eitaa logo
کتاب فیلم دفاع مقدس و شهدا
1.5هزار دنبال‌کننده
212 عکس
106 ویدیو
314 فایل
کانال کتاب فیلم دفاع مقدس و شهدا (ایتا _ تلگرام ) @ketab_film_defaa_mogaddas مدیر کانال ( تبادل ) @AlfJhoosen @AlfJhoosen2
مشاهده در ایتا
دانلود
عملیات کربلای1-آزادسازی مهران-9تا19تیر1365.pdf
3.71M
📗کتاب شرح عملیات کربلای یک 🔺 بمناسبت ۹ تا ۱۹ تیرماه ۱۳۶۵ - سالروزعملیات کربلای یک ، آزادسازی مهران کانال کتاب فیلم دفاع مقدس @ketab_film_defaa_mogaddas
🔰 خاطره بسیار جالب و شنیدنی ( خاطراتی شنیدنی از اسارت یک رزمنده و مدافع حرم افغانستانی ایرانی تبار از دست تروریست های داعشی در سوریه) 🔻 قسمت_۹ _بردنم پیش یک نفر و شروع کرد به پرسیدن... از ڪجا هستے!؟ ایران! براے چه به اینجا آمدے!؟ اینجایش را متوجه نشدم منظورش چیست! شڪسته بسته گفتم:من عربے متوجه نمےشوم؛با سیلے محڪم به صورتم مےزد و گفت:ڪذاب خودت را به آن راه زده اے"؟! تو سورے هستے و عربے بلدے! وقتے جواب سوالے را متوجه نمیشدم سکوت مٻڪردم او هم میزد... _ساعت ۱۲ ظهـر غذایے برایم آوردند ڪه ظاهراً گوشت بود؛اما تنها چیزے ڪه در آن پیدا نمےشد گوشت بود! نامردها همه گوشت ها را خورده بودند و استخوانش را با چند هویج جلویم انداختند! همانے ڪه غذا را آورد فریاد زد:«بخور!» _شب شد دوباره من را از اتاق بردند... ابوحسن آمد! ابوحسن تنها یڪبار همان موقع ڪه من را در منطقه دید یک سیلے زد و دیگر کتک نزد... به نظرم آن آدم بدی نبود! البته آدم خوب در میانشان نبود اما بین بقیه این آدم بهترے بود... ابوحسن اسم مرا پرسید! گفتم:«عماد»هستم! فڪر ڪردم آنها حتما با حضرت علے صلوات الله علیه دشمن هستند! براے همین اسم اصلے ام را ڪه علے بود نگفتم و خودم را عماد معرفے ڪردم... این اسم ناگهان به زبانم آمد! ابو حسن پرسید: عماد گرسنه هستے!؟گفتم:بله! پولے داد به یڪے از ڪسانے ڪه آنجا بود و گفت:«برو برایش فلافل بخر» فلافل را ڪه خوردم یک سیگار داد بڪشم... یک چاے هم آورد! با خودم گفتم: خدا را شڪر انگار خوب شدند! اما نگو مے خواستند از من اطلاعات بگیرند... لحظاتے بعد یک مترجم آمد و به فارسے گفت: «همه چیز را بگو!» او فارسے را بسیار سلیس و بدون لهجه صحبت میکرد! ابوحسن پرسید: بدنت درد مےڪند!؟ گفتم: بله! مُسَڪِّن آورد تا بخورم... با خودم گفتم: نه به آن روزهاے اول نه به الان! _دفتر و خودڪار آوردند... ابوحسن گفت: حالا دیگر حرف بزن! یک لوله هم ڪنارش گذاشت و یڪے از شیخ هایشان هم آمد آنجا نشست! آن ڪسے ڪه فارسے را خوب بلد بود بسیار من را متعجب ڪرد... با خودم گفتم: بے برو برگرد ایرانے است! او به من گفت: اینها با تو ڪاری ندارند؛«تو فقط حرف بزن» _سوال ها شروع شد!!! سوال هایے از این دست ڪه مقرّتان کجا بود و خانه تان ڪجاست و از این قبیل یک سوال را درست پاسخ ندادم! مثلاً اگر مقرمان کفرین بود میگفتم: درعا! اگر مڪان را درست مےگفتم با یک ڪیلومتر جابجایے اعلام مےڪردم! _او پرسید براے چه به سوریه آمدے!؟ اصلیت ڪجایے است!؟ من افغانستانے هستم ؛ اما مقیم ایرانم و به خاطر حضرت زینب آمده ام! حضرت زینب!؟ حضرت زینب دیگر ڪیست!؟ حضرت زینب همان ڪسے است ڪه در دمشق او را به خاک سپردند... شروع ڪرد به خندیدن و گفت: شما عقل ندارید؛ مثل هندے ها مےچسبید به یک مجسمه و آن را عبادت مےڪنید! او مےپرسید و پشت سرهم مسخره میڪرد... فیلم هم مےگرفتند! دوباره به اتاق بغلے انداختنم! _شب پنجم من را سوار ماشین ڪردند ڪه مثل قبل بود! دو نفر به همراه ابوحسن ڪنارم نشستند... رفتیم داخل یک ساختمان سه طبقه! ڪسے از دل من خبر نداشت... آن مدت روزی صد بار میمردم و زنده میشدم! میگفتم: خدایا حداقل مرا خلاص ڪن... به جز شڪنجه تحقیر هایشان هم آزارم مےداد! بدجورے مقدسات را مسخره مےڪردند... «نوزده ماه اسیر بودم!» ابوحسن من را به زندان برد! پیش از آن در همان ساختمان سه طبقه به یک تخت بستنم؛ پایم را زنجیر کردند؛ دستهایم را بستند و تا فردا شبش همانجا رهایم ڪردند و رفتند... _فردا شب مقدارے غذا آوردند... یک پرچم سیاه داعش را به دیوار زدند! یک میز گذاشتند و پانزده نفر با دوربین آمدن داخل... مترجم گفت: چیزهایے را ڪه به تو میگویم براے آنها تڪرار ڪن! بگو: «من از ایران براے حمله آمده ام! آمده ام سنے ها را بکشم! بخاطر امام حسین(ع) آمدم! از طرف آیت الله شیرازے و رضایے آمده ام!» ابتدا ابوحسن مقدارے صحبت ڪرد و بعد به من گفت: حالا تو صحبت ڪن! همان ها را تڪرار کردم... بعد از فیلم دوباره من را زدند و بعد به تخت بستند! در فیلم ایرانے معرفے ام ڪردند و به افغانستانے بودنم اشاره اے نڪردند! از من پرسیدند: تو سرباز هستے!؟ آن جا با همه سختے هایے ڪه ڪشیده بودم به ذهنم رسید بگویم از «فرماندهانم و درجه دار هستم!» چون سرباز معمولے را به راحتے آب خوردن سر مےبریدند؛ اما درجه دار برایشان ارزشمند بود! براے همین در این مدت مرا نگه داشته بودند... 🔺 ادامه دارد.... کانال کتاب فیلم دفاع مقدس @ketab_film_defaa_mogaddas
🔰 خاطره بسیار جالب و شنیدنی ( خاطراتی شنیدنی از اسارت یک رزمنده و مدافع حرم افغانستانی ایرانی تبار از دست تروریست های داعشی در سوریه) 🔻 قسمت_۱۰ _چهل روز گذشت... روزے یک وعده غذا به من مےدادند! یک شب حدود ساعت ۹ آمدند داخل اتاق تعجب کردم ، چون معمولاً شبها نمےآمدند! ابوحسن بود با یک نفر از جبهة الشام و چند نفر دیگر ڪه صورت هایشان را بسته بودند... گفتند: می‌خواهند من را ببرند و بڪشند! آمدند دستبندم را باز ڪردند و بردند پایین... چشم هایم باز بود! جلوے در چهار تویوتا پارک بود! پشت هر ڪدام یک دوشڪا بسته بودند... تعداد زیادے آدم از جیش الحُر آمده بود! در ازاے پاڪت پول به ابو حسن من به آنها فروخته شده بودم... آنها من را به مقرشان بردند! _مقر آنها جاے تاریڪے بود! فریاد زدند بیایید یک بچه شیعه را گرفته ایم... هر ڪسے مےآمد یک شڪم سیـر من را مےزد! آنجا علاوه بر من سه تا از بچه هاے سورے هم ڪه در شیخ مسڪین اسیر شده بودند حضور داشتند... آن سه نفر ڪه خودشان از جیش السوری بودند شروع ڪردند به «بشار اسد» توهین ڪردند! مےگفتند: بشار اسد قاتل مسلمین است! به خاطر همین فحاشے ها و این که سنے بودند تڪفیرےها با آنها ڪاری نداشتند... آن سه نفر با من صحبت مےڪردند تا اطلاعات ام را به جیش الحُر بدهند! فرداے آن روز دستهایم را با سیم بستند و دوباره با ماشین به همان منوال آمدند دنبالم... این بار به گروه العمری فروخته شده بودم! از وسط راه چشمهایم را بستند... یک ساعتے رفتیم تا رسیدیم داخل یک پارڪینگ! آنجا چشمهایم را باز ڪردند و خواباندنم روے زمین... مقدارے آب به من دادند و چاقو را درآوردند و گذاشتند روے گردنم ! با خودم گفتم: «اینها قصد ڪشتن مرا ندارند ، چون پاے پول در میان است ، باز هم من را خواهند فروخت!» درست حدس زده بودم... آنها تنها مےخواستند آزارم بدهند! بردنم داخل یک اتاق... بیست دقیقه بعد یک جرثقیل آمد و من را با آن بردند! بردند جایے ڪه دوباره ابوحسن آمد! او از من پرسید: «عماد اشلونک!؟» یعنی عماد چطوری!؟ اذیتت نکردند؟ گفتم: اذیتم بڪنند یا نه براے شما فرقے مےڪند!؟ همه شان از گروه‌هاے خودتان هستند! و با خنده گفتم: همه شان آدم‌هاے خوبے بودند... عماد تورا تبادل مےڪنیم و پیش پدر و مادرت برمیگردے! آنها در راه چند بار ماشین عوض ڪردند و باز هر گروهے ڪه پول بیشترے مےداد ، براے چند روزے من را به او مےفروختند! جالب اینڪه حضور ابوحسن هنگام فروختن من الزامے بود... _پنجمین بار به دست جبهة النُصره فروخته شدم! گروهے ڪه از همه شقے تر بود و آنچه فڪرش را نمیڪردم برایم اتفاق افتاد... آن شب چهار تا بچه آمدند حدود شانزده ساله! این چهار بچه ڪاری ڪردند ڪه تا صبح دیگر دستم را ڪامل از زندگے شسته بودم... هر ڪارے را ڪه فڪر ڪنید با من ڪردند! گوش هایم را با انبردست مےڪشیدند و آنقدر من را زدند ڪه خسته شده بودند... به آنها گفتم: «یک تیر بزنید و راحتم ڪنید» صبح فرمانده آنها آمد و پرسید: از ایران هستے!؟ بله! براے چه اینجا آمدے و ما سنے ها را میڪشے!؟ _چشم هایم را بستند و بردنم بیرون... یک لحظه از زیر چفیه متوجه شدم ڪه دارند من را سمت پله مےبرند! پایم را ڪه درست گذاشتم فهمیدند چشمانم میبیند... دو نفرے ڪه ڪنارم بودند ڪنار رفتند و پشت سرے با لگد پرتم ڪرد روے پله ها! سرم دوباره شڪست... بلندم ڪردند و سوار ماشین دیگرے شدم! گفتند: «سرت را بگیر پایین ، حق ندارے جایے را ببینے» گویا من را برده بودن جایے شبیه آگاهے! _وقتے رسیدم آنجا زنجیر آوردند و دست و پایم را بستند... شش ماه هم آنجا ماندم! این شش ماه روزهاے سختے بر من گذشت... مثلاً اندازه ے دو لیوان غذا برایم مےآورند ، نگهبان دستهایم را از جلو باز ڪرد و از پشت بست... مےگفت:غذایت را بخور!!! همین که دولا مےشدم غذایم را با دهان بردارم ، آنهم غذاے بسیار داغ ، با لگد به صورتم مےزد و من دوباره برمےگشتم عقب! مےگفت: «والک،دوباره بخور» تا ۳ بار این ڪار را انجام مےداد بعد با لوله کتکم مےزد! آخر با چه بدبختے غذا را میخوردم... 🔺 ادامه دارد... کانال کتاب فیلم دفاع مقدس @ketab_film_defaa_mogaddas
🔰 خاطره بسیار جالب و شنیدنی ( خاطراتی شنیدنی از اسارت یک رزمنده و مدافع حرم افغانستانی ایرانی تبار از دست تروریست های داعشی در سوریه) 🔺قسمت ۱۱ _روزے نبود ڪه سه وعده کتک نخورم! دیگر بدنم مقاوم شده بود... هر روز هم یک آدم جدید من را میزد! در مدت این شش ماه بین جبهة النصـره و داعش اختلافاتے است! داعشے ها من را مسخره مےڪردند و به ائمه معصومین صلوات الله علیهم توهین مےڪردند... یک بار با یڪے از آنها جر و بحث ڪردم ، او شروع ڪرد به حضرت علے صلوات الله علیه توهین ڪردن! از این موضوع بسیار به هم ریختم... با قرآن گفتم: «لکم دینکم ولی الدین» بعد گفتم: «شما به دین خود من هم به دین خود» او داد زد ڪه:«تو کافری» «مسلمین را میڪشے» _از جبهة النصره آمدند پایین و گوشم را گرفتند و ڪشیدنم بیرون بردند طبقه خودشان... آنجا یک تخت شڪنجه بود ، دست هایم را از پشت بستند ، چشم هایم را هم بستند ، زنجیر را به میله انداختند و با دست هایم از آن آویزان ڪردند! ڪتف هایم داشت ڪنده میشد... پلاتین پایم شکست! دو ساعت آویزان بودم ، واقعا فڪر ڪردم دارم میمیرم ، نمےتوانستم غذا بخورم... تا یڪے دو ماه بعد ، وقتے به دستشویے مےرفتم تمام ادرارم خون بود! دڪتر مےآمد و یک دواے سرسرے مےداد ڪه فقط زنده بمانم... _بعد از شش ماه به جایے سمت «درعا» منتقلم ڪردند و بعد بردنم سمت مرز فلسطین اشغالی به یک زندان بزرگے ڪه براے خود جبهة النصره بود به نام «زندان کبریٰ» _این یک سال و چند ماه در زندان ڪبرے بودم! حالا دیگر چهارده نفر بودیم ڪه همگے در یک سلول بودیم... وقتے یک نفرمان آزاد مےشد خیلے خوشحال مےشدیم و بقیه مےگفتند: یعنے مےشود ما هم یک روز آزاد شویم!؟ _بعضے از بچه هاے ما در زندان ڪار مےڪردند... مثلاً براے آوردن زندانے شیخ‌شان به نام «ابو ، ڪل»مےگفت: «فلانے را بیاور» بچه ها چشم او را مےبستند و مےبردند ، بعد ڪه از شڪنجه برمےگشت مےگفتند:‌«بیا ببر» _مرا ڪردن داخل سلولے ڪه یک متر هم نبود... باید در همان جا غذا میخوردم! دستشویی مےڪردم و مےخوابیدم _دوماه با دستهاے بسته همانجا ماندم... سپس من را به سلول بزرگے ڪه نزدیک ۵۰ متر بود منتقل ڪردند! آنجا با بچه هاے ارتش سورے یک جا بودم! یک نفر هم روسے بود به نام «خلیل» ۱۱ نفر از ارتشےها علوے بودند و یکےشان سنے بود... ڪم ڪم با آنها رفیق شدم! گاهے زن هاے شان را مےآوردند تا ما را ببینند! تنها من آنجا شیعه بودم و هر ڪسے مےآمد من را ڪـافر خطاب مےڪرد... نمےدانم چرا زن ها مےآمدند! زن هاے خود جبهة النصره بودند... تجهیزات ڪامل داشتند و ڪمربندهاے انتحارے بهشان وصل بود! سه زن هم آنجا اسیر بودند... دو تاے آنها علوے بودند و دیگرے مسیحے! به زن ها بسیار تجاوز مےشد! شب ها ڪه میخوابیدیم صداے ضجه آنها را مےشنیدیم... _با هم سلولے هایم رفیق شده بودم! بین آنها ڪسانے بودند ڪه سه سال و پنج سال اسیر بودند و آنجا ڪار مےڪردند... «سید حڪیم» و «ابوحامد» قبلا به ما گفته بودند به هیچڪس اعتماد نڪنید و حرف نزنید! آنها مےگفتند: شما اجنبے هستید و با ما فرق میڪنید! خلیل خیلے با من رفیق شده بود... او عربے هم بلد بود! خلیل هم مےگفت: اندازه یک سر سوزن به اینها اعتماد نڪن و حرفے به آنها نزن... _با یک علوے ۲۱ ساله ڪه اهل «حمص» بود حسابے رفیق شدم! او به نام «ابو ربیع» معروف بود... همه جوره هوایم را داشت! گاهے برایم غذاے اضافه مےآورد! گاهے لباس مےآورد! حتے ڪنار هم مےخوابیدیم... او مےگفت: عماد ، همه اینها جاسوسند! اگر حرف بزنے سرت را میبرند! حتے به من هم اعتماد نکن!!! _بچه هاے سورے در آنجا ڪار می ڪردند... همه هم بیرون ڪار مےڪردند! لباس مےشستند... ماشین مےشستند... و ڪارهایے از این دست! من و خلیل ڪارهاے داخل اتاق انجام مےدادیم ، مثلا اسلحه مےآوردند ما تمیز مےڪردیم! _سه ماه بعد از اسارت اجازه دادند حمام بروم... پوست بدنم طورے شده بود ڪه با ڪمترین عرق به شدت مےسوخت! انگار روے زخم تازه نمک بزنید... در شبانه روز یک ساعت مےخوابیدم! بدنم پوست پوست شده بود! ماهے یک بار مےتوانستم حمام ڪنم! ڪه رفته رفته شد هفته‌اے یک دفعه... 🔺ادامه دارد... کانال کتاب فیلم دفاع مقدس @ketab_film_defaa_mogaddas
🔰 خاطره بسیار جالب و شنیدنی ( خاطراتی شنیدنی از اسارت یک رزمنده و مدافع حرم افغانستانی ایرانی تبار از دست تروریست های داعشی در سوریه) 🔻 قسمت_۱۲ _حدود یک سال قبل از اسارت در سوریه بودم و خاطرات زیادے داشتم... با این حال ڪیفیت محوے از آن روزها در ذهنم مانده و اغلب را فراموش ڪردم ، اما اذیت هاے زندان بسیار در ذهنم مرور مےشود! _یڪے از غذاهایے ڪه مےدادند،گندم با آب جوش بود... چیزے شبیه آبگوشت! دائم از این غذا مےدادند! آن هم به قدرے ڪه بخوریم تا نمیریم،یا عدس را سرخ مےڪردند و یک ڪاسه ڪوچک براے من مے آوردند با یک ڪف دست نان! هر سه ماه یڪبار نفرے یک لیوان چایے مےدادند... یک قابلمه بزرگ مےگذاشتند ، آب ڪه جوش مےآمد چایے را هم داخلش می‌ریختند و دم در هر انفرادی یک لیوان به هر ڪسے مےدادند! خدا مےداند آن یک لیوان چاے را ڪه الان در طول روز ممڪن است هر ڪسے چند لیوان بخورد و خیلے متوجه لذتش نشود ، بعد از این همه مدت با چه شوقے آرام آرام مےخوردیم! شاید باورتان نشود ، چایے را ڪه مےخوردیم تا صبح از خوشحالے اش نمےخوابیدیم! البته روزهاے اول ، هر روز یک لیوان مےدادند ، اما بعد از یک هفته ۱۰ روز دیگر خبرے نبود تا روزهاے آخر قبل از فرار ڪه تقریباً امورات زندان دست خود بچه‌ها بود... «ابوربیر»هر روز براےمان چاے درست مےڪرد! برنج هم شاید دو بار در ماه رمضان از بیرون آوردند به ما دادند! _زندانے هایے ڪه از مردم بودند و بعد از مدتے آزاد می شدند موقع آزادے به عنوان شیرینے پولے مےدادند،یڪے از بچه ها با مامور زندان مےرفت مغازه و شیرینے مےخرید دور هم مےخوردیم! خیلے ڪم مےشد ڪسے از آنجا آزاد شود... زندانے معمولاً یا ڪشته مےشد یا زیر شڪنجه از دنیا مےرفت! در یک مورد شانزده نفر از داعشے هایے ڪه توسط جبهة النصره اسیر شده بودند با هم از آنجا فرار ڪردند! ساختمان زندان جایے مخوف بود ڪه فرار از آن تقریبا محال به نظر مےرسید! دیوار هاے بسیار بلند بتنے داشت... آنقدر محڪم بود ڪه اگر هواپیما هم بمباران مےڪرد ، آسیبے به آن نمےرسید! پنجره‌اے در اتاق این شانزده نفر بود... ڪم پیش مےآمد ڪه زندانبان ها شب ها بیایند داخل سلول سر بزنند! آنها با هم آنقدر پنجره را هل داده بودند ڪه چارچوب شل شده بود... شب آخر هم پنجره را شڪسته و یڪے یڪے فرار ڪرده بودند! منطقه تحت سیطره داعش نزدیک همین زندان بود... همه رفتند اما یک نفر گیر افتاد! این یک نفر مےرود بین بچه‌هاے جیش الحر! این گروه با جبهة النصره متحد بودند! برای همین او را آوردند تحویل دادند! _آن داعشے دو روز در سلول ما بود... از او پرسیدم:چرا تو را گرفتند!؟ توضیح داد ڪه چطور فرار ڪردند! سوال ڪردم ڪه چرا شما شیعه را مےڪشید!؟ چون شیعه ڪافر است! یک تڪه آهن را گذاشتند و برایشان مقدس است... خوب آن را بگذار ڪنار ، هر ڪسے به دین خودش مےرود و روز قیامت جوابگوست! شما شیعه ها سنے ها را مےڪشید! از نظر ما سنے ها مسلمان اند چون پیامبر و قرآن را قبول دارند و ما ڪنار آنها به خوبے زندگے مےڪنیم... این نظر ماست اما در تفڪر داعشے ها ما بے برو برگرد ڪافر هستیم! _زیاد با او بحث نڪردم چون به ائمه اهانت مےڪرد و این موضوع به شدت من را به هم مےریخت! از ایران ڪه حرف میزد میگفت:«ایرانی ڪل ڪافر و مسلمانے وجود ندارد» او «ابو حنا» ڪه مسیحے بود را نشان داد و مےگفت: او هم ڪافر است فقط سنے ها مسلم هستند و اسلام دیگرے وجود ندارد! در زندان علوے و اسماعیلے هم بودند! از اسماعیلے ها ڪه اصلا خوشش نمےآمد و ميگفت:اینها به ڪل ڪافرند! سینه زدن ما را مسخره میڪرد! از بس فشار روحے بهم وارد مےشد گاهے مےرفتم داخل دستشویے و گریه میڪردم... _در زندان هواے چند تا از زندانے هایے ڪه حتے از جیش سورے بودند را خیلے داشتند و برایشان لباس مےآوردند! یک بار هم ڪسے را آوردن داخل سلول ما به نام«ابو محمد حسن»ڪه جاسوس اسرائیل بود... او ڪه حدود یک ماه پیش ما ماند ، دڪتر هم بود و گاهے زندانے ها را مداوا مےڪرد! _جبهة النصره با داعش به شدت اختلاف داشت... اوایل شروع جنگ گروه‌هاے تڪفیرے همه با هم متحد بودند اما مدتے بعد بر سر قدرت به اختلاف خوردند! جبهة النصره و داعش هر ڪدام ادعاے به قدرت رسیدن داشتند ، تا جایے ڪه همه چیزشان از هم جدا شد و درگیرے هاے شان به جایے رسید ڪه گاهے شدت از جنگ با جیش سورے هم بیشتر بود... مناطقے بود ڪه جبهة النصره هم باید با داعش مےجنگید هم با جیش سورے! آنها بسیار با هم ضد بودند... جبهة النصره مےگفت: جیش سوری ڪه مقابل ما مےجنگد تڪلیفش معلوم است! آنها همه ڪافر هستند ، اما چرا ما باید داعش را بڪشیم!؟ چرا مسلم باید مسلم را بڪشد!؟ «حرام است...» 🔺 ادامه دارد... کانال کتاب فیلم دفاع مقدس @ketab_film_defaa_mogaddas
🔰 خاطره بسیار جالب و شنیدنی ( خاطراتی شنیدنی از اسارت یک رزمنده و مدافع حرم افغانستانی ایرانی تبار از دست تروریست های داعشی در سوریه) 🔻 قسمت۱۳ _اما همین جبهة النصره وقتے از داعش اسیر میگرفت او را به راحتے آزاد نمیڪرد!‌ اسیر یا مبادله میشد یا ڪشته... آنها پوست اسیر را مےڪندند تا از او اطلاعات بگیرند! ڪاری میکردند داعشے‌اے ڪه صد ڪیلو وزنش بود ، بعد از اسارت و شڪنجه میشد ۴۰ ڪیلو!‌ آنها میگفتند:شیعه و طرفداران بشار ڪافرند ، اما شما مسلم هستید و جرم تان بدتر است! این دو گروه دائم برای هم ڪمین میگذاشتند! یک بار بعد از این ڪه جبهة النصره یڪے از مقامات داعش را ڪشت ، در زندان براے ما شیرینی پخش ڪردند و جشن گرفتند و گفتند ما فلانی را ڪشتیم! _در زندان سعے میڪردند روے افڪار ما تأثیر بگذارند... به شدت میخواستند دو نفر از بچه های جیش سورے را جذب خودشان بکنند! سرانجام یڪے از آنها مبادله شد... آن دیگری بیست و چهار ساعت با آنها بود و موفق شده بود در دلشان جا باز ڪند! خبر رسید ڪه او جذب جبهة النصره شده است... تڪفیرے ها میگفتند:او دیگر از خود ما است! او دو ماه با آنها همه جا رفت! بعد از دوماه سوار موتور شد و فرار ڪرد... پس از فرار به همان فرمانده جبهة النصره ڪه درصدد جذب او بود زنگ میزند و میگوید:من بشار اسد را دوست دارم تو خر ڪے هستے!؟ این جمله را عیناً به عربے گفته بود... این فرارها ڪار را براے ما سخت تر ڪرده بود! _یک روز ابو ربیر آمد و گفت:بچه ها بیایید از اینجا فرار ڪنیم! گفتیم:اگر بفهمند چه!؟ اینجا چهل تا نگهبان دارد! مگر میشود فرار کرد!؟ او گفت:می‌شود! _حدود دویست نفر زندانے آنجا بود! از عراقے پاکستانی دیدم تا اردنی و ترک؛از فرانسه و انگلیس هم بودند! البته این اروپایے ها آنجا براے تڪفیرے ها ڪار میڪردند! بعد از پیشنهاد ابو ربیر شروع ڪردیم به نقشه ڪشیدن... این ڪار ۶ ماه طول ڪشید! _خب،آنها را میبردند بیرون از مقر یک ماهے ازشان در آنجا ڪار میڪشیدند! به نوعے اعتمادشان را جلب ڪرده بودند... دیگر چشمانشان را نمیبستند و وقتی مےآمدند توضیح میدادند ڪه ما را از ڪدام مسیر بردند! مثلاً میگفتند:فلان جا دو ایستگاه پلیس راه دارد یا فلان جا آن کوچه به فلان خیابان منتهے میشود! ما هم از روے همین گراها نقشه را تنظیم میڪردیم... بین ما یڪے نقیب بود و یڪے دیگر ڪه در حد سرهنگے بود و براے نقش ڪشیدن اطلاعات لازم را داشت! _چند بار نزدیک بود سر نقشه لو برویم... چون گاهے میریختند داخل زندان و همه چیز را زیر و رو میڪردند! این جور وقت ها یک پلاستیک برمیداشتیم و نقشه را داخل آن میگذاشتیم و مےانداختیم داخل سطل آب! آن جا را نمیگشتند... نقشه روے غلتک افتاده بود! _دوشنبه شبے بود ڪه میخواستیم همان شب فرار ڪنیم! ابو ربیر تنها با منو خلیل صحبت میڪرد! او به من گفت: عماد من میروم سر و گوشے آب بدهم؛تا ببینم میشود امشب فرار ڪرد یا نه!؟ آمد و گفت:نمی‌شود! گفتم:چرا!؟ گفت:یڪے از تڪفیرے ها رفت دور بزند... اگر دو نفرے ڪه مراقب ما هستند را خلاص ڪنیم ، ممڪن است او برگردد!‌ فردا شب میرویم... _ساعت ۴ صبح؛دو نفر از تڪفیرےها گفته بودند ما را براے نماز صبح بیدار ڪنید... آن شب ابو ربیر رفت آنها را صدا ڪرد و آمد! گفت:بچه ها آماده اید!؟ گفتیم:بله! گفت:وقتے ڪه وضو گرفتند بروند داخل اتاق میرویم سر وقت شان! بچه هاے جیش سوری گفتند:بهتر است با چاقو آنها را بڪشیم! من گفتم:اگر بخواهیم با چاقو بڪشیم شان من نمےآیم! چون آنها هیڪلے هستند و ممڪن است این ڪار طول بڪشد... ڪلید مهمات خانه دست ما بود! ما توانسته بودیم در این مدت اعتماد زندانبان ها را به خوبی جلب ڪنیم... به گونه اے ڪه روزهاے اول ڪه بچه ها میخواستند براے ڪار بروند ، باید ڪلید را تحویل میگرفتند! اما بعدها دیوارے بود ڪه ڪلید ها روے آن آویزان بود و همه میتوانستند آنها را بردارند... مثلاً شیخ فریاد میزد ڪلید ماشین را بیاور! میرفتیم برایش مےآوردیم! اصلا تصور نمیڪردند ممکن است ما فرار ڪنیم... گیج بودند و خیالشان راحتِ راحت! _یڪے از بچه‌ها عصا داشت... او را روے ڪولمان انداختیم و رفتیم داخل حیاط! ابوربیر رفت داخل اتاق مهمات... هر ڪدام رفتیم آنجا یک اسلحه و یک ڪمربند انتحارے برداشتیم! خلیل گفت:صبر ڪنید من سر و گوشے آب بدهم... نگاه ڪرد و خبر داد هر ڪدام از آن ها داخل اتاق یک طرف نشستند و سرشان به موبایل گرم است! یک ڪلت ڪمرے هم دارند... گفت:وقتے سه گفتم نباید امان دهید! اگر یڪے از ما تیر بخورد روحیه مان از بین میرود و همه شڪست میخوریم... 🔺 ادامه دارد.... کانال کتاب فیلم دفاع مقدس @ketab_film_defaa_mogaddas
🔰 خاطره بسیار جالب و شنیدنی ( خاطراتی شنیدنی از اسارت یک رزمنده و مدافع حرم افغانستانی ایرانی تبار از دست تروریست های داعشی در سوریه) 🔻 قسمت_۱۴ ❌ قسمت_پایانے _ما چهارده نفر بودیم... «ابوربیر»،«ابوعلے»،«ڪولک»،«ابوخدر»،«ابو‌محمد»(چون در پایش پلاتین بود ابو سیخ صدایش میڪردیم)،«مجید»،«عبدالله»،«خلیل»،«ضیاء»،«ابونبیر»... نام بقیه را فراموش کردم! یڪے با آر‌پے‌جے میخواست بزند،گفتیم:«دیوانه!اگر تو آرپے‌جے بزنے ڪه خودمان میرویم روے هوا»! آنجا یک در خیلے بزرگ داشت... خلیل تا در را هل داد و گفت سه؛امان‌شان ندادیم! از بس به آنها شلیک ڪردیم،آبکش شده بودند... _براے اینڪه اگر هواپیما آمد به ماشین اصابت نڪند،ماشین با یک کیلومتر فاصله از زندان مستقر بود... ماشین را آوردیم و دوباره رفتیم داخل زندان! یک ون سفید آنجا بود... موبایل ها و بی سیم ها و هــر چه پول و مدارک داخل اتاق بود را برداشتیم،گذاشتیم داخل یک کیسه و سوار ماشین شدیم! تماس گرفتیم با ارتش... شماره فرمانده را گرفتند! با آنها هماهنگ ڪردیم ڪه برویم سمت‌شان! به محض اینڪه موافقت ڪردند،رفتیم داخل اتاق و راه افتادیم! _رسیدیم به اولین ایستگاه پلیس... همه صورت هایمان را بسته بودیم! صداے ضبط را زیاد ڪردیم و با بے سیم خاموش صحبت ڪردیم... یڪ تڪفیــرے داشت محوطه را جارو میڪرد!به او سلام دادیم... به لطف خدا آنجا را راحت رد ڪردیم! چهار،پنج ڪیلومتـر ڪه رفتیم،رسیدیم به ایستگاه بعدے... او به ما مشڪوک شد!ماشین را خاموش ڪردیم... ریختند دور و برمان! پرسیدند:«اول صبحے ڪجا میروید!؟» خلیل از قبل به ما گفته بود در پلیس راه هیچ ڪس حق ندارد صحبت ڪند جز خودم! او به آنها گفت:« بچه هاے جبهه النصره در محاصره هستند و بےسیم زده اند از زندان نیرو بفرست،ما نیرو ڪم داریم! داریم میرویم آنها را از محاصره در بیاوریم... این را ڪه گفت سریع راه را باز ڪردند! _دو پلیس راه قبلے از بچه هاے جیش الحر بودند! اما سومے از بچه‌هاے جبهة النصره بودند... اگر این را هم رد میڪردیم،خاڪریز بعدے بچه‌هاے خودمان بودند! وقتے به پست سوم رسیدیم،دیگر توقف نڪردیم! گاز ماشین را گرفتیم و رفتیم... _در پیچ و واپیچ هاے پلیس راه یک لحظه نزدیک بود ماشین چپ کند! اما توانستیم آنجا را رد ڪنیم... تڪفیرےها سریع دست به ڪار شدند و با دوشڪا و قناسه ما را از پشت میزدند! چرخ هاے ماشین پنچر شد... با همان لاستیک هاے پنچر خودمان را رساندیم به پلیس راه خودے! با بچه هاے مخابرات هماهنگ ڪرده بودیم اطلاع دهند ما داریم میاییم... اما آنها نگفته بودند! وقتے پیاده شدیم با ظاهرے ڪه داشتیم ، آنها فڪر ڪردن انتحارے هستیم! ریختند سرمان... ابوربیر پیاده شد ، تا خواست دستش را ببرد بالا و الله اکبر بگوید او را با تیر زدند! همه از ماشین پریدیم پایین و لباس هاےمان را در آوردیم... آنها به اطراف‌مان تیر میزدند! خون زیادے از ابوربیر میرفت... حدود ۲۰ دقیقه به ما شلیک شد تا در نهایت بچه هاے مخابرات اطلاع دادند ڪه ما خودے هستیم! آنها از سنگرها آمدند سمت ما ابوربیر را بردند بیمارستان و ما را هم بردند مقر! _فرماندهان جیش السورے اسممان را پرسیدند! هیچ‌ڪس داستان ما را باور نمیڪرد... خدا را شڪر ابوربیر هم زنده ماند و ما به دیدن‌شان رفتیم! وقتے ڪل ماجرا را ڪه نگاه میڪنم میبینم واقعا همه عنایت خدا بود و بس... هنوز هم بعد از حدود ۶ ماه ڪه به خانه برگشتم ، از لحاظ روحے حالم مساعد نیست! منے ڪه در روز چهار،پنج ساعت خوابیدن ڪفایت میڪرد ، الان قرصهایے میخورم ڪه ڪل بیست چهار ساعت خوابم! ز نظر روحے اعصابم از بین رفته... نمیتوانم یڪجا چند دقیقه بنشینم! پلاتین هاے بدنم شڪسته و اذیتم میڪند... هنوز شبها با ڪابوس از خواب بیدار میشوم! دندان هایم شڪسته... در روند درمان آن با ڪمبودهایے مواجه هستند اما همچنان پیگیرم! زمانے ڪه آزاد شدم احساس میڪردم دنیا را به من دادند... دلم میخواهد دوباره برگردم منطقه و به زیارت حرم حضرت زینب سلام الله علیها بروم! انشالله روزےام شود. ـــــــــــــــ پایان ــــــــــــــ کانال کتاب فیلم دفاع مقدس @ketab_film_defaa_mogaddas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
📗کتاب " قدر تشنگی " ( بررسی عملکرد پدافند هوایی در دفاع مقدس ) کانال کتاب فیلم دفاع مقدس @ketab_film_defaa_mogaddas
4_547937466468794454.pdf
656.8K
📘کتاب بسیار زیبا " به سوی ایران " نویسنده : حسن طغرایی 🔺خاطرات نیروهای دلاور ارتش جمهوری اسلامی ایران از جبهه و جنگ کانال کتاب فیلم دفاع مقدس @ketab_film_defaa_mogaddas
هُبوط در شانزه لیزه-۱.pdf
2.39M
📘خاطرات " 🔺 حضور جانبازان دفاع مقدس در بیمارستان های اروپا جهت درمان و مرور خاطرات شب های عملیات 🔰 قسمت — ۱ ♦️فایل در کانال کتاب فیلم دفاع مقدس @ketab_film_defaa_mogaddas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎧کتاب مجموعه صوتی نیمه پنهان ماه 🚁 « روایت شهید عباس دوران » 💯توضیحات: در این برنامه زوایای پنهان زندگی شهید عباس دوران را مرور می‌کنیم. آن‌چه می‌شنوید خاطرات همسر و همدم گرامی‌شان «نرگس خاتون دلی روی فر» از دوران کودکی، آشنایی، ازدواج، رفتار، اخلاق و گفتار ایشان در منزل و برخورد با دیگران بازگو شده‌است. سال ۱۳۲۹ بود، که عباس پا به عرصه هستی نهاد. مادر با شوق فراوان به تربیت او همت گماشت و عباس در شهر زیبای شیراز دوران شیرین کودکی را پشت سر نهاد. سال ۱۳۵۱ بعد از اتمام تحصیلات به دانشگاه خلبانی نیروی هوایی ارتش رفت، با اتمام دوره مقدماتی جهت ادامه تحصیل به امریکا اعزام شد و با اخذ نشان و گواهی‌نامه خلبانی به ایران بازگشت. تا از خاک پاک کشور خود محافظت نماید.با آغاز جنگ تحمیلی خدمت خود را در پست افسر خلبان شکاری و معاونت عملیات فرماندهی پایگاه سوم شکاری نفتی شهید نوژه ادامه داد و در طول سالهای دفاع مقدس بیش از یک صد سورتی پرواز جنگ انجام داد. از لابلای خاطرات همسر شهید: در زمان جنگ عباس دوران در پایگاه بوشهر بود، از او دعوت کردند تا به تهران برود ولی او قبول نکرد و به همدان رفت زیرا از پشت میز نشستن خوشش نمی آمد و دوست داشت همیشه در تکاپو و پرواز باشد. عباس دوران همیشه ساکت و محجوب بود و در میان هشت فرزند خانواده اش و حتی اقوام از محبوب ترین افراد بود. شجاع و نترس بودن عباس دوران باعث شده بود که دوستان شوخ طبعش به او بگویند « عباس همیشه جوراب شانس می پوشد و بعد به عملیات می رود» در حق عباس دوران بسیار کم لطفی شده است . طی این سال ها کسی چندان به موضوع شهادت او نپرداخته است. و شما کمتر جایی یا برنامه و حتی نشریه ای می بینید که در آن سخنی از عباس به میان آمده باشد. حتی آخرین عملیات او که به گفته بسیاری از صاحب نظران از لحاظ سیاسی، بین المللی و نظامی در درجه بسیار بالای اهمیت قرار داشت، هنوز هم ناشناخته مانده است. روحش شاد وراهش پر رهرو باد 👇👇
عباس دوران.mp3
17.16M
🎧 کتاب 🔰از مجموعه 🔺بمناسبت ۳۰ تیرماه سالروز شهادت شهید خلبان عباس دوران کانال کتاب فیلم دفاع مقدس @ketab_film_defaa_mogaddas
هبوط درشانزه لیزه-۲.pdf
2.3M
📘خاطرات 🔺 حضور جانبازان دفاع مقدس در بیمارستان های اروپا جهت درمان و مرور خاطرات شب های عملیات 🔰 قسمت — ۲ ♦️فایل در کانال کتاب فیلم دفاع مقدس @ketab_film_defaa_mogaddas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 #مستند شکار جاسوسان سازمان سیا در ایران ♦️مدیر کل ضد جاسوسی وزارت اطلاعات از شناسایی و دستگیری ۱۷ جاسوس تربیت یافته سازمان اطلاعاتی آمریکا (سیا) در داخل کشور خبر داد کانال کتاب فیلم دفاع مقدس @ketab_film_defaa_mogaddas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #فیلم‌کوتاه نحوه ترور شهيد هسته‌ای داريوش رضايی‌نژاد به دست عوامل رژیم صهیونیستی به روایت همسر شهید 🔺بمناسبت سالروز شهادت شهید هسته ای داریوش رضایی نژاد کانال کتاب فیلم دفاع مقدس @ketab_film_defaa_mogaddas
🌹اول مرداد سالروز شهادت دانشمند هسته ای گرامی باد اول مرداد ۱۳۹۰ توسط عوامل سرویس جاسوسی اسرائیل (موساد) به شهادت رسید. 🔶▫🔷 هدیه به روحش صلوات 🌷☘🌷☘🌷 کانال کتاب فیلم دفاع مقدس https://eitaa.com/ketab_film_defaa_mogaddas
هبوط درشانزه لیزه-۳.pdf
2.32M
📘خاطرات " در شانزه لیزه " 🔺 حضور جانبازان دفاع مقدس در بیمارستان های اروپا جهت درمان و مرور خاطرات شب های عملیات 🔰 قسمت — ۳ ♦️فایل در کانال کتاب فیلم دفاع مقدس @ketab_film_defaa_mogaddas
1_2754363.apk
10.98M
📱 سفر سه بعدی راهیان نور 🔺جامع ترین نرم افزار راهیان نور کاری از ستاد مرکزی راهیان نور کشور کانال کتاب فیلم دفاع مقدس @ketab_film_defaa_mogaddas
هبوط درشانزه لیزه-۴.pdf
2.32M
📘خاطرات 🔺 داستان انتظار و رسیدن یک جانباز جنگ تحمیلی به نامزدش بعد از سی سال جدایی در پاریس 🔰 قسمت — ۴ ♦️فایل در کانال کتاب فیلم دفاع مقدس @ketab_film_defaa_mogaddas
📗کتاب بسیار زیبا و تاثیرگذار 👇👇
4_5807890880593395950.pdf
6.36M
📗کتاب بسیار زیبا و تاثیرگذار زندگینامه و خاطرات سردار ❤️شهید عبدالحسین برونسی کانال کتاب فیلم دفاع مقدس @ketab_film_defaa_mogaddas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 #فیلم‌کوتاه این فیلم از زمان اسارت تعدادی از رزمندگان استان های مازندران و گیلان که توسط دوربین رژیم بعث عراق ضبط شده. جوانان بیست و چند ساله ای که هیچ ضعفی در چهره‌ شان دیده نمی‌شود به راستی اینان از مکتب عزت و حریت حسینی به این مقام نائل شدند و بر ماست تکریم آنان..... کانال کتاب فیلم دفاع مقدس @ketab_film_defaa_mogaddas