16.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#به_نیت_حاج_قاسم
🖤ما ملت شهادتیم ما ملت امام حسینیم🖤
پخت 18پرس غذا به تعداد سن
حضرت(زهرا) به نیت حاج قاسم
دختران حاج قاسم شهرستان
کوهبنان
1402/10/14
#گردان_دختران_حاج_قاسم
╭────────
𔑀#چهارمین_سالگرد_شهادت_سردار_دلها
𔑀#ولادت_حضرت_زهرا
𔑀#دختران_حاج_قاسم
𔑀#کوهبنان
╰─➛
༺ دختران حاج قاسم سلیمانی کرمان༻
┏━━━━°❀•°:🎀 - °•❀°━━━━┓ https://eitaa.com/kermandhgh
┗━━━━°❀•°:🎀 - °•❀°━━━━┛
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما به دی ماه پر حادثه عادت داریم
#گردان_دختران_حاج_قاسم
╭────────
𔑀#روایت_غم
𔑀#حادثه_تروریستی
𔑀#دختران_حاج_قاسم
𔑀#کوهبنان
╰─➛
༺ دختران حاج قاسم سلیمانی کرمان༻
┏━━━━°❀•°:🎀 - °•❀°━━━━┓ https://eitaa.com/kermandhgh
┗━━━━°❀•°:🎀 - °•❀°━━━━┛
#روایت
تو اتوبوس بودیم که بهخاطر یه مسابقه از فائزه پرسیدم یه شهید دانشجومعلم دختر که تهرانی باشه میشناسی؟
گفت: شهیده ناهید احمدی مقدم
گفتم: شهیده احمدی مقدم تو نسیبه درس خوند ولی بچه خرم آباد بود. شهید دانشجومعلم خانمی رو میخوام که تهرانی باشه.
فائزه گفت: نمیشناسم.
هیچ فکرشو نمیکردم به مزار حاج قاسم نرسیده، اون شهیده تو باشی...
وچقدقشنگ حاج قاسم تورو خرید:)
یه جوری تورو خریداری کردکه ببخشیداا ولی همه ما به تو حسودیمون میشه:) 💔🙃
#شهیده_فائزه_رحیمی:) 💔
✍زهراترک آبادی
╭────────
𔑀#حادثه_تروریستی
𔑀#روایت
𔑀#دختران_حاج_قاسم
𔑀#نرماشیر
╰─➛
༺ دختران حاج قاسم سلیمانی کرمان༻
┏━━━━°❀•°:🎀 - °•❀°━━━━┓ https://eitaa.com/kermandhgh
┗━━━━°❀•°:🎀 - °•❀°━━━━┛
از حضرت مادر، نفس تازه گرفتند
در شام ولادت همه رفتند به قربان
ای خصم فرومایه بدان مثل همیشه
ما ملّت عشّاقِ حُسینیم به قرآن
یک ذرّه هم از خاک وطن را نفروشیم
هستیم بر آن عهد که بستیم کماکان
╭────────
𔑀#حادثه_تروریستی
𔑀#دختران_حاج_قاسم
𔑀#نرماشیر
╰─➛
༺ دختران حاج قاسم سلیمانی کرمان༻
┏━━━━°❀•°:🎀 - °•❀°━━━━┓ https://eitaa.com/kermandhgh
┗━━━━°❀•°:🎀 - °•❀°━━━━┛
دقیقا یک هفته قبل از چهارمین سالگرد شهادت حاجی باید به کرمان میرفتم،
ولی هی در دلم میگفتم کاش بتوانم هفته بعد هم بیایم، این ای کاش ها در ذهنم بود که برای روز های آینده چطوری خودم را به کرمان برسانم...
اما هزار دلیل با طنابی پایم را بسته بود و نگذاشتند بروم..
به حاجی گفته بودم دلم هواتو کرده میخوام بیام تا در حال و هوای گلزار باشم و آرامش بگیرم...
میخواستم بهانه ای جور کنم به سمت بقیه دختران حاج قاسم برای کمک برم...
اما افسوس که جور نشد...
ای کاش ها به ردیف در ذهنم قطار میشود یکی پس از دیگری...
صبح چهارشنبه میخواستم عزم رفتن کنم... اما باز هم نشد...
آنجا جای من نبود...
جایی که میخواستند شهدا را گلچین کنند،اما جای من نبود...درش به روی من بسته بود...
خبر سنگین بود... خبر ناگهانی بود... خبر پر از درد بود...
نمیدانستم الان از غصه مردمان مظلوم وطنم بمیرم💔 یا از شرمندگی ام...
حس نرسیدن... حس زمین خورده ای را داشتم که نتوانست به موقع به مقصدش برسد...
حس سیلی سنگینی که از شدت سنگین بودنش زانوانم خمیده است...
اما با تمام نیرویم دست به زانوهایم میگیرم و یا علی گویان بلند میشوم...
اری الان زمان نشستن نیست...
الان باید باز بلند شوم و بدوم...
اینقدر بدوم تا برسم...
من دارم میجنگم ، من دختری ام که خودش را سرباز مکتب حاج قاسم نامیده.
پس میجنگم...
درد میکشم...
سختی میکشم...
رنج تحمل میکنم...
خستگی را تحمل میکنم...
ولی میدوم باز سرعت میگیرم تا خودم را به پدرم برسانم...
✍دلنوشته نون.غین ۱۴۰۲/۱۰/۱۵
╭────────
𔑀#حادثه_تروریستی
𔑀#روایت
𔑀#دختران_حاج_قاسم
𔑀#زرند
╰─➛
༺ دختران حاج قاسم سلیمانی کرمان༻
┏━━━━°❀•°:🎀 - °•❀°━━━━┓ https://eitaa.com/kermandhgh
┗━━━━°❀•°:🎀 - °•❀°━━━━┛
آن شوق در چشمانش...
با خانواده به مزار عمو قاسم آمده بود.
دختری با لباس های صورتی...
ناگهان صدایی گوشش را خراشید، بلند ، مهیب، ترسناک
.
.
.
.
آن لحظه که فرشتگان با لباس های حریر به استقبالش آمده بودند،
نگاهی به زمین انداخت جسم کوچکش غرق در خون.
دیگر لباس هایش صورتی نبودند؛ زمینه صورتی غرق در خون .
نگین گوشواره هایش تکه تکه شده بودند
مثل قلب پدرش💔
چندی بعد با مادرش راهی بهشت شدند آنها مظلومانه شهید شدند🕊🖤
✍🏻ثنا پرورش
╭────────
𔑀#حادثه_تروریستی
𔑀#روایت
𔑀#دختران_حاج_قاسم
𔑀#بافت
╰─➛
༺ دختران حاج قاسم سلیمانی کرمان༻
┏━━━━°❀•°:🎀 - °•❀°━━━━┓ https://eitaa.com/kermandhgh
┗━━━━°❀•°:🎀 - °•❀°━━━━┛
دخترک قشنگ سرزمینم
ریحانه ی قشنگم
طفل سه ساله
با هزار آرزوی رنگین در دنیای دخترانه ات به دیدار پدر تمام دختران ایران زمین رفتی...
پاهای کوچولو و قشنگت بر روی آسفالت ها قدم میزد و به عشق دیدار پدر قدم برمیداشتی
برای مادر پدرت با کاپشن صورتی و گوشواره های قلبی ات دلبری میکردی و نرم نرمک و آهسته آهسته قدم برمیداشتی
پدر مادرت نه تو را مجبور به آمدن کرده بودندن و نه هیچ کس دیگری بلکه تو با این سن کمت به عشق حاج بابا آمده بودی
آمده بودی تا بگویی حتی منم برای مقابله با دشمنان اماده ام
ناگهان صدایی مهیب و وحشتناک شنیدی
و همان لحظه صدا در گوشت قطع شد و غرق در خون شدی کاپشن صورتی ات خاکی و خونی شده بود و گوشواره قلبی ات در خون غلطیده بود
وارد بهشت شدی و فرشتگان دسته دسته با گل های رنگین برای استقبالت امدند
همراه آن ها حاج بابا هم برای استقبالت آمده بود و تو با دنیایی آرزو که در دنیا داشتی به بغل حاج بابا پناه بردی
و پس از مدتی همبازی فرشتگان و کودکان بهشتی شدی...
آرام و بی صدا رفتی و در فراق رفتنت خانواده ات و تمام مسلمانان می سوزند
تو جایگاه ات در بهشت بهترین جایگاه است اما خانواده ات که یک دختر دلبر را از دست داده اند در فراقت میسوزند و چاره ای جز ادامه به این زندگی را ندارند
✍🏻ستایش کورکی نژاد
╭────────
𔑀#حادثه_تروریستی
𔑀#روایت
𔑀#دختران_حاج_قاسم
𔑀#بافت
╰─➛
༺ دختران حاج قاسم سلیمانی کرمان༻
┏━━━━°❀•°:🎀 - °•❀°━━━━┓ https://eitaa.com/kermandhgh
┗━━━━°❀•°:🎀 - °•❀°━━━━┛
لپ هایش سرخ شده بود، لباس صورتی اش خاکی، گوشواری قلبی اش که ترکی کوچک بر داشته بود زیر نور خورشیدی که در ساعت سه و خورده ی عصر بود برق می زد ☆
سنگینی درد از روی شانه های معصومانه اش داشت برداشته میشد.
دیگر می توانس بدون درد و در ارامش بخوابد
در همان مسیر منتهی به گلزار شهدا روحش هنوز زندگی نکرده به نزد خدا برگشت
و او از شدت آرامش حتی گریه اش را قط نکرد 🥲
✍🏻نازنین زهرا پورمقرری
╭────────
𔑀#حادثه_تروریستی
𔑀#روایت
𔑀#دختران_حاج_قاسم
𔑀#بافت
╰─➛
༺ دختران حاج قاسم سلیمانی کرمان༻
┏━━━━°❀•°:🎀 - °•❀°━━━━┓ https://eitaa.com/kermandhgh
┗━━━━°❀•°:🎀 - °•❀°━━━━┛
پیام مهم مقام معظم رهبری
در پی حادثه تروریستی کرمان: سربازان راه سلیمانی به رذالت جنایتکاران پاسخ سختی خواهند داد✋🏻
╭────────
𔑀#حادثه_تروریستی
𔑀#دختران_حاج_قاسم
𔑀#نرماشیر
╰─➛
༺ دختران حاج قاسم سلیمانی کرمان༻
┏━━━━°❀•°:🎀 - °•❀°━━━━┓ https://eitaa.com/kermandhgh
┗━━━━°❀•°:🎀 - °•❀°━━━━┛
هدایت شده از جبهه ملی دختران حاج قاسم 🇵🇸
14.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلااااام☺️✋
جبهه دختران حاج قاسم، تشکلی برای تمام دختران انقلابی کشور عزیزمون ایران🇮🇷🧕
⬅️ در این تشکل چه اتفاقاتی میفته؟
⬅️ هدف از شرکت در این دوره ها چیه؟
#معرفی_دختران_حاج_قاسم🎥
کانال جبهه ملی دختران حاج قاسم اینجاست👇👇👇
╭═━⊰🍃🌺🌺🍃⊱━═╮
@dhgh_ir
╰═━⊰🍃🌺🌺🍃⊱━═╯
از اهالی کرمان بود و یه طلبه خبره ؛ انگار تازه ازدواج کرده بود همراه مامانش و خانم باردارش به کلی عشق و علاقه راهی گلزار شهدا شد ؛ روز قبل محادثه معمم شده بود میخواست روز سالگرد حاجی بر سر مزار متبرک کند ولی اونقدر قشنگ متبرک شده بود که شد جزء شهدا.
میگفت سر کلاس استادش ازش پرسیده دخترت به دنیا اومد اسمشو چی میزاری؟
گفته بود زینب،
زینب چه نام آشنایی!!
زینب و غم
زینب و داغ
زینب و یتیمی در کودکی
زینب و کربلا
چه زیباست نام زینب و در این نام کلی حرف است برای گفتن
از اینجا بگم
اینجا یه زینب کوچولو هست قبل تولد ؛ باباش شده جزء شهدا
زینب دیگه وقتی اومد با چشمای آهوییش باباشو نمیبینه
زینب دیگه بابا نداره تا دستای کوچولوشو بگیره و راه رفتن بهش یاد بده
زینب ، زینب دیگه بابا نداره تا اونو به مدرسه ببره
حسرتش اینجاست دخترای دیگه بابا دارن اما زینب....
شاید
حرفای زینب بعد تولد اینجوری باشه
بابایی دلم خیلی پره
تو مدرسه دوستام با بابا هاشون میان و میرن ولی من بابا ندارم
بابایی بعضی وقتا بهم زخم زبون میزنن،مییگ میگن زینب بابا نداره
دوستام تو مدرسه از عید هایی که با بابا هاشون رفتن میگن از عیدی که باباشون بهشون داده از کفش های صورتی که بابا واسش خریده از،اااز بوسه های بابا، بابایییی دلم برات تنگ شده بابا زینبت باباشو میخواد
بابایی تو مدرسه اردو که میبرن میگن به بابا هاتون بگین امضا کنن ولی من که بابا ندارم
بابایی اگه بودم جلوی نامردا انقد گریه میکردم شااید رحمش میومد
ششااید الان بودی
شاید الان یه بببوووسس خووشگل روی پیشونیم مینشت
بابببب بابایییی زینبت خیلی دوست داره.
✍گمنام
شب بود،قراربود من به کمک دختران بروم و مسجد جامع یک غرفه کوچک درست کنیم و برای روز چهارشنبه آماده باشد و مردم از آن دیدن کنند،موکب ما دو قسمت شده بود یکی برای کودک و دیگری برای نوجوانان به همین روال پیش رفتیم خداروشکر کارها به سرانجام رسید،صبح روز چهارشنبه شد من قرار بود ساعت شش آنجا باشم اما نتوانستم خواب افتادم پا شدم ساعت رو نگاه کردم دیدم ساعت هشت شده خیلی نگران بودم به سرعت خودم را ب آنجا رساندم،بلاخره رفتم داخل مسجد کنار دختران،انگاری کارها رواج یافته بود اما کمی کار هم مانده بود آنها را هم با کمک همدیگر انجام دادیم و تمام شد،راس ساعت ده قرار بود مردم بیایید به مراسم و از غرفه ها استقبال کنند،راستی یک غرفه دیگر در کنار غرفه ما بود همه چیز مهیا بود و یک یک مسئولین را برای نوشتن یادگیری برای دختران همراهی میکردیم و به هر یک از آنها رزق زهرایی هدیه می دادیم،بچه های مدراس مختلف به آنجا سر میزدند و ازشون پذیرایی میکردیم،یک بنر هم داشتیم برای رنگ آمیزی کودکان بچه ها را دعوت میکردیم که رنگ بزنن برامون و یک دارت هم داشتیم که عکس ترامپ روی آن بود پسر بچه ها خیلی خیلی این کار را دوست داشتند و مدوام با آن بازی میکردند،منم هم مثل یک کبوتر دلم پر میکشید برم کرمان سر مزار حاج قاسم و فکر میکردم چگونه به کرمان بروم،خیلی ناراحت و نگران بودم که باید من هم آنجا باشم،بعد از اتمام مراسم دختران
رفتم خانه،خسته بودم اما دوست داشتم برم کرمان با بابا،مامان صحبت کردم آنها هم دوست داشتند بیاییند و قبول کردند و آماده شدیم بریم به سمت کرمان مقصد مزار حاج قاسم بود ولی مامانم کمی خرید داشت اول رفتیم بازار مامان وسایل مورد نیازش را خرید،من هم خیلی شتاب داشتم که زودی به مزار حاج قاسم برسم چون که مراسم بود و به ویژه برنامه ۱:۲۰ برسم
مامانم بهم گفت:دخترم هنوز خیلی هم دیر نشده هنوز که ظهر هست ان شاءالله میرسیم
من گفتم: آخه مامان نماز مغرب رو دوست دارم آنجا باشم و نمازمو آنجا بخوانم
بلاخره سریع سوار ماشین شدیم و خودمان را به آنجا رساندیم،پیاده شدم از ماشین و به سمت موکب های حرکت کردیم انگاری مامانم خیلی خسته شده بود بهم گفت:من دیگر نمیتوانم راه بروم پاهایم درد آمدند و کمی هم تشنه هستم قرار شد منو بابام با هم مسابقه بدهیم و برای مامانم یک لیوان آب بیاوریم،یهو صدای مهیبی بین جمعیت پیچید و افتادم زمین انگار دیگر چشم هایم جایی را نمیبیند دیدم که پایم کمی زخمی شده بود ولی می توانستم راه بروم و پدر مادرم رو پیدا کنم میان آن مهلکه،گوشی همراهم نبود خیلی نگران مامان بابام بودم میان آن جمعیت انبوه دنبالشان بودم، خیلی تلاش کردم آنها را نیافته ام گوشه ای تنها و خسته نشسته بودم کسی با صدای بلند اسم کوچیکم را صدا میزدم خوشحال شدم فکر کردم مادرم بود،اما انگاری یک خانم دیگر دنبال دخترش میگشت.
تنهای تنها بودم از حاجی کمک خواستم مادر پدرم را پیدا کنم دوباره همانجا رفتم جایی که مادرم نشسته بود اثری از هیچکدامشان نبود.
با همان پای زخمی رفتم پیش حاجی تا ازش بخوام مامانم بابامو بهم برگردونه
آرام آرام رفتم به سمت گلزار شهدا
توی راهی که داشتم میرفتم که،
چهره ای آشنا را دیدم مادرم بود خیلی خوشحال شدم:)رفتم نزدیک تر کنارش ببینم چیزیش نشده فقط کمی دستش زخمی شده بود.
از مادرم جویای احوال پدرم شدم،
مادرم گفت:چیزی نشده دخترم فقط خون زیادی ازش رفته است، با آمبولانس بردنش بیمارستان،من هم دنبال تو بودم که پیدات کردم خداروشکر
من که نگران بابام بودم
با مامان گفتم:مامان جان سریع بریم بیمارستان الااقل خیالم راحت شه که بابا حالش خوبه،سریع سوار یک ماشین شدیم که مسیرش به بیمارستان بود.
دل توی دلم نبود زودی به آنجا برسم و پدرمو سالم ببینم رفتیم داخل بیمارستان پدرم خداروشکر سالم بود ولی اتاق عمل بود بخاطر خون زیادی ازش رفته بود منم به همین خیال بودم قلبم داشت از جا درمی آمد دکتر آمد بیرون با مامانم صحبت کرد
بنظرم پدرم اصلا حالش خوب نبود اینو فهمیدم جا خوردم،کمی بعد دکترا اومدن پیش ما به مامان گفتند:همسر شما شهید شد روحش قرین آرامش،خیلی ناراحت شدم وسط بیمارستان نشستم جیغ زدم و گفت:بابایی من چیزی نشده سالمه بهم قول داده بود موفقیت منو ببینه و همیشه کنارم باشه قرار نبود بی معرفتی کنه فقط خودش بره،قرار بود با هم بریم هر جایی.
بی حال شدم گوشه ای افتادم مامانم بلندم کرد
با گریه گفت:دیدی دخترم پایان سفر ما این چنین شد تو دوست داشتی شهیده بشی اما به جاش بابات شهید شد و با صدای بلند گفت:به قول امام خمینی(ره) بکشید ما را ملت ما بیدارتر می شود.
رفت روبه رو عکس حاج قاسم بهش گفت:ما فکر میکردیم از عکست میترسند اما از زائرانت هم به همچنین.
و اینگونه بود پایان سفر ما:)
✍رقیه رسام