هدایتِ مورچه
زیر لب غر زد:« ببین حالا ! ببینم چجوری جواب میدی!...» کنترل تلویزیون را برداشت. شبکه ها را بالا و پایین کرد.
مرضیه سرش را از روی دفتر نقاشی، بلند کرد:« چرا همش عوض میکنی؟ اگر جایی رو نگاه نمیکنی بزن کارتون ببینم.»
میثم چشمهایش را ریز کرد. به مرضیه نگاه کرد:« حالا اینهمه کارتون دیدی چی شد؟ به کارت برس»
مرضیه بغض کرد. سرش را پایین انداخت. دیگر حرف نزد.
میثم دوباره زیر لب آهسته گفت:« به من تهمت میزنی؟ ببین فقط چه بلایی سرت بیاد ...»
کنترل را روی مبل پرت کرد. توی اتاقش رفت. روی تخت دراز کشید. دستش رامشت کرد و محکم به دیوار کوبید:« آخ آخ آخ! چقدر درد داشت. پس توی فیلما چجوری دردشون نمیاد؟»
بابا جلوی در ایستاده بود. خندید:« چون فیلمه »
میثم سریع از جایش بلند شد:« شما کی اومدین؟ ببخشید متوجه نشدم.»
بابا روی لبهی تخت نشست:« خیلی وقت نیست. چیزی شده؟ حالت خوب نیست!؟»
میثم روی تخت نشست:« نه چیزی نیست.»
بابا گفت:« امروز آقای عبادی بهم پیام داد!»
میثم چشمش گرد شد. ابروهایش را بالا برد:« چه پیامی؟!»
بابا خندید:« مگه دوستم نیست؟ خب پیام احوالپرسی داد دیگه»
میثم نفس راحتی کشید:« آهان! فکر کردم پیام خاصی داده»
بابا از جایش بلند شد. کنار میز تحریر میثم ایستاد:« یعنی باید منتظر باشم ناظم چیزی به من بگه؟ اگه چیزی شده خودت بگو»
میثم کتابش را از پایین تخت برداشت:« با یکی از بچه ها حرفم شده. چیز مهمی نیست. خودم حلش میکنم»
بابا روی صندلی نشست:« باشه حلش کن. ولی مثل غرغروها ناله و نفرین نکن.»
میثم کتاب را ورق زد:« نمیکنم! ولی وقتی وصله ی ناجور به آدم بچسبونن اونم جلوی همه، دیگه نیاز به نفرین من نیست. خودش گور خودشو کنده»
بابا بلند شد. خندید:« حالا چی بوده این وصلهی ناجور؟»
میثم سرش را پایین انداخت:« میگه تو موقع امتحان از روی برگهی من نگاه کردی. بابا باور کن من نوشته بودم. یه مورچه داشت یه دونهی گنده رو میبرد. من داشتم به اون نگاه میکردم. »
بابا بلند بلند شروع کرد به خندیدن:« حالا فکر کردم چی شده! اگر حرفش درست نیست کلا اهمیتی نده. چون اثری نداره. ولی اگه...»
میثم وسط حرف بابا پرید:« باباااا!...»
بابا جلوی در ایستاد:« خواستم بگم اگه مورچه باعث مشکلات شده، خدا مورچه رو هدایت کنه!»
میثم خندید:« آمین.»
🌼 امام باقر (ع) فرمود: هر كس رو در روى مؤمن به او طعن زند (او را بد نام كند) با بدترين مرگها خواهد مرد و سزاوار است كه به خير و سعادت
بازنگردد.
#خصلتهایشاکلهساز
#العشره
#خالـقی
خمیدهی به درد بخور
صدای جیغ و فریادش بلند شد. همه دورش جمع شدند. قیچی زیرِ درِ چرخ خیاطی رفت:« انقدر جیغ نزن کر شدم. صبر کن الان بیرون میآورمت.»
قرقرهی قرمز گفت:« بیرون بیاوری هم دیگر به درد نمیخورد.»
صدای جیغ سوزن قطع شد:« یعنی چی؟»
قرقره شانههایش را بالا انداخت:« خم شدی. سوزنی که خم بشود دیگر به درد نمیخورد.»
صدای جیغ سوزن بلند تر شد:« حالا چکار کنم؟»
قیچی ابروهایش را توی هم گره کرد:« انقدر تکان نخور بگذار در را بلند کنم!»
سوزن گریهاش را آهسته تر کرد. قیچی در را بلند کرد:« تو چطور این وسط رفتی؟»
سوزن فین فین کنان گفت:« داشتم میرفتم پایین، یکمرتبه مریم در چرخ خیاطی را گذاشت. من هم این وسط گیر کردم. حالا چیکار کنم؟»
قیچی نفس زنان گفت:« برو استراحت کن. فردا یک فکری میکنیم.»
سوزن سرش را پایین انداخت:« یعنی دیگر به دردی نمیخورم؟ یعنی من را دور میاندازند؟!»
قرقرهی قرمز گفت:« آره! ولی امشب برو راحت بخواب.»
صدای جیغ و گریهی سوزن دوباره بلند شد. لنگان لنگان به طرف گوشهی میز رفت. قیچی نفسش را محکم بیرون داد. سبیلهایش تکان خوردند. دو لبهی خودش را به هم زد. چشمهایش را ریز کرد و به قرقره نگاه کرد:« یک کلمهی دیگر حرف بزنی...»
قرقرهی قرمز رنگش پرید و صورتی شد:« ببخشید، ببخشید! » دوید و رفت سر جایش خوابید.
سوزن تا صبح خوابش نرفت. تازه چشمش گرم شده بود. با صدای مادر مریم چشمش باز شد:« این سوزن از کجا پیدا شد؟»
رنگ سوزن پرید:« حتما میخواهد من را دور بیندازد!»
مادر لبخند زد:« خیلی خوب است! میخواستم روی لباس مریم یک گل بدوزم. این سوزن چون کج شده، راحتتر میشود گل را دوخت.»
سوزن اشک توی چشمش جمع شد:« پس من را دور نمیاندازند.»
قیچی لبخند زد. قرقرهی قرمز ایش بلندی گفت و دوباره چشمش را بست.
🌼 على (ع) فرمود: بر هيچ مسلمانى جايز نيست كه مسلمانى را بترساند.
#خصلتهایشاکلهساز
#العشره
#خالـقی
عبادتِ چشمی
علی و میثم نمازشان تمام شد. مهرشان را برداشتند. علی آستین لباسش را پایین کشید:« سعید امروزم نیومد. معلوم نیست چیکار میکنه!»
میثم سرش را تکان تکان داد. چشمش به سعید افتاد:« علی اونجا رو ببین! خودشه»
سعید با کاپشن و کلاه کاموایی روی سرش انتهای نماز خانه نشسته بود.
بهطرف سعید رفتند. سعید بدون اینکه لبهایش حرکتی بکند به قرآنی که در دستش بود خیره شده بود. بالای سرش ایستادند. سعید سرش را بلند کرد:« به به! شما هم که اینجایید! قبول باشه.»
علی و میثم کنار سعید نشستند. میثم گفت:« از اینورا؟ چیکار میکنی اینجا حاج اقا؟»
علی خندید:« تعقیبات بعد از نماز میخونی؟»
سعید قرآن را بست:« یعنی چی؟ منم داشتم عبادت میکردم دیگه!»
علی نفس عمیقی کشید:« تا آخر نماز که من و میثم پیدات نکردیم. کِی اومدی؟»
سعید خواست حرفی بزند. ناظم جلوی نمازخانه ایستاد:« شما سه تا!! مگه کلاس ندارید؟»
سه تایی از جا پریدند. قرآن و مهرها را سر جایش گذاشتند. کفش پوشیدند و به طرف کلاسشان به راه افتادند. زنگ آخر علی به میثم و سعید گفت:« از امشب غبار روبی مسجد رو شروع میکنن برای ماه مبارک. شما هم میاید؟»
سعید مِن مِن کرد. میثم گفت:« آره من میام.»
بعد از نماز عشا همه شروع کردند به تمیز کردن مسجد. سعید وارد مسجد شد. میثم به علی گفت:« این ذابد فی الله هم اومد.»
علی خندید:« ذابد دیگه چیه؟»
میثم عینکش را بالاتر برد:« نمیدونم از خودم گفتم. منظورم ذوب شده در خدا بود.»
هر دو خندیدند. سعید سلام کرد:« چیه؟ باز منو سوژه کردین و میخندین؟»
علی با لبخند گفت:« میثم یه کنیهی مناسب برات در نظر گرفته.»
سعید یکی از دستمالها را برداشت. کنار میثم و علی نشست. مشغول پاک کردن کتابهای دعا شد:« چه کنیهای؟»
میثم لبخند زد:« ذابد فی الله»
سعید لبش را کج کرد. تک خنده ای زد:« معنیش چیه؟»
میثم عینکش را بالا برد:« ذوب شده در خدا.»
سعید کتابی که دستش بود را روی بقیهی کتابها گذاشت. خندید:« چقدر شما بی مزه اید. هر کس یه جور عبادت میکنه. منم که هنوز به سن تکلیف نرسیدم.»
علی ابروهایش را بالا برد. یک کتاب از روی کتابخانه برداشت:« حالا خوبه فقط دو ماه از ما کوچیکتریا. اذیت نشی دو رکعت زودتر بخونی!؟»
سعید یک کتاب دیگر برداشت:« آقا اصلا میدونی چیه؟ من از خودشیرینی بدم میاد. به سن تکلیف رسیدم بعد شروع میکنم به عبادتی که شما میکنید.»
میثم عینکش را برداشت. با دستمالی که دستش بود روی شیشه اش را کشید. علی گفت:« میثم چیکار میکنی؟ با دستمال خاکی پاکش کردی!»
میثم خندید:« ای بابا! این سعید حواس برام نمیذاره. طبق عادت دیدم دستمال دستمه عینک رو پاک کردم. اشکال نداره متبرک شد.»
سعید خندید:« این عاقبتِ انتخاب کنیه روی یه عابدِ مخلصِ فی سبیل الله بود.»
علی و میثم خندیدند. میثم گفت:« حالا تا دو ماه دیگه که به سن تکلیف برسی چطوری عبادت میکنی؟»
سعید صدایش را صاف کرد. کتابی که دستش بود را پاک کرد:« به عنوان عبادت، به قرآن یا صورت پدر و مادرم یا به چهره ی دایی و خاله ام که سید هستن نگاه میکنم. »
علی و میثم به هم نگاه کردند. بلند زدند زیر خنده. حاج آقای مسجد کنار آنها ایستاد:« به به . خداقوت. میبینم که در یک فضای سرشار از نشاط در حال کار کردن هستید.»
بچه ها بلند شدند. سلام کردند. میثم گفت:« حاج آقا شما هم در کنار ذابد فی الله ... ببخشید در کنار سعید باشید در نشاط کار میکنید. »
حاج آقا لبخند زد:« ذابد فی الله چیه؟»
سعید خندید:« ذوب شده در خدا»
حاج آقا دوباره خندید:« چه اصطلاح جالبی، نشنیده بودم! بشینید، راحت باشید.»
بچه ها نشستند و مشغول کار شدند. حاج آقا کتابهایی که پاک کرده بودند را برداشت. خداقوت گفت و رفت. علی با دستمالش توی کتابخانه را تمیز کرد. میثم به سعید نگاه کرد:« توی نگاه کردنهات ما رو هم دعا کن.»
علی خندید:« وقتی خیلی دیگه تو حس رفتی منم دعا کن»
سعید از جایش بلند شد:« من میرم خونه. کاری ندارید؟»
میثم گفت:« برای تعقیباتت زودتر میری که خواهر و برادرت رو هم نگاه کنی؟»
سعید نیشخند زد:« چطور؟»
میثم گفت:« آخه مامانت سادات هست خب به اونها هم چیزی از این رسیده»
سعید نیشخند زد:« بی نمک! نخیر باید برم خرید کنم.»
علی و میثم بلند شدند. به سعید دست دادند و خداحافظی کردند. علی گفت:« شوخی کردیم . ناراحت نشو. میدونیم نگاه کردن به اینها عبادته. ان شاءاللّه دو ماه دیگه مثل ما بزرگ میشی. هم نمازت رو میخونی هم ...»
سعید بین حرفش پرید:« الآنم بزرگم. فقط یکم تنبلیم میاد. ان شاءاللّه با وجود شما دوستای بامزه منم درست میشم.»
میثم دستهایش را بالا برد:« الهی آمین»
سه تایی خندیدند.
🌼 محمد بن علىبن حسين گويد: كه در روايت آمده است: نگاه كردن به كعبه، و هم چنين به پدر و مادر، و به قرآن حتى بدون قرائت، و نگاه
كردن به روى عالم، و به اولاد رسول اللّه (ص) عبادت است.
#خصلتهایشاکلهساز
#العشره
#خالـقی
دوراز جونِ میت
با عجله مهرش را توی جا مهری گذاشت. کفشش را از توی جاکفشی برداشت. جلوی پایش انداخت. فقط پایش را توی کفش کرد. بندش را نبست. دست میثم را کشید و دوید. میثم گفت:« چی شده؟ صبر کن بابا بند کفشم بازه»
علی گفت:« ولش کن. همین جاییم»
توی حیاط مسجد افراد زیادی ایستاده بودند. صدای گریه و زاری از هر طرف بلند بود. تابوتی که پارچهی سیاهی رویش کشیده بودند را رو به قبله گذاشتند. علی و میثم پشت سر مردها ایستادند. میثم چشمش گرد شد. سرش را روبروی صورت علی برد:« تسلیت میگم. فامیلتونه؟ چرا نگفتی ...»
علی وسط حرفش پرید:« بابای یکی بوده دیگه. فامیل کدومه؟ حرف نزن میخواد نماز رو شروع کنه.»
میثم ابروهایش را بالا برد. ساکت ایستاد. امام جماعت مسجد نماز میت را خواند.
بعد از نماز تابوت را برداشتند. یک نفر بلند لااله الاالله گفت، بقیه تکرار کردند.
علی هم دنبال آنها راه افتاد. میثم آهسته گفت:« میشناختیش؟»
علی همراه بقیه گفت:« لاالهالاالله»
میثم دوباره گفت:« میدونی کیه؟»
علی ابروهایش را کج کرد. با دیگران تکرار کرد:« لاالهالاالله»
تابوت را جلوی در مسجد توی آمبولانس گذاشتند. همراهانش هم سوار وسایل نقلیهی خودشان شدند و رفتند. علی و میثم جلوی در مسجد ایستادند. میثم با نیشخند گفت:« تعارف نکن! میخوای بریم بهشت زهرا دنبالش!»
علی نفسش را محکم بیرون داد:« ای بابا چقدر حرف زدی. هم تمرکز میت رو بهم زدی هم منو.»
میثم خندید:« ببخشید نمیدونستم جفتتون روی یه چیز تمرکز کردید.»
علی گفت:« پدربزرگم همیشه میگن دنبال میت هفت قدم برو. فاتحه هم بخون. من اصلا نمیدونستم کیه»
میثم گفت:« آره معلومه که نمیدونستی وگرنه نمیگفتی بابای یکی بوده، چون یه حاج خانوم بود. عکسش دست یکی از همراهانش بود.»
علی گفت:« جدی؟ خدا بیامرزه. پدربزرگم میگن برای بقیه انجام بدید تا براتون انجام بدن.» بعد لبخند زد:« هر چند نمیخوام برای من، یکی مثل تو بیاد و حواس بقیه رو پرت کنه.»
میثم خندید:« ببخشید دیگه! تو راحت بمیر. من قول میدم مثل یه مبصر همه رو موقع خوندن نماز میت سایلنت کنم.»
علی زد پشت میثم:« عجب آدمی هستی! یه دور از جونی، چیزی»
میثم خندید:« دوراز جونِ میت مورد نظر»
هر دو خندیدند.
🌻 مرازم گويد: امام جعفر صادق (ع) فرمود: بر شما باد به نماز خواندن در مساجد و خوشرفتارى با مردم، و به پا داشتن شهادت (براى اثبات حق)،
و شركت در تشييع جنازه، زيرا شما ناگزير به مردم نيازمنديد، و هيچ كس در زندگیاش از مردم بینياز نيست.
#خصلتهایشاکلهساز
#العشره2
#خالـقی
دوست ناباب
زنگ مدرسه خورد. میثم کیفش را برداشت. بدو بدو از مدرسه خارج شد. علی کم کم وسایلش را برداشت:« چه مشکوک شده! معلوم نیست داره چیکار میکنه!» بلند شد و تنهایی به خانه رفت.
بعد از ظهر توی صف نان ایستاده بود. میثم با یک نفر از جلویش رد شد. علی گفت:« میثم ! میثم»
میثم او را دید. به طرفش رفت:« به به ! شما کجا، نونوایی کجا؟!»
علی لبخند زد:« من که پای ثابته نونواییام. کجا میری؟»
میثم به پسری که با او بود اشاره کرد:« میریم همین اطراف.»
پسر، میثم را صدا زد. میثم دستش را روی شانهی علی زد:« میبینمت. فعلاً!»
دوید و رفت. علی شانههایش را بالا انداخت:« ممنون که میبینیم»
روز بعد دوباره میثم تا زنگ خورد، بدو بدو رفت.
علی گفت:« اینجوری نمیشه باید ببینم چیکار میکنه! نکنه دوست ناباب پیدا کرده باشه؟ نکنه کار اشتباهی بکنه؟ نکنه ...»
از جایش بلند شد. به خانه رفت. با اصرار و التماس از مادرش خواست که آش یا حلوا درست کند. مادر ابروهایش را بالا برد:« چی شده که اینا رو میخوای؟»
علی سرش را کج کرد:« میخوام یه ظرف برای میثم ببرم.» مادر خندید:« یعنی میثم هوس کرده؟»
علی جواب نداد:« مامان لطفاً لطفاً»
مادر چشمهایش گرد شد. حلوا را درست کرد و به او داد. علی بشقاب حلوا را برداشت. جلوی خانهی میثم ایستاد. نفس عمیقی کشید. زنگ در را زد. همان پسری که با میثم دیده بود، در را باز کرد. علی چشمهایش گرد شد:« میثم هست؟» پسر بچه هم قد و اندازهی علی بود:« کار داره! به من بدید بهش میدم.»
علی ابروهایش را کمی توی هم کرد:« بی زحمت صداش کن. بگو علی اومده.»
پسر رفت و میثم را صدا زد. میثم جلوی در رفت. پسر هم کنارش ایستاد. میثم گفت:« سلام. به به چه حلوای نطلبیده ای!»
علی اخم کرد:« علیک سلام. خیلی هم طلبیده.»
میثم خندید:« چطور مگه؟»
علی به پسر نگاه کرد:« ببخشید میشه چند لحظه با میثم حرف بزنم؟»
پسر رفت. علی با اخم گفت:« معلومه داری چیکار میکنی؟ هنوز چایی نخورده فامیل میشی؟ بذار دو روز بگذره بعد برش دار بیار خونتون»
میثم عینکش را بالاتر داد. دستش را پشت سرش کشید:« از چی دو روز بگذره؟ از پسر عمو شدنمون؟»
علی ابروهایش را بالا برد:« از کِی پسر عمو شدین؟»
میثم خندید:« از ۱۲ سال پیش که به دنیا اومد»
علی چشمش گرد شد:« یعنی اون ...»
حرفش را قطع کرد:« بیا این حلوا رو مامانم داده.»
بشقاب را دست میثم داد. خواست برود. میثم بازویش را گرفت:« رفیق که فقط خودتی! ممنون حواست بهم هست»
علی لبخند الکی زد:« وظیفمه!» نفس راحتی کشید و رفت.
🌻 مفضّل بن عمر گويد: به خدمت امام جعفر صادق (ع) رسيدم، به من فرمود: چه كسى با تو همنشين است؟ عرض كردم مردى از برادران
ايمانى من.
فرمود: چه كار میكند؟ گفتم از موقعى كه با او آشنا شدهام جايش را نمیدانم. به من فرمود: آيا نمیدانى كسى كه چهل قدم با مؤمنى همگام
باشد خدا از حقّ او در روز قيامت سؤال میكند؟
#خصلتهایشاکلهساز
#العشره2
#خالـقی
تا بیاد...
میثم دو تا کاسهی عدسی را روی نیمکت گذاشت. خودش هم روی نیمکت نشست.
کمی آنطرف تر شاهین و دوستانش ایستاده بودند. شاهین زد پشت دوستش:« تو که عدسی دوست نداشتی چی شد علاقمند شدی؟»
دوستش خندید:« دیدم حتما چیز خوبیه که تو دوست داری منم تصمیم گرفتم کلیشهای برخورد نکنم. »
همشون خندیدند. شاهین صدایش را نازک کرد. به میثم گفت:« هنوز نیومده؟ غذا از دهن افتاد! اگه تنهایی از گلوت پایین نمیره بیام پیشت بشینم!»
دوستانش دوباره خندیدند. میثم خیلی جدی گفت:« نه ممنون! الان دیگه پیداش میشه.»
یکی از دوستان شاهین با خنده گفت:« مامان من انقدر منتظر بابام نمیشه برای ناهار، که این میثم منتظر علی میشه»
همه بلند خندید. علی بدو بدو به سمت میثم رفت. نفس زنان گفت:« ببخشید دیر شد. چرا هنوز نخوردی !؟»
شاهین گفت:« تنهایی قاشق از گلوش پایین نمیرفت.»
دوستانش دوباره خندیدند . شاهین گفت:« پاشید بریم، این دو تا کفتر مثبت صبحانشونو بخورن.»
علی ابروهایش را بالا داد:« چی میگه؟ چه خبره؟»
میثم خندید:« ولش کن! صبحونتو بخور الان کلاس شروع میشه. چرا دیر کردی؟»
علی آستینش را پایین کشید:« دیدم بابای مدرسه تنهایی داره قابلمهی عدسی رو جابجا میکنه رفتم کمکش.»
شروع کردن به خوردن. میثم عینکش را بالا برد:« میگفتی منم بیام کمک.»
علی قاشق عدسی را توی دهانش گذاشت:« کاری نبود»
هر دو صبحانهشان را خوردند. میثم ظرفها را برداشت:« امروز نوبت کدوم کلاسه؟»
علی کمی فکر کرد:« سومی ها باید بشورن»
میثم گفت:« پس ما مرخصیم.»
علی خندید:« آره مرخصیه بدون حقوق»
🌻علاء بن فضيل از امام صادق (ع) نقل كرده است كه امام باقر (ع) فرمود: دوستانتان را بزرگ داريد و احترام كنيد و به يكديگر پرخاش نكنيد، و به هم ضرر نرسانيد و حسد نورزيد و از بخل بپرهيزيد و بندگان خالص خدا
باشيد.
#خصلتهایشاکلهساز
#العشره2
#خالـقی
مثل زامبیا
زنگ ورزش میثم تنها با توپ میدوید. علی پیش او رفت:« بیا دو تایی پاس کاری کنیم.»
میثم حرفی نزد و توپ را سر جایش گذاشت. زنگ بعد همه در گروههای دو نفره باید در سه دقیقه دو تا مسئلهی ریاضی را حل میکردند. علی به میثم نگاه کرد:« پس چرا کاری نمیکنی؟ یکیشو تو حل کن، اون یکی هم با من. وقتمون داره تموم میشه.»
میثم شانههایش را بالا انداخت :« خودت حل کن من حوصله ندارم.» بعد دستش را زیر چانه اش گذاشت. از پنجره ی کلاس به بیرون خیره شد. علی ابروهایش را بالا برد:« یعنی چی؟ فقط سه دقیقه طول میکشه اینا رو بخونم!»
میثم به روی خودش نیاورد.
معلم علی را صدا زد. علی مثل فشنگ از جایش بلند شد:« جواب دو تا سوالتون چند شد؟»
علی سرش را پایین انداخت:« آقا ببخشید یکی رو نوشتیم.»
معلم سرش را تکان داد:« به به! هر چه بگندد نمکش میزنند. وای به روزی که بگندد نمک. بشین.»
علی نشست. ابروهایش را توی هم کرد:« خیالت راحت شد؟»
میثم باز هم به روی خودش نیاورد. زنگ تفریح خورد. علی از جایش بلند نشد. میثم هم سر جایش نشست. همه از کلاس بیرون رفتند. علی محکم زد روی میز:« چته؟ دنیا به آخر رسیده من خبر ندارم؟»
میثم از جایش پرید:« چه خبرته ترسیدم.»
علی به میثم نگاه کرد:« چرا مثل زامبیا شدی؟ این چه رفتاریه؟ اگه کاری کردم که ناراحت شدی خب بگو...»
میثم سرش را به دستش تکیه داد:« نخیر کاری نکردی!»
علی گفت:« پس چته؟ »
میثم عینکش را در آورد. آن را روی میز گذاشت. چشمش را مالید:« چیزیم نیست. فقط حوصله ندارم!»
علی گفت:« سه ساله تو رو میشناسم. دیگه منو رنگ نکن که. بگو چته؟»
میثم عینکش را زد. سرش را پایین انداخت:« داریم از اینجا میریم!»
انگار یک سطل آب یخ روی علی ریختند:« کجا؟ چرا؟ چه یهویی وسط سال؟ »
میثم اشک توی چشمش حلقه زد:« پدرم به غرب کشور منتقل شده. »
علی سرش را پایین انداخت:« چه بد شد.»
هر دو ساکت شدند. زنگ آخر بدون حرف به طرف خانه راه افتادند. علی با خنده گفت:« هم میتونیم زنگ بزنیم. هم تماس تصویری بگیریم. بازم دنیا به آخر نرسیده.»
میثم آهسته گفت:« آره! ولی ...»
حرفش را قطع کرد. علی گفت:« ولی چی؟»
میثم سرش را به بالا تکان داد. علی گفت:« کِی میرید؟»
_:« آخر هفته»
علی سرش را پایین انداخت:« چه زود!» سرش را بلند کرد:« یه چیزی به فکرم رسید»
میثم بدون اینکه نگاهش کند گفت:« چی؟»
علی گفت:« بابابزرگم یه دوست چهل ساله داره. خیلی با هم صمیمی هستن. هر وقت کاری میکنه از طرف اونم میگه»
میثم ایستاد:« یعنی چی میگه؟»
علی با لبخند گفت:« مثلا کار خیری بکنه یا حتی یه صلوات بفرسته. هر چی. هر کاری بکنه، میگه از طرف من و احمد. بیا ما هم اینکارو بکنیم. »
میثم لبخند زد:« چه کار جالبی! باشه. پس فراموش نکنیا. حلالت نمیکنم. دندونات بریزه اگه منو فراموش کنی»
علی خندید:« من یادم میمونه. تو یادت نره.»
میثم علی را یک لحظه بغل کرد:« دوست خوبی بودی، روحت شاد»
علی خندید:« مگه مُردم که میگی بودی. »
هر دو لبخند زدند. میثم گفت:« خدا نکنه. ولی حیف شد.» علی سرش را تکان داد. نفس عمیقی کشید:« آره! دنیاست دیگه»
میثم خندید:« استیل پیرمردا رو گرفتیا»
علی خندید:« پس هر کس اون یکی رو یادش رفت، ایشالله دندوناش بریزه.»
میثم گفت:« باشه! پس از الان به فکر دندونپزشک باش»
🌻سيد رضى در (نهج البلاغه) گويد: امير المؤمنين (ع) فرمود: ناتوانترين مردم كسى است كه از پيدا كردن دوست عاجز باشد، و ناتوانتر از او آن
كسى است كه دوستى پيدا كند و از دست بدهد.
#خصلتهایشاکلهساز
#العشره2
#خالـقی
خرابکاری
وارد آبدارخانه شد. شاهین با دهان باز سرجایش خشکش زد. علی لبخند زد:« ببند که مگس نره توش!»
شاهین دهانش را بست. دستهایش را پشتش برد. علی از توی قفسه چند ماژیک وایتبرد برداشت و رفت.
بعد از چند دقیقه شاهین در زد و وارد کلاس شد. سر جایش نشست. علی حواسش به حرفهای دبیر معارف بود. شاهین یک تکه کاغذ مچاله شده روی میز علی انداخت. علی به روی خودش نیاورد. معلم، حدیث جدید را روی تخته نوشت. شاهین یک کاغذ دیگر انداخت. علی به او نگاه کرد. شاهین با چشم و دست به کاغذ اشاره کرد.
معلم به شاهین گفت:« مشکلی پیش اومده؟ این کارا چیه میکنی؟»
شاهین دستپاچه از جایش بلند شد:« نه آقا گردنمون گرفته بود. به چپ خمش کردیم. »
معلم گفت:« به نظر میاد بجز گردنت، انگشت و ابروهات هم گرفته!»
بچه ها خندیدند. شاهین لبخند الکی زد:« ببخشید آقا.» نشست سر جایش. علی برگه ها را برداشت.
اولی را باز کرد. نوشته بود:« وای به حالت اگر به کسی بگی. یک شکلک عصبانی و بمب هم کشیده بود.» کاغذ دوم را باز کرد. لحنش ملایمتر شده بود:« به نفعته به کسی نگی!»
علی به شاهین نگاه کرد و نیشخند زد. چیزی روی کاغذ نوشت. تا معلم کتاب را نگاه کرد، آن را روی میز شاهین انداخت.
همان لحظه معلم سرش را بلند کرد:« به به علی آقا! شما هم انگار امروز جاییت گرفته که پرتاب انجام میدی!»
علی رنگش پرید. زود از جایش بلند شد:« نه آقا! ببخشید.»
معلم به یکی از بچه ها گفت از روی درس هفتم بخواند.
از جایش بلند شد. قلب علی تند تند میزد. شاهین کاغذ را توی مشتش گرفت.
معلم کنار میز شاهین ایستاد. بدون اینکه جلب توجه کند، دستش را به طرف شاهین دراز کرد.
علی حواسش به آنها بود. شاهین به او نگاه کرد. سرش را پایین انداخت. مشتش را باز کرد. معلم کاغذ را برداشت و رد شد.
زنگ خورد. بچه ها بلند شدند. معلم به شاهین و علی گفت بمانند. هر دو سرشان پایین بود. کاغذ را باز کرد. به شاهین نگاه کرد:« چرا همچین نوشته ای رو مچاله کردی؟»
شاهین سرش را بلند کرد:« چی آقا؟!»
معلم برگه را به او داد:« آفرین علی آقا. خوبه آدم احادیث رو حفظ و عمل کنه.»
از جایش بلند شد:« ولی سر کلاس جای اینکارا نیست.»
هر دو گفتند:« چشم»
معلم از کلاس بیرون رفت. شاهین کاغذ را باز کرد. نوشته بود:« پیامبر ص فرمود:« از آسایش مؤمن افطار کردن روزه است.»
شاهین توی بازوی علی زد:« چی بهت بگم که حتی نمیدونی داری وسط کلاس نامه نگاری میکنی چی باید بنویسی!»
علی نفس راحتی کشید. سرجایش نشست:« برو خدارو شکر کن اینو نوشتم. وگرنه حتما منفی میگرفتیم.»
شاهین خندید:« خرابکاریات هم مثبته! بعدشم من سحری نخوردم، گرسنهام بود.»
علی خودش را به نشنیدن زد. کتابش را باز کرد و مشغول خواندن شد.
🌻امام صادق (ع) از پدرانش نقل میكند كه: پيامبر (ص) فرمود: سه چيز آسايش مؤمن است: بيدار بودن آخر شب، ديدار دوستان و افطار كردن
روزه.
#خصلتهایشاکلهساز
#العشره2
#خالـقی
راهنمای اخمو
کفشهایش را پوشید:« خداحافظ من رفتم.»
مادر گفت:« نامهی دوستت رو دیدی؟»
علی ابروهایش را بالا برد:« کدوم نامه؟ کجا؟»
مادر گفت:« روی یخچال، برش دار»
علی به ساعت مچیاش نگاه کرد. زود کفشش را درآورد. نامه را از روی یخچال برداشت. روی آن را نگاه کرد:« برسه به دست خودش» خندهاش گرفت. آدرس را خواند. آدرس میثم بود. بدو بدو کفشش را پوشید و بیرون رفت.
سر کلاس نشسته بود. زنگ تفریح خورد. همه از کلاس بیرون رفتند.
علی نامه را از لای کتابش برداشت. به تمبر و نوشتهی روی آن نگاه کرد.
یک مرتبه نامه توی دستش نبود. شاهین گفت:« به به! کدوم انسان اولیهای برات نامه نوشته؟ الان دیگه مگه کسی نامه هم مینویسه؟»
علی از جایش بلند شد. اخم کرد:« بده به من. این چه رفتار زشتیه؟»
شاهین کف یک دستش را جلو آورد. با دست دیگر نامه را توی هوا نگه داشت:« نوشته برسه به دست خودش. حتما منظورش من بودم. مگه نه بچه ها؟»
دوستای شاهین گفتند:« آره حتماً. وگرنه کی با علی کار داره؟»
یکی زد به در:« اینجا چه خبره؟ »
صدای آقای ناظم بود. علی سرش را پایین انداخت. شاهین نامه را روی میز علی گذاشت:« هیچی آقا! میخواستیم بریم توی حیاط»
بچه ها توی حیاط رفتند. علی نفس راحتی کشید. نامه را باز کرد. بعد از کلی سلام و احوالپرسی نوشته بود:« جات خالی رفته بودیم بیستون. یه راهنما همراهمون بود. جوری اخم کرده بود، هر لحظه فکر میکردم الان میخواد یکی رو بزنه. ولی وقتی باهاش هم صحبت شدیم، خیلی مهربون بود. یاد اکبر افتادم که تازه به کلاسمون اومده بود. کلا اینجا خیلی یاد خاطراتم با شما میفتم. بجای همتون توی این هوای باصفا نفس میکشم... »
بچه ها یکی یکی وارد کلاس شدند. علی نامه را بست و توی کیفش گذاشت.
🌻امام باقر يا امام صادق (ع) فرمودند: اخم كردن بر مردم باعث دشمنى است.
#خصلتهایشاکلهساز
#العشره2
#خالـقی
واقعیش قشنگه
شاهین و دوستانش وارد کلاس شدند. شاهین کیفش را روی نیمکت پرت کرد:« اون قسمتو دیدین؟ یه جوری اون مَرده رو بالای سرش چرخوند انگار داره بشقاب میچرخونه...»
علی لبخند زد. شاهین با اخم گفت:« چیه؟ کجاش خنده داره؟»
علی شانههایش را بالا انداخت:« من به تو چیکار دارم؟ دلم خواست لبخند بزنم.»
شاهین زد روی میز علی:« نه! یه چیزی هست! البته حق داری! همش سرت توی کتابه. وقت نداری فیلم ببینی»
علی سرش را بلند کرد:« فیلم که میبینم ولی واقعی باشه بیشتر برام جذابه تا این چیزا!»
سعید گفت:« واقعی چیه؟ مگه داریم؟»
علی به او نگاه کرد:« اینایی که شاهین میگه که تخیله. ولی واقعیش میشه یه چیزی مثل جنگ امیرالمومنین ع با عمربن عبدود. یا بلند کردن در خیبر که چند تن وزنش بوده.»
شاهین گفت:« حالا هر چی! دیگه هم الکی لبخند نزن.»
علی به سعید گفت:« راستی امروز مسجد کمک لازم دارن. اگه تونستی بیا!»
سعید گفت:« چیکار دارن؟»
شاهین وسط حرفش پرید:« هیچی دیگه! قراره یا بار کشی کنی یا جارو کشی.»
دوستان شاهین خندیدند. علی گفت:« بستگی به دید آدم داره. یا میخوان برای فقرا بستهی کمکی ببرن یا قراره مسجد رو تمیز کنیم ...»
شاهین خندید:« همون دیگه»
بعد از ظهر علی و سعید برای کمک به مسجد رفتند. در حال بستهبندی وسایل بودند. علی چشمش به شاهین افتاد. شاهین جلو رفت:« فکر اشتباهی به سرتون نزنه. نیومدم بار بری یا جارو زنی...»
علی وسط حرفش پرید:« ما که چیزی نپرسیدیم.»
شاهین دستش را پشت سرش کشید. موهای فرفری اش را بالا زد:« گفتم که گفته باشم. فقط با کسی کار داشتم که اومدم.»
علی و سعید آهسته خندیدند. شاهین رفت. علی گفت:« بچهی خوبیه ها»
سعید چشمش گرد شد:« آره خب! اگه همهی اذیتهاش رو بذاریم کنار، بچهی خوبیه.»
هر دو خندیدند.
شاهین به طرف آنها برگشت. دو تا انگشت اشاره و کناری را به سمت چشم خودش و بعد به طرف آنها گرفت. سعید گفت:« میگه حواسم بهتون هست اگه به من بخندید. »
🌻خيثمه گويد: امام صادق (ع) به من فرمود: به دوستان ما سلام برسان، و آنها را به تقواى الهى سفارش كن، ثروتمندشان از فقير، و نيرومندشان
از ضعيف ديدار كند، و زنده آنها در تشييع جنازه مردگان حاضر و به خانه هاى يك ديگر رفت و آمد نمايند، زيرا ملاقات كردنشان باعث زنده ماندن
فضايل ما، و امور دين است. سپس فرمود: خدا رحمت كند بنده اى را كه فضايل ما و احكام مربوط به دين را زنده نگه دارد.
#خصلتهایشاکلهساز
#العشره2
#خالـقی
یادِ آخرت
علی انشایش را خواند. معلم گفت:« خیلی
خوب بود. راستی از میثم چه خبر؟»
_:« ممنون خوبه. شاید دوباره بتونه برگرده.»
معلم سرش را تکان داد:« خوبه. بچه ی خوبی بود.» به علی اشاره کرد که بنشیند. به بچه ها نگاه کرد:« شما هم یادتون باشه دوستان خوبی انتخاب کنید. خیلی مهمه»
زنگ تفریح خورد. شاهین و دوستانش جلوی میز علی ایستادند. شاهین با خنده گفت:« اتفاقا منم تو رو میبینم یاد آخرت میفتم.»
علی از جایش بلند شد. لبخند زد:« خوبه دیگه!»
شاهین به طرف حیاط رفت:« آره خب! ولی بیشتر یاد عذابش میفتم.» دوستان شاهین خندیدند.
زنگ بعد ورزش داشتند. همه وارد سالن فوتبال شدند. این هفته نوبت کلاس آنها بود که به سالن برود.
معلم سوت بازی را زد. توپ زیر پای شاهین بود. توپ را پاس داد. پایش پیچ خورد. روی زمین افتاد. صدای فریادش بلند شد.
همه دورش جمع شدند. معلم اهسته شروع به مالیدن پای شاهین کرد.
پایش ورم کرد. با خانهی آنها تماس گرفتند. کسی گوشی را برنداشت. شاهین خیلی درد داشت. به معلم گفت:« خودم میتونم برم.»
به دفتر مدرسه اطلاع دادند. دوستان شاهین در حال فوتبال بازی کردن بودند.
علی کیف شاهین را برداشت:« بیا من و سعید میبریمت خونه.»
شاهین ابروهایش را توی هم کرد:« لازم نیست، خودم میرم»
پای راستش را روی زمین گذاشت. از درد رنگش سفید شد. علی کیف شاهین را روی کول خودش انداخت. زیر بغل شاهین را گرفت:« خودم بهتر میدونم چیکار کنم.»
سعید خواست طرف دیگر را بگیرد. شاهین گفت:« نمیخواد. خودم میتونم »
سعید شانهاش را بالا انداخت:« باشه خودت بتون. علی زود برگرد تا بازی تموم نشده»
علی از معلم اجازه گرفت و همراه شاهین رفت.
بدون حرف راه میرفتند. شاهین گفت:« اینکار رو میکنی که اذیتت نکنم؟!»
علی خندید:« مگه ازت میترسم؟»
شاهین شانهاش را بالا انداخت:« چمیدونم. پس برای چی اینجوری میکنی؟»
علی گفت:« کمک کردن مگه اشکالی داره؟»
شاهین لبش را پیچ داد:« بهر حال فکر نکن که ...» بلند آخ گفت. علی گفت:« بجای حرف زدن حواست به راه رفتنت باشه.»
شاهین دیگر حرفی نزد. علی شاهین را توی خانه شان گذاشت و خداحافظی کرد.
شاهین گفت:« بابت حرف امروزم ...» حرفش را نصفه گذاشت. علی گفت:« چه حرفی؟»
شاهین سرش را به بالا تکان داد:« هیچی! تو رو میبینم یاد همه چی میفتم.»
علی لبخند زد:« امیدوارم یاد چیزای خوب بیفتی.»
خداحافظی کرد و رفت.
🌻ابن عباس گويد: از رسول خدا (ص) سؤال شد: بهترين همنشين كيست؟ فرمود: كسى كه ديدار او شما را به ياد خدا، و گفتار او عمل شما را
زياد، و عمل او شما را به ياد آخرت بيندازد.
#خصلتهایشاکلهساز
#العشره2
#خالـقی
گروه دو نفره
وارد سالن ورزشی شدند. علی و سعید روی نیمکتها نشستند. ناظم وارد شد. همه ساکت شدند:« خودتون تمرین کنید تا معلمتون بیاد»
شاهین لباس ورزشیاش را عوض کرد. کیفش را کنار دیوار پرت کرد. به علی نگاه کرد:« آخی تنها موندی؟ بیا بریم با ما بازی کن.»
علی لبخند زد. سعید ابروهایش را بالا برد:« منو نمیبینی؟ من کنارش نشستم. تنها نیست. ممنون خودت برو.»
شاهین خندید:« بالاخره دوست جونش رفته دیگه. بهر حال اگه خواستی بیا. ما گروه خوبی هستیم.»
دوید و رفت. سعید با ابروهای در هم گفت:« گروه خوب رو نگاه کن. »
علی به دوستان شاهین نگاه کرد. یکی از آنها بالای بارفیکس مانده بود. داد زد:« کجایید؟ مگه نگفتم نمیتونم؟»
یکی دیگه گفت:« یکم اون بالا بمون تا ترست بریزه. اگه بیفتی میگیریمت.»
شاهین گفت:« بپر! میله رو ول کن و بپر.»
پسری که دستش را به بارفیکس گرفته بود، داد زد:« فاصلهاش زیاده. دستم درد گرفت. بیاید منو بگیرید.»
هر سه تایی که پایین بودند گفتند:« بپر بپر »
پسر پرید. همه عقب رفتند. محکم روی زمین افتاد.
سعید خندید:« چه گروه خوبی. بچه رو پوکوندن»
علی لبخند زد:« بهتره تنها باشیم. خودمون دو تا هم یه گروهیم دیگه. پاشو بریم بدویم»
هر دو با هم دور سالن دویدند. دوست شاهین دستش را به پایش گرفت و داد زد:« واای پام. شکسته . درد میکنه»
علی و سعید پیش آنها رفتند. علی گفت:« چرا اینجوری کردین؟»
شاهین شانه اش را بالا انداخت:« به ما چه!»
سعید با اخم گفت:« مگه شما نبودین گفتین بپر؟»
دوستان شاهین گفتند:« میخواست نپره!»
علی پای او را نگاه کرد. شاهین گفت:« ببخشید دکتر! زنده میمونه؟»
بچه ها خندیدند. سعید گفت:« خیلی بیمزه ای! کمکهای اولیه بلده. بذار ببینیم شکسته یا نه؟»
علی بلند شد:« ضرب دیده! بلندش کنید ببرید دفتر»
شاهین گفت:« ای بابا! چه نازک نارنجی بود ما نمیدونستیم. بچهها بلندش کنید»
همه پراکنده شدند. معلم ورزش وارد سالن شد. پای او را دید. یکی از دوستان شاهین گفت:« آقا تقصیر ما نبود. بچه ها گفتن بپر بپر. »
سعید چشمش گرد شد. دستش را مشت کرد:« شیطونه میگه!»
علی گفت« ولش کن بیا بریم بدویم.»
🌻امام محمد باقر (ع) فرمود: به چهار شخص نزديك مشو و دوستى مكن:
نادان، بخيل، ترسو و دروغگو،
اما نادان میخواهد به تو سود برساند ولى ضرر میزند، اما بخيل چيزى از تو میگيرد ولى چيزى به تو نمیدهد، اما
ترسو از تو و از پدر و مادر خويش میگريزد، اما دروغگو راست میگويد ولى كسى سخن او را تصديق نمیكند.
#خصلتهایشاکلهساز
#العشره2
#خالـقی