✨یک روز علامه طباطبایی به هانری کُربَن فیلسوف و شیعهشناس فرانسوی گفت:
« ما شیعه ها مناجات داریم!دعا و گریه
داریم؛ وقتی تلخی به ما فشار می آورد،
یک مقدار با خدا حرف میزنیم
و آرام می شویم. شما که پروفسور
هستی وقتی گرفتار می شوی
در فرانسه چه می کنی؟ »
گفت: بنده هم گریه می کنم.من خودم
کتاب صحیفه سجادیه را دارم و هر
وقت که ناراحت می شوم آن را به همراه
ترجمه اش می خوانم. من هم گریه
می کنم. مناجات آرام بخش است.»
•••
- تصدقِ کلامتون آقاجانم امامسجاد💚
کتاب پیکِ روشنا 🌱
✨یک روز علامه طباطبایی به هانری کُربَن فیلسوف و شیعهشناس فرانسوی گفت: « ما شیعه ها مناجات داریم!دع
•••
صحیفه سجادیه پالتویی 🌱
جلد چرم ( اینی که تو روشنا موجوده رنگ
قهوه ای ما بین سوخته و روشن هست )
۱۳۰ ت
"ترجمه محمد مهدی رضایی"
برای ثبت سفارش 👇
@rahil125
کتاب پیکِ روشنا 🌱
••• صحیفه سجادیه پالتویی 🌱 جلد چرم ( اینی که تو روشنا موجوده رنگ قهوه ای ما بین سوخته و روشن هست ) ۱
•••
حضرت آقا❤ از ترجمه ی آقای
محمدمهدی رضایی تمجید کرده •°°
هدایت شده از حوزه توییت (توییتر طلاب)🇵🇸
5.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👓 مبینا نعمت زاده: با امام زمان عهد کرده بودم مدال بگیرم مدالم را تقدیم مردم ایران و آقا امام زمان کنم...🇮🇷🇮🇷
❗️ پدرم هم کربلاست و دعام کرد❤️
@HozeTwit
کتاب پیکِ روشنا 🌱
👓 مبینا نعمت زاده: با امام زمان عهد کرده بودم مدال بگیرم مدالم را تقدیم مردم ایران و آقا امام زمان
•••
باید افتخار کرد به این جور آدم ها ...
| آفرین احسنت |
کتاب پیکِ روشنا 🌱
••• یه داستان نوجوانانه دخترانه رو شروع کردم ... تو ماشین گذاشته بودم و امروز فرصت شد شروع کردم ،
خوندم ش ...
کتاب خوبی بود، یه رمان کوتاه که داستان
جذاب و گیرایی داشت... برا دختر خانم هایی
که ۱۰ سال به بالا هستن خیلی خوبه
•••
داستان برا چندی قبل از انقلاب بود ...
که شخصیت اصلی اون خواهر ۱۰ ساله ی
بهرام بودش که روایت این داستان رو ایشون
انجام میده که با مادر پیش دایی شون
که نظامی شاهنشاه بودن زندگی میکردن
و ماجرا از این جا شروع میشه که شهاب
که پسر سرهنگ گشتاسب بودش میاد
و ماجراجویی های رو شروع میکنه و ...
📚کتاب جایی آن طرف پرچین
#داستان_نوجوان #انقلاب
✂️دایی رفت جلوی عطا ایستاد و محکم زد توی صورتش. جای انگشت های دایی روی سفیدی صورت عطا راه های سرخ انداخت با خودم گفتم الان زبان باز می کند و می گوید کار او نبوده. می گوید که اصلا آن موقع آنجا نبوده.فقط بچه های سرهنگ را دیده که قبل از آمدن آنها رفته اند. الان ... الان... اما نگفت. هیچی نگفت. ساکت به دایی نگاه کرد. بعد هم نگاهش را پایین آورد زل زد به کفش هایی دایی. یک دفعه صدای پشت سرمان می شنویم.
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
▪️مناسب برای ۱۳ سال به بالا
✍️نویسنده:نیلوفر مالک
💰قیمت کتاب ۶۰ ت
۷۲ صفحه
📲سفارش از طریق پیام رسان ایتا👇
@rahil125