امام کاظم علیه السلام:
مومن همانند دو کفه ترازوست؛ هرگاه به
ایمانش افزوده گردد، به بلایش نیز افزوده میگردد.
📚تحف العقول ص ۴۰۸
◾ السلام علیک یا موسی بن جعفر
علیه السلام ◾ تسلیت ◾
گاهی خدا آن قدر صدایت را دوست دارد که سکوت میکند تا تو بارها بگویی خدای من
سلام علیکم و رحمه الله🌹
📚کتاب مثل نهنگ نفس تازه میکنم
این کتاب داستان زنی است که در آستان موفقیتهای بزرگ متوجه میشود باردار است. او که سرگردان است و نمیداند چهکار کند با همسرش صحبت میکند. همسرش از او میخواهد صبر کند تا با هم این مشکل را حل کنند.
این کتاب روایت رنج پنهان یک مادر برای فهم سختیهای مادری است که در خلال این داستان متوجه میشود که چه مسیری و چطور باید آن را طی کند. نویسنده میگوید در این کتاب از ابعاد قرآنی و روانشناسی برای برون رفت از تعارضات فردی و بین فردی استفاده کرده است.
قیمت ۳۹۵ تومان
📲ثبت سفارش👇
@rahil21
کتاب پیکِ روشنا 🌱
یک صفحه از کتاب مثل نهنگ نفس تازه میکنم #رمان #کتاب_خوب
📚یه تیکه از کتاب
کتابم را بازوبسته میکنم. چشمم روی سطرها سُر میخورد. گوشم پر شده از صدای فینفین زنی که کنارم نشسته. برگۀ سونوگرافی را مثل قابعکس یک عزیز ازدسترفته نگاه میکند. مبهم حرف میزند و اشک میریزد. به سمتم برمیگردد.
- ببخشین، دستمال دارین؟
زیپ کیفم را باز میکنم. دستمال را به طرفش میگیرم. علت گریهاش را میپرسم. میگوید: «بعد از اینهمه سال، انتظار بارداریم پوچه.» بیشتر میبارد. دستش را میگیرم.
- باید چهکار کنی؟
میگوید «سقط» و شانههای ظریفش میلرزد. نمیخواهم با سؤالهای بیشتر اذیتش کنم. مگر میشود شکم آدم پر شود از پوچ؟ آدم نگاه کند به عکس حفرهای خالی و اشک بریزد برای کسی که بهجایش هیچ نشستهاست؟ هیچ رشد نمیکند. میکند؟ گاهی هیچ هم رشد میکند و همهجای زندگی آدم را میگیرد. عجیبتر اینکه باید این هیچوپوچ را سقط کرد.
منشی صدایم میزند. وارد اتاق میشوم. مینشینم و برگۀ آزمایش را روی میز میگذارم. خانم دکتر دستش را روی بخار قهوۀ توی ماگ میگیرد.
- ناخواسته باردار شدی؟
لبخند میزنم، تلخ. «ناخواسته» چه کلمۀ بیخودی است. آدم باید دنبال خواستههایش برود. برای خواستهها میشود جنگید، اما برای ناخواستهها چه کاری باید کرد؟ دکتر توی دفترچه مینویسد. نگاهی به خیابان میاندازم. چند بچهگربه از سروکول سطل آشغال بالا میروند. رطوبت زیر چشمم را پاک میکنم.
- یهسری آزمایش برات مینویسم. هفتۀ دیگه بیا برای اولین نوبت سونو.
دفترچه را میگیرم. به خانه برمیگردم، گُنگ و بیدستوپا. از کنار همۀ آدمها و چیزهایی که دوست داشتم عبور میکنم، بدون اینکه سر برگردانم. اما باید کاری کنم؛ با امیریل حرف بزنم، به سینهاش بکوبم، بگویم چه بلایی سرم آورده.
صدای غمگینم را رها میکنم و امیریل را صدا میزنم. باید بیاید روبهرویم بنشیند، دستهای سردم را توی دستهای گرمش بگیرد و بگوید من حلش میکنم. اما داد میزند: «بگو، میشنوم.»
- چند دقیقه اون برگهها رو ول کن، بیا.
- جون مستوره نمیشه. هنوز سیچهل تا برگه رو نمره ندادهم.
از روی تخت بلند میشوم. از راهرو عبور میکنم و ریسههای صدفی را کنار میزنم. لابهلای برگههای امتحانی دانشجوهایش نشسته. برگۀ آزمایش را جلواش میاندازم. اخم میکند.
- این چیه؟
میگویم: «ببینش.» امضای بعدی را زیر برگۀ امتحانی میزند.
- خودت بگو، خیلی کار دارم.
آخرین بار کی زیر سقف این خانه داد زدهام؟ امشب میخواهم داد بزنم: به درک که کار داری! منم خیلی کار داشتم.
برگه را برمیدارم. جلو چشمهایش میگیرم. چند قطره اشک روی برگههای امتحانی میافتد.
- تو منو از کار و زندگی تا آخر عمر انداختی. به این برگۀ خودت چند میدی؟
برگه را رها میکنم. به اتاق برمیگردم. صدفهای خالی هنوز تکان میخورند. کاش دنبالم بیاید، از پشت بغلم کند، موهایم را کنار بزند و اشکهایم را پاک کند! در اتاق را باز میکند و میگوید: «مستوره، این خلبازیا چیه؟ چی شده؟» سر را از بین زانوهایم بلند میکنم.
هدایت شده از قیام | محمد امین مهدوی
بسم الله الرحمن الرحیم 🌱
الحمدلله بعد از حدود یک هفته ای از شروع
کردن کتاب | ربیون مقاومت | کتاب با ایجاد
کردن یک حس بسیار فرح بخش به اتمام
رسید 🌱 الحمدلله . رزق پر برکتی بود 🤲
📌توصیه ی خیلی اکید دارم که این کتاب
رو مطالعه کنین، مخصوصا در این روزها که
دشمن تمام تلاشش رو داره میکنه که جامعه ی مومنین رو ناامید کنه و فشارهای مضاعفی
برای به ضعف کشاندن مردم داره وارد میکنه
که البته در اصل " القای ضعف " هستش ...