكان بايد كاري كرد كه خسته نشود و به سرفه نيفتد.
با بغض پرسيدم : حالا بايد چه كار كرد ؟
دكتر به طرف در اتاق مي رفت گفت : من چند ماه پيش هم به خودش گفتم بايد بره خارج از كشور آلمان انگليس چه مي دونم يك جايي كه از پيشرفت ضايعات جلوگيري كنن !
با گيجي به دكتر خيره ماندم. آنقدر نگاهش كردم كه در پشت در ناپديد شد.
از بحث با حسين خسته شده بودم. بغض گلويم را فشار مى داد. چند هفته از مرخص شدنش مى گذشت. روزهاى پايانى سال بود و دل من حسابى گرفته بود. هر چه به حسين اصرار مى كردم، پولهايى كه پس انداز كرده صرف مخارج خارج رفتن و ادامه معالجاتش كند، گوش به حرفم نمى داد. هر دو پايش را در یک كفش كرده بود كه نمى خواد برود و مرا تنها بگذارد. گندم هايى را كه جوانه زده بود، خشک و تشنه گوشه اى رها كرده بودم. حوصله هيچ كارى را نداشتم. كلاس هايم تعطيل شده و قرار بود بعد از تعطيلات عيد از سر گرفته شود. پدر و مادرم قرار بود همراه سهيل و گلرخ به شمال بروند. عيد، تنها مى ماندم و از حالا زانوى غم به بغل گرفته بودم. آخرين سه شنبه سال بود. شب چهارشنبه سورى، سر و صداى ترقه و بمب لحظه اى آرامم نمى گذاشت. صداى زنگ تلفن بلند شد. بى توجه به زنگ، سرم را زير بالش كردم، اما صداى زنگ قطع نمى شد. عاقبت دستم را دراز كردم و گوشى را برداشتم، صداى سهيل بلند شد: چه عجب گوشى رو برداشتى!
كسل گفتم: چطورى؟ گلرخ خوبه؟
- آره، همه خوبن، حسين آمده؟
- نه هنوز نيامده، كارش داشتى؟
- مى خواستم بيام دنبالتون، بريم از روى آتيش بپريم.
بى حوصله گفتم: خيلى ممنون شما بريد. خونه مامان اينا نمى ريد؟
سهيل فكرى كرد و گفت: شايد شام بريم اونجا، خوب شما هم بياين.
پوزخند زدم: مامان جواب تلفن منو نمى ده، حالا بى دعوت برم اونجا؟
سهيل حرفى نزد. خداحافظى كرديم و من دوباره روى تخت چمباتمه زدم. هوا تاریک شده بود اما دلم نمى خواست چراغ روشن كنم. دلم خيلى گرفته بود و براى حسين و آينده اش شور مى زد. نمى دانم چقدر گذشته بود که در آپارتمان باز شد. صدای حسین بلند شد: سلام، کسی خونه نیست؟
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_صد_و_سی_و_ششم
جواب ندادم.
از دستش ناراحت بودم.
لحظه اى بعد، چراغ اتاق روشن شد.
حسين از آستانۀ در نگاهم كرد:
چرا چراغو روشن نكردى؟
ناراحت جواب دادم: دلم نمى خواست.
كيفش را گوشه اى گذاشت و روى تخت كنارم نشست: بداخلاق خانوم، چرا ناراحتى؟
اشک هايم بى اختيار روى گونه هايم روان شد: همه اش تقصير توست! لجباز، یک دنده... اصلا به حرف گوش نمى دى!
حسين خنديد. روى گونه هايش موقع خنده، چال مى افتاد و دل مرا مى لرزاند. صدايش مهربان بلند شد:
- تو هنوز درگير حرفهاى دكتر احدى هستى؟ بابا نگران نباش، اگه من به حرف اون گوش مى دادم، الان تو بيمارستان بودم، از همون موقع كه متوجه شدم آلوده مواد شيميايى هستم، اين دكتر احدى هى مى گفت تو بايد بسترى بشى، بايد اعزام بشى خارج، بايد بخوابى عملت كنن،... ول كن مهتاب، انقدر ناراحت نباش، هيچى نمى شه، من هم هيچ جا نمى روم.
با گريه گفتم: تمام طلاهام رو مى فروشم...
حسين دستش را زير چانه ام گذاشت و وادارم كرد نگاهش كنم.
- عروسک! بحث پولش نيست، من بيمه هستم، هزينه اعزام به خارج و بيمارستان و همه چيز رو هم بنياد تامين مى كنه، موضوع اينه كه به نظر خودم حالم خوبه، تو كنارم هستى و همين بهترين دارو براى منه، دلم نمى خواد از كنار تو جنب بخورم، فهميدى؟
بعد لباسش را در آورد و با خنده ادامه داد: اگه بداخلاقى كنى خبر خوب رو بهت نمى دم ها!
با دستمال اشک هايم را پاک كردم: چه خبرى؟
حسين كيفش را باز كرد و پاكت سفيد رنگى به طرفم دراز كرد. پاكت را گرفتم، كارت زيبايى درونش بود. داخل كارت چند جمله زيبا نوشته بودند. كارت دعوت به عروسى على و سحر بود. كارت را بستم و بى حوصله روى تخت انداختم: اين خبر خوبت بود؟
- آره، اگه مى دونستى چقدر نگران ازدواج نكردن على بودم، درک مى كردى.
صحبتمان را صداى ممتد زنگ در، قطع كرد. حسين به طرف آيفون دويد. صدايش را مى شنيدم كه با كسى صحبت مى كرد.
- سلام، قربونت، آره تازه آمدم. خوب بيا بالا، باشه بهش مى گم. يا على!
بعد به اتاق برگشت: مهتاب، برادرت بود. آمده دنبالمون بريم آتيش بازى.
با حرص گفتم: من نمى آم.
حسين خم شد و گونه هايم را بوسيد: پاشو، عزيزم. از زندگى ات بايد استفاده كنى، قدر اين فرصت ها را بايد دونست.
متعجب نگاهش كردم: مگه تو مى خواى برى پايين؟
حسين بلوزش را پوشيد: خوب آره، مگه تو نمى آى؟
مثل گرگ زخمى به طرفش هجوم بردم: تو بى خود مى كنى، يادت رفته دكتر احدى چى گفت؟ حالا مى خواى برى توى بوى دود و هوايى كه پر از خاكستره؟ پارسال يادت رفت به چه حالى افتادى؟
حسين دستانم را گرفت و به طرف لبانش برد:
- تبارک الله احسن الخالقين، اين چشمها چه رنگى ان آخر؟
چشمانم پر از اشک شد: حسين، به همون خدايى كه مى پرستى قسم، اگه برى پايين... اگه برى پايين...
حسين خنديد: ببين خدا چه قدر بخشنده است؟ يادت نمى آد چه تهديدى مى خواستى بكنى!
دوباره اشک هايم سرازير شد. صداى زنگ پى در پى بلند شد. حسين با عجله رفت، صدايش را مى شنيدم: الان مى آييم، مهتاب هنوز آماده نيست، خوب بفرمائيد تو، باشه، چشم!
صداى دلجويانه اش را شنيدم: عزيزم، حيف اون چشمها نيست؟ باشه، من قول مى دم فقط يک گوشه وايستم و نگاه كنم، قول مردونه! سهيل اينا پايين منتظرن، زشته.
با بى ميلى لباس پوشيدم و روسرى ام را محكم گره زدم. حسين دم در ورودى منتظر ايستاده بود. تهديد گرانه گفتم: قول دادى ها! زود هم برمى گرديم.
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗#مهر_و_مهتاب 💗
#قسمت_صد_و_سی_و_هفتم
حسين دستش را بالا برد و محكم گفت: اطاعت!
توى كوچه قيامت بود. گله به گله آتش روشن كرده بودند، جوانها دور توده های آتش گرد آمده و از رويش مى پريدند. پسر بچه ها، گاهى ترقه اى داخل آتش مى انداختند و فورى در مى رفتند. سر و صداى انفجار بمب هاى دست سازشان به راه بود. صورت گلرخ قرمز شده بود، با ديدنم گفت:
- بابا تو كجايى، سرخى آتيش تموم شد.
به سهيل اشاره كردم نزديک بيايد وقتى جلويم ايستاد گفتم:
- سهيل، حسين دستت سپرده، نذارى بياد جلوى آتيش ها! دكتر قدغن كرده...
سهيل سرى تكان داد: خيالت راحت باشه، تو با گلى برين از رو آتيش بپرين. شب هم شام بريم رستوران.
متعجب پرسيدم: مگه نمى رى خونه مامان؟
سهيل خنديد: دلم نيامد تو رو تنها بذارم.
روى پا بلند شدم و صورتش را بوسيدم. صداى حسين از پشت سر بلند شد:
- به به، برادر و خواهر، چه توطئه اى كردين؟
برگشتم به طرفش، آهسته گفتم: تو پيش سهيل بمون...
حسين ابرويى بالا انداخت: آهان! پس بنده رو دست داداشتون سپرديد، بله؟
دستش را گرفتم، با خنده گفتم: من تو رو آسون به دست نیاوردم که راحت از دست بدم.
صدای حسین کنار گوشم بلند شد: عاشـــقتم!
- پس حرفمو گوش کن...
بعد به دنبال گلرخ به طرف آتش ها راه افتادم. دست هم را گرفتیم و با صدای بلند شمردیم: یک، دو، سه.
همزمان از روی سه تودۀ آتش پریدیم، در همان حال فریاد زدیم:
- سرخی تو از من، زردی من از تو.
وقتی به آخرین بوتۀ آتش گرفته رسیدیم، گلرخ به کناری رفت تا سنگ کوچکی که در کفشش رفته بود، درآورد. کنار آتش ایستادم و دستانم را به طرف شعله هایش دراز کردم. پسر کوچکی کنارم آمد و یک قوطی اسپری مانند درون آتش انداخت و با عجله رفت. سر و صداها کنار گوشم قاطی شده بود:
- عجب خریه ها، گاز فندک انداخت.
- خانوم خانوم بیا اینطرف...
- ول کن بابا، بذار بخندیم.
بعد صدای فریاد سهیل را شنیدم: مهتاب برو عقب!
نگاهش کردم. دستم را بلند کردم: چرا؟
لحظه ای بعد، همزمان با فریاد سهیل، حسین را دیدم که خودش را به طرف من انداخت و مثل کودک خردسالی در آغوشم گرفت و محکم خودش را به طرف پیاده رو پرت کرد. فریاد یا زهرای حسین با صدای مهیب انفجار درهم پیچید. کنار صورتم سنگ ریزه و شن و ماسه به هوا برخواست. با تعجب به حسین که اشک می ریخت، نگاه کردم. سهیل با صدای بلند فریاد می کشید و ناسزا می گفت. حسین برخاست و دست مرا هم گرفت تا بلند شوم. گلرخ با رنگ پریده و لبانی لرزان جلو دوید:
- چیزی تون نشد؟
مات و مبهوت سر تکان دادم. سهیل با پسری که قوطی گاز فندک را درون آتش انداخته بود، دعوا می کرد. به اطرافم نگاه کردم، حسین روی پله های خانه ای نشسته بود و سرش را در میان دستانش گرفته بود. جلو رفتم و دستم را روی صورتش گذاشتم: حسین، من حالم خوبه...
سرش را بالا گرفت و نگاهم کرد. صورتش خیس اشک بود. با صدایی گرفته گفت:
- خدا رو شکر.
کنارش روی زمین نشستم: تو چرا انقدر ترسیدی، هان؟
حسین با هق هق آشکار گفت: اگه یکی از سنگ ریزه ها به چشمت می خورد، خدای نکرده کور می شدی.
فوری گفتم: حالا که طوری نشده، چرا انقدر ناراحتی؟
حسین با پشت دست اشک هایش را پاک کرد و با صدایی که به سختی شنیده می شد، گفت:
- یک لحظه یاد رضا افتادم، فکر کردم تو جبهه ام.
« آه! طفلک من! چقدر بهش سخت گذشته بود. » می دانستم که رضا یکی از دوستان صمیمی اش بوده که در یک انفجار جلوی چشمانش (شهید شده بود). دستش را میان دستم گرفتم و گفتم: گریه کن عزیزم، بذار سبک بشی.
لحظه ای بعد، بدون خجالت از نگاه خیره دیگران سرش را روی سینه ام گذاشت و سیل اشک از دیدگانش روان شد.
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗#مهر_و_مهتاب 💗
#قسمت_صد_و_سی_و_هشتم
به سفره هفت سین کوچکمان نگاه کردم . همه چیز سر جای خودش بود به جز دل بی قرار من که در خانه پدری ام سر می کرد . به حسین نگاه کردم که مشغول خواندن قرآن بود. دلم عجیب گرفته بود سهیل همراه پدر و مادرم شب قبل به طرف ویلا حرکت کرده بودند . بر عکس سالهای پیش که دلم می خواست هر چه زودتر تحویل شود هیچ عجله ای نداشتم چون می دانستم بعد از تحویل سال جایی نیست برویم و باید خانه بمانیم. باسر انگشت سبزه کوچکی که حسین خریده بود نوازش می کردم. نگاهم متوجه ظرف شیرینی شد. اینهمه شیرینی برای کی خریده بودم جایی نبود برویم که کسی بازدیدمان بیاید. در افکار ناراحتم غرق بودم که تلویزیون حلول سال نو را اعلام کرد. حسین قرآن را بست و در آغوشم گرفت. منهم صورتش را بوسیدم . حسین با مهربانی گفت :
- عیدت مبارک باشه عزیزم .
با بغض گفتم : عید تو هم مبارک .
بعد خنده ام گرفت . رو به حسین گفتم : هیچ جا نداریم بریم .
حسین اما نخندید . جعبه کوچک و کادو شده ای را به دستم داد و گفت :
- عجله نکن شاید جایی پیدا شد .
منهم برایش یک کیف زیبا خریده بودم تا به جای آن کیف کهنه دستش بگیرد. اما آنقدر بزرگ بود که نتوانسته بودم کاغذ کادو دورش بپیچم . خم شدم و از پشت صندلی کیف را برداشتم و به طرف حسین گرفتم : اینهم عیدی تو !
صورتش پر از شادی شد. جعبه کوچک را باز کردم. یک زنجیر ظریف طلا با یک گردن آویز حکاکی شده خیلی زیبا که رویش آیه و ان یکاد حک شده بود. با هیجان گفتم :
- وای .. چقدر خوشگله !
حسین با مهربانی جواب داد : چقدر خوشحالم که خوشت آمده بذار برات ببندمش .
وقتی زنجیر را بست صورتم را بوسید و گفت : از کیف شیکت هم ممنون اتفاقا خودم می خواستم یکی بخرم اون یکی دیگه خیلی کهنه شده بود.
چند لحظه بعد به برنامه تلویزیون نگاه کردم بعد با صدای حسین به خودم آمدم :
- مهتاب نمی خوای به پدر و مادرت زنگ بزنی ؟
- برای چی ؟
- خوب عید رو تبریک بگی بالاخره اونها بزرگتر تو هستن .
با بغض گفتم : مادرم که با من حرف نمی زنه .
حسین دستم را نوازش کرد : عیبی نداره عزیزم تو باید وظیفه خودتو انجام بدی . به سهیل و گلرخ هم تبریک بگو زشته اگه زنگ نزنی .
تردید را کنار گذاشتم و شماره ویلا را گرفتم. چند لحظه ای گذشت تا سهیل گوشی را برداشت . با شنیدن صدایم با خوشحالی گفت : سلام عزیزم عیدت مبارک .
بعد صدایش بلند شد : بیایید مهتاب است !
چند دقیقه با سهیل صحبت کردم بعد حسین با سهیل صحبت کرد چند لحظه ای هم با گلرخ صحبت کرد و گوشی را به من داد به گلرخ عید را تبریک گفتم و پرسیدم : بابا هست ؟
گلرخ من من کرد : آره ... گوشی دستت !...
صدای پدرم مثل همیشه مقتدر و مهربان در گوشم پیچید : مهتاب عیدت مبارک
به حسین که روی مبل نشسته بود نگاه کردم چند لحظه با پدرم صحبت کردم بعد از او خواستم گوشی را به مامان بدهد چند لحظه ای سکوت شد بعد پدرم گفت :
- مهناز رفته حمام
با بغض گفتم : رفته حمام یا نمی خواد با من صحبت کنه ؟
وقتی پدرم حرفی نزد گفتم : از قول من بهش تبریک بگید و بگید خدا رو شکر کنه که من زن کوروش نشدم وگرنه الان با لباس سیاه زخم دلش بودم.
بدون اینکه منتظر جواب پدرم باشم گفتم : خداحافظ .
و گوشی را محکم روی تلفن کوبیدم. بی طاقت گریه افتادم . حسین جلو آمد و بغلم کرد حرفی نزد. من هم حسابی گریه کردم. وقتی آرام گرفتم حسین ناراحت گفت :
- من باعث شدم تو از خونواده ات جدا بشی وقتی اینطوری اشک می ریزی قلبم پاره پاره می شه . کاش اصلا نمی دیدمت تا باعث این همه رنج و عذاب برات نشم.
دماغم را بالا کشیدم و گفتم : خیلی خوب فیلم هندی تموم شد پاشو خودو جمع و جور کن بریم بیرون یک قدمی بزنیم.
حسین به خنده افتاد : چشم.
چند روزی از سال جدید گذشته بود که برای شرکت در مراسم عروسی علی دوباره به محله کودکی های حسین پا گذاشتم. خیلی دلم نمی خواست به عروسی بروم چون هیچکس را نمی شناختم اما حسین اصرار داشت من هم بیایم تا با مادران علی و رضا آشنا شوم و زن علی را بشناسم . سرانجام تصمیم گرفتم علی رغم میلم همراه حسین برم چون در غیر اینصورت تا پاسی از شب گذشته باید تنها می ماندم. همسایه هایمان همه مسافرت رفته بودند و من در آن خانه از تنهایی می ترسیدم
به حسین که داشت جلوی آینه دستشویی ریش و سبیلش را مرتب می کرد. نگاه کردم و مستاصل پرسیدم : آخه من چی بپوشم؟
حسین در آینه نگاهی به من انداخت و گفت : هرچی دوست داری بپوش مثلا اون لباس سفیده که خیلی بهت می آد .
چهره در هم کشیدم : ولی اون که خیلی یقه بازه !
سری تکان داد : نه مجلس زنانه از مردانه جداست.
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_صد_و_سی_و_نهم
وقتی هردو آماده شدیم حسین با تلفن تاکسی خواست تا مار ا به خانه دوستش ببرد. در میان راه حسین ساکت یود . می دانستم با دیدن آن کوچه ها به یاد خاطراتش افتاده است. و نخواستم با حرف زدن او را از افکارش بیرون آورم. سرانجام حسین به راننده تاکسی گفت نگه دارد و کرایه اش را پرداخت. با نگرانی پیاده شدم و به خانه قدیمی و دو طبقه ای که جلویش ایستاده بودیم خیره شدم. جلوی در قهوه ای که باز بود ریسه ای از چراغهای رنگی کشیده بودند. حیاط کوچک پر از صندلی های کنار هم میزهای کوچک جلویشان بود. خانه دو طبقه ای بود که از هم مجزا نشده بود . حسین اشاره ی به من کرد و گفت :
- خانمها بالا هستند
بعد به سمت پدر علی که در هنگام عقد خودمان در محضر دیده بودمش گام برداشت. دو دل و هراسان از پله ها بالا رفتم . دو اتاق تو در تو و بزرگ از جمعیت موج می زد. زن به نسبت جوانی جلوی در ایستاده بود. قد بلند و صورت کشیده ای داشت موهایش درست کرده و صورتش آرایش غلیظی داشت. با لبخند به من نگاه کرد و گفت : خوش امدید.
به زور لبخند زدم : تبریک می گم من مهتاب هستم زن حسین آقا !
نگاه زن رنگی از مهربانی گرفت جلو آمد و دو طرف صورت مرا بوسید :
- وای هزار الله اکبر به حسین آقا نمی آمد انقدر خوش سلیقه باشن. من مرجان هستم خواهر علی ...
بعد سرش را داخل برد و داد زد : حاج خانوم حاج خانوم ... بیایید خانم حسین آقا آمدن.
بعد رو به من گفت : قدم بر چشم گذاشتید بفرمایید.
داخل شدم و به زنان مهمان نگاه انداختم همه لباسهایی کوتاه و یقه باز پوشیده بودند. از تعجب خشکم زد طلا و جواهر زیادی به گوش و دست و گردن داشتند. صورتها همه به دقت آرایش شده و موهای رنگ و مش شده درست کرده و مرتب بود. چیزی که می دیدم با تصوراتم دنیایی فرق می کرد. به دنبال مرجان داخل یک اتاق کوچک شدم و مانتو و روسری ام را گوشه ای گذاشتم. در آینه نگاهی به خودم انداختم تا مطمئن شوم مرتب هستم. وقتی از اتاق خارج شدم خانم قد بلندی که پیراهن مشکی و پر از پولکی به تن داشت جلو آمد و بی مقدمه مرا در آغوش پر گوشتش فشرد. یک ریز قربان و صدقه ام می رفت : ماشا الله ماشا الله قربون قدمات برم عروس خانوم مجلس ما رو نور افشان کردی ... زری اسفند رو بیار دور سر این عروس خانوم خوشگل بگردون .
وقتی دید من مات و متعجب نگاهش می کنم خنده ای کرد و گفت :
- حق هم داری ما رو نشناسی ما عذر تقصیر داریم باید می آمدیم خدمتتون من مادر علی هستم.
به صورت پر از چین و چروک و موهای قرمز از حنایش نگاه کردم چقدر به نظرم مهربان می آمد . بعد زن کوتاه قدی با چشمانی غمگین و صورتی تکیده و موهایی سفید جلو آمد . لباس ساده و مرتبی از پارچه سبز به تن داشت. مرا بدون هیچ حرفی در آغوش گرفت و گفت :
- دخترم الهی به حق علی خوشبخت بشید . چقدر خوشحالم هم برای تو و هم برای حسین جانم.
چند لحظه ای نگاهش کردم با بغض گفت : من مادر رضا هستم دوست صمیمی حسین آقا و علی آقا ...
بعد بی توجه به من اشک هایش را که روی گونه هایش سرازیر شده بودند را پاک کرد . هنوز چند دقیقه ای از نشستنم نگذشته بود که صدای کل و هلهله فضا را پر کرد . بلند شدم و سرپا ایستادم تا عروس وارد شد. اسکناس های هزار تومنی و پانصد تومانی در هوا روی سر عروس پر شده بود. بچه های کوچک با شوق پولها را از زیر دست و پا جمع می کردند. به چهره عروس خیره شدم. چند لحظه بعد دستش را برای دست دادن به من دراز کرده بود و با لبخند نگاهم می کرد. دستش را فشردم و گفتم :
- مبارک باشه خوشبخت باشید.
با لبخندی نمکین گفت : شما هم خوشبخت باشید شنیدم تازه عروس هستید.
سرم را تکان دادم و سرجایم نشستم. دوساعت بعد شاهد خوشحالی ساده و از ته دل کسانی بودم که سالها درباره شان فکر دیگری داشتم. بعد از شام مهمانان کم کم آماده رفتن می شدند. من هم منتظر فرمان حسین بوم تا بلند شوم. عاقبت زنی با چادر مشکی که رویش را محکم گرفته بود و از صورتش فقط دو چشم درشتش پیدا بود از لای در صدایم زد :
- مهتاب خانوم آقاتون صداتون کردن !
با عجله لباس پوشیدم و از مادر رضا و علی و عروس و چند خانم دیگر که باهاشان آشنا شده بودم خداحافظی کردم. بعد جلوی پله ها رفتم. زن چادری با خنده گفت : باز هم تشریف بیاورید زحمت کشیدید.
تازه متوجه شدم که مرجان خواهر علی است. خداحافظی کردم و ناخودآگاه گره روسری ام را محکم تر کردم.
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_صد_و_چهلم
حسین جلوی در ایستاده بود. کنارش علی در کت و شلوار مشکی و موهای اصلاح شده و ریش و سبیل مرتب ایستاده بود. با دیدن من چند قدمی از حسین فاصله گرفت و سر به زیر انداخت.
- سلام علیکم مهتاب خانم قدم رنجه فرمودید .
با صدایی که می لرزید جواب دادم: سلام از ماست . انشاءالله به پای هم پیر شید . خوشبخت باشید.
حسین دستی به پشت دوستش زد و گفت : خوب علی جان خیلی خوش گذشت. با سحر خانوم خونه ما تشریف بیارید. خداحافظ.
علی سری تکان داد و گفت : زحمت کشیدی حسین آقا خانم دستتون درد نکنه چشم مزاحم می شیم. یا علی .
تقریبا یک ساعت بعد در خانه خودمان بودیم. حسین بعد از عوض کردن لباسهایش روی تخت ولو شد و پرسید : خوب بهت خوش گذشت.؟
همانطور که با برس محکم موهایم را شانه می زدم گفتم : ای بد نبود به نظرم این سحر دختر مهربونیه دانشجوست؟
حسین روی تخت نشست : نه تازه درسش تموم شده همکلاسی خود علی بوده البته یکسال از علی عقب تر بوده و سه سال هم ازش کوچکتره .
پرسیدم : چی خونده ؟
- مثل علی الکترونیک .
کنارش نشستم : چه رشته سختی ولی خوب دیگه تموم شده منو بگو که هنوز یکسال کار دارم.
حسین دستش را دور گردنم انداخت و گفت : چشم رو هم بذاری تموم می شه .
با تردید پرسیدم : مادر رضا چرا انقدر غمگین بودد بچه ای دیگه ای جز رضا نداشته ؟
حسین ناراحت گفت : خوب طفلک حق داره اگه رضا شهید نشده بود اون هم الان مثل وقت دامادی اش بود... ولی مادر رضا دو دختر و یک پسر دیگه هم داره که همه ازدواج کردن و سر زندگی شون هستن. رضا ته تغاری بود.
دوباره چشمان درشت و سیاه حسین پر از اشک شد. هر وقت یاد رضا یا خانواده اش می افتاد چشمانش ابری می شد. ترجیح دادم تنهایش بگذارم تا آسوده با خاطراتش خوش باشد. جلوی تلویزیون نشستم و به فیلم سینمایی آخر شب خیره شدم. وقتی تلویزیون را خاموش کردم و به اتاق خواب برگشتم. حسین خواب بود. پتویی نازک به رویش کشیدم و خودم هم کنارش دراز کشیدم. در تاریکی به همسرم خیره شدم. طرح صورتش در تاریکی مثل یک سایه بود سایه ای با ابرو درهم کشیده و انگار خواب بدی می دید.
زیر لب گفتم : خدایا شکرت که مرا به آرزویم رساندی .
واقعا از اینکه زن حسین شده بوم جدا از همه دردسرها و قهر والدینم خوشحال و راضی بودم. حسین از همه جهات مرد ایده آلی بود. خوش اخلاق و مهربان دست و دلباز غیرتمند همه چیز تمام بود. انقدر در فکر غرق شدم تا خواب چشمانم را پر کرد . نمی دانم چند ساعت از نیمه شب گذشته بود که با صدای حسین بیدار شدم. و در رختخواب نشستم. سر و صور حسین غرق عرق بود. موهایش آشفته و صورش درهم بود. به خود می پیچید و زیر لب چیزهایی می گفت. سرم را جلو بردم با خودم فکر کردم شاید بیدار است و چیزی می خواهد. در میان کلماتی که برایم بی معنا بود چند بار اسم مرضیه و مامان را تشخیص دادم. حسین داشت خواب می دید با ملایمت دستم را روی صورتش کشیدم ولی وقتی بیدارنشد چند بار آهسته تکانش دادم عاقبت چشم گشود. صورتش نگران و ترسیده بود . دلجویانه گفتم : عزیزم خواب می دیدی ...
بلند شد و در جایش نشست. صدایش می لرزید : آره ... خواب می دیدم و چه خواب عجیبی بود.
پرسیدم : چه خوابی ؟
حسین نفس عمیقی کشید : توی جبهه و در حال جنگ بودم. یکهو اطرافم خالی شد ولی هنوز در جبهه بودم. بعد پدر و مادرم و مرضیه و زهرا به دیدنم آمدند . رضا و امیر هم بودند. مامانم می گفت : دلش برایم تنگ شده و مرضیه می پرسید چرا به دیدنشان نمی روم ؟ ... در حال صحبت بودم که تیر اندازی شروع شد. دستپاچه سعی می کردم خانواده ام را از گزند گلوله ها دور کنم اما بی فایده بود. همه شان تیر خوردند و کنارم به زمین افتادند رضا و امیر هم ناپدید شدند. ...
به حسین که اشک از چشمانش سرازیر بود نگاه کردم . وای چقدر این پسر زجر کشیده و مصیبت دیده بود. بلند شدم تا لیوانی آب از آشپزخانه برایش بیاورم. در فکر این بودم که خواب حسین چه معنی داشت؟
وقتی لیوان آب را به دستش دادم گفتم :
- حسین فکر کنم معنی خوابت این باشه که باید برای رفتگانت خیرات کنی یا بری بهشت زهرا فاتحه ای برایشان بخوانی هان ؟
حسین سری تکان داد و گفت : نمی دونم...
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
أَیْنَ الرَّجَبِیُّونَ⁉️
🌷 امام صادق علیهالسلام می فرماید: «روز قیامت منادی از درون عرش ندا میدهد کجایند رجبیون( اهل ماه رجب)؟
گروهی برمیخیزند که چهره هایشان برای مردم محشر میدرخشد، بر سرشان تاج پادشاهی آکنده از مروارید و یاقوت است. همراه هر یک از ایشان هزار فرشته از سوی راست و هزار فرشته از سوی چپ ایستادهاند.....
سپس امام صادق(علیه السلام) می فرماید: این پاداش کسی است که چیزی از ماه رجب را روزه بگیرد، هر چند یک روز از دهه اول یا دوم یا آخر آن باشد.»
🌹 وَ قَالَ الصَّادِقُ علیه السلام إِذَا کَانَ یَوْمُ الْقِیَامَةِ نَادَی مُنَادٍ فِی بُطْنَانِ الْعَرْشِ أَیْنَ الرَّجَبِیُّونَ فَیَقُومُ أُنَاسٌ یُضِیءُ وُجُوهُهُمْ لِأَهْلِ الْجَمْعِ عَلَی رُءُوسِهِمْ تِیجَانُ الْمَلِکِ مُکَلَّلَةً بِالدُّرِّ وَ الْیَاقُوتِ مَعَ کُلِّ وَاحِدٍ مِنْهُمْ أَلْفُ مَلَکٍ عَنْ یَمِینِهِ وَ أَلْفُ مَلَکٍ عَنْ یَسَارِهِ....... ثُمَّ قَالَ جَعْفَرُ بْنُ مُحَمَّدٍ ع هَذَا لِمَنْ صَامَ شَیْئاً مِنْ رَجَبٍ وَ لَوْ یَوْماً وَاحِداً فِی أَوَّلِهِ أَوْ فِی وَسَطِهِ أَوْ فِی آخِرِه.
#خوشا به حال کسی که بیشتر قدر سحرهای ماه رجب رومیدونه و....
📚 وسائل الشیعه، ج 7، ص 355.
🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضرت زینب سلام الله علیها✨🕊
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 نتیجه بوسیدن کف پای پدر🌹
🔴آیت الله مرعشی نجفی نیز اینطوری عالم بزرگ شد...
🎤 آیت الله مجتهدی تهرانی
🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضرت زینب سلام الله علیها✨🕊
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔥گناهتو به کسی نگو ...
🎙حسینی قمی
أَتیٰ رَجُلٌ أمیرَ المُؤمِنینَ(ع)
فَقالَ: یا أمیرَ المُؤمِنینَ، إنّی عَصَیتُ ، فَطَهِّرنی .
قالَ اَمیرُالمومِنین(ع) : و أَی الطَّهارَةِ أفضَلُ مِنَ التَّوبَةِ؟
مردی نزد امیر مؤمنان(ع) آمد و گفت: ای امیر مؤمنان من گناه کرده ام ، مرا پاک گردان.
حضرت فرمود:
کدام پاکی بالاتر از توبه است؟.
📙 مَن لا یَحضُرُهُ الفقیه ، ج ۴ ، ص ۳۱ .
🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضرت زینب سلام الله علیها✨🕊
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🎇نماز شب
آیت الله بهجت:
🔸مگر پول نمیخوای
🔸مگر شغل و مقام و...نمیخوای؟؟!!
🔸مگر دنیا نمیخوای...
🔸مگر آخرت نمیخوای...
💠نمازشب بخون برادر و خواهر گلم
گوی سبقت را نماز شب خوان ها ربودند.
🌷آیت الله بهجت
💠اگر سلاطین عالم می دانستندکه انسان در حال عبادت چه لذت هایی می برد،هیچ گاه دنبال این مسائل مادی نمیرفتند.
🌷آیت الله مشکینی می فرمودند
✨نافله شب! نافله شب! نافله شب!
💠خوشا به حال کسی که نافله ی شبش ترک نشود و از او بهتر آن که نوافل دیگر را هم به جا بیاورد. بالاخره یک حساب و کتابی بوده و هست که اولیا، این قدر بر نماز شب تکیه دارند.
📚 کتاب "جام حضور"
🌷مرحوم دولابی
دو سه شب، نیمه های شب را بیدار بمان و نماز شب بخوان بعد از آن اگر توانستی دیگر نماز شب نخوان.
🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضرت زینب سلام الله علیها✨🕊
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
#نمازشب_نوزدهم_ماه_رجب🔮
💎 از حضرت رسول اکرم {صلی الله علیه وآله و سلم} روایت است که فرمودند:💎
🦋نماز شب نوزدهم ماه رجب، چهار رکعت می باشد،[یعنی به صورت ۲تا دو رکعتی] که در هر رکعت بعد از سوره حمد آیةالکرسی ۱۵ مرتبه و سوره اخلاص ۱۵ مرتبه خوانده شود.🦋
#ثواب_نماز🎁
👈🏻هر کس این نماز را بخواند،خداوند به او ثوابی همانند حضرت موسی [علیه السلام] می دهد و به هر حرفی که در این نماز خوانده شود، پاداش یک شهید دهد و او را بدون حساب وارد بهشت نماید💖✨
#منبع:اقبال الاعمال.صفحه ۱۷۲📚
کلیدبهشت🗝🏰
https://eitaa.com/kelidebeheshte
#أین_الرجبیون #ماه_رجب #رجب #فور
#ثواب_جاریه💛
💌حداقل برای ☝️🏻نفر ارسال کنید:)
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_صد_و_چهل_و_یکم
آن روز صبح بعد از اینکه حسین رفت به لیلا زنگ زدم و ازش خواستم پیشم بیاید . می خواستم حلوا درست کنم و بلد نبودم. وقتی لیلا رسید فوری موضوع را برایش گفتم . سری تکان داد و گفت :
- من بلدم درست کنم. ولی آرد می خواهد داری ؟
با خنده گفتم : خدا پدرتو بیامرزه آردم کجا بود ؟
وقتی لیلا رفت شروع به خواندن طرز تهیه حلوا کردم. گلاب و شکر و زعفران داشتم. روغن هم بود. برای تزیین رویش پودر نارگیل نداشتم اما مهم نبود. وقتی لیلا برگشت هردو مشغول شدیم .
تقریبا دو کیلو آرد خریده بود و خودش با قیافه ای گرفته داشت سرخش می کرد. ازدیدنش خنده ام گرفت. درست مثل خانم بزرگها شده بود. لیلا با دیدن لبخند من گفت : زهر مار باید صلوات و فاتحه بفرستی زودباش .
وقتی حسین به خانه برگشت لیلا رفته بود. و من در میان بشقابهای حلوا ایستاده بودم. تا صدای حسین بلند شد گفتم : سلام حسین جون لباساتو درنیار بیا اینارو پخش کن بین در و همسایه ...
حسین جلوی پیشخوان آشپرخانه آمد و با شادی پرسید :
- تو چی کار کردی ؟
با خنده گفتم : هیچی با لیلا حلوا درست کردیم برای آرامش روح رفتگان تو و من !
حسین جلو آمد و پیشانی ام را بوسید : تو چقدر مهربونی عروسک ؟
بعد از بشقاب جلویش قاشقی حلوا به دهان گذاشت. منتظر نگاهش کردم. چشمانش را درشت کرد و گفت : هوووم خیلی خوشمزه شده ....
آن شب وقتی می خوابیدم از خدا خواستم تعبیر خواب حسین را از جانب من قبول کند و خواب حسین معنای دیگری نداشته باشد.
دو ماه از شروع كلاسها در سال جديد مى گذشت و من با جديت درس مى خواندم. تقريبا زندگى ام نظم پيدا كرده بود و كارهاى خانه و درس خواندنم در كنار هم و به طور مرتب انجام مى شد. كم كم به نديدن پدر و مادرم هم عادت كرده بودم و اخبار فاميل و خانواده ام را از طريق گلرخ پيگيرى مى كردم. ديگر عادت كرده بودم كه حسين در طول شبانه روز، كلى قرص و شربت و اسپرى و آمپول مصرف كند و من هميشه نگران، بدون اينكه كارى از دستم برآيد، نظاره گرش باشم. بعدازظهر بود و من هيجان زده بين آشپزخانه و سالن در رفت و آمد بودم. پاكت هاى ميوه كنار هم روى زمين منتظر توجه من بودند. بستۀ شيرينى روى پيشخوان نگاهم مى كرد. ديگهاى در حال جوشيدن، محتواى آب و خورشت قرمه سبزى، مرا به مبارزه مى طلبيدند. انگار همه با هم مى گفتند: تو مى توانى؟
حسين براى شام، على و سحر را دعوت كرده بود. بعد از سهيل و گلرخ اين اولين مهمانهاى رسمى اين خانه به حساب مى آمدند. با عجله گردگيرى كردم، مشغول شستن ميوه ها بودم كه حسين آمد. وقتى وارد خانه مى شد احساس آرامش و امنيت مى كردم. فورى لباسهايش را عوض كرد و داخل آشپزخانه شد:
- مهتاب، من ميوه ها رو مى شورم. ديگه چه كار دارى؟
عصبى گفتم: بگو چه كار ندارى! هنوز برنج ام آماده نيست، خورشت مثل آش شده... خودمم مثل كولى هام!
حسين با مهربانى نگاهم كرد: به نظر من كه اصلا شبيه كولى ها نيستى! تو برو آماده شو، منهم بقيه كارها رو مى كنم.
از خدا خواسته از آشپزخانه بيرون آمدم. وارد اتاق خواب شدم
(کمی بعد ) زنگ زدند. لحظه اى بعد، حسين وارد اتاق شد: مهتاب دارن مى آن بالا، آماده شدى؟
برگشتم به طرفش، هراسان پرسيدم: ميوه ها رو چيدى؟
حسين خنديد: آره، ميوه و شيرينى روى ميزه، برنج رو هم دم كردم.
آخرين نگاه را در آينه انداختم و به طرف در آپارتمان رفتم تا با مهمانها سلام و تعارف بكنم. همانطور كه حدس مى زدم سحر با چادر و روسرى وارد شد. چند دقيقه اى در سكوت نشستيم، حسين چاى تعارف كرد و نشست كنار على، كم كم صحبت گل انداخت و من متوجه نشدم چطور یک ساعتى از آمدن مهمانان سپرى شده، نگاهم لحظه اى به ساعت افتاد، شتابان به آشپزخانه رفتم و بساط شام را آماده كردم. وقتى همه مشغول كشيدن غذا بودند، ديگر حسابى با هم آشنا و دوست شده بوديم. سحر دختر فهميده و مهربانى بود. تقريبا یک سال از من بزرگتر بود و مى توانست دوست خوب و مناسبى - با توجه به اخلاق حسين - براى من باشد. آن شب، فهميدم درس سحر تازه تموم شده و قرار است به زودى در همان شركتى كه على كار مى كند، مشغول شود. برايم تعريف كرد كه قرار شده چند وقتى در طبقه بالاى خانه پدرى على، زندگى كنند تا بتوانند پولى پس انداز كنند و خانه بخرند. آن شب فهميدم موقعيت ساده اى كه از نظر خودم در زندگى دارم براى بسيارى از زوج هاى جوان، یک روياى دست نيافتنى بود.
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_صد_و_چهل_و_دوم
وقتى مهمانها رفتند از خستگى روى مبل ولو شدم. حسين با خوش اخلاقى، ظرفهاى پر از پوست ميوه را جمع كرد و در ظرفشويى گذاشت. بى حال گفتم: حسين جون، ظرفها رو بذار فردا مى شورم، بيا بريم بخوابيم.
وقتى در رختخواب دراز كشيدم ساعتى از نيمه شب گذشته بود، از خستگى بيهوش شدم. مدتى بعد با صداى سرفه هاى حسين از خواب پريدم. هوا گرگ و ميش و رو به روشنى بود. هراسان به جاى خالى حسين خيره شدم، با صداى سرفه هاى بلندش از جا پريدم. در دستشويى را با شدت باز كردم. حسين روى كاسۀ دستشويى خم شده بود و سرفه مى كرد. به سراميک سفيد خيره شدم كه پر از لكه هاى قرمز و لخته شدۀ خون بود. از شدت ترس، فلج شده بودم. بدن نحيف حسين از شدت سرفه مى لرزيد. با بغض گفتم: حسين چى شده؟
سرفه امان حرف زدن را ازش گرفته بود، دستش را بالا آورد و تكان داد. مى دانستم بى خود مطمئنم مى كند و حالش خراب است. به طرف تلفن دويدم و شماره آمبولانس را از داخل دفتر تلفن پيدا كرده و گرفتم. با عجله و صدايى كه از فرط ترس و نگرانى مثل جيغ شده بود، آدرس را دادم. حسين همانطور که سرفه مى كرد از دستشويى بيرون آمد. اسپرى را از روى ميز برداشت و داخل دهانش فشار داد، لرزان و دستپاچه كنارش ايستاده بودم. نمى دانستم چه كار بايد بكنم! لحظه اى بعد حسين روى مبل از حال رفت. پرده هاى بينى اش تند تند بهم مى خورد. شكم و قفسه سينه اش پايين مى رفت و به سختى بالا مى آمد. نفسهايش خرخرهاى نامنظمى بود كه با كف خون آلودى كه از گوشه لبانش سرازير شده بود، در هم مى آميخت. چشمانش را بسته بود و سرش مظلومانه به طرفى خم شده بود، جيغ كشيدم: حسين... حسين...
جلو رفتم، سرم را روى سينه اش گذاشتم، خس خس جانكاهى گوشم را پر كرد. هق هق گريه امانم نمى داد. مستاصل و بيچاره، روپوش و روسرى ام را پوشيدم. پا برهنه از در خانه بيرون زدم. دوان، دوان به طبقه اول رفتم و محكم با كف دست به در ورودى آقاى محمدى، همسايه طبقه پايين كوبيدم. همانطور هم جيغ مى زدم: كمک... كمک...
همزمان با گشوده شدن در، شنيدم كه ماشينى جلوى در آپارتمان پارک كرد. گريه كنان دويدم و در را باز كردم. به مرد سفيد پوشى كه جلوى در ايستاده بود التماس كردم:
- آقا شوهرم از دست رفت... زود باشيد.
مرد با عجله داخل شد. آقاى محمدى كه با پيژامه و موهاى آشفته داخل راهرو ايستاده بود. با ديدنم خواب آلود گفت: چى شده خانم ايزدى؟
ناليدم: حسين، از هوش رفته.
چند دقيقه بعد همسايه ها نگران جلوى در خانه ام ايستاده بودند. بهيارانى كه با آمبولانس آمده براى حسين ماسک اكسيژن گذاشتند و او را به درون آمبولانس بردند. وقتى آمبولانس حركت كرد، بى اختيار شروع به دعا خواندن كردم. با صداى بلند، از خدا كمک خواستم. آدرس بيمارستانى كه هميشه حسين را آنجا مى بردند به آمبولانس داده بودم و حالا با دستانى لرزان سعى مى كردم با تلفن همراه دكتر احدى تماس بگيرم. بعد از نيم ساعت كلنجار با تلفن، سرانجام موفق شدم و با گريه و اضطراب، ماجرا را براى دكتر احدى تعريف كردم، وقتى دكتر مطمئنم كرد كه همان لحظه بالاى سر حسين مى رود، تازه نفس راحتى كشيدم. همسايه ها به خانه هايشان برگشته بودند و من تنها روى مبلى كه لحظه اى پيش حسين رويش بيهوش افتاده بود، نشستم. چشمان خسته ام را روي هم گذاشتم و زير لب شروع به دعا خواندن كردم. نمى دانم چه مدت گذشته بود كه با صداى زنگ تلفن از جا پريدم. نور آفتاب داخل اتاق پهن شده بود. خوابم برده بود. هراسان تلفن را برداشتم:
- الو؟
صداى ظريف سحر بلند شد: سلام مهتاب جون، سحر هستم.
با صدايى گرفته جواب دادم: سلام، حالت چطوره؟
- مرسى، با زحمتهاى ما چطورى؟
بغضم گرفت. ياد شب قبل افتادم كه حسين سالم و سرحال با على حرف مى زد. چقدر كمكم كرده بود. دوباره اشک روى صورتم راه گرفت. آهسته گفتم: چه زحمتى؟...
صداى سحر رنگى از نگرانى گرفت: خدا بد نده؟ چى شده؟
ناگهان بغضم با صدا تركيد. با گريه براى سحر تعريف كردم كه چه شده است. بعد از تمام شدن حرفهايم، سحر با ناراحتى گفت: ناراحت نباش، خدا بزرگه. من و على مى آييم بيمارستان، چيزى لازم ندارى؟
به سختى جواب دادم: نه، ممنون.
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_صد_و_چهل_و_سوم
وقتى گوشى را گذاشتم، كمى آرام گرفته بودم. لباسهايم را عوض كردم، بعد به سهيل زنگ زدم و گفتم حسين را به كدام بيمارستان برده اند و چه شده، قرار شد سهيل مقدارى پول همراهش بياورد. روسرى ام را مرتب كردم و در را پشت سرم قفل كردم. وقتى به بيمارستان رسيدم تقريبا ظهر شده بود. حسين در بخش مراقبتهاى ويژه بيمارستان بسترى و حالش تقريبا بهتر شده بود. با ديدن من، لبخند كم رنگى صورتش را باز كرد. لوله هاى اكسيژن در سوراخ هاى بينى اش جا خوش كرده بود. سرم به دستش وصل بود و هنوز نفس كشيدنش با خس خس همراه بود. چشمانش بى حال روي هم افتاد. دوباره بغض گلويم را فشرد. چرا حسين من انقدر رنج مى كشيد؟ چرا اين بلا سرش آمده بود؟ هزاران هزار چرا در مغزم مى چرخيدند. مدتى در سالن بيمارستان نشستم و اشک ريختم. وقتى على و سحر رسيدند، چشمانم از شدت گريه باز نمى شد. سحر جلو دويد و مهربانانه در آغوشم گرفت. على فورا ً وارد اتاق حسين شد. صداى سحر از دور دست ها مى آمد: مهتاب جون، چيزى خوردى؟
مات و مبهوت نگاهش كردم، عشق و زندگى ام در حال مرگ بود، من چطور به فكر خوردن باشم؟!
سحر بدون اينكه منتظر جواب باشد، برخواست و به طرف پله ها رفت. چند دقيقه بعد، با یک سينى محتوى شير كاكائو و كيک برگشت. همان موقع، سهيل و گلرخ هم رسيدند، با ديدنشان بلند شدم و به طرفشان رفتم. سهيل بى حرف، بغلم كرد و گلرخ شروع به دلدارى كرد. آنقدر همان جا ايستاديم تا سرانجام دكتر احدى آمد. با ديدنش جلو رفتم و نگران گفتم:
- سلام دكتر، حال حسين چطوره؟
سرى تكان داد و با بدخلقى گفت: وقتى مريض و اطرافيانش به حرف پزشک گوش نمى دن، چه فايده اى داره بهشون بگم چى شده؟
على و سهيل، دكتر را به گوشه اى كشاندند و با صدايى آهسته مشغول صحبت شدند. نگران به آن سمت خيره شدم. گلرخ و سحر كنارم ايستاده بودند و سعى مى كردند حواسم را پرت كنند. حواس من اما، پيش حسين بود. صداى جدى دكتر را مى شنيدم: من بارها به خودش هم گفته ام، اگه برن آلمان شايد نتيجه بگيرن، اين ريه حالت اسفنجى اش رو از دست داده، من به طور ساده دارم مى گم، حسين به سختى مى تونه نفس بكشه، چون بافتهاى ريه اش آسيب ديدن و از دست رفتن، مى فهميد؟ به عقيدۀ من بايد دوباره قسمتى از ريه برداشته بشه، حالا خود دانيد.
آنقدر پشت در اتاق حسين نشستم تا همه رفتند. بعد شروع كردم از ته دل دعا خواندن، در نمازخانه بيمارستان نماز خواندم، احساس آرامش عجيبى مى كردم. چند بار به حسين سر زدم، هنوز تحت تاثير داروهاى آرام بخش و مورفين خواب بود. آخرين بار، پيشانى اش را بوسيدم و تسبيح مورد علاقه اش را در دستان گره كرده اش گذاشتم. سهيل دنبالم آمده بود تا به خانه شان بروم. در راه، هر دو ساكت بوديم. سهيل نگران نگاهم مى كرد و من حرفى براى گفتن نداشتم. مى دانستم پدر و مادرم هم در جريان هستند و از مبلغى كه توسط سهيل برايم فرستاده بودند، پيدا بود كه خيلى نگرانند. گلرخ ميز شام را چيده و منتظر ما بود. چقدر اين دختر مهربان را دوست داشتم. دست و صورتم را شستم و پشت ميز نشستم. گلرخ مدام حرف مى زد، مى دانستم براى اينكه مرا از فكر درآورد پرحرفى مى كند. كفگيرى برنج در بشقابم ريختم. گلرخ با خنده گفت:
- واى، چقدر زياد كشيدى!
گفتم: اشتها ندارم.
سهيل يک تكه بزرگ گوشت مرغ در بشقابم گذاشت: بخور مهتاب، از صبح دارى مى دوى!
سر ميز شام هم ساكت بودم. گلرخ همانطور كه مى خورد گفت:
- راستى خبر جديد رو شنيدى؟
پرسشگر نگاهش كردم. ادامه داد: پرهام داره زن مى گيره...
سهيل زير لب گفت: حالا چه وقت اين حرفهاست.
با صدايى گرفته پرسيدم: طرف كى هست؟
گلرخ خنديد: یک باربى!
نگاهش كردم، گفت: اسمش هليا است. انقدر ناز و ادا داره كه همه خندشون مى گيره. با عشوه و ناز حرف مى زنه و دايم سر و دستش را تكون مى ده و مى گه نه... مرسى!
ناخودآگاه از قيافه و اداى گلرخ خنده ام گرفت. گلرخ هم خنديد:
- هى... موفق شدم بخندونمت!
سهيل با مهربانى گفت: تو در هر كارى بخواى مى تونى موفق باشى.
با كنجكاوى از سهيل پرسيدم: زن پرهام چه كاره هست؟ آشناست يا غريبه؟
سهيل سرى تكان داد و گفت: انگار خواهر يكى از دوستاشه، دانشجوى زبان انگليسى است و فكر مى كنه هاليوود هر لحظه ممكنه ازش دعوت به كار كنه، البته قيافه اش بد نيست ولى نه اونطورى كه خودش فكر مى كنه.
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_صد_و_چهل_و_چهارم
ناخودآگاه ذهنم مشغول به اين قضيه شد. آخر شب از سهيل خواستم مرا به خانه برساند، هر چه گلرخ و سهيل اصرار كردند كه شب همان جا بخوابم، قبول نكردم. فقط در خانه خودم احساس راحتى و آرامش مى كردم. وقتى در خانه را باز كردم، انگار همه چيز جاى خالى حسين را فرياد مى زد. جلوى تلويزيون نشستم و سعى كردم خودم را مشغول كنم، اما بيهوده، صورت مظلوم حسين پيش چشمم بود و كنار نمى رفت. تلويزيون را خاموش كردم، با حوصله وضو گرفتم و سر سجاده ام نشستم. آهسته شروع به خواندن دعا از داخل كتاب كهنه و قديمى حسين، كردم. قلبم پر از آرامش شده بود. با زارى و التماس از خدا خواستم حسين را شفا بدهد. كارى كند تا دوباره در كنار هم زندگى كنيم. انقدر دعا خواندم و راز و نياز كردم تا روى همان سجاده از حال رفتم.
حسين هميشه همين طور بود . وقتي تصميمي مي گرفت محال بود منصرف شود. با بغض بدرقه اش كردم. اين چه نذري بود؟ چرا بايد مي رفت ؟ در سكوت مشغول خواندن جزوه هايم شدم. با بلند شدن سر و صداي مسجد محل و كوبش سنج و طبل هاي دسته ديگر نتوانستم طاقت بياورم. جزوه هايم را گوشه اي انداختم و پشت پنجره رفتم. لحظه اي دلم براي خانه پدرم تنگ شد. با مادرم جلوي در مي رفتيم و دسته عزاداران را نگاه مي كرديم. مادرم روزهاي عاشورا شله زرد مي پخت و بين در و همسايه پخش مي كرد. البته هيچوقت نگفته بود چه نذري داشته كه با برآورده شدنش هر سال روزهاي عاشورا شله زرد مي پخت. ناخودآگاه گوشي تلفن را برداشتم و شماره خانه مان را گرفتم. منتظر ماندم . فقط صداي بوق مي خواستم گوشي را بگذارم كه صداي گرفته مادرم بلند شد :
- بفرماييد ....
قلبم تند تند مي زد . وسوسه شدم صحبت كنم اما بعد پشيمان شدم صداي مادرم را كه هنوز مي گفت ‹الو› مي شنيدم . آهسته گوشي را گذاشتم. براي فرار از فكر و خيال و تنهايي به رختخواب رفتم. صبح وقتي از خواب بيدار شدم حسين رفته بود.
با سرعت لباس پوشيدم و بدون خوردن صبحانه راهي دانشگاه شدم. آخرين جلسات كلاسها بود و همه بچه ها در هيجان شروع امتحانها بودند. وقتي وارد كلاس شدم استاد سر كلاس بود. كنار ليلا و شادي نشستم. از همان لحظه اول متوجه قيافه گرفته ليلا شدم. اما تا آخر كلاس نمي توانستم حرفي بزنم. سرانجام كلاس تمام شد و استاد از در بيرون رفت. فوري به طرفش برگشتم : چي شده ؟
شادي خنديد : هيچي بابا خودش رو لوس كرده ....
به شادي نگاه كردم چي شده ؟ تو ميدوني ؟
ليلا با ناراحتي گفت : هيچي نشده يك كم حال ندارم.
شادي دستش را تكان داد : چرت و پرت مي گه خودشو لوس مي كنه .
عصبي گفتم : خوب تو اگه مي دوني بگو چي شده ديوونه شدم.
شادي نگاهي به ليلا انداخت: بگم ليلا ؟
ليلا سري تكان داد و شادي با هيجان گفت : خانم داره مامان مي شه ....
باورم نمي شد. لحظه اي مات و مبهوت نگاهشان كردم بعد با خوشحالي گفتم :
- واي مباركه چقدر خوشحال شدم ... پس چرا گرفته اي ؟
ليلا با بغض گفت : برو بابا تو هم دلت خوشه ها ! درسها مو چه كار كنم ؟ هنوز دو ترم از درسم باقي مانده ...
با خنده گفتم : خوب مامانت كمك مي كنه تازه تو و مهرداد پولش رو داريد پرستار بچه مي گيريد.
بعد ساكت شدم . شادي پرسيد : مهرداد مي دونه ؟
ليلا سرش را به علامت منفي تكان داد . آهسته پرسيدم : حالا چند ماهي هست ؟
ليلا غمگين جواب داد : تازه يك ماهه ... شايد يك كاري كنم از دستش خلاص شم .
شادي فوري بهش توپيد : خفه شو ! مي خواي قاتل باشي ؟ دلت مي آد يك بچه بيگناه رو بكشي ؟
ليلا مستاصل نگاهي به من انداخت با مهرباني گفتم :
- ناراحت نباش اگه الان يك ماهه باشي تا بهمن فارغ مي شي ديگه از اين بهتر نمي شه . تعطيلات بين دو ترم تا ترم بعد هم كه مي دوني دانشگاه تق و لق است مي ره تا بعد از تعطيلات عيد و #سيزده_بدر اصلا لازم نيست مرخصي بگيري بعد هم ساعتهايي كه مي آيي دانشگاه بچه رو مي سپري به مادرت يا پرستار بعدش هم كه درست تموم مي شه سختي اش فقط يك ترم است.
ليلا سري تكان داد و گفت : نمي دونم ...
براي اينكه موضوع بحث را عوض كنم گفتم : بچه ها اين ترم هم مي آييد با هم بخونيم ؟
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁