کتاب
📖دو دقیقه کتاب +۱۴ 📔کتاب سیاحت غرب ✍🏼مرحوم آقا نجفی قوچانی 📌قسمت شانزدهم زنگ حرکت زده شد کوله پشت
قسمت هفدهم از کتاب سیاحت غرب تا لحظاتی دیگر...👇🏻
📖دو دقیقه کتاب +۱۴
📔کتاب سیاحت غرب
✍🏼مرحوم آقا نجفی قوچانی
📌قسمت هفدهم
جهالت به من رسید و با همدیگر راه افتادیم تا به دامنه کوهی رسیدیم راه باریک و پر سنگلاخ و در پایین کوه دره عمیقی بود ولی ته درّه هموار بود و من دلم خواست از بالای کوه بروم، از جهت آنکه هوای ته درّه حبس بود. سیاه (جهالت) به من رسید و خیال مرا تایید کرد که علاوه بر حبسی در ته درره، درنده و خزنده نیز هست و در بلندی، نمای اطراف تماشاییتر است.
در اوایل طلبگی در جهان مادّی، طالب بلند آوازگی و برتری بر همسالان بودیم، رو به بالای کوه رفتیم، ولی چون از قله کوه راه نبود از بغل کوه میرفتیم، ولی آنجا هم راه درستی نبود. دو سه مرتبه ریگها از زیر پاها خزید و افتادیم، دو سه زَرعی رو به پایین غلطیدیم و نزدیک بود به ته دره بیفتیم، ولی به خارها و سنگها چنگ میزدیم و خود را نگاه میداشتیم. دست و پا و پهلو همه مجروح شده بودند، خصوصاً بینی به سنگی خورد و شکست.
به جهالت گفتم، عجب تماشایی بود و عجب سیاحتی کردیم!
کاش از ته دره رفته بودیم.
جهالت با حالت تمسخر به من خندید و گفت هرکس تکبّر کند، خدا او را پست و خوار میکند و هر کس بخواهد خود را بر دیگران بالاتر ببیند خدا بینی او را به خاک میمالد و در ادامه آیه ۴۹ سوره دخان را خواند؛ خداوند در این آیه تمسخرآمیز به اهل دوزخ میفرماید: "بچش که عزیز و گرامی هستی"
به هر سختی بود، از آن دامنه و بیراهه خلاص شدم اما بدنی مجروح و دلی پر درد داشتم و در مسیر دیدم بیچارهای که در جلوی ما میرفت و از آن دامنه پرت شد و به پایین درّه افتاد و صدای نالهاش بلند بود و سیاهش پهلویش نشسته بود و به او میخندید و او همان جا ماند...
سخن کوتاه، بعد از سختیهای بسیار به مسیر هموار رسیدیم. در مسیر سختی و مشقت آنچنانی نبود، تنها خستگی و تشنگی بود و سوزش جراحتهای قبلی.
سیاه چندین بار قصد کرد مرا از راه به در کند اما حرف او را گوش ندادم و به راهم ادامه دادم...
ادامه دارد...
ނގމ
برای عضویت در کانال لایک کنید ♡
⚜قرآن در کلام اندیشمندان4⃣
پروفسور آرتور آربری که یکی از مترجمان مشهور قرآن به زبان انگلیسی است، می گوید: زمانی که به پایان ترجمه قرآن نزدیک می شدم، سخت در پریشانی به سر می بردم; اما قرآن آنچنان آرامش خاطری به من می بخشید که برای همیشه به خاطر خواهم داشت . من در حالی که مسلمان نیستم، قرآن را خواندم تا آن را درک کنم و به تلاوت آن گوش دادم تا مجذوب آهنگ های نافذ و مرتعش کننده اش شوم و تحت تاثیر آهنگش قرار گیرم و به کیفیتی که مسلمانان واقعی و نخستین داشتند، نزدیک گردم تا آن را بفهمم
✦✦✦✦✦✦
ނގމ
برای عضویت در کانال لایک کنید ♡
🌙داستان شب
مرحوم آقا سیدحسن، پسر آیت الله سیدابوالحسن اصفهانی ره ، واسطه رساندن نامه های درخواست کمک مالی مردم به پدرش بود، ایشان غالبا در صف آخر نماز جماعت میایستاد تا مراجعات مردم، برای سایر نمازگزاران مزاحمتی ایجاد نکند.
در شب ۱۶ صفر سال ۱۳۴۹ قمری، شخصی به خاطر شدت فقر و تصور اشتباهی که داشت و فکر می کرد سیدحسن در کمک رساندن به او کوتاهی کرده است، بین نماز مغرب و عشا با چاقو او را به شدت زخمی کرد، اما مرحوم سیدابوالحسن اصفهانی با سعه صدر بالایی که داشتند نماز عشا را هم در صحن حرم حضرت علی (ع) با همان حال خواندند و وقتی بعد از نماز، از پسرشان خبر گرفتند متوجه شهادت ایشان شدند.
مدتی زیادی نگذشت که قاتل، خود را به پلیس معرفی کرد ولی آن عالم فرزانه با وجود غم و اندوه زیادی که داشتند، قاتل پسرشان را بخشیدند و مدتی بعد هم عفو پلیس شامل او گردید و آزاد شد، آن شخص پس از آزادی از زندان طی نامهای از سید ابوالحسن اجازه خواست تا به نجف آمده و به تحصیل بپردازد، آن مرجع عالی مقام جهان تشیع به واسطهای که نامه را برایش آورده بود گفتند: از نظر من مانعی ندارد، اما ایشان در اینجا امنیت ندارد و بهتر است برود ایران در جایی گمنام زندگی کند، در ضمن پولی هم به واسطه دادند تا برای تامین مخارج زندگی به قاتل بدهد.
بعضی از اهالی نجف گفته اند رفتار بزرگوارانه این استاد بزرگ اخلاق باعث شد تعدادی از اهل سنت عراق پس از اطلاع از ماجرا شیعه شوند.1
عجب ناید از سیرت بخردان
كه نیكی كنند از كرم با بدان2
1.با اقتباس و ویراست از کتاب حیات جاودانی
2.سعدی
#داستان_شب
✦✦✦✦✦✦
ނގމ
برای عضویت در کانال لایک کنید ♡
7.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صبح جمعه است
وقت به خیر
صحنه های چشم نواز و آیات گوش نواز برایتان تجویز میکنیم☺️
✦✦✦✦✦✦
ނގމ
برای عضویت لایک کنید ♡
تو نیکی می کن و در دجله انداز...
واقدی میگوید: در یکی از زمانها تنگدستی بمن رو آورد، ناگزیر شدم از یکی از دوستانم که علوی بود در خواست قرض کنم مخصوصاً که ماه رمضان نزدیک شده بود.
نامهای برای آن دوستم نوشتم؛ و او کیسه ای که هزار درهم در آن بود برایم فرستاد.
اندکی گذشت که نامهای از دوست دیگری بمن رسید که تقاضای قرض نمود. من آن کیسه هزار درهمی که قرض گرفته بودم را برایش فرستادم تا کمک کارش شود و خداوند گشایشی فرماید.
روز دیگر آن دوست علوی و این دوست که کیسه پول را به او دادم، نزدم آمدند و آن علوی پرسید: پولها را چه کردی؟ گفتم در راه خیری صرف کردم. او خندید و کیسه پول را نزدم گذاشت؛ بعد گفت نزدیک ماه رمضان جز این پول نداشتم که برایت فرستادم و از این دوست درخواست پول کردم دیدم همان پول را که برایت فرستادم به من داد که به مهر خودم به کیسه پول زده بودم.
حال آمدیم با هم پولها را قسمت کنیم تا خداوند گشایشی فرماید. پول را سه قسمت کردیم و از یکدیگر جدا شدیم.
چند روز از ماه رمضان گذشت پولها تمام شد روزی یحیی بن خالد مرا طلب کرد، چون نزدش رفتم گفت: در خواب دیدم که تو تنگدست شدی، حقیقت حال خود را بیان کن؛ من هم قضایای گذشته خود را نقل کردم، او متعجب از این قضایا شد و دستور داد سی هزار درهم به من بدهند و به دوست علوی و دیگری هم هر کدام ده هزار درهم بدهند و همگان بخاطر قضاء حوائج برادران گشایشی در کارمان شد.
✦✦✦✦✦✦
ނގމ
برای عضویت در کانال لایک کنید ♡
5.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📻کتاب ترکیبی
🎙سخنرانی امیدبخش
ما بی کس نیستیم....
امام زمان داریم پس غصه چرا؟...
✦✦✦✦✦✦
ނގމ
برای عضویت لایک کنید ♡
🌙داستان شب
حاج محمد حسن اصفهانی معروف به «معین التجار» و «کمپانی» بود. منظور از کمپانی، شرکت راهآهن بغداد-کاظمین بود، چون ایشان اولین بار، بانی این شرکت شده بود
مرحوم آیت الله شیخ محمد حسین غروی تنها فرزند معین التجار بود. وی عالم، شاعر و عارف بود. کتاب شعرش معروف شد به دیوان کمپانی.
مرحوم آیت الله غروی اصفهانی تمام ثروتش را برای رشد حوزه های علمیه نجف خرج کرد.
یکی از علمای نجف به نام حاج سیدمحمدرضا خلخالی می گوید: روزی در «بازار حُوَیش» میرفتم که دیدم آقای حاج شیخ محمّدحسین در وسط کوچه خم شده است و پیاز جمع می کند و می خندد.
جلو رفتم و سلام کردم و به ایشان کمک کردم تا پیازها را جمع نمودیم.
آنگاه آنها را در گوشه قبایش گرفت. وقتی از علت خنده اش سوال کردم، آن مرحوم فرمودند: من وقتی در جوانی برای تحصیل وارد نجف شدم، از نظر مالی وضع خیلی خوبی داشتم. روزی در مقابل ضریح مطهّر حضرت امیرالمؤمنین(ع) مشغول زیارت بودم که بند تسبیح قیمتی من پاره شد و دانه های آن روی زمین ریخت.
در آن روز عزّت نفس و خودخواهی به من اجازه نداد، تا خم شوم و دانه ها را جمع کنم؛ اما امروز به دکّان بقّالی رفتم و مقداری پیاز خریدم و در گوشه قبای خود ریختم و اطراف آن را با دست گرفتم، تا به منزل بروم.
در میان جمعیت، قبا از دست من رها شد و پیازها روی زمین ریخت. خم شدم و پیازها را جمع کردم و ابداً برای من این مسئله مشکل نبود؛ بلکه بسیار آسان و قابل تحمّل بود.
علّت خنده من آن بود که به یاد دوران جوانی و پاره شدن تسبیح قیمتی ام که ارزش هر دانه اش یک دینار بود، افتادم.
آن روز از آن تسبیح که یکصد دینار قیمت داشت، گذشتم.
الحمدللّه امروز جمع آوری پیازهای ریخته از گوشه قبا بر روی زمین، برای من سنگین نیست و بسیار آسان و قابل تحمّل است.
#داستان_شب
✦✦✦✦✦✦
ނގމ
برای عضویت در کانال لایک کنید ♡