آن شوق در چشمانش...
با خانواده به مزار عمو قاسم آمده بود.
دختری با لباس های صورتی...
ناگهان صدایی گوشش را خراشید، بلند ، مهیب، ترسناک
.
.
.
.
آن لحظه که فرشتگان با لباس های حریر به استقبالش آمده بودند،
نگاهی به زمین انداخت جسم کوچکش غرق در خون.
دیگر لباس هایش صورتی نبودند؛ زمینه صورتی غرق در خون .
نگین گوشواره هایش تکه تکه شده بودند
مثل قلب پدرش💔
چندی بعد با مادرش راهی بهشت شدند آنها مظلومانه شهید شدند🕊🖤
✍🏻ثنا پرورش
╭────────
𔑀#حادثه_تروریستی
𔑀#روایت
𔑀#دختران_حاج_قاسم
𔑀#بافت
╰─➛
༺ دختران حاج قاسم سلیمانی کرمان༻
┏━━━━°❀•°:🎀 - °•❀°━━━━┓ https://eitaa.com/kermandhgh
┗━━━━°❀•°:🎀 - °•❀°━━━━┛
دخترک قشنگ سرزمینم
ریحانه ی قشنگم
طفل سه ساله
با هزار آرزوی رنگین در دنیای دخترانه ات به دیدار پدر تمام دختران ایران زمین رفتی...
پاهای کوچولو و قشنگت بر روی آسفالت ها قدم میزد و به عشق دیدار پدر قدم برمیداشتی
برای مادر پدرت با کاپشن صورتی و گوشواره های قلبی ات دلبری میکردی و نرم نرمک و آهسته آهسته قدم برمیداشتی
پدر مادرت نه تو را مجبور به آمدن کرده بودندن و نه هیچ کس دیگری بلکه تو با این سن کمت به عشق حاج بابا آمده بودی
آمده بودی تا بگویی حتی منم برای مقابله با دشمنان اماده ام
ناگهان صدایی مهیب و وحشتناک شنیدی
و همان لحظه صدا در گوشت قطع شد و غرق در خون شدی کاپشن صورتی ات خاکی و خونی شده بود و گوشواره قلبی ات در خون غلطیده بود
وارد بهشت شدی و فرشتگان دسته دسته با گل های رنگین برای استقبالت امدند
همراه آن ها حاج بابا هم برای استقبالت آمده بود و تو با دنیایی آرزو که در دنیا داشتی به بغل حاج بابا پناه بردی
و پس از مدتی همبازی فرشتگان و کودکان بهشتی شدی...
آرام و بی صدا رفتی و در فراق رفتنت خانواده ات و تمام مسلمانان می سوزند
تو جایگاه ات در بهشت بهترین جایگاه است اما خانواده ات که یک دختر دلبر را از دست داده اند در فراقت میسوزند و چاره ای جز ادامه به این زندگی را ندارند
✍🏻ستایش کورکی نژاد
╭────────
𔑀#حادثه_تروریستی
𔑀#روایت
𔑀#دختران_حاج_قاسم
𔑀#بافت
╰─➛
༺ دختران حاج قاسم سلیمانی کرمان༻
┏━━━━°❀•°:🎀 - °•❀°━━━━┓ https://eitaa.com/kermandhgh
┗━━━━°❀•°:🎀 - °•❀°━━━━┛
لپ هایش سرخ شده بود، لباس صورتی اش خاکی، گوشواری قلبی اش که ترکی کوچک بر داشته بود زیر نور خورشیدی که در ساعت سه و خورده ی عصر بود برق می زد ☆
سنگینی درد از روی شانه های معصومانه اش داشت برداشته میشد.
دیگر می توانس بدون درد و در ارامش بخوابد
در همان مسیر منتهی به گلزار شهدا روحش هنوز زندگی نکرده به نزد خدا برگشت
و او از شدت آرامش حتی گریه اش را قط نکرد 🥲
✍🏻نازنین زهرا پورمقرری
╭────────
𔑀#حادثه_تروریستی
𔑀#روایت
𔑀#دختران_حاج_قاسم
𔑀#بافت
╰─➛
༺ دختران حاج قاسم سلیمانی کرمان༻
┏━━━━°❀•°:🎀 - °•❀°━━━━┓ https://eitaa.com/kermandhgh
┗━━━━°❀•°:🎀 - °•❀°━━━━┛
پیام مهم مقام معظم رهبری
در پی حادثه تروریستی کرمان: سربازان راه سلیمانی به رذالت جنایتکاران پاسخ سختی خواهند داد✋🏻
╭────────
𔑀#حادثه_تروریستی
𔑀#دختران_حاج_قاسم
𔑀#نرماشیر
╰─➛
༺ دختران حاج قاسم سلیمانی کرمان༻
┏━━━━°❀•°:🎀 - °•❀°━━━━┓ https://eitaa.com/kermandhgh
┗━━━━°❀•°:🎀 - °•❀°━━━━┛
هدایت شده از جبهه ملی دختران حاج قاسم 🇵🇸
14.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلااااام☺️✋
جبهه دختران حاج قاسم، تشکلی برای تمام دختران انقلابی کشور عزیزمون ایران🇮🇷🧕
⬅️ در این تشکل چه اتفاقاتی میفته؟
⬅️ هدف از شرکت در این دوره ها چیه؟
#معرفی_دختران_حاج_قاسم🎥
کانال جبهه ملی دختران حاج قاسم اینجاست👇👇👇
╭═━⊰🍃🌺🌺🍃⊱━═╮
@dhgh_ir
╰═━⊰🍃🌺🌺🍃⊱━═╯
از اهالی کرمان بود و یه طلبه خبره ؛ انگار تازه ازدواج کرده بود همراه مامانش و خانم باردارش به کلی عشق و علاقه راهی گلزار شهدا شد ؛ روز قبل محادثه معمم شده بود میخواست روز سالگرد حاجی بر سر مزار متبرک کند ولی اونقدر قشنگ متبرک شده بود که شد جزء شهدا.
میگفت سر کلاس استادش ازش پرسیده دخترت به دنیا اومد اسمشو چی میزاری؟
گفته بود زینب،
زینب چه نام آشنایی!!
زینب و غم
زینب و داغ
زینب و یتیمی در کودکی
زینب و کربلا
چه زیباست نام زینب و در این نام کلی حرف است برای گفتن
از اینجا بگم
اینجا یه زینب کوچولو هست قبل تولد ؛ باباش شده جزء شهدا
زینب دیگه وقتی اومد با چشمای آهوییش باباشو نمیبینه
زینب دیگه بابا نداره تا دستای کوچولوشو بگیره و راه رفتن بهش یاد بده
زینب ، زینب دیگه بابا نداره تا اونو به مدرسه ببره
حسرتش اینجاست دخترای دیگه بابا دارن اما زینب....
شاید
حرفای زینب بعد تولد اینجوری باشه
بابایی دلم خیلی پره
تو مدرسه دوستام با بابا هاشون میان و میرن ولی من بابا ندارم
بابایی بعضی وقتا بهم زخم زبون میزنن،مییگ میگن زینب بابا نداره
دوستام تو مدرسه از عید هایی که با بابا هاشون رفتن میگن از عیدی که باباشون بهشون داده از کفش های صورتی که بابا واسش خریده از،اااز بوسه های بابا، بابایییی دلم برات تنگ شده بابا زینبت باباشو میخواد
بابایی تو مدرسه اردو که میبرن میگن به بابا هاتون بگین امضا کنن ولی من که بابا ندارم
بابایی اگه بودم جلوی نامردا انقد گریه میکردم شااید رحمش میومد
ششااید الان بودی
شاید الان یه بببوووسس خووشگل روی پیشونیم مینشت
بابببب بابایییی زینبت خیلی دوست داره.
✍گمنام
شب بود،قراربود من به کمک دختران بروم و مسجد جامع یک غرفه کوچک درست کنیم و برای روز چهارشنبه آماده باشد و مردم از آن دیدن کنند،موکب ما دو قسمت شده بود یکی برای کودک و دیگری برای نوجوانان به همین روال پیش رفتیم خداروشکر کارها به سرانجام رسید،صبح روز چهارشنبه شد من قرار بود ساعت شش آنجا باشم اما نتوانستم خواب افتادم پا شدم ساعت رو نگاه کردم دیدم ساعت هشت شده خیلی نگران بودم به سرعت خودم را ب آنجا رساندم،بلاخره رفتم داخل مسجد کنار دختران،انگاری کارها رواج یافته بود اما کمی کار هم مانده بود آنها را هم با کمک همدیگر انجام دادیم و تمام شد،راس ساعت ده قرار بود مردم بیایید به مراسم و از غرفه ها استقبال کنند،راستی یک غرفه دیگر در کنار غرفه ما بود همه چیز مهیا بود و یک یک مسئولین را برای نوشتن یادگیری برای دختران همراهی میکردیم و به هر یک از آنها رزق زهرایی هدیه می دادیم،بچه های مدراس مختلف به آنجا سر میزدند و ازشون پذیرایی میکردیم،یک بنر هم داشتیم برای رنگ آمیزی کودکان بچه ها را دعوت میکردیم که رنگ بزنن برامون و یک دارت هم داشتیم که عکس ترامپ روی آن بود پسر بچه ها خیلی خیلی این کار را دوست داشتند و مدوام با آن بازی میکردند،منم هم مثل یک کبوتر دلم پر میکشید برم کرمان سر مزار حاج قاسم و فکر میکردم چگونه به کرمان بروم،خیلی ناراحت و نگران بودم که باید من هم آنجا باشم،بعد از اتمام مراسم دختران
رفتم خانه،خسته بودم اما دوست داشتم برم کرمان با بابا،مامان صحبت کردم آنها هم دوست داشتند بیاییند و قبول کردند و آماده شدیم بریم به سمت کرمان مقصد مزار حاج قاسم بود ولی مامانم کمی خرید داشت اول رفتیم بازار مامان وسایل مورد نیازش را خرید،من هم خیلی شتاب داشتم که زودی به مزار حاج قاسم برسم چون که مراسم بود و به ویژه برنامه ۱:۲۰ برسم
مامانم بهم گفت:دخترم هنوز خیلی هم دیر نشده هنوز که ظهر هست ان شاءالله میرسیم
من گفتم: آخه مامان نماز مغرب رو دوست دارم آنجا باشم و نمازمو آنجا بخوانم
بلاخره سریع سوار ماشین شدیم و خودمان را به آنجا رساندیم،پیاده شدم از ماشین و به سمت موکب های حرکت کردیم انگاری مامانم خیلی خسته شده بود بهم گفت:من دیگر نمیتوانم راه بروم پاهایم درد آمدند و کمی هم تشنه هستم قرار شد منو بابام با هم مسابقه بدهیم و برای مامانم یک لیوان آب بیاوریم،یهو صدای مهیبی بین جمعیت پیچید و افتادم زمین انگار دیگر چشم هایم جایی را نمیبیند دیدم که پایم کمی زخمی شده بود ولی می توانستم راه بروم و پدر مادرم رو پیدا کنم میان آن مهلکه،گوشی همراهم نبود خیلی نگران مامان بابام بودم میان آن جمعیت انبوه دنبالشان بودم، خیلی تلاش کردم آنها را نیافته ام گوشه ای تنها و خسته نشسته بودم کسی با صدای بلند اسم کوچیکم را صدا میزدم خوشحال شدم فکر کردم مادرم بود،اما انگاری یک خانم دیگر دنبال دخترش میگشت.
تنهای تنها بودم از حاجی کمک خواستم مادر پدرم را پیدا کنم دوباره همانجا رفتم جایی که مادرم نشسته بود اثری از هیچکدامشان نبود.
با همان پای زخمی رفتم پیش حاجی تا ازش بخوام مامانم بابامو بهم برگردونه
آرام آرام رفتم به سمت گلزار شهدا
توی راهی که داشتم میرفتم که،
چهره ای آشنا را دیدم مادرم بود خیلی خوشحال شدم:)رفتم نزدیک تر کنارش ببینم چیزیش نشده فقط کمی دستش زخمی شده بود.
از مادرم جویای احوال پدرم شدم،
مادرم گفت:چیزی نشده دخترم فقط خون زیادی ازش رفته است، با آمبولانس بردنش بیمارستان،من هم دنبال تو بودم که پیدات کردم خداروشکر
من که نگران بابام بودم
با مامان گفتم:مامان جان سریع بریم بیمارستان الااقل خیالم راحت شه که بابا حالش خوبه،سریع سوار یک ماشین شدیم که مسیرش به بیمارستان بود.
دل توی دلم نبود زودی به آنجا برسم و پدرمو سالم ببینم رفتیم داخل بیمارستان پدرم خداروشکر سالم بود ولی اتاق عمل بود بخاطر خون زیادی ازش رفته بود منم به همین خیال بودم قلبم داشت از جا درمی آمد دکتر آمد بیرون با مامانم صحبت کرد
بنظرم پدرم اصلا حالش خوب نبود اینو فهمیدم جا خوردم،کمی بعد دکترا اومدن پیش ما به مامان گفتند:همسر شما شهید شد روحش قرین آرامش،خیلی ناراحت شدم وسط بیمارستان نشستم جیغ زدم و گفت:بابایی من چیزی نشده سالمه بهم قول داده بود موفقیت منو ببینه و همیشه کنارم باشه قرار نبود بی معرفتی کنه فقط خودش بره،قرار بود با هم بریم هر جایی.
بی حال شدم گوشه ای افتادم مامانم بلندم کرد
با گریه گفت:دیدی دخترم پایان سفر ما این چنین شد تو دوست داشتی شهیده بشی اما به جاش بابات شهید شد و با صدای بلند گفت:به قول امام خمینی(ره) بکشید ما را ملت ما بیدارتر می شود.
رفت روبه رو عکس حاج قاسم بهش گفت:ما فکر میکردیم از عکست میترسند اما از زائرانت هم به همچنین.
و اینگونه بود پایان سفر ما:)
✍رقیه رسام
بعد از شنیدن حادثه تروریستی در کرمان با خودم میگفتم که الان چند روز هست در گلزار شهدا مشغول خدمت هستی و این اتفاق باید روزی بیافتد که تو خداحافظی ات را از شهدا کرده ای و قصد برگشتن به خانه را داری!
قلبم از رخ دادن این حادثه به درد میآید.
با حسرت نجوا میکنم لیاقت شهید شدن را نداشتم؟🥺
یعنی حاج قاسم مرا دوست داشت یا نداشت که رزق شهادت را به من نداد؟
خدا میداند که هرکدام از این شهدا چه حرفی را با حاج قاسم زده اند که در روز ولادت حضرت زهرا سلام الله علیها و سالگرد حاج قاسم آن هم در مکان مقدسی چون گلزار شهدا و همچون خود حاجی اربا اربا شهید شدند.
خوش به حال شهدا....
باز هم گله میکنم پس چرا من جزو شهدا نبودم؟ و آه عمیق و جانسوزی میکشم....
صدای از درونم ندا میدهد :
چون باید بمانی و حاج قاسم دیگری شوی
برای جامعه ات مفید و اثرگزار باشی آنچنان که دشمنان شب و روز خواب نداشته باشند تا نقشه کشتن تورا بکشند از سایه ات هم بترسند!
این حادثه ها مردم را بیدار تر میکنند. خدا میداند چندین هزار نفر از مردم با این حادثه تلنگر خورده اند که باید برخيزند و علم حاج قاسم را بلند کنند. سلیمانی ها و رحیمی ها از همین حوادث تربیت میشوند.
✍🏻مینا ملازاده
╭────────
𔑀#حادثه_تروریستی
𔑀#روایت
𔑀#دختران_حاج_قاسم
𔑀#زرند
╰─➛
༺ دختران حاج قاسم سلیمانی کرمان༻
┏━━━━°❀•°:🎀 - °•❀°━━━━┓ https://eitaa.com/kermandhgh
┗━━━━°❀•°:🎀 - °•❀°━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
╭──────────
𔑀#سردار_دلها
𔑀#آوینی_شدن_به_سبک_دختران_حاج_قاسم
𔑀#دختران_حاج_قاسم
𔑀#کهنوج
╰─➛
༺ دختران حاج قاسم سلیمانی کرمان༻
┏━━━━°❀•°:🎀 - °•❀°━━━━┓ https://eitaa.com/kermandhgh
┗━━━━°❀•°:🎀 - °•❀°━━━━┛
إِنَّا لِلَّٰهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ
در پی شهادت جمعی از زائران مزار شهید حاج قاسم سلیمانی، مطلع شدیم برخی از خانواده ها و اقوام دخترای گل حاج قاسم عزادار شدند.😔
در عزای خانواده های مصیبت دیده با آنان همدل و همراهیم. روح مطهر این شهیدان ان شاءالله میهمان بانوی دو عالم و مادر شهیدان حضرت صدیقهی طاهره سلام الله علیها است.
╭──────────
𔑀#تسلیت
𔑀#حادثه_تروریستی
𔑀#دختران_حاج_قاسم
╰─➛
༺ دختران حاج قاسم سلیمانی کرمان༻
┏━━━━°❀•°:🎀 - °•❀°━━━━┓ https://eitaa.com/kermandhgh
┗━━━━°❀•°:🎀 - °•❀°━━━━┛
بسم الله نور
سوار ماشین بودم ،حاج قاسم راننده بود و در حال رانندگی !من با چند تا خانم دیگه که نمیشناختمشون نشسته بودیم عقب ،حاجقاسم برامون صحبت میکرد اما ما مات فضای بیرون از ماشین بودیم که غوغا بود همه آدما در حال دویدن بودن انگار جنگ شده بود!در این حین ماشین ایستاد یک پسر بچه حدودا ۵ ساله با صورتی گریان و ترسیده لباسهای مشکی خاکی اومد نزدیک دستش رو برای حاج قاسم بالا آورد، درخواست در آغوش رفتن حاج قاسم رو داشت! حاج باباهمینطور که پسر بچه رو بغل میکردن رو کردن به ما گفتن پسرمه! نمیدونم چه اتفاقی افتاد به خودمون که اومدیم دیدیم نه حاج بابایی هست نه پسر بچه ای!
از خواب پا شدم به خوابی که دیدم فکر کردم ،از اینکه برای دومین بار حاج بابا اومده به خوابم خوشحال و متحیر بودم از یک طرف دیگه هم ذهنم مشغول هیاهوی خوابم بودم نگاه به ساعت کردم ۵:۱۱ دقیقه صبح بود ۱۳ دی! پاشدم وضو بگیرم برای نماز قرار بر این بود ساعت۸ سازمان باشیم برای رفتن به کرمان ،اجرای سرود داشتیم.
با بچه ها سوار ون بودیم و مقصدمون کرمان بود توراه مدام با بچه ها حرف از ترور و شهادت میزدیم،به هم میگفتیم در حین سرود یکی از بین جمعیت آخرش ترورمون میکنه و مارو به آرزومون میرسونه حال و هوامون حول محور این موضوع بود!
رسیدیم کرمان اجرای اولمون پارک پدر بود ،اجرامون و که کردیم ساعت۱۴ ظهر بود ،اجرای بعدیمون ساعت ۱۵ گنبد جبلیه بود جمعیت خیره کننده ای اومده بود به عشق حاج بابا وقتی رسیدیم گنبد جبلبه ساعت تقریبا۱۴:۴۰ دقیقه بود ،دو نفر که روحانی بودن داشتن برای بچه ها صحبت میکردن همین که ما رسیدیم به ما گفتن بریم اجرا کنیم! اجرامون که تموم شد همراه با سیل جمعیت راه افتادیم سمت گلزار از زیر پل رد شدیم جمعیت خیلی زیاد بود همه نوع قشری بین مردم بود با هر سن و سالی، می خواستیم در موکب هایی که اول زدن بودن و دوتاش برای بم که در طول مسیر بود وایسیم ولی به طرز عجیبی به حرف خودمون اعتنایی نکردیم و حرکت کردیم ،حال عجیبی داشتم تا به حال سالگرد حاج بابا کرمان نبودم .
حدود ۷ الی۸ دقیقه که جلوتر رفتیم ناگهان صدای مهیب و ترسناکی رو دقیق پشت سرمون شنیدیم با بچه ها مات برگشتیم پشت سرمون و نگاه کردیم یک انفجار ترسناک دود همه جا رو برداشته بود همه داشتن فرار میکردن مادری دست بچش رو گرفته بود و سعی میکرد ارومش کنه فضا متشنج شده بود صدای یا حسینی که بین جمعیت شنیده میشد گریه ها ،صدای آمبولانس و..... طولی نکشید که ماشین اطلاعات اومد بین مردم و گفت که متفرقه شید انتحاری بوده..
ما اما ایستادیم ،حس عجیبی داشتم دقیقا پشت سر ما انفجار رخ داد دقیق۲۰ قدمی ما تو چشمامون ناباوری موج میزد ،حس میکردم لحظات آخریه که چشمام به این دنیا بازه، یاد قنوت نمازم میفتادم و دعای شهادتی که از ته دل از خدا خواستم!یاد خوابی که شب دیده بودم همه و همه جمع شده بود که هر لحظه امکان میدادیم بغل ماهم منفجر بشه و توسط حاج بابا خریده بشیم با انفجار دوم که طی۱۰ دقیقه بعدش رخ داد انفجاری که صداش توی کوه پیچید یقین بردم رفتنی هستم. اما فارغ از اینکه باید حسرت بکشم ،جامونده بودم ،مدام به خودم میگفتم چی شد که واینستادی موکب!دلم میخواست بلند بلند گریه کنم شرمنده بودم حس بی لیاقت بودن داشتم اونم نه یک بار دوبار! داغ بدی روی دلم نشست بغض چون توموری که هر لحظه بزرگتر میشد توی گلوم جاخوش کرده بود اما من داشتم توی افکار وذهنم غرق میشدم بغض قصد شکستن نداشت.
دلم بدجور شکسته بود.»
✍🏻 گمنام
╭────────
𔑀#حادثه_تروریستی
𔑀#روایت
𔑀#دختران_حاج_قاسم
𔑀#بم
╰─➛
༺ دختران حاج قاسم سلیمانی کرمان༻
┏━━━━°❀•°:🎀 - °•❀°━━━━┓ https://eitaa.com/kermandhgh
┗━━━━°❀•°:🎀 - °•❀°━━━━┛
20.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مکتب قهرمان من
╭──────────
𔑀#سردار_دلها
𔑀#آوینی_شدن_به_سبک_دختران_حاج_قاسم
𔑀#دختران_حاج_قاسم
𔑀#عملیات
𔑀#گلزار_شهدا_کرمان
╰─➛
༺ دختران حاج قاسم سلیمانی کرمان༻
┏━━━━°❀•°:🎀 - °•❀°━━━━┓ https://eitaa.com/kermandhgh
┗━━━━°❀•°:🎀 - °•❀°━━━━┛