eitaa logo
کرامت شهدا
143 دنبال‌کننده
314 عکس
28 ویدیو
0 فایل
خدا خودش دستم را در دست شهدا گذاشت و این رفاقت آغاز شد؛ حالا شهدا شده اند انیس و مونس تنهایی ها و همدم دلتنگی هایم! ارتباط باما: @Mahdeansare
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻 | ✍🏼 هیچ گاه برای خودش چیزی نمی گرفت. تمام لباس ها و حتی کفش؟را من برای ایشون میگرفتم. 📍برای اینکه منو خوشحال کنن یک تکه سوغاتی برای خودشون میگرفتن. چون میدونست از این کار خیلی خوشحال میشدم حتی بیشتر از چیزهایی که برای من میگرفت. 🔅 تو زندگی نشد من چیزی بخوام و ایشون بگه نه البته هیچگاه چیزی که در توان ایشون نبود را طلب نمیکردم. 💬 به نقل از همسر شهید ❤️ @keramatshohada
🔻 | ✍🏼 سر تا پاش خاکی بود چشماش سرخ شده بود از سوز سرما دو ماه بود ندیده بودمش از چهره اش معلوم بود خیلی حالش ناجوره اما رفت و وضو گرفت تا نماز بخونه گفتم: شما حالت خوب نیست لااقل یه دوش بگیر ، یه غذایی بخور ، بعد نماز بخون سر سجاده ایستادنگاهی بهم کرد و گفت: من خودم رو با عجله رسوندم خونه تا نماز اول وقت بخونم کنارش ایستادم حس می کردم هر لحظه ممکنه بیفته زمین تا آخر نماز ایستادم تا اگه خواست بیفته بگیرمش حتی تو اون شرایط سخت هم حاضر نشد نماز اول وقتش ترک بشه @keramatshohada
| ‌➖ راوی مادر شهید احمد مشلب: 🔻 او اعتقاد داشت امام زمان (عج) منتظر سربازانی است که زمینه ساز ظهورش باشند. 🔅 او خود را همیشه مدیون شهدا می دانست و می گفت: "زندگی راحت و تن سالم ما مدیون کسانی است که ارزشمندترین سرمایه خود یعنی جانشان را تقدیم کردند . " گاهی با حیرت و تعجب می گفت:"راز کار شهدا چیست؟" و حالا ما باید با افسوسی جانکاه از خود بپرسیم: "راز کار احمد چه بود!؟" @keramatshohada
🔰 | 🔻 کربلا این جاست...• 🔅 شهید علی اصغر خنکدار موقه وداع، شهید بلباسی را سخت در آغوش کشید و رها نمی‌کرد. با این‌ که همه بچه‌ی ها مشغول خداحافظی بودند اما وداع آن‌دو از همه تماشایی تر بود. عملیات که می‌خواست آغاز شود. اصغر چهره‌ای متفکرانه به خود گرفته بود. وقتی قایق ما به سمت فاو حرکت کرد با این که آب خروشان اروند آن را به تلاطم واداشته بود اما اصغر ناگهان از جا برخواست و شروع کرد به صحبت. در آن تاریکی او حرف هایی زد که مو بر تنمان سیخ شد. می‌گفت: [ بچه ها من کربلا را می‌بینم... آقا اباعبدالله را می‌بینم...] از حرف هایش بهت زده بودیم. جملاتش را که ادا کرد، تیری آمد و درست نشست روی پیشانیش. آرام زانو زد و افتاد توی بغلم. خشکم زده بود. دست انداختم تو موهایش. سرش را بالا گرفتم و به صورتش خیره شدم. چهره اش مثل قرص ماه می درخشید. خون موهایش را خضاب کرده بود. 🎙راوی سید حبیب الله حسینی @keramatshohada