بعد از شنیدن حادثه تروریستی در کرمان با خودم میگفتم که الان چند روز هست در گلزار شهدا مشغول خدمت هستی و این اتفاق باید روزی بیافتد که تو خداحافظی ات را از شهدا کرده ای و قصد برگشتن به خانه را داری!
قلبم از رخ دادن این حادثه به درد میآید.
با حسرت نجوا میکنم لیاقت شهید شدن را نداشتم؟🥺
یعنی حاج قاسم مرا دوست داشت یا نداشت که رزق شهادت را به من نداد؟
خدا میداند که هرکدام از این شهدا چه حرفی را با حاج قاسم زده اند که در روز ولادت حضرت زهرا سلام الله علیها و سالگرد حاج قاسم آن هم در مکان مقدسی چون گلزار شهدا و همچون خود حاجی اربا اربا شهید شدند.
خوش به حال شهدا....
باز هم گله میکنم پس چرا من جزو شهدا نبودم؟ و آه عمیق و جانسوزی میکشم....
صدای از درونم ندا میدهد :
چون باید بمانی و حاج قاسم دیگری شوی
برای جامعه ات مفید و اثرگزار باشی آنچنان که دشمنان شب و روز خواب نداشته باشند تا نقشه کشتن تورا بکشند از سایه ات هم بترسند!
این حادثه ها مردم را بیدار تر میکنند. خدا میداند چندین هزار نفر از مردم با این حادثه تلنگر خورده اند که باید برخيزند و علم حاج قاسم را بلند کنند. سلیمانی ها و رحیمی ها از همین حوادث تربیت میشوند.
✍🏻مینا ملازاده
╭────────
𔑀#حادثه_تروریستی
𔑀#روایت
𔑀#دختران_حاج_قاسم
𔑀#زرند
╰─➛
༺ دختران حاج قاسم سلیمانی کرمان༻
┏━━━━°❀•°:🎀 - °•❀°━━━━┓ https://eitaa.com/kermandhgh
┗━━━━°❀•°:🎀 - °•❀°━━━━┛
بسم الله نور
سوار ماشین بودم ،حاج قاسم راننده بود و در حال رانندگی !من با چند تا خانم دیگه که نمیشناختمشون نشسته بودیم عقب ،حاجقاسم برامون صحبت میکرد اما ما مات فضای بیرون از ماشین بودیم که غوغا بود همه آدما در حال دویدن بودن انگار جنگ شده بود!در این حین ماشین ایستاد یک پسر بچه حدودا ۵ ساله با صورتی گریان و ترسیده لباسهای مشکی خاکی اومد نزدیک دستش رو برای حاج قاسم بالا آورد، درخواست در آغوش رفتن حاج قاسم رو داشت! حاج باباهمینطور که پسر بچه رو بغل میکردن رو کردن به ما گفتن پسرمه! نمیدونم چه اتفاقی افتاد به خودمون که اومدیم دیدیم نه حاج بابایی هست نه پسر بچه ای!
از خواب پا شدم به خوابی که دیدم فکر کردم ،از اینکه برای دومین بار حاج بابا اومده به خوابم خوشحال و متحیر بودم از یک طرف دیگه هم ذهنم مشغول هیاهوی خوابم بودم نگاه به ساعت کردم ۵:۱۱ دقیقه صبح بود ۱۳ دی! پاشدم وضو بگیرم برای نماز قرار بر این بود ساعت۸ سازمان باشیم برای رفتن به کرمان ،اجرای سرود داشتیم.
با بچه ها سوار ون بودیم و مقصدمون کرمان بود توراه مدام با بچه ها حرف از ترور و شهادت میزدیم،به هم میگفتیم در حین سرود یکی از بین جمعیت آخرش ترورمون میکنه و مارو به آرزومون میرسونه حال و هوامون حول محور این موضوع بود!
رسیدیم کرمان اجرای اولمون پارک پدر بود ،اجرامون و که کردیم ساعت۱۴ ظهر بود ،اجرای بعدیمون ساعت ۱۵ گنبد جبلیه بود جمعیت خیره کننده ای اومده بود به عشق حاج بابا وقتی رسیدیم گنبد جبلبه ساعت تقریبا۱۴:۴۰ دقیقه بود ،دو نفر که روحانی بودن داشتن برای بچه ها صحبت میکردن همین که ما رسیدیم به ما گفتن بریم اجرا کنیم! اجرامون که تموم شد همراه با سیل جمعیت راه افتادیم سمت گلزار از زیر پل رد شدیم جمعیت خیلی زیاد بود همه نوع قشری بین مردم بود با هر سن و سالی، می خواستیم در موکب هایی که اول زدن بودن و دوتاش برای بم که در طول مسیر بود وایسیم ولی به طرز عجیبی به حرف خودمون اعتنایی نکردیم و حرکت کردیم ،حال عجیبی داشتم تا به حال سالگرد حاج بابا کرمان نبودم .
حدود ۷ الی۸ دقیقه که جلوتر رفتیم ناگهان صدای مهیب و ترسناکی رو دقیق پشت سرمون شنیدیم با بچه ها مات برگشتیم پشت سرمون و نگاه کردیم یک انفجار ترسناک دود همه جا رو برداشته بود همه داشتن فرار میکردن مادری دست بچش رو گرفته بود و سعی میکرد ارومش کنه فضا متشنج شده بود صدای یا حسینی که بین جمعیت شنیده میشد گریه ها ،صدای آمبولانس و..... طولی نکشید که ماشین اطلاعات اومد بین مردم و گفت که متفرقه شید انتحاری بوده..
ما اما ایستادیم ،حس عجیبی داشتم دقیقا پشت سر ما انفجار رخ داد دقیق۲۰ قدمی ما تو چشمامون ناباوری موج میزد ،حس میکردم لحظات آخریه که چشمام به این دنیا بازه، یاد قنوت نمازم میفتادم و دعای شهادتی که از ته دل از خدا خواستم!یاد خوابی که شب دیده بودم همه و همه جمع شده بود که هر لحظه امکان میدادیم بغل ماهم منفجر بشه و توسط حاج بابا خریده بشیم با انفجار دوم که طی۱۰ دقیقه بعدش رخ داد انفجاری که صداش توی کوه پیچید یقین بردم رفتنی هستم. اما فارغ از اینکه باید حسرت بکشم ،جامونده بودم ،مدام به خودم میگفتم چی شد که واینستادی موکب!دلم میخواست بلند بلند گریه کنم شرمنده بودم حس بی لیاقت بودن داشتم اونم نه یک بار دوبار! داغ بدی روی دلم نشست بغض چون توموری که هر لحظه بزرگتر میشد توی گلوم جاخوش کرده بود اما من داشتم توی افکار وذهنم غرق میشدم بغض قصد شکستن نداشت.
دلم بدجور شکسته بود.»
✍🏻 گمنام
╭────────
𔑀#حادثه_تروریستی
𔑀#روایت
𔑀#دختران_حاج_قاسم
𔑀#بم
╰─➛
༺ دختران حاج قاسم سلیمانی کرمان༻
┏━━━━°❀•°:🎀 - °•❀°━━━━┓ https://eitaa.com/kermandhgh
┗━━━━°❀•°:🎀 - °•❀°━━━━┛
نمیدانم از چه کسی شروع کنم از شهیده فائزه رحیمی بگویم که پدرش میگفـت: «فائزه خیلی دوست داشت بیایدمشهد و بنا بر این بود که بعد ازسفر کرمان، باخانواده مشرف شویم خدمتِ امامرضا علیهالسلام.و حالا فائزه تنها شهید حادثه تروریستی کرمان است که در سفری چند ساعته از تهران به مشهد، به آغوش پدرش، امامرضا علیهالسلام فراخوانده شد
یااز ریحانه سلطانی نژاد ریحانه ایی که مثل گل پر پر شد و کفنش هم اندازه شاخه گل شد و کاپشن صورتی اش که احتمالا قرمز شده است و گوشواره های قلبی که شکسته اند ازدختری باکاپشن صورتی و گوشواره قلبی که بین تابوت ها پیکرشو پیدا کردن حتما خیلی ترسیده بوده…براش گل ریختنو باهاش حرف زدن...😔
یا از اون شهدای حادثه که هرکدامشان خدا میداند که در آن مکان مقدس و با فرمانده شون چه حرفی هایی زده اند که اینقدر زیبا به درجه شفیع شهادت نائل شده اند
✍🏻مینا ملازاده
╭────────
𔑀#حادثه_تروریستی
𔑀#روایت
𔑀#دختران_حاج_قاسم
𔑀#زرند
╰─➛
༺ دختران حاج قاسم سلیمانی کرمان༻
┏━━━━°❀•°:🎀 - °•❀°━━━━┓ https://eitaa.com/kermandhgh
┗━━━━°❀•°:🎀 - °•❀°━━━━┛
چه شد در من نمیدانم
حس و حال غریبی دارم
حس جاماندن ، سرگشتگی ، بلاتکلیفی
دیدم پریشانم پریشانی را چه درمان است؟
ناگهان فهمیدم جاماندنم حکمتی دارد !!
ماندیم تا دوام خط حاج قاسم شویم
قاسم وار زیستن را برگزینیم
به همه نشان دهیم که ما دختران حاج قاسم انقلابی شکست ناپذیر را ایجاد میکنیم
آری..
دشمن هیچ جایی در این انقلاب اسلامی ندارد.
ما زنده شدیم و زنده تر میگردیم...
تا سیصد و سیزده نفر میگردیم ...
در قلب حلب،یمن،وحالا،کرمان
ما را بکشید.زنده تر میگردیم...
✍🏻جون خادم المهدى
╭────────
𔑀#حادثه_تروریستی
𔑀#دختران_حاج_قاسم
𔑀#مقاومت
𔑀#روایت
𔑀#زرند
╰─➛
༺ دختران حاج قاسم سلیمانی کرمان༻
┏━━━━°❀•°:🎀 - °•❀°━━━━┓ https://eitaa.com/kermandhgh
┗━━━━°❀•°:🎀 - °•❀°━━━━┛
عصر روز چهارشنبه دوستم بهم زنگ زد و گفت آن شاءالله فردا میخواهیم بریم کرمان بازدید از اعتکاف های دانش آموزی هم تجربه کسب کنیم و هم با دخترای بیشتری آشنا شویم و ازشون دعوت کنیم که عضو گروه دختران حاج قاسم شوند بنا بر یک سری دلایل گفتم نمیتونم بیام فردا صبحش با صدای زنگ گوشی ام از خواب بیدار شدم و باز دوستم بود بهم گفت نمیای بریم گفتم نه شما برید گفت اگه بیاییم دنبالت چی؟ دیگه یک جورایی قسمت شده بود برم سریع بلند شدم و آماده شدم و راه افتادم قرار اولمان با خانم کاظمی مسجد الزهرا بلوار شهریاری بود آنجا که رسیدیم با دیدن خانم کاظمی خیلی خوشحال شدم بعد از سلام و احوال پرسی وارد مسجد شدیم و با تعداد ۵۰ نفر دختر مواجهه شدیم از سخنرانی خانم کاظمی استفاده بردیم وقتی که داشتیم میرفتیم دختر خانم ۹ساله ایی اومد سمت خانم کاظمی و گفت برام دعا کنید خداوند عمر با عزت بهم بده همه مون تعجب کرده بودیم دختر ۹ساله چه دعای بزرگی درخواست داره و بعد هم با بچه ها بازی کردیم و راهی گلزار شهدا شدیم
اسم گلزار که به گوشم رسید تن و بدنم به لرزه افتاد یادمه آخرین بار بعد از حادثه تروریستی به اونجا رفتم ولی با حسرت که چرا من جز شهدا نبودم برگشتم به گلزار که رسیدیم نمیتونستم راه بروم ولی همش حواسم به خانم کاظمی بود که حالشون بد نشه آخه خانم کاظمی از اونجایی که یکی از شیعیان واقعی هستن بابت شهدای حادثه هر لحظه ممکن بود حالشون بد شه بعد از زیارت قبور شهدا
با خودم میگفتم چقدر قشنگ حاج قاسم روز پدر دخترشو دعوت میکنه میگه پاشو بیا پیش من منم کادوی روز مرد رو همون چیزی که خودت خواستی رو بهت میدم 😍به جایی که من به حاج قاسم هدیه بدم ایشون هدیه شو زودتر به من داد راهی بازدید بعدی مون که مسجد امام بود شدیم اونجا با حضور پر شور ۹۰۰دختر خانم های متوسطه اول و دوم مواجهه شدیم خیلی اتفاق خوشایندی بود گوشه گوشه مسجد هر کدوم از دخترا قرآن به دست با خدای خودشون مناجات میکردن دخترایی که هر کدومشون خدا میدونه به چه نیتی اومده بودن در خونه خدا تا بهترین چیزارو درخواست کنند حرفی که همیشه بین خودمون میزدیم اینها نسل ظهورن اگر برخيزند قیام کردنشون رو به چشم دیدیم
از سخنران های خانم کاظمی و خانم عارفی استفاده بردیم و بعد راهی گاراژ شدیم تو مسیر صدای اذان بلند شد تصمیم گرفتیم اول نمازمان را بخوانیم بعد راهی جاده شویم توی مسیرمان مسجد امام زمان عج بود خانم کاظمی میگفت شهید علیرضا محمدی پور داخل همین مسجد کارفرهنگی انجام میدادن از خادم های اعتکاف خواستم کمی درمورد شهید محمدی پور بگویند کلام اولشان این بود وای حیف بنده خدا خیلی آدم خوبی بود شرط ازدواجش این بوده که مادرش هم باید باهاش زندگی کنه آخه شهید چندسال پیش پدرش رو از دست داده بود و خواهرهایش عروس شده بودن و حالا اون تنها پسر خانواده بود که در کنار مادرش زندگی میکرد همیشه تو مسجد بودن و برای نوجوان های مسجد کار میکردن یک روز قبل از اینکه شهید شود روحانی شده بود وقتی میخواست بره گلزار هنوز لباس روحانیت نخریده بود تصمیم میگیره لباس رفیقش رو امانت بگیره و بپوشه وقتی لباس رو به تن میکنه خانمش بهش میگه چقدر خوشگل شدی چشات چقدر برق میزنه شما آخر با این چشات شهید میشی وایسا یک عکسی ازت بگیرم
و بعد راهی گلزار میشن و این حادثه اتقاق میوفته و شهید میشن و این میشود آخرین عکس از شهید شون خادم میگفت خانمش خیییلی صبوره تنها کسی که تو تشییع شهید خیلی صبور بود و همه رو آروم میکرد ایشون بود میگفت گریه نکنید شهادت آرزوی علیرضا بود اون به آرزوش رسید پس ما باید خوشحال باشیم خانم شهید در کنار مزار شهید به آقاش میگفت من و دخترم زینب که الان سه ماهه هست اون رو باردارم راهت رو ادامه میدیم راحت بخواب
بدونم اینکه صحبت هامو ادامه بدم خانم کاظمی گفتن رفته بودن هنرستانی که ۳ شهید دانش آموز داشتن دخترخانم رو دیدن که تو حال خودش بود ازش پرسیدن نسبتی با شهیده داری گفت من دوستشم فاطمه چند روز قبل از اینکه شهیدشه با هم با دوستامون قرار گذاشتیم نماز بخونیم گروهی توی فضای مجازی تشکیل دادیم و فاطمه گفت من همه تون رو برای نمازیادآوری میکنم تا سروقت نمازمان رو بخونیم الان که شهید شده همه ناراحت بودن و گروه رو لفت دادن من موندم تا حرف های فاطمه رو گوش کنم و آروم شم
#گردان_دختران_حاج_قاسم
╭──────────
𔑀#روایت
𔑀#دختران_حاج_قاسم
𔑀#زرند
╰─➛
༺ دختران حاج قاسم سلیمانی کرمان༻
┏━━━━°❀•°:🎀 - °•❀°━━━━┓ https://eitaa.com/kermandhgh
┗━━━━°❀•°:🎀 - °•❀°━━━━┛
💚¦⇠لیست هشتگ ها؎ چنل!'
هشنگ ها؎مربوط به فعالیت ها؎دختران
از دیار حاجۍ
🌸¦⇠#سالگردشهادتسردارسلیمانی!
🌸¦⇠#اجلاسمدیران
🌸¦⇠#قهرمانمن
🌸¦⇠#روایتگری
🌸¦⇠#گزینش
🌸¦⇠#اربعین
🌸¦⇠#عملیات
🌸¦⇠#رویداد
🌸¦⇠#حاجقاسم
🌸¦⇠#ختمقرآن
🌸¦⇠#نوجوان
🌸¦⇠#اعلامیه
🌸¦⇠#موکب
🌸¦⇠#هیئت_دخترانه
🌸¦⇠#پویش
🌸¦⇠#حریفت_منم
🌸¦⇠#دختران_قدس
🌸¦⇠#روز_دانش_آموز
🌸¦⇠#دیدار_رهبری
🌸¦⇠#دیدار_ریاست_جمهوری
🌸¦⇠#روایت_راه
🌸¦⇠#دختران_اربعین_ساز
🌸¦⇠#دیدار_با_مادران_شهدا
🌸¦⇠#ایام_فاطمیه
🌸¦⇠#راویان_پیشرفت
🌸¦⇠#اطلاعیه
🌸¦⇠#پویش_رژیم_کاغذی
🌸¦⇠#رویداد_جنوب_شرق
🌸¦⇠#رادیو
🌸¦⇠#آوای_دختران_سردار
🌸¦⇠#حادثه_تروریستی
🌸¦⇠#روایت
🌸¦⇠#نظرسنجی
🌸¦⇠#آوینی_شدن_به_سبک_دختران_حاج_قاسم
🌸¦⇠#ولادت_حضرت_علی
🌸¦⇠#معرفی
🌸¦⇠#اعتکاف
🌸¦⇠#پنجره_ای_رو_به_گذشته
🌸¦⇠#انتخابات
🌸¦⇠#نامه_ای_جایگزین_دیدار_تو
🌸¦⇠#پاتوق_گفتگو
هشتگلیستشهرستانها!'
🌻¦⇠#کرمان
🌻¦⇠#ریگان
🌻¦⇠#بافت
🌻¦⇠#فهرج
🌻¦⇠#زرند
🌻¦⇠#بم
🌻¦⇠#جیرفت
🌻¦⇠#منوجان
🌻¦⇠#رفسنجان
🌻¦⇠#شهربابک
🌻¦⇠#قلعهگنج
🌻¦⇠#راور
🌻¦⇠#رابر
🌻¦⇠#کوهبنان
🌻¦⇠#انار
🌻¦⇠#نرماشیر
🌻¦⇠#راین
🌻¦⇠#کهنوج
🌻¦⇠#سیرجان
🌻¦⇠#بافت
🌻¦⇠#شهداد
🌻¦⇠#بردسیر
🌻¦⇠#عنبرآباد
🌻¦⇠#فاریاب
🌻¦⇠#رودبار
🌻¦⇠#ارزوئیه
🌻¦⇠#جازموریان
🌻¦⇠#گنبکی
7.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جایی که حرف از قرآن و اهل بیت باشه حتما...
🎞روایتی از دختر اثرگزار علوی زرند
╭──────────
𔑀#دختران_اثر_گزار_علوی_زرند
𔑀#دختران_حاج_قاسم
𔑀#روایت
╰─➛
༺ دختران حاج قاسم سلیمانی کرمان༻
┏━━━━°❀•°:🎀 - °•❀°━━━━┓ https://eitaa.com/kermandhgh
┗━━━━°❀•°:🎀 - °•❀°━━━━┛
7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
توصیه من به هم سن و سال های خودم اینکه...
🎞روایتی از دختر اثرگزار علوی زرند
#دختران_اثر_گزار_علوی_زرند
#دختران_حاج_قاسم
#روایت
┏━━━━━━
✨🦋@kermandhgh ┗━━━━━━━━━━━━➛
32.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«اگر در يك جمله كوتاه از من بپرسند كه شما از جوان چه ميخواهيد، به او خواهم گفت: تحصيل، تهذيب و ورزش. من فكر ميكنم كه جوانان بايد اين سه خصوصيت را دنبال كنند»
(حضرت آقا)
🎞روایتی از دختر اثرگزار علوی زرند
#دختران_اثر_گزار_علوی
#دختران_حاج_قاسم
#روایت
#زرند
┏━━━━━━
✨🦋@kermandhgh ┗━━━━━━━━━━━━➛
عشق زیباست بزرگ وکوچک و جوان و پیر نداره
خسته بود
اما با عشق زمزمه رضارضا می گفت انگار برایش مهم نبود که چه کاری انجام میدهد مهم این بود که قسمتی کوچکی از نوکریش را برای امام رضا انجام بدهد !
لباسهایش کثیف شده بود و عرق از رویش می چکید با عشق زیر لب زمزمه یا امام رضا میگفت زباله های زائرانی که با پای پیاده برای دیدن گنبد طلائی ضامن آهو آمده بودند را بر میداشت و جارو میکرد
خسته شده بود وجمعیت روز به روز بیشتر می شدند و زباله ها هم بیشتر از روز قبل روی هم انباشته می شدند و او با اینکه سنش زیاد بود باید خم می شد و تند تند زباله ها را جمع میکرد
صورت پیر و چروکیده اش نشان میداد عمریست عاشق این آقاست و نوکری اورا می کند خدمت ،به زائران
برای همین هر وقت که پیاده می خواهم برم حرم و زباله ای دارم همیشه در دستم نگه میدارم تا سطل زباله را ببینم و زباله ام را در داخل آن بزارم به ر حال فرقی نمی کند خدمت چه باشد گاهی میتواند باری از روی دوش دیگران برداشتن باشد و گاهی رفتگر آقا بودن و گاهی موکب داشتن و گاهی خادم بودن....
مهم این است که ما برای تو
به نیت رضایت تو کاری را انجام بدهیم
ای امام مهربانی 🥺
تو ب دل نگاه میکنی نه به بزرگ و کوچیک بودن کار
اخر تو امام رئوف مایی❤️
✍🏻ریحانه محمدحسنی
#روایت
#خادمالرضا
#اردومشهد
#دختران_حاج_قاسم
┏━━━━━━
✨🦋@kermandhgh ┗━━━━━━━━━━━━➛
استخاره
از یک ماه قبل در فکر رفتن به سفر اربعین بود با اینکه نه گذرنامه ای داشت و نه هنوز اسمش در لیست زائران امام حسین بود اما آنچنان شوق سفر در وجودش موج میزد که انگار همه ی این ها را انجام داده بود هرشب قبل از خواب از پشت پنجره ی اتاقش به ماه نگاه میکرد و برای خودش خیال پردازی میکرد و می گفت می شود همین تصویر ماه را در کربلا زیر سایه امام حسین علیه السلام دید سه روز مانده تا اربعین اما هیچ کس او را یاری و همراهی نکرد نه گذرنامه ای و نه اسمی در لیست زائران اربعین دیگه واقعا پذیرفته بود که رفتنی نیست و همه ی تصاویری که خیال کرده بود از دیدن ماه در زیر سایه امام حسین علیه السلام و پای پیاده قدم گذاشتن در راه اربعین همه اش همانند یک ساختمان چند طبقه که با یک لرزه زلزله خراب می شود تخریب شد
دیگر آن شوق و شور را نداشت و برای گذشتن روز ها دیگر لحظه شماری نمی کرد تا اینکه چند روز بعد وقتی که در گلویش بغض بود و عکس های پیاده روی اربعین را نگاه میکرد ناگهان چشمم به یک پیام سنجاق شده در داخل گروهی افتاد که نوشته بود :
دوست داری به زائران امام رضا خدمت کنی ؟
دوست داری ایده هاتو عملی کنی ؟
از جا پرید و رفت که پیام بده من هم آماده خدمت هستم اما دو دل بود به خاطر اینکه مهلت ثبت نام تمام شده بود به دلش افتاد که استخاره بگیرد در استخاره نوشته بود بسیار خوب است با توکل به خدا انجام دهید
دلش را به دریا زد و پیام داد در پیام بهش جواب داده شد که باید بپرسم بهتون اطلاع میدم حالش همچون کبوتری سر کنده بود؛ تمام طول شب تا صبح را چند مرتبه بیدار شد و روی صفحه موبایلش نگاه میکرد که آیا جا برای او هست یا نه اما خبری نبود تا اینکه ساعت نه صبح با او تماس گرفته شد و کارش جور شده است آن وقت بود که فهمیدم اگر حسرت دیدن حرم امام حسین علیه السلام به دلش ماند اما توانست به آرزوی دیرینه خود که خدمت به زائران امام رضا علیه السلام بود برسد
در این میان دو چیز بود که همه ی کار ها را جفت و جور کرد
دل شکستن و ...
عشق به اهل بیت.
✍🏻زهرا محمدحسنی
#روایت
#خادمالرضا
#اردومشهد
#دختران_حاج_قاسم
┏━━━━━━
✨🦋@kermandhgh ┗━━━━━━━━━━━━➛
27.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
|#روایت_تصویری🎥|
یا امام رضا آمدم تا برايت بگويم رازهاى بزرگ دلم را بر ضريحت دخيلى ببندم تا كنى چاره اى مشكلم را آمدم با دلى تنگ و خسته تا به پاى ضريحت بميرم يا كه اى ضامن آهو از تو حاجتم را اجابت بگيرم
#خادمالرضا
#روایت
#اردومشهد
#دختران_حاج_قاسم
┏━━━━━━
✨🦋@kermandhgh ┗━━━━━━━━━━━━➛