eitaa logo
کتاب
846 دنبال‌کننده
319 عکس
372 ویدیو
68 فایل
📗کتاب یار مهربان است با نامهربانی از کنار آن نگذریم و با کتاب رفیق باشیم🥰 این کانال شما را تشویق به کتابخوانی می کند 📌با ما همراه باشید مدیر محتوی👈🏻 @ah0053
مشاهده در ایتا
دانلود
5.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌کتاب ترکیبی 🧕🏻ریشه حجاب-اثر حجاب کــــــــــــــــــــــــــــــــلام دکتر غلامــــی درباره حجاب                   ✦✦✦✦✦✦                              ނގމ برای عضویت در کانال لایک کنید    ♡
آغاز بارگذاری کتاب صوتی "نفوذی" ۱۰ قسمتی توصیه می کنم حتما گوش کنید بسیار زیبا است👇🏻
📗 کتاب صوتی "نفوذی" کتاب «نفوذی» روایت زندگی شهید عبدالمحمد سالمی، عضو ارشد واحد اطلاعات شناسایی قرارگاه سری نصرت، است. درباره‌ی کتاب: شهید عبدالمحمد سالمی کیست؟ عبدالمحمد سالمی در سال ۱۳۲۶ در یکی از روستاهای شهرستان شادگان به دنیا آمد. در پنج‌‌سالگی همراه خانواده به اهواز مهاجرت کردند و ساکن این شهر شدند... گزیده‌ای از کتاب نفوذی: ارتش عراق بعد از عملیات‌های فتح‌المبین و طریق‌القدس و بیت‌المقدس که با فتوحات و بازپس‌گیری سرزمین‌های اشغالی همراه بود، از ترس حملات غافلگیرکننده‌ی رزمندگان ایرانی از هیچ طرح و نقشه‌ی بازدارنده‌ای در مقابل پیشروی‌های رزمندگان اسلام غفلت نمی‌کردند. خارج از مرزهای بین‌المللی، همه‌ی سرزمین‌های اشغالی تحت تصرف را با تقویت یگان‌های پدافندی، به‌ویژه عناصر مهندسی رزمی با کاشت انواع مین، حفر کانال و کار گذاشتن انواع فولاد مثل تیرآهن و میلگرد و خودروهای قراضه و الوار راه‌آهن خرمشهر نفوذناپذیر کرده بودند. ✍️ نویسنده: بهنام باقری 🎙 راوی: محسن بهرامی , بهادر ابراهیمی , مهدی نمینی مقدم ⏱ 264 دقیقه 🔻کاری از ایران صدا
و اما... قسمت اول از کتاب صوتی "نفوذی"👇🏻
نفوذی-فصل01.mp3
9.46M
🎧📔 کتاب صوتی نفوذی🌷 🔸فصل اول ✍🏼بهنام باقری 📚کانال "کتاب"👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3387818448Cd66b000dca
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یکی از دانشجویان دکتر حسابی به ایشان گفت : شما سه ترم است که مرا از این درس می اندازید. من که نمی خواهم موشک هوا کنم . می خواهم در روستایمان معلم شوم. دکتر جواب داد : تو اگر نخواهی موشک هوا کنی و فقط بخواهی معلم شوی قبول، ولی تو نمی توانی به من تضمین بدهی که یکی از شاگردان تو در روستا، نخواهد موشک هوا کند.                   ✦✦✦✦✦✦                              ނގމ برای عضویت در کانال لایک کنید    ♡
📖دو دقیقه کتاب +۱۴ 📔کتاب سیاحت غرب ✍🏼مرحوم آقا نجفی قوچانی 📌قسمت نوزدهم رسیدیم به منزلگاه و هر کدام در حجره‌ای از قصرهای بسیار عالی که از خشت‌های طلا و نقره ساخته بودند منزل کردیم اثاثیه منزل از هر حیث کامل بود بسیار تمیز ش‌ها و ظرافت‌هایی که چشم‌ها را خیره می‌کرد و عقل را حیران می‌ساخت خدمه‌اش بسیار خوش صورت و خوش اندام و خوش لباس بودند. اینقدر زیبا بودند که من از ایشان به خاطر خدمت رسانی‌شان خجالت می‌کشیدم. نگاهم به آینه بزرگی افتاد، خود را در آینه، بسیار زیباتر و با ابهت‌تر و باشکوه‌تر از خدمه دیدم. در آن هنگام احساس آرامش و وقار و بزرگواری کردم و دیگر از آنها خجالت نکشیدم. گویا شب شد، چراغ های هزار شمعی از سر شاخه‌های درختان روشن شد و از میان برگ‌های درخت‌ها به قدری چراغ برق روشن گردید که حد و حصر نداشت و تمام باغات قصرها از روز روشن‌تر شده بودند. از روی تعجب با خود گفتم خدایا این چه کارخانه‌ای است که این همه چراغ روشن نموده است؟ شنیدم کسی تلاوت نمود: مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكَاةٍ فِيهَا مِصْبَاحٌ الْمِصْبَاحُ فِي زُجَاجَةٍ الزُّجَاجَةُ كَأَنَّهَا كَوْكَبٌ دُرِّيٌّ يُوقَدُ مِنْ شَجَرَةٍ مُبَارَكَةٍ زَيْتُونَةٍ لَا شَرْقِيَّةٍ وَلَا غَرْبِيَّةٍ يَكَادُ زَيْتُهَا يُضِيءُ وَلَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نَارٌ نُورٌ عَلَى نُورٍ... ﴿۳۵ سوره نور﴾ فهمیدم که روشنایی اطراف از نور شجره آل محمد علیهم السلام است و این شهر را شهر محبت می‌ گویند و محبین اهل بیت این‌جا منزل می‌کنند. ادامه دارد...                              ނގމ برای عضویت در کانال لایک کنید    ♡
📖حکایت‌های پندآموز مرحوم آشیخ احمد کافی نقل می کردند: داشتم می رفتم قم، ماشین نبود، ماشین های شیراز رو سوار شدیم. یه خانمی هم جلوی ما نشسته بود. هی دقیقه ای یک بار موهاشو تکون می داد و موهاش می خورد تو صورت من! هی بلند می شد می نشست، هی سر و صدا می کرد. می خواست یه جوری جلب توجه عمومی کنه. برگشت، یه مرتبه نگاه کرد به من و خانمم که کنار دست من نشسته بود. گفت: آقا اون بقچه چیه گذاشتی کنارت؟! بقچه رو بردار بزار یکی بشینه!!😳 نگاه کردم دیدم به خانم ما میگه بقچه! گفتم:این خانم ماست. گفت: پس چرا این طوری پیچیدیش؟! همه خندیدند. گفتم: خدایا کمکمون کن، نذار مضحکه اینا بشیم. یهو یه چیزی به ذهنم رسید. بلند گفتم: آقای راننده! زد رو ترمز. گفتم: این چیه بغل ماشینت؟ گفت: آقا جون ماشینه! ماشین هم ندیدی تو آخوند؟! گفتم: چرا دیدم ولی این چیه روش کشیدن؟ گفت:چادره روش کشیدن دیگه گفتم: خب چرا چادر روش کشیده؟!  گفت: من باید تا شیراز گاز و ترمز کنم، چه می دونم، چادر کشیدن کسی سیخونکش نکنه، انگولکش نکنه،خط نندازن روش... گفتم:خب چرا شما نمی کشی رو ماشینت؟ گفت:حاجی جون بشین تو رو قرآن! این ماشین عمومیه کسی چادر روش نمی کشه، اون خصوصیه روش چادر کشیدن👌🏼 من هم زدم رو شونه شوهر این زنه و گفتم:این خصوصیه، ما روش چادر کشیدیم🙂 🗞منبع: هفته نامه پرتو سخن، ص 5، شماره 736. جهت عضو شدن در کانال روی پیوستن در پایین صفحه ضربه بزنید😊                   ✦✦✦✦✦✦                              ނގމ برای عضویت در کانال لایک کنید    ♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙داستان شب هنگامی که نمرود نتوانست با آتشی که افروخت ابراهیم خلیل(ع) را بیازارد و خود را در مقابل او عاجز دید خداوند ملکی را به صورت بشر به سوی او فرستاد که او را نصیحت کند. ملک پیش نمرود آمد و گفت: خوب است بعد از این همه ستم که بر ابراهیم(ع) روا داشتی و او را از وطن آواره کردی و در میان آتش بدنش را افکندی اکنون دیگر، رو به سوی خدای آسمان و زمین آوری و دست از ستم و فساد برداری زیرا خداوند را لشگری فراوان است و می تواند با ضعیفترین مخلوقات خود تو را با لشگرت در یک آن هلاک کند. نمرود گفت: در روی زمین کسی به قدر من لشگر ندارد و قدرتش از من فزونتر نباشد. اگر خدای آسمان را لشگری هست بگو فراهم نماید تا با آنها جنگ کنیم. فرشته گفت: تو لشگر خویش را آماده کن تا لشگر آسمان بیاید. نمرود سه روز مهلت خواست و در روز چهارم آنچه می توانست لشگر تهیه کند آماده نمود و در میان بیابانی وسیع با آن لشگر انبوه جای گرفت. آن جمعیت فراوان در مقابل حضرت ابراهیم(ع) صف کشیدند، نمرود به ابراهیم از روی تمسخر گفت لشگر تو کجا است؟ ابراهیم(ع) جواب داد در همین ساعت خداوند آنها را خواهد فرستاد. ناگاه فضای بیابان را پشه های فراوانی فراگرفتند و بر سر لشگریان نمرود حمله کردند هجوم این لشگر ضعیف قدرت سپاه قوی نمرود را در هم شکست و آنها را به فرار وادار نمود و مقداری از آن پشه ها به سر و صورت نمرود حمله کردند. نمرود بسیار نگران شد و به خانه برگشت بازهمان ملک آمد و گفت دیدی لشگر آسمان را که به یک آن لشگر تو را در هم شکستند، با اینکه از همه موجودات ضعیف ترند. اکنون ایمان بیاور و از خداوند بترس والا تو را هلاک خواهد کرد. نمرود به این سخنان گوش نداد. خداوند امر کرد به پشه ای که از همه کوچکتر بود. روز اول لب پایین او را گزید و در اثر آن گزش، لب او ورم کرد و بزرگ شد و درد بسیاری کشید. بار دیگر آمد لب بالایش را گزید، به همان طریق تورم حاصل شد و بسیار ناراحت گردید عاقب همان پشه مأمور شد که از راه دماغ به مغز سرش وارد شود و او را آزار دهد. بعد از ورود پشه، نمرود به سردرد شدیدی مبتلا شد. هرگاه با چیز سنگینی بر سر خود می زد پشه از کار و آزار او دست می کشید و نمرود مختصری از سردرد راحت می گردید. از این رو کسانی که در موقع ورود به پیشگاه او برایش سجده می کردند، بهترین عمل آنها بعد از این پیش آمد آن بود که با چکش مخصوصی در وقت ورود قبل از هر کار بر سر او بزنند تا پشه دست از آزار او بردارد و مقرب ترین اشخاص کسی بود که از محکم زدن کوبه و چکش هراس نکند. بالاخره با همین عذاب نمرود رخت از جهان بربست و نتیجه کفر و عناد خویش را مقدار مختصری دریافت. داستان ها و پندها، ج ۱، ص ۳۹                   ✦✦✦✦✦✦                              ނގމ برای عضویت در کانال لایک کنید    ♡