eitaa logo
کتاب العشره
23 دنبال‌کننده
40 عکس
1 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
شمع را فوت کن کتاب ریاضی را باز کرد. پاکت نامه را لای کتاب گذاشت. بچه ها یکی یکی وارد کلاس شدند. علی از جایش بلند شد. از کلاس بیرون رفت. شاهین سریع کتاب سعید را باز کرد. نامه‌ای که علی گذاشته بود را برداشت. کتاب را سر جایش گذاشت. بعد از پایان کلاس علی به سعید گفت:« لای کتابت چیزی بود!» سعید کتابش را توی کیفش گذاشت:« حتماً برگه‌ی امتحانم بود. پریروز گذاشتم لای کتابم. » علی شانه‌هایش را بالا انداخت:« باشه» روز بعد همه سر کلاس نشستند. علی به سعید نگاه کرد:« چه خبر؟» سعید ابروهایش را بالا برد:« از چی چه خبر؟» علی نفس عمیقی کشید:« کلا!» سعید کمی فکر کرد:« امروز تولدمه. دیگه زیادی بزرگ شدم، جشن تولد نمی‌گیرم. چیه مثل بچه ها شمع فوت کنی.» علی خندید:« مگه چیه؟ حالا چون بزرگ شدی فوت کردن زشته؟» سعید دستش را روی موهای صافش کشید:« خب کار بچه ‌هاس. من خوشم نمیاد.» علی دستهایش را روی میز گذاشت:« پس تو نفست رو حبس کن نمیخوای فوت کنی» هر دو خندیدند. علی به کتاب سعید نگاه کرد:« کتاب ریاضی رو نیاوردی؟» سعید دفتر و کتابش را روی میز گذاشت. چشمش گرد شد. زود پرسید:« امروز مگه ریاضی داریم؟» علی کتابش را درآورد:« نه! همین جوری پرسیدم.» معلم وارد کلاس شد. علی با خودش گفت:« پس چرا چیزی نمیگه؟» وسط درس، شاهین یک تکه کاغذ مچاله شده روی میز علی انداخت. علی مشغول نوشتن بود. سعید کاغذ را برداشت. آن را باز کرد:« نامه‌ی فدایت شوم زیر میزه» سعید به او نگاه کرد. شاهین لبخند الکی زد. دندانهایش را به او نشان داد. سعید دستش را زیر میز برد. به شاهین نگاه کرد. دست راستش را روی هوا چرخاند. شاهین با ابروها به زیر میز اشاره کرد. سعید سرش را خم کرد. زیر میز را نگاه کرد. معلم بلند گفت:« آقای رسولی چیزی گم کردین بیام کمک!» بچه ها خندیدند. سعید سرش را بلند کرد:« نه ببخشید.» علی به او نگاه کرد. معلم گفت:« پس حواسا به من باشه.» سعید پاکت نامه را دید. قسمت بالای جامیزی چسبیده بود. به معلم نگاه کرد. با دستش پاکت را از زیر میز کَند. آن را لای کتابش گذاشت. زنگ تفریح خورد. علی گفت:« من زود میرم پایین کار دارم. تو هم بیا» سعید سرش را به نشانه‌‌ی تأیید کج کرد. شاهین جلوی میز آنها ایستاد. سعید گفت:« این چیه؟» شاهین خندید:« اینو رفیق شفیقت برات نوشته.» سعید ابروهایش را بالا برد:« دست تو چیکار میکرد؟» شاهین گفت:« فکر کن من پستچی ام.» خندید و رفت. سعید نامه را باز کرد. علی نفس زنان کنار میز ایستاد:« پس چرا نمیای؟» چشمش به نامه‌اش افتاد:« اینو الان میخونی؟» سعید سرش را بلند کرد:« الان به دستم رسید. خیلی قشنگه. ممنون که تولدم یادت بود. راستش جا خوردم.» علی گفت:« مگه پست کردم که الان به دستت رسید؟» سعید از جایش بلند شد. علی را بغل کرد:« نامه نگاریت هم مثل خودت تَکه!» علی هم او را بغل کرد. خندید:« حالا خجالتم نده‌. فقط خواستم بدونی همیشه به یادتم.» سعید گفت:« حالا از کجا متوجه شدی؟ یا شایدم یادت مونده از پارسال؟ اصلا مگه من گفته بودم؟» علی خندید:« مثل بچه ها همش سؤال می‌کنی. بهتره امسال هم بری شمعت رو فوت کنی!» هر دو خندیدند. 🌻امام صادق (ع) فرمود: زمانى كه كسى را دوست دارى او را از اين امر با خبر كن، زيرا باعث استوارى محبت بين شما می‌گردد.
مثلِ ماهی همه سر صف ایستاده بودند. شاهین پشت سر علی ایستاد. نفس زنان گفت:« م‍َ... گه ... م‍َ....گه... تو ... رو ... صدا نمی‌زنم؟» علی برگشت:« سلام » شاهین اخم کرد:« سلام چیه؟ مگه تو رو صدا نزدم؟» علی شانه‌هایش را بالا انداخت و برگشت. شاهین دستش را روی شانه ی علی گذاشت. او را به طرف خودش برگرداند. نفس عمیقی کشید:« میگم مگه من تو رو صدا نمیزدم؟ چرا نگاه نکردی؟» آقای ناظم از پشت روی شانه‌ی شاهین زد:« یکی داره اون بالا حرف میزنه. فعلا حواست اونجا باشه» شاهین صاف ایستاد:« بله بله حواسم هست. » آقای ناظم رد شد. شاهین آهسته گفت:« دارم برات.» آقای ناظم برگشت. شاهین گفت:« برای علی چیزی دارم» آقای ناظم رفت. همه وارد کلاس شدند. شاهین جلوی میز علی ایستاد:« چرا جواب نمیدی؟ اینهمه صدات زدم نشنیدی؟» علی به او نگاه کرد:« منم گفتم سلام » شاهین روی نیمکت خودش نشست:« یه بار دیگه سلام کنی ...» معلم وارد کلاس شد. همه بلند شدند. شاهین حرفش را قطع کرد. وسط کلاس شاهین کاغذی را روی میز علی انداخت. سعید گفت:« این باز شروع کرد» علی بدون اینکه کاغذ را بردارد، گفت:« ولش کن. دوباره شر میشه » تا آخر کلاس، شاهین پنج تا کاغذ مچاله شده ‌ی دیگر هم روی میز علی پرت کرد. علی و سعید آنها را باز نکردند. زنگ تفریح خورد. شاهین بلند گفت:« نمیبینید کاغذا رو؟» سعید گفت:« چیه هی چیز پرت میکنی؟» شاهین خندید:« برای علی بود. حالا بازشون کن» علی به او نگاه کرد. کاغذها را برداشت. یکی یکی آنها را باز کرد. روی هر کدام نوشته بود سلام و یک شکلک کشیده بود. علی لبخند زد:« خب که چی؟» شاهین گفت:« دیدم عشق سلام کردن داری برات فرستادم. » علی گفت:« حالا چیکار داشتی که اینهمه صدام زدی؟» شاهین با لبخند گفت:« آهان حالا شد.» دستش را زیر چانه اش کشید:« چیکارت داشتم؟» چیزی یادش نیامد. دستش را روی سرش کشید:« ای بابا! هی سلام سلام آخر یادم رفت» علی شانه‌هایش را بالا انداخت:« اول سلام بعدش کلام.» شاهین از جایش بلند شد. دستهایش را پشتش گرفت. کمی در عرض کلاس راه رفت:« عجبا! چی میخواستم بگم؟ هی سلام سلام» بچه ها وارد کلاس شدند. شاهین به دوستش گفت:« تو یادت نمیاد من با علی چیکار داشتم؟» دوستش گفت:« نه! لابد میخواستی سلام کنی» علی لبخند زد:« دفعه‌ی دیگه اول سلام کن تا منم جوابت رو بدم ماهی جون.» 🌻امام صادق (ع) نقل كرده است كه رسول خدا (ص) فرمود: كسى كه قبل از سلام كردن سخن آغاز كند به او پاسخ ندهيد.
فقط واجبات بچه ها سر کلاس نشسته بودند. دبیر معارف در حال گفتن چند نمونه از واجبات بود. شاهین بلند شد:« آقا اجازه! جواب سلام هم واجبه. ولی خودش نه» معلم لبخند زد:« بله سلام مستحبه جوابش واجبه» شاهین به علی نگاه کرد:« بفرما. شنیدی دیگه!» علی سرش را تکان تکان داد:« از دست تو» روز بعد همه برای برنامه‌ی صبحگاهی توی صف ایستاده بودند. شاهین پشت سر علی ایستاد:« علیک سلام» علی پشت سرش را نگاه کرد:« این دیگه چجورشه؟ الان من باید بگم سلام؟» شاهین نیشخند زد:« آره دیگه. من اونی که واجب بود رو انجام دادم.» علی خندید:« همه چی رو سر و ته میگیری؟ » شاهین دستش را روی موهای وزوزی‌اش کشید:« من بچه‌ی خوبی هستم. واجبات رو درست انجام میدم.» علی لبخند زد:« پس برای نماز تو نمازخونه میبینمت» 🌻امام جعفر صادق (ع) نقل كرده است كه رسول خدا (ص) فرمود: سلام كردن مستحب، و پاسخ آن واجب است.
هدیه‌ی من آقا من چیزی نمیدم. شاهین این را گفت و نشست. علی گفت:« یعنی چی! چرا خسیس بازی در میاری؟» شاهین دستهایش را پشت سرش گره کرد. سینه اش را جلو داد:« برای چی باید حتما یه چیزی بدم؟ اون تازه اومده . اصلا من نمیشناسمش» علی پول بچه ها را شمرد:« اتفاقا چون جدید اومده و غریبه باید بهش خوش آمد بگیم.» دوست شاهین روی صندلی معلم نشست:« شاهین تو که خسیس نبودی. هر چی در توانت هست بده دیگه. ما همه دادیم فقط تو موندی » شاهین دستش را توی جیب شلوارش کرد:« میدم که نگید خسیسه ولی اصلا موافق نیستم.» علی گفت:« باشه بابا! با نارضایتی بده ما خودمون حلش میکنیم.» شاهین گفت:« حالا خودش کجاست؟» علی پولها را توی کیفش گذاشت:« آقای مدیر صداش کرد. انگار پرونده‌اش چیزی کم داره» شاهین سرش را تکان داد:« آهان . حالا از کجا اومده؟» دوست شاهین روی تخته نوشت:« از برکینافاسو» بچه ها خندیدن. علی گفت:« اولا که بورکینافاسو نوشته میشه بعدشم نخیر از دزفول اومده. » شاهین به علی نگاه کرد:« راستی خودت چقدر دادی که نشون بدی خسیس نیستی؟» علی دستهایش را توی جیبش کرد. نیشخند زد:« من بهش سلام میکنم تا بدونی خسیس نیستم. » شاهین ابروهایش را بالا برد:« چه ربطی داشت؟» علی خندید:«نشنیدی مگه؟ بخیل‌ترین مردم کسیه که سلام نکنه» شاهین از جایش بلند شد. خواست حرفی بزند. معلم وارد کلاس شد. همه سرجایشان نشستند. 🌻پيامبر خدا (ص) فرمود: ناتوان ترين مردم كسى است كه از دعا كردن عاجز باشد، و بخيل ترين مردم آن است كه از سلام كردن بخل ورزد.
آدم‌‌ِ عادی همه سر کلاس نشسته بودند. سعید گفت:« معلوم نیست شاهین چرا نیومده!» علی به جای شاهین نگاه کرد. کتابش را از توی کیفش در آورد:« لابد نمیاد.» سعید به کتاب علی نگاه کرد:« آفرین اینا رو نوشتی؟ بده منم ببینم.» کتاب را از جلوی علی کشید. شاهین وارد کلاس شد. پشت سرش معلم وارد شد. همه بلند شدند و سلام کردند. شاهین متوجه معلم نشد:« بشینید بابا! فکر کنید یه آدم عادی وارد شده» معلم صدایش را صاف کرد. شاهین پشت سرش را نگاه کرد:« ببخشید آقا شما رو ندیدم .» معلم کیفش را روی میز گذاشت:« زودتر میومدین، منم میدیدین» شاهین سرش را پایین انداخت. کیفش را کنار میز گذاشت و نشست. روز بعد شاهین باز هم دیر کرد. همه نشسته بودند، وارد کلاس شد. بچه ها حواسشان به کارهایشان بود. شاهین گفت:« ندیدین من اومدم؟ سلامتون کو؟» علی به او نگاه کرد:« مگه سلام کردی؟» شاهین کیفش را روی میزش انداخت:« بعله سلام کردم.» دوست شاهین در حال پاک کردن تخته بود:« ما که نشنیدیم.» شاهین گفت:« خودمم ندیدین؟» علی خندید:« وقتی سلام نکنی، فکر میکنیم نمیخوای جواب بشنوی» شاهین اخم کرد و نشست. روز بعد شاهین جلوی در کلاس ایستاد. کاغذ لوله شده‌ای جلوی دهانش گرفت. بلند گفت:« سلام.» بچه ها سرجایشان ایستادند و سلام کردند. شاهین وارد کلاس شد:« تا این حد هم راضی نیستم. ولی درستش همینه» معلم از پست سرش گفت:« بله ممنون » شاهین یکمرتبه برگشت. کیفش محکم به شکم معلم خورد. چشمش گرد شد:« آخ آخ آقا ببخشید.» معلم کتش را صاف کرد:« میشه لطفاً زودتر تشریف بیارید؟ اینجوری دیگه مشکل سلام کردن و حواشی اطرافش رو نداریم.» بچه‌ها خندیدند. 🌻امام صادق (ع) فرمود: هر گاه كسى سلام می‌كند بلند سلام كند و نگويد سلام كردم اما پاسخ ندادند، شايد نشنيده باشند، جواب سلام را نيز بايد بلند گفت تا آن مسلمان سلام كننده نگويد: پاسخ سلام مرا نگفتند.
پامرغی علی برگه را روی تابلوی کلاس زد. سعید گفت:« این چیه؟» علی روی سکوی کلاس ایستاد. بلند گفت:« بچه ها! بچه ها گوش کنید.» همه ساکت شدند. علی گفت:« این برگه ای که روی تابلو زدم رو دیدین؟» همه گفتند:« نه» علی خندید:« همه با هم برید چشم پزشکی» بچه ها خندیدند. علی دستهایش را توی جیبش کرد:« اینو استاد معارف دادن که بزنم اینجا. خودتون بیاید ببینید» سعید گفت:« برای چیه؟» علی از سکو پایین رفت:« برای سلام کردن اونم با صدای بلند.» شاهین گفت:« مگه تاحالا بلد نبودیم سلام کنیم؟» علی سر جایش نشست:« ما که بلد بودیم. ولی بعضیا هنوز بلد نیستن.» شاهین جلوی تابلو ایستاد. به برگه نگاه کرد. دوستش گفت:« شاهین جون داداش ! بلند بخون ما هم بشنویم.» شاهین دستش را پشت سرش کشید:« خلاصه اش اینه که هر کی وارد کلاس شد با صدای بلند سلام کنه. یه حدیث هم نوشته که سواره بر پیاده و ایستاده بر نشسته سلام کنه.» دستهایش را بالا برد:«بچه ها ساکت باشید. من الان بهتون عملی یاد میدم. میرم بیرون و وارد کلاس میشم.» از کلاس بیرون رفت. همه با خنده به در نگاه کردند. شاهین روی دو پا نشسته بود. همانطور نشسته، روی دو پا وارد کلاس شد. همه خندیدند. شاهین گفت:« سلامتون کو؟» دوستش گفت:« تو وارد شدی» شاهین بلند شد:« ندیدید من نشسته‌ام؟ شما باید سلام میکردین.» همه خندیدند. آقای معلم پشت سرش ایستاد:« به به آقا شاهین. به نکته‌ی دقیقی اشاره کردین» شاهین پشت سرش را نگاه کرد. دستش را روی موهای وز وزی‌اش کشید:« آقا ببخشید داشتیم شوخی میکردیم.» آقای معلم سرجایش نشست:« ممنون که عملی برای بچه ها توضیح دادین.» شاهین و بچه ها نشستند. 🌻امام صادق (ع) فرمود: سواره بر پياده و ايستاده بر نشسته سلام كند.
پای لرزش بشین زنگ تفریح شد. همه توی حیاط رفتند. شاهین بلند گفت:« بفرمایید علی آقا و سایرین!» علی گفت:« ممنون» و رد شدند. شاهین به طرف دوستانش برگشت:« آره داشتم میگفتم. تازه رسیده بودیم. عمو گفت میخوای برو تو اتاق کیوان تا بیاد. منم حوصله‌ام سر رفته بود. بلند شدم و رفتم. تا رفتم توی اتاق کیوان رسید. پریدم بالای تخت دو طبقشون. جوری صاف خوابیدم انگار کاغذه .» دوستان شاهین خندیدند . یکی گفت:« با این هیکل و موهای وزوزی بهتره بگی مقوا بجای کاغذ.» همه خندیدن. شاهین گفت:« یهو کیوان اومد تو اتاق. اطرافش رو نگاه کرد. گفت: بابا پس شاهین کو. با ملافه پریدم روش. آقا بد زهره ترک شدا.» زنگ تفریح تمام شد. بچه ها وارد کلاس شدند. علی برگه را روی تابلو چسباند:« بچه ها خلاصه اش اینه که حتی اگر رفتید خونه و تنها هم بودید سلام کنید.» شاهین خندید:« به ارواح؟» علی لبخند زد:« حالا یا ارواح یا برادرای زیر زمینی» بعد از مدرسه همه به طرف خانه رفتند. شاهین زنگ در خانه شان را زد. کسی در را باز نکرد. غرغر کنان کلیدش را توی قفل انداخت:« پایین اون حدیث امروز چی نوشته بود؟ السلام و چی چی ؟؟ ولش کن» وارد خانه شد:« کسی نیست ؟ مامان؟ آرش؟ عجبا! به آدم نمیگن کجا میرن. بعد من تو حیاطم میرم باید گزارش بدم.» کیفش را کنار دیوار انداخت. روی مبل نشست:« آهان بذار به خودم سلام کنم. سلام سلام » صدایی گفت:« علیک سلام» شاهین از جایش پرید. به دیوار چسبید:« کیه؟ آرش تویی؟» صدا گفت:« روح دیروزم» شاهین به طرف در دوید. کیوان از توی اتاقی که جلوی در بود پرید جلوی شاهین. شاهین جیغ بلندی کشید. روی زمین افتاد. نفس نفس زد. کیوان ابروهایش را بالا برد. بدو بدو توی آشپزخانه رفت. یک لیوان آب برای شاهین آورد:« بابا منم. مامانت کلید داد گفت...» شاهین آب را سر کشید:« خیلی نادونی خدایی. سکته میکردم چه خاکی تو سرت میریختی؟ » کیوان خندید:« خاک رس. میگن برای پوست و مو خوبه.» شاهین نفس عمیقی کشید:« عجب آدمی هستیا.» کیوان گفت:« پس دیگه کسی رو نترسون. کسی که خربزه میخوره بعدش باید بلرزه» هر دو خندیدند. 🌻امام باقر (ع) فرمود: هر گاه وارد خانه خويش می‌شويد اگر كسى در خانه باشد بر او سلام كنيد، و چنانچه كسى نباشد بگوييد «السلام علينا من عند ربنا» (سلام بر ما از جانب پروردگار ما) چرا كه خداى عزّ و جلّ فرمود: «تحيتى با بركت و پاكيزه از نزد خدا است.»
بازجوییِ بیمار بعد از دو روز هنوز شاهین غایب بود. زنگ تفریح،علی به دوست صمیمی شاهین گفت:« چرا شاهین نمیاد؟» دوستش گفت:« بدجوری مریض شده. تبش قطع نمیشه» بعد از مدرسه، علی و سعید به سمت خانه براه افتادند. علی گفت:« سر راه می‌خوام برم خونه‌ی شاهین. تو هم میای؟» سعید کیفش را روی شانه‌ی راستش انداخت:« ویروسی نباشه ماهم بگیریم؟» علی دستش را روی سرش کشید:« دور میشینیم. ولی اگه نمیخوای نیا.» سعید دستهایش را توی جیبش کرد:« بیا بریم. فقط زود بلند شو. باید برم خونه.» علی گفت:« باشه» جلوی خانه‌ی شاهین رسیدند. علی خواست زنگ بزند. صدایی گفت:« از اینجا رفتن.» علی و سعید به بالا نگاه کردند. شاهین جلوی پنجره ی طبقه‌ی دوم ایستاده بود. با آبپاش کمی آب ریخت پایین. علی گفت:« شفا گرفتی ما رو دیدی؟» شاهین گفت:« بیاید بالا» علی و سعید وارد خانه شدند. بجز شاهین کسی نبود. شاهین روی تختش نشست. علی و سعید هم کنار دیوار اتاق نشستند. علی گفت:« حالت خوبه چرا مدرسه نمیای؟» شاهین چند تا سرفه کرد:« کجا حالم خوبه؟ دیدم حوصلم سر رفته، رفتم به گلای کنار پنجره آب بدم.» سعید به دیوار تکیه داد:« آخی! بچه‌ی مریض رو ول کردن و رفتن.» شاهین سر جایش دراز کشید:« آرش که مدرسه است‌. مامانم رفته خرید. حالا شما اومدین اینجا منو بازجویی کنید؟» دوباره شروع کرد به سرفه کردن. علی گفت:« نه اومدیم عیادت.» شاهین گفت:« پس کمپوتتون کو؟» سعید خندید:« بجای کمپوت برات قاشق آوردیم.» شاهین ابروهایش را بالا برد:« کمپوتش رو یه روز دیگه میارین؟» سعید گفت:« نه قاشق آوردیم زمین رو بِکَنی و فرار کنی.» شاهین الکی صدای خنده در آورد:« چه بی مزه.من دارم از مریضی میمیرم. کمپوت که نیاوردین هیچ ...» حرفش را قطع کرد. دوبار عطسه کرد. علی بلند شد:« پاشو سعید جان! این شاهین مردنی نیست. پاشو بریم خونه.» شاهین گفت:« نمیبینی چقدر حالم بده؟» علی و سعید به طرف در اتاق رفتند. علی کیفش را به دست چپش داد:« عطسه کردی. فعلا تا سه روز زنده ای. پاشو زودتر بیا مدرسه. خیلی داری عقب میفتی» شاهین همانطور دراز کشیده گفت:« خدا از این عیادت کننده ها قسمت نکنه. فقط به آدم استرس میدین‌.» علی دستش را به طرف شاهین بالا برد:« راضی نیستم بیای دم در بدرقه کنی‌. ما خودمون میریم‌.» شاهین پتو را روی سرش کشید:« برید دیگه ساقدوش میخواید؟» علی و سعید بلند خداحافظی کردند و رفتند. 🌻نسيم خادم امام حسن عسكرى (ع) گويد: يك شب بعد از تولّد صاحب الزّمان (ع) بر آن حضرت وارد شدم و در حضورش عطسه كردم، فرمود: «يرحمك اللّه» از اين سخن خوشحال شدم. سپس فرمود: تو را در باره اثر عطسه بشارت می‌دهم كه عطسه سه روز امان از مرگ است.
بی‌نمک صدا بلند شد:« آقا جان ولم کن. خودم میتونم. تو مگه مدرسه نداری ؟» شاهین گفت:« امروز عیده همه میرن نماز. منم کاری نمی‌خوام بکنم که.» صدا گفت:« ای بابا عجب گیری افتادما. دست از سر من بردار.» علی به محل سر و صدا رسید. شاهین داشت عصای پیرمرد را میکشید. پیرمرد گفت:« مگه اینکه من بابای تو رو نبینم» شاهین گفت:« دو قدمه . تا حالا رسیده بودیما» پیرمرد روی پله‌ی اول نشست. بلند گفت:« ایهاالناس! یکی به داد من برسه» شاهین دستش را به طرف پایین تکان داد:« آهسته. چرا اینجوری میکنید؟» علی جلو دوید:« چی شده پدر جان؟» پیرمرد گفت:« خدا پدرتو بیامرزه. منو از دست این بچه ی زبون ... لااله‌الاالله. منو از دست این نجات بده.» علی چشمش گرد شد. به شاهین نگاه کرد:« چیکار میکنی؟ زورت به ایشون رسیده؟» شاهین ابروهایش را بالا برد. صدای بلندگوی مسجد بلند شد:« الله اکبر. الله اکبر. ولله الحمد. الحمدالله علی ما هدانا...» شاهین گفت:« نمیشنوی؟ چند تا دیگه بگن تموم میشه و نماز رو شروع میکنن» پیرمرد گفت:« برو دیگه. دست از سر من بردار.» علی دست شاهین را کشید:« بیا بریم. » شاهین شانه‌هایش را بالا انداخت:« بشکنه این دست که نمک نداره.» پیرمرد نفسش جا آمد. از جایش بلند شد:« نیاز نیست دستت بشکنه. عقل بیاد تو سرت کافیه. » عصا زنان، آهسته از پله های مجتمع پایین رفت. علی به شاهین گفت:« چیکار می‌کنی اول صبحی؟» شاهین روی پله نشست. دیدم تا این پیرمرد یه قدم یه قدم راه بره، به نماز عید نمی‌رسه. خواستم کولش کنم و با خودم ببرمش. شروع کرد به سر و صدا کردن.» علی خندید:« فیلم ژاپنیه مگه؟ خودش می‌ره خب.» شاهین سرش را بلند کرد. به علی نگاه کرد:« مگه نمیگن به پیرا احترام بذارید؟ محض احترام خواستم کمکش کنم. » علی دست شاهین را کشید و بلندش کرد:« پاشو بریم الان نماز شروع میشه. نگفتن الا و لابد باید به پیرا کمک کنید که.» شاهین بلند شد:« باشه. از این به بعد هر کس که درخواست کتبی داد کمکش میکنم.» علی خندید:« تو هم که یا از اینور بیفت با از اونور.» شاهین گفت:« بدو! صدای مسجد قطع شده. الان نماز شروع میشه» با هم به طرف مسجد دویدند. 🌻رسول خدا (ص) فرمود: پيران را تجليل كنيد زيرا احترام به بزرگسالان تجليل از خداست.
خودش میگه شاهین نفس زنان جلوی در مسجد ایستاد. علی و سعید کفش‌هایشان را درآوردند. وارد مسجد شدند‌. شاهین پشت سر آنها رفت. امام جماعت قامت بست. شاهین، علی را دید. یک مهر برداشت. پشت سر او ایستاد. نماز اول تمام شد. شاهین دستش را روی شانه ی علی زد. علی برگشت:« به‌به آقا شاهین. قبول باشه.» شاهین خواست حرف بزند. امام جماعت شروع کرد به صحبت کردن. علی گفت:« بذار بعد از حرف حاج آقا حرفت رو بگو» به روبرو برگشت. شاهین نفس عمیقی کشید:« ای بابا!» حاج آقا گفت:« یک حدیث بگویم و والسلام. امام جعفر صادق (ع) فرمود: مجلسها امانت است، و جايز نيست سخن كسى را كه می‌خواهد پوشيده بماند براى ديگران نقل كنند مگر با اجازه او، يا براى فرد مورد اطمينان، يا براى ذكر خير او.» همه صلوات فرستادند. شاهین دوباره روی شانه‌ی علی زد. علی برگشت:« بله» شاهین گفت:« توی مهمونی دیشب یه چیزی شنیدم. بشنوی خیلی ...» سعید خندید:« نشنیدی حاج آقا چی گفت؟ نباید چیزی رو که می‌شنوی بگی» همه‌ برای نماز دوم بلند شدند. شاهین گفت:« یعنی چی؟ اینهمه راه اومدم. » حاج آقا قامت بست. آقایی که کنار شاهین بود گفت:« پسرم ببند.» شاهین ابروهایش را بالا برد:« یعنی چی آقا؟» علی برگشت:« میگن قامت ببند» شاهین خندید. آهسته گفت:« آهان فکر کردم منظورشون دهنمه» علی و سعید آهسته خندیدند. بعد از نماز سه تایی از مسجد خارج شدند. شاهین پشت کفشش را بالا کشید:« من خواستم به تو لطف کنم. حالا نمیخوای بدونی باشه، نمیگم» علی شانه‌هایش را بالا انداخت:« اگه به من مربوطه پس حتما به وقتش خودم متوجه میشم.» شاهین لبخند زد:« به تو که نه! به دوست جونت.» علی گفت:« دوست جونم کیه؟» شاهین انگشت اشاره‌اش را روی بینی‌اش گذاشت:« حاج آقا گفته ...» خندید و رفت. علی بلند گفت:« دوستم کیه؟» شاهین بدو بدو به سمت خانه رفت:« دوستت داره برمیگرده» علی و سعید ایستادند. سعید گفت:« عجب اشتباهی کردم گفتم نگو. کاش می‌پرسیدیم چی میگه» علی دستش را توی جیبش کرد. راه افتاد:« ولش کن. به وقتش متوجه میشیم. ولی یعنی چی شده؟ » سعید خندید:« میخوای بریم در خونه‌ی شاهین؟» علی سرش را به بالا تکان داد:« نه نمیخواد. بچه آروم و قرار نداره. خودش فردا میاد میگه» هر دو خندیدند. 🌻امام جعفر صادق (ع) فرمود: مجلسها امانت است، و جايز نيست سخن كسى را كه می‌خواهد پوشيده بماند براى ديگران نقل كنند مگر با اجازه او، يا براى فرد مورد اطمينان، يا براى ذكر خير او.
سخن زنگ مدرسه خورد. بچه ها وسایلشان را برداشتند تا به خانه بروند. صدای آقای مدیر از بلندگو پخش شد. با سلام و صلوات شروع کرد:« می‌دونم فردا روز تعطیلتونه. ولی پدر یکی از دانش آموزای سال پیش این مدرسه شهید شده. فردا مراسم تشییع ایشونه. مدرسه تصمیم داره بچه هایی که میان رو با خودش به مراسم ببره.» صدا قطع شد. علی اشک توی چشمش جمع شد. شاهین گفت:« یعنی کی بوده؟» سعید روی نیمکتش نشست:« نکنه ...» علی سرش را بین دستانش گرفت. سعید گفت:« علی! علی با توام!» علی به او نگاه کرد. شاهین جلوی میز آنها ایستاد. به سعید گفت:« علی چشه؟» سعید به علی گفت:« نکنه برای همین...» شاهین گفت:« چی میگی؟» سعید شانه‌ی علی را تکان داد:« با توام. چرا حرف نمی‌زنی؟» شاهین خم شد و به صورت علی نگاه کرد:« چی شده؟» سعید از جایش بلند شد. به طرف در کلاس دوید. شاهین دستش را جلوی صورت علی تکان داد:« کجایی؟ چت شده؟ سعید چی میگه؟» سعید نفس زنان برگشت. علی از جایش بلند شد:« چی شد؟ » سعید آب دهانش را قورت داد:« آقای ... » علی گفت:« خب» سعید گفت:« آقای رسولی ...» علی گفت:« خب چی؟» سعید نفس عمیقی کشید:« آقای رسولی گفت نمیدونه. » شاهین گفت:« خب » سعید نشست روی نیمکت:« خب که خب. آقای مدیر و بقیه هم رفتن. الان فقط ما موندیم و بابای مدرسه.» علی وسایلش را برداشت. بدو بدو رفت.شاهین گفت:« عجبا!شیطونه میگه ...» سعید پشت سر علی رفت:« کجا میری؟» علی با پشت دست چشمش را پاک کرد:« نمی‌دونم» شاهین کمی با فاصله دنبال آنها رفت. از مدرسه خارج شدند. کمی جلوتر، علی سر جایش ایستاد. سعید و شاهین هم ایستادند. علی برگشت و به طرف شاهین رفت. شاهین ابروهایش را بالا برد:« چیه؟ چرا جنی شدی؟؟» علی روبروی شاهین ایستاد:« دیروز راجع به دوستم چی گفتی؟» شاهین مِن مِن کرد. دستش را روی موهای وزوزی‌اش کشید:« چیزی نگفتم بخدا! » علی ابروهایش را توی هم کرد:« پس تو مسجد چی میگفتی؟» شاهین اطرافش را نگاه کرد:« آهان! تو که نمیخواستی ...» علی بین حرفش پرید:« زود باش بگو چی میگفتی؟» شاهین چشمش گرد شد:« هیچی بابا! گفتم دوستت داره برمیگرده.» علی گفت:« بقیه‌اش!» شاهین گفت:« همینو گفتم. چرا بازجویی میکنی؟ اصلا به من چه» سعید بلند گفت:« درست حرف بزن. دیگه چی شنیدی؟» صدای بوق ماشین بچه ها را زهره ترک کرد. راننده بلند داد زد:« وسط خیابون جلسه گرفتین؟» علی شاهین را کنار خیابان کشید:« بگو دقیقا چی شنیدی؟ میثم کِی میاد؟» شاهین کمی فکر کرد:« آقای کریمی دوست مشترک بابام و بابای میثمه.» سعید گفت:« خب» شاهین گفت:« دیشب اومدن خونمون» سعید گفت:« خب» شاهین داد زد:« ای بابا خب بذار بگم دیگه. هی خب خب » علی به سعید نگاه کرد:« بذار بگه.» شاهین نفسش را محکم بیرون داد:« من که به حرف اونا گوش نمی‌کردم اسم بابای میثم رو آوردن یهو شاخکم تیز شد. گفتن که مجبور شدن برگردن.» علی گفت:« چرا؟» شاهین شانه‌هایش را بالا انداخت:« من چمیدونم» علی روی جدول کنار خیابان نشست. سرش را به دستش تکیه داد. شاهین به سعید گفت:« چیه؟ چی شده؟» سعید با بغض گفت:« بابای میثم پاسداره. به عنوان فرمانده پایگاه به مناطق مرزی شرق اعزام شده بود. شاید باباش شهید شده که دارن برمی‌گردن.» علی بلند شد و به طرف خانه رفت. شاهین زد توی پیشانی‌اش:« ای وای! نمی‌دونستم. » روز بعد سه تایی لباس مشکی پوشیدند. جلوی در مدرسه، منتظر مدیر و بقیه شدند‌. همه با هم به طرف مسجد راه افتادند. هیچ کدام حرف نمی‌زدند. جلوی در مسجد علی چشمش به میثم افتاد که با لباس مشکی ایستاده. به طرف او دوید. میثم را بغل کرد. شروع کرد به گریه کردن. میثم به سعید و شاهین نگاه کرد:« چی شده؟» علی گفت:« تسلیت میگم» میثم گفت:« برای چی؟» علی از او جدا شد:« بخاطر پدرت.» میثم ابروهایش را بالا برد:« یعنی چی؟» علی به سعید و شاهین نگاه کرد. سعید گفت:« چرا مشکی پوشیدی؟» شاهین گفت:« چرا اینجایی؟» میثم گفت:« به همون دلیل که شما مشکی پوشیدین و اینجایید» علی گفت:« چرا مسخره بازی در میاری؟» بابات مگه شهید نشده. صدایی از پشت سرشان گفت:« ان شاءاللّه میشه به وقتش» بچه ها برگشتند. پدر میثم بود. چشمشان گرد شد. علی با گریه گفت:« خداروشکر زنده‌اید. ما فکر کردیم شما ...» پدر میثم گفت:« دعاکنید قسمت ما هم بشه. این‌بار قسمت دوستمون بود.» به طرف مسجد رفت. علی دستش را روی سینه اش گذاشت. اشکش سرازیر شد:« خداروشکر. شما برای چی برگشتین؟» میثم سرش را پایین انداخت:« بابای رضایی شهید شد. بابای منو بجای ایشون گذاشتن. ما هم برگشتیم. » شاهین گفت:« ماشاءالله چه بابای رشیدی داری بهت نمیاد» میثم خندید:« مگه من چمه؟ ان شاءاللّه منم مثل بابام رشید میشم.» شاهین خندید:« مگه تو شبیه اون رشید تو تلویزیون بشی که کار طنز میکنه وگرنه که ...» علی و سعید و میثم با اخم به او نگاه کردند. شاهین دستش را پشت سرش کشید:« شوخی کردم بابا.»
دوست شاهین کنار او ایستاد:« اینجا چیکار می‌کنی داداش؟ چرا مشکی پوشیدی؟» شاهین گفت:« امروز تاسوعاست.» دوستش ابروهایش را بالا برد:« راست میگی داداش؟ عجب. چرا متوجه نشدم؟» بچه ها خندیدند. شاهین گفت:« تو دیگه چه ماهی‌ای هستی؟ ماه پیش محرم بود نابغه. اومدم تشییع جنازه شهید» دوستش خندید:« بیا بریم بابا. تو رو چه به این حرفا!» شاهین ابروهایش را گره کرد:« از این به بعد فقط تو این حرفام.» دوستش گفت:« برو بابا. ما رو باش رو دیوار کی دلرکاری میکنیم.» و رفت. علی دستش را به طرف شاهین دراز کرد:« به گروه ما خوش اومدی.» شاهین خندید. به علی دست داد:« اسم گروه ما دِلِر بود. شما گروهتون اسم نداره؟» بچه‌ها خندیدند:« دو سه روز باهامون باشی متوجه اسممون میشی» شاهین گفت:« الانشم میدونم» سعید گفت:« خب چیه؟» شاهین گفت:« مثبتا؟» بچه ها سرشان را بالا بردند. شاهین گفت:« بگید دیگه؟» میثم گفت:« سخن» شاهین چشمش گرد شد:« یعنی فقط حرف میزنید؟» سعید خندید:« سربازان خستگی ناپذیر» شاهین لبخند زد. سرش را تکان داد:« ایول چه اسم خفنی. خیلی خوبه.» علی دست راستش را رو به بالا دراز کرد. میثم دستش را روی دست او گذاشت. سعید هم گذاشت. شاهین هم گذاشت. علی گفت:« باید همیشه سربازان خستگی ناپذیر بمونیم.» بابای میثم او را صدا زد:« بیاید مراسم داره شروع میشه.» بچه ها به طرف پیکر شهید راه افتادند. 🌻امام جعفر صادق (ع) از پيامبر (ص) نقل فرموده است: كسى كه سخن برادر مسلمانش را قطع كند مانند آن است كه صورت او را بخراشد. 🌸اللهم ارزقنا حسن العاقبه تمام