دوست ناباب
زنگ مدرسه خورد. میثم کیفش را برداشت. بدو بدو از مدرسه خارج شد. علی کم کم وسایلش را برداشت:« چه مشکوک شده! معلوم نیست داره چیکار میکنه!» بلند شد و تنهایی به خانه رفت.
بعد از ظهر توی صف نان ایستاده بود. میثم با یک نفر از جلویش رد شد. علی گفت:« میثم ! میثم»
میثم او را دید. به طرفش رفت:« به به ! شما کجا، نونوایی کجا؟!»
علی لبخند زد:« من که پای ثابته نونواییام. کجا میری؟»
میثم به پسری که با او بود اشاره کرد:« میریم همین اطراف.»
پسر، میثم را صدا زد. میثم دستش را روی شانهی علی زد:« میبینمت. فعلاً!»
دوید و رفت. علی شانههایش را بالا انداخت:« ممنون که میبینیم»
روز بعد دوباره میثم تا زنگ خورد، بدو بدو رفت.
علی گفت:« اینجوری نمیشه باید ببینم چیکار میکنه! نکنه دوست ناباب پیدا کرده باشه؟ نکنه کار اشتباهی بکنه؟ نکنه ...»
از جایش بلند شد. به خانه رفت. با اصرار و التماس از مادرش خواست که آش یا حلوا درست کند. مادر ابروهایش را بالا برد:« چی شده که اینا رو میخوای؟»
علی سرش را کج کرد:« میخوام یه ظرف برای میثم ببرم.» مادر خندید:« یعنی میثم هوس کرده؟»
علی جواب نداد:« مامان لطفاً لطفاً»
مادر چشمهایش گرد شد. حلوا را درست کرد و به او داد. علی بشقاب حلوا را برداشت. جلوی خانهی میثم ایستاد. نفس عمیقی کشید. زنگ در را زد. همان پسری که با میثم دیده بود، در را باز کرد. علی چشمهایش گرد شد:« میثم هست؟» پسر بچه هم قد و اندازهی علی بود:« کار داره! به من بدید بهش میدم.»
علی ابروهایش را کمی توی هم کرد:« بی زحمت صداش کن. بگو علی اومده.»
پسر رفت و میثم را صدا زد. میثم جلوی در رفت. پسر هم کنارش ایستاد. میثم گفت:« سلام. به به چه حلوای نطلبیده ای!»
علی اخم کرد:« علیک سلام. خیلی هم طلبیده.»
میثم خندید:« چطور مگه؟»
علی به پسر نگاه کرد:« ببخشید میشه چند لحظه با میثم حرف بزنم؟»
پسر رفت. علی با اخم گفت:« معلومه داری چیکار میکنی؟ هنوز چایی نخورده فامیل میشی؟ بذار دو روز بگذره بعد برش دار بیار خونتون»
میثم عینکش را بالاتر داد. دستش را پشت سرش کشید:« از چی دو روز بگذره؟ از پسر عمو شدنمون؟»
علی ابروهایش را بالا برد:« از کِی پسر عمو شدین؟»
میثم خندید:« از ۱۲ سال پیش که به دنیا اومد»
علی چشمش گرد شد:« یعنی اون ...»
حرفش را قطع کرد:« بیا این حلوا رو مامانم داده.»
بشقاب را دست میثم داد. خواست برود. میثم بازویش را گرفت:« رفیق که فقط خودتی! ممنون حواست بهم هست»
علی لبخند الکی زد:« وظیفمه!» نفس راحتی کشید و رفت.
🌻 مفضّل بن عمر گويد: به خدمت امام جعفر صادق (ع) رسيدم، به من فرمود: چه كسى با تو همنشين است؟ عرض كردم مردى از برادران
ايمانى من.
فرمود: چه كار میكند؟ گفتم از موقعى كه با او آشنا شدهام جايش را نمیدانم. به من فرمود: آيا نمیدانى كسى كه چهل قدم با مؤمنى همگام
باشد خدا از حقّ او در روز قيامت سؤال میكند؟
#خصلتهایشاکلهساز
#العشره2
#خالـقی
تا بیاد...
میثم دو تا کاسهی عدسی را روی نیمکت گذاشت. خودش هم روی نیمکت نشست.
کمی آنطرف تر شاهین و دوستانش ایستاده بودند. شاهین زد پشت دوستش:« تو که عدسی دوست نداشتی چی شد علاقمند شدی؟»
دوستش خندید:« دیدم حتما چیز خوبیه که تو دوست داری منم تصمیم گرفتم کلیشهای برخورد نکنم. »
همشون خندیدند. شاهین صدایش را نازک کرد. به میثم گفت:« هنوز نیومده؟ غذا از دهن افتاد! اگه تنهایی از گلوت پایین نمیره بیام پیشت بشینم!»
دوستانش دوباره خندیدند. میثم خیلی جدی گفت:« نه ممنون! الان دیگه پیداش میشه.»
یکی از دوستان شاهین با خنده گفت:« مامان من انقدر منتظر بابام نمیشه برای ناهار، که این میثم منتظر علی میشه»
همه بلند خندید. علی بدو بدو به سمت میثم رفت. نفس زنان گفت:« ببخشید دیر شد. چرا هنوز نخوردی !؟»
شاهین گفت:« تنهایی قاشق از گلوش پایین نمیرفت.»
دوستانش دوباره خندیدند . شاهین گفت:« پاشید بریم، این دو تا کفتر مثبت صبحانشونو بخورن.»
علی ابروهایش را بالا داد:« چی میگه؟ چه خبره؟»
میثم خندید:« ولش کن! صبحونتو بخور الان کلاس شروع میشه. چرا دیر کردی؟»
علی آستینش را پایین کشید:« دیدم بابای مدرسه تنهایی داره قابلمهی عدسی رو جابجا میکنه رفتم کمکش.»
شروع کردن به خوردن. میثم عینکش را بالا برد:« میگفتی منم بیام کمک.»
علی قاشق عدسی را توی دهانش گذاشت:« کاری نبود»
هر دو صبحانهشان را خوردند. میثم ظرفها را برداشت:« امروز نوبت کدوم کلاسه؟»
علی کمی فکر کرد:« سومی ها باید بشورن»
میثم گفت:« پس ما مرخصیم.»
علی خندید:« آره مرخصیه بدون حقوق»
🌻علاء بن فضيل از امام صادق (ع) نقل كرده است كه امام باقر (ع) فرمود: دوستانتان را بزرگ داريد و احترام كنيد و به يكديگر پرخاش نكنيد، و به هم ضرر نرسانيد و حسد نورزيد و از بخل بپرهيزيد و بندگان خالص خدا
باشيد.
#خصلتهایشاکلهساز
#العشره2
#خالـقی
مثل زامبیا
زنگ ورزش میثم تنها با توپ میدوید. علی پیش او رفت:« بیا دو تایی پاس کاری کنیم.»
میثم حرفی نزد و توپ را سر جایش گذاشت. زنگ بعد همه در گروههای دو نفره باید در سه دقیقه دو تا مسئلهی ریاضی را حل میکردند. علی به میثم نگاه کرد:« پس چرا کاری نمیکنی؟ یکیشو تو حل کن، اون یکی هم با من. وقتمون داره تموم میشه.»
میثم شانههایش را بالا انداخت :« خودت حل کن من حوصله ندارم.» بعد دستش را زیر چانه اش گذاشت. از پنجره ی کلاس به بیرون خیره شد. علی ابروهایش را بالا برد:« یعنی چی؟ فقط سه دقیقه طول میکشه اینا رو بخونم!»
میثم به روی خودش نیاورد.
معلم علی را صدا زد. علی مثل فشنگ از جایش بلند شد:« جواب دو تا سوالتون چند شد؟»
علی سرش را پایین انداخت:« آقا ببخشید یکی رو نوشتیم.»
معلم سرش را تکان داد:« به به! هر چه بگندد نمکش میزنند. وای به روزی که بگندد نمک. بشین.»
علی نشست. ابروهایش را توی هم کرد:« خیالت راحت شد؟»
میثم باز هم به روی خودش نیاورد. زنگ تفریح خورد. علی از جایش بلند نشد. میثم هم سر جایش نشست. همه از کلاس بیرون رفتند. علی محکم زد روی میز:« چته؟ دنیا به آخر رسیده من خبر ندارم؟»
میثم از جایش پرید:« چه خبرته ترسیدم.»
علی به میثم نگاه کرد:« چرا مثل زامبیا شدی؟ این چه رفتاریه؟ اگه کاری کردم که ناراحت شدی خب بگو...»
میثم سرش را به دستش تکیه داد:« نخیر کاری نکردی!»
علی گفت:« پس چته؟ »
میثم عینکش را در آورد. آن را روی میز گذاشت. چشمش را مالید:« چیزیم نیست. فقط حوصله ندارم!»
علی گفت:« سه ساله تو رو میشناسم. دیگه منو رنگ نکن که. بگو چته؟»
میثم عینکش را زد. سرش را پایین انداخت:« داریم از اینجا میریم!»
انگار یک سطل آب یخ روی علی ریختند:« کجا؟ چرا؟ چه یهویی وسط سال؟ »
میثم اشک توی چشمش حلقه زد:« پدرم به غرب کشور منتقل شده. »
علی سرش را پایین انداخت:« چه بد شد.»
هر دو ساکت شدند. زنگ آخر بدون حرف به طرف خانه راه افتادند. علی با خنده گفت:« هم میتونیم زنگ بزنیم. هم تماس تصویری بگیریم. بازم دنیا به آخر نرسیده.»
میثم آهسته گفت:« آره! ولی ...»
حرفش را قطع کرد. علی گفت:« ولی چی؟»
میثم سرش را به بالا تکان داد. علی گفت:« کِی میرید؟»
_:« آخر هفته»
علی سرش را پایین انداخت:« چه زود!» سرش را بلند کرد:« یه چیزی به فکرم رسید»
میثم بدون اینکه نگاهش کند گفت:« چی؟»
علی گفت:« بابابزرگم یه دوست چهل ساله داره. خیلی با هم صمیمی هستن. هر وقت کاری میکنه از طرف اونم میگه»
میثم ایستاد:« یعنی چی میگه؟»
علی با لبخند گفت:« مثلا کار خیری بکنه یا حتی یه صلوات بفرسته. هر چی. هر کاری بکنه، میگه از طرف من و احمد. بیا ما هم اینکارو بکنیم. »
میثم لبخند زد:« چه کار جالبی! باشه. پس فراموش نکنیا. حلالت نمیکنم. دندونات بریزه اگه منو فراموش کنی»
علی خندید:« من یادم میمونه. تو یادت نره.»
میثم علی را یک لحظه بغل کرد:« دوست خوبی بودی، روحت شاد»
علی خندید:« مگه مُردم که میگی بودی. »
هر دو لبخند زدند. میثم گفت:« خدا نکنه. ولی حیف شد.» علی سرش را تکان داد. نفس عمیقی کشید:« آره! دنیاست دیگه»
میثم خندید:« استیل پیرمردا رو گرفتیا»
علی خندید:« پس هر کس اون یکی رو یادش رفت، ایشالله دندوناش بریزه.»
میثم گفت:« باشه! پس از الان به فکر دندونپزشک باش»
🌻سيد رضى در (نهج البلاغه) گويد: امير المؤمنين (ع) فرمود: ناتوانترين مردم كسى است كه از پيدا كردن دوست عاجز باشد، و ناتوانتر از او آن
كسى است كه دوستى پيدا كند و از دست بدهد.
#خصلتهایشاکلهساز
#العشره2
#خالـقی
خرابکاری
وارد آبدارخانه شد. شاهین با دهان باز سرجایش خشکش زد. علی لبخند زد:« ببند که مگس نره توش!»
شاهین دهانش را بست. دستهایش را پشتش برد. علی از توی قفسه چند ماژیک وایتبرد برداشت و رفت.
بعد از چند دقیقه شاهین در زد و وارد کلاس شد. سر جایش نشست. علی حواسش به حرفهای دبیر معارف بود. شاهین یک تکه کاغذ مچاله شده روی میز علی انداخت. علی به روی خودش نیاورد. معلم، حدیث جدید را روی تخته نوشت. شاهین یک کاغذ دیگر انداخت. علی به او نگاه کرد. شاهین با چشم و دست به کاغذ اشاره کرد.
معلم به شاهین گفت:« مشکلی پیش اومده؟ این کارا چیه میکنی؟»
شاهین دستپاچه از جایش بلند شد:« نه آقا گردنمون گرفته بود. به چپ خمش کردیم. »
معلم گفت:« به نظر میاد بجز گردنت، انگشت و ابروهات هم گرفته!»
بچه ها خندیدند. شاهین لبخند الکی زد:« ببخشید آقا.» نشست سر جایش. علی برگه ها را برداشت.
اولی را باز کرد. نوشته بود:« وای به حالت اگر به کسی بگی. یک شکلک عصبانی و بمب هم کشیده بود.» کاغذ دوم را باز کرد. لحنش ملایمتر شده بود:« به نفعته به کسی نگی!»
علی به شاهین نگاه کرد و نیشخند زد. چیزی روی کاغذ نوشت. تا معلم کتاب را نگاه کرد، آن را روی میز شاهین انداخت.
همان لحظه معلم سرش را بلند کرد:« به به علی آقا! شما هم انگار امروز جاییت گرفته که پرتاب انجام میدی!»
علی رنگش پرید. زود از جایش بلند شد:« نه آقا! ببخشید.»
معلم به یکی از بچه ها گفت از روی درس هفتم بخواند.
از جایش بلند شد. قلب علی تند تند میزد. شاهین کاغذ را توی مشتش گرفت.
معلم کنار میز شاهین ایستاد. بدون اینکه جلب توجه کند، دستش را به طرف شاهین دراز کرد.
علی حواسش به آنها بود. شاهین به او نگاه کرد. سرش را پایین انداخت. مشتش را باز کرد. معلم کاغذ را برداشت و رد شد.
زنگ خورد. بچه ها بلند شدند. معلم به شاهین و علی گفت بمانند. هر دو سرشان پایین بود. کاغذ را باز کرد. به شاهین نگاه کرد:« چرا همچین نوشته ای رو مچاله کردی؟»
شاهین سرش را بلند کرد:« چی آقا؟!»
معلم برگه را به او داد:« آفرین علی آقا. خوبه آدم احادیث رو حفظ و عمل کنه.»
از جایش بلند شد:« ولی سر کلاس جای اینکارا نیست.»
هر دو گفتند:« چشم»
معلم از کلاس بیرون رفت. شاهین کاغذ را باز کرد. نوشته بود:« پیامبر ص فرمود:« از آسایش مؤمن افطار کردن روزه است.»
شاهین توی بازوی علی زد:« چی بهت بگم که حتی نمیدونی داری وسط کلاس نامه نگاری میکنی چی باید بنویسی!»
علی نفس راحتی کشید. سرجایش نشست:« برو خدارو شکر کن اینو نوشتم. وگرنه حتما منفی میگرفتیم.»
شاهین خندید:« خرابکاریات هم مثبته! بعدشم من سحری نخوردم، گرسنهام بود.»
علی خودش را به نشنیدن زد. کتابش را باز کرد و مشغول خواندن شد.
🌻امام صادق (ع) از پدرانش نقل میكند كه: پيامبر (ص) فرمود: سه چيز آسايش مؤمن است: بيدار بودن آخر شب، ديدار دوستان و افطار كردن
روزه.
#خصلتهایشاکلهساز
#العشره2
#خالـقی
راهنمای اخمو
کفشهایش را پوشید:« خداحافظ من رفتم.»
مادر گفت:« نامهی دوستت رو دیدی؟»
علی ابروهایش را بالا برد:« کدوم نامه؟ کجا؟»
مادر گفت:« روی یخچال، برش دار»
علی به ساعت مچیاش نگاه کرد. زود کفشش را درآورد. نامه را از روی یخچال برداشت. روی آن را نگاه کرد:« برسه به دست خودش» خندهاش گرفت. آدرس را خواند. آدرس میثم بود. بدو بدو کفشش را پوشید و بیرون رفت.
سر کلاس نشسته بود. زنگ تفریح خورد. همه از کلاس بیرون رفتند.
علی نامه را از لای کتابش برداشت. به تمبر و نوشتهی روی آن نگاه کرد.
یک مرتبه نامه توی دستش نبود. شاهین گفت:« به به! کدوم انسان اولیهای برات نامه نوشته؟ الان دیگه مگه کسی نامه هم مینویسه؟»
علی از جایش بلند شد. اخم کرد:« بده به من. این چه رفتار زشتیه؟»
شاهین کف یک دستش را جلو آورد. با دست دیگر نامه را توی هوا نگه داشت:« نوشته برسه به دست خودش. حتما منظورش من بودم. مگه نه بچه ها؟»
دوستای شاهین گفتند:« آره حتماً. وگرنه کی با علی کار داره؟»
یکی زد به در:« اینجا چه خبره؟ »
صدای آقای ناظم بود. علی سرش را پایین انداخت. شاهین نامه را روی میز علی گذاشت:« هیچی آقا! میخواستیم بریم توی حیاط»
بچه ها توی حیاط رفتند. علی نفس راحتی کشید. نامه را باز کرد. بعد از کلی سلام و احوالپرسی نوشته بود:« جات خالی رفته بودیم بیستون. یه راهنما همراهمون بود. جوری اخم کرده بود، هر لحظه فکر میکردم الان میخواد یکی رو بزنه. ولی وقتی باهاش هم صحبت شدیم، خیلی مهربون بود. یاد اکبر افتادم که تازه به کلاسمون اومده بود. کلا اینجا خیلی یاد خاطراتم با شما میفتم. بجای همتون توی این هوای باصفا نفس میکشم... »
بچه ها یکی یکی وارد کلاس شدند. علی نامه را بست و توی کیفش گذاشت.
🌻امام باقر يا امام صادق (ع) فرمودند: اخم كردن بر مردم باعث دشمنى است.
#خصلتهایشاکلهساز
#العشره2
#خالـقی
واقعیش قشنگه
شاهین و دوستانش وارد کلاس شدند. شاهین کیفش را روی نیمکت پرت کرد:« اون قسمتو دیدین؟ یه جوری اون مَرده رو بالای سرش چرخوند انگار داره بشقاب میچرخونه...»
علی لبخند زد. شاهین با اخم گفت:« چیه؟ کجاش خنده داره؟»
علی شانههایش را بالا انداخت:« من به تو چیکار دارم؟ دلم خواست لبخند بزنم.»
شاهین زد روی میز علی:« نه! یه چیزی هست! البته حق داری! همش سرت توی کتابه. وقت نداری فیلم ببینی»
علی سرش را بلند کرد:« فیلم که میبینم ولی واقعی باشه بیشتر برام جذابه تا این چیزا!»
سعید گفت:« واقعی چیه؟ مگه داریم؟»
علی به او نگاه کرد:« اینایی که شاهین میگه که تخیله. ولی واقعیش میشه یه چیزی مثل جنگ امیرالمومنین ع با عمربن عبدود. یا بلند کردن در خیبر که چند تن وزنش بوده.»
شاهین گفت:« حالا هر چی! دیگه هم الکی لبخند نزن.»
علی به سعید گفت:« راستی امروز مسجد کمک لازم دارن. اگه تونستی بیا!»
سعید گفت:« چیکار دارن؟»
شاهین وسط حرفش پرید:« هیچی دیگه! قراره یا بار کشی کنی یا جارو کشی.»
دوستان شاهین خندیدند. علی گفت:« بستگی به دید آدم داره. یا میخوان برای فقرا بستهی کمکی ببرن یا قراره مسجد رو تمیز کنیم ...»
شاهین خندید:« همون دیگه»
بعد از ظهر علی و سعید برای کمک به مسجد رفتند. در حال بستهبندی وسایل بودند. علی چشمش به شاهین افتاد. شاهین جلو رفت:« فکر اشتباهی به سرتون نزنه. نیومدم بار بری یا جارو زنی...»
علی وسط حرفش پرید:« ما که چیزی نپرسیدیم.»
شاهین دستش را پشت سرش کشید. موهای فرفری اش را بالا زد:« گفتم که گفته باشم. فقط با کسی کار داشتم که اومدم.»
علی و سعید آهسته خندیدند. شاهین رفت. علی گفت:« بچهی خوبیه ها»
سعید چشمش گرد شد:« آره خب! اگه همهی اذیتهاش رو بذاریم کنار، بچهی خوبیه.»
هر دو خندیدند.
شاهین به طرف آنها برگشت. دو تا انگشت اشاره و کناری را به سمت چشم خودش و بعد به طرف آنها گرفت. سعید گفت:« میگه حواسم بهتون هست اگه به من بخندید. »
🌻خيثمه گويد: امام صادق (ع) به من فرمود: به دوستان ما سلام برسان، و آنها را به تقواى الهى سفارش كن، ثروتمندشان از فقير، و نيرومندشان
از ضعيف ديدار كند، و زنده آنها در تشييع جنازه مردگان حاضر و به خانه هاى يك ديگر رفت و آمد نمايند، زيرا ملاقات كردنشان باعث زنده ماندن
فضايل ما، و امور دين است. سپس فرمود: خدا رحمت كند بنده اى را كه فضايل ما و احكام مربوط به دين را زنده نگه دارد.
#خصلتهایشاکلهساز
#العشره2
#خالـقی
یادِ آخرت
علی انشایش را خواند. معلم گفت:« خیلی
خوب بود. راستی از میثم چه خبر؟»
_:« ممنون خوبه. شاید دوباره بتونه برگرده.»
معلم سرش را تکان داد:« خوبه. بچه ی خوبی بود.» به علی اشاره کرد که بنشیند. به بچه ها نگاه کرد:« شما هم یادتون باشه دوستان خوبی انتخاب کنید. خیلی مهمه»
زنگ تفریح خورد. شاهین و دوستانش جلوی میز علی ایستادند. شاهین با خنده گفت:« اتفاقا منم تو رو میبینم یاد آخرت میفتم.»
علی از جایش بلند شد. لبخند زد:« خوبه دیگه!»
شاهین به طرف حیاط رفت:« آره خب! ولی بیشتر یاد عذابش میفتم.» دوستان شاهین خندیدند.
زنگ بعد ورزش داشتند. همه وارد سالن فوتبال شدند. این هفته نوبت کلاس آنها بود که به سالن برود.
معلم سوت بازی را زد. توپ زیر پای شاهین بود. توپ را پاس داد. پایش پیچ خورد. روی زمین افتاد. صدای فریادش بلند شد.
همه دورش جمع شدند. معلم اهسته شروع به مالیدن پای شاهین کرد.
پایش ورم کرد. با خانهی آنها تماس گرفتند. کسی گوشی را برنداشت. شاهین خیلی درد داشت. به معلم گفت:« خودم میتونم برم.»
به دفتر مدرسه اطلاع دادند. دوستان شاهین در حال فوتبال بازی کردن بودند.
علی کیف شاهین را برداشت:« بیا من و سعید میبریمت خونه.»
شاهین ابروهایش را توی هم کرد:« لازم نیست، خودم میرم»
پای راستش را روی زمین گذاشت. از درد رنگش سفید شد. علی کیف شاهین را روی کول خودش انداخت. زیر بغل شاهین را گرفت:« خودم بهتر میدونم چیکار کنم.»
سعید خواست طرف دیگر را بگیرد. شاهین گفت:« نمیخواد. خودم میتونم »
سعید شانهاش را بالا انداخت:« باشه خودت بتون. علی زود برگرد تا بازی تموم نشده»
علی از معلم اجازه گرفت و همراه شاهین رفت.
بدون حرف راه میرفتند. شاهین گفت:« اینکار رو میکنی که اذیتت نکنم؟!»
علی خندید:« مگه ازت میترسم؟»
شاهین شانهاش را بالا انداخت:« چمیدونم. پس برای چی اینجوری میکنی؟»
علی گفت:« کمک کردن مگه اشکالی داره؟»
شاهین لبش را پیچ داد:« بهر حال فکر نکن که ...» بلند آخ گفت. علی گفت:« بجای حرف زدن حواست به راه رفتنت باشه.»
شاهین دیگر حرفی نزد. علی شاهین را توی خانه شان گذاشت و خداحافظی کرد.
شاهین گفت:« بابت حرف امروزم ...» حرفش را نصفه گذاشت. علی گفت:« چه حرفی؟»
شاهین سرش را به بالا تکان داد:« هیچی! تو رو میبینم یاد همه چی میفتم.»
علی لبخند زد:« امیدوارم یاد چیزای خوب بیفتی.»
خداحافظی کرد و رفت.
🌻ابن عباس گويد: از رسول خدا (ص) سؤال شد: بهترين همنشين كيست؟ فرمود: كسى كه ديدار او شما را به ياد خدا، و گفتار او عمل شما را
زياد، و عمل او شما را به ياد آخرت بيندازد.
#خصلتهایشاکلهساز
#العشره2
#خالـقی
گروه دو نفره
وارد سالن ورزشی شدند. علی و سعید روی نیمکتها نشستند. ناظم وارد شد. همه ساکت شدند:« خودتون تمرین کنید تا معلمتون بیاد»
شاهین لباس ورزشیاش را عوض کرد. کیفش را کنار دیوار پرت کرد. به علی نگاه کرد:« آخی تنها موندی؟ بیا بریم با ما بازی کن.»
علی لبخند زد. سعید ابروهایش را بالا برد:« منو نمیبینی؟ من کنارش نشستم. تنها نیست. ممنون خودت برو.»
شاهین خندید:« بالاخره دوست جونش رفته دیگه. بهر حال اگه خواستی بیا. ما گروه خوبی هستیم.»
دوید و رفت. سعید با ابروهای در هم گفت:« گروه خوب رو نگاه کن. »
علی به دوستان شاهین نگاه کرد. یکی از آنها بالای بارفیکس مانده بود. داد زد:« کجایید؟ مگه نگفتم نمیتونم؟»
یکی دیگه گفت:« یکم اون بالا بمون تا ترست بریزه. اگه بیفتی میگیریمت.»
شاهین گفت:« بپر! میله رو ول کن و بپر.»
پسری که دستش را به بارفیکس گرفته بود، داد زد:« فاصلهاش زیاده. دستم درد گرفت. بیاید منو بگیرید.»
هر سه تایی که پایین بودند گفتند:« بپر بپر »
پسر پرید. همه عقب رفتند. محکم روی زمین افتاد.
سعید خندید:« چه گروه خوبی. بچه رو پوکوندن»
علی لبخند زد:« بهتره تنها باشیم. خودمون دو تا هم یه گروهیم دیگه. پاشو بریم بدویم»
هر دو با هم دور سالن دویدند. دوست شاهین دستش را به پایش گرفت و داد زد:« واای پام. شکسته . درد میکنه»
علی و سعید پیش آنها رفتند. علی گفت:« چرا اینجوری کردین؟»
شاهین شانه اش را بالا انداخت:« به ما چه!»
سعید با اخم گفت:« مگه شما نبودین گفتین بپر؟»
دوستان شاهین گفتند:« میخواست نپره!»
علی پای او را نگاه کرد. شاهین گفت:« ببخشید دکتر! زنده میمونه؟»
بچه ها خندیدند. سعید گفت:« خیلی بیمزه ای! کمکهای اولیه بلده. بذار ببینیم شکسته یا نه؟»
علی بلند شد:« ضرب دیده! بلندش کنید ببرید دفتر»
شاهین گفت:« ای بابا! چه نازک نارنجی بود ما نمیدونستیم. بچهها بلندش کنید»
همه پراکنده شدند. معلم ورزش وارد سالن شد. پای او را دید. یکی از دوستان شاهین گفت:« آقا تقصیر ما نبود. بچه ها گفتن بپر بپر. »
سعید چشمش گرد شد. دستش را مشت کرد:« شیطونه میگه!»
علی گفت« ولش کن بیا بریم بدویم.»
🌻امام محمد باقر (ع) فرمود: به چهار شخص نزديك مشو و دوستى مكن:
نادان، بخيل، ترسو و دروغگو،
اما نادان میخواهد به تو سود برساند ولى ضرر میزند، اما بخيل چيزى از تو میگيرد ولى چيزى به تو نمیدهد، اما
ترسو از تو و از پدر و مادر خويش میگريزد، اما دروغگو راست میگويد ولى كسى سخن او را تصديق نمیكند.
#خصلتهایشاکلهساز
#العشره2
#خالـقی
اعتراف
پسر بچه با گریه گفت:« این مال منه! مال خودمه...» بلندتر گریه کرد.
علی و سعید روی نیمکت پارک نشسته بودند. با دیدن شاهین از جایشان بلند شدند. شاهین چشمش گرد شد:« من ازش نگرفتم. اصلا من چمیدونستم ...»
علی سرش را پایین انداخت:« سعید بیا بریم.»
از آنجا دور شدند. روز بعد شاهین با اخم وارد کلاس شد. کیفش را روی میزش پرت کرد و نشست. دوستش گفت:« چی شده؟ »
شاهین جواب نداد. تا آخر کلاس همچنان با اخم نشسته بود. زنگ تفریح خورد. همه بلند شدند. شاهین از جایش تکان نخورد. دوستانش دورش جمع شدند. یکی گفت:« کشتیهات غرق شده؟ »
شاهین داد زد:« چیزیم نیست. برید بیرون حوصله ندارم.»
علی و سعید هم بلند شدند. به طرف حیاط راه افتادند.
شاهین داد زد:« علی »
علی به حرف زدنش با سعید ادامه داد. شاهین از جایش بلند شد. به طرف علی رفت. آرنج او را کشید:« با تو بودما.»
بچه ها با چشمهای گرد شده به او نگاه کردند.
شاهین داد زد:« برید دیگه.»
سعید ایستاد. علی گفت:« برو الان میام»
علی به او نگاه کرد:« چیه؟»
شاهین گفت:« هر چقدر هم نادون باشم، بازم توپ بچه کوچولوها رو برنمیدارم.»
علی شانههایش را بالا انداخت:« خب!»
شاهین ابروهایش را بیشتر توی هم کرد:« خب چیه؟ میگم من دیشب توپ اون بچه رو نگرفتم. داشتم رد میشدم. دیدم کنار جدول افتاده. زیر پام گرفتم. همین. که یهویی با مامانش ...»
علی وسط حرف شاهین پرید. با خنده گفت:« اینا رو چرا به من میگی؟ من نه پدر روحانی هستم نه امروز یکشنبه است که داری اعتراف میکنی!...»
شاهین داد زد:« مسخره بازی در نیار. میگم من فقط اونو دیدم »
علی لبخندش را جمع کرد:« بهر حال به چیزی که مال تو نبوده دست زدی. بعدشم اون بچه فکر کرد تو عمداً...»
شاهین سر جایش نشست:« نمیدونستم مال کسیه. گفتم لابد انداختنش و رفتن. خیلی وقتها اینکارو میکنن»
علی گفت:« به من ربطی نداره. ولی مال تو نبود پس نباید برش میداشتی که بهت تهمت بزنن.»
علی توی حیاط رفت. شاهین تا آخر آن روز با کسی حرف نزد.
بعد از ظهر علی برای خرید کردن، از خانه بیرون رفت. شاهین با یک پلاستیک پر از توپ وارد پارک شد. پارک روبروی خانهی علی بود. علی با تعجب به شاهین نگاه کرد. شاهین او را ندید. توپها را توی زمین بازی ریخت:« بچه ها بیاید بازی کنید.»
چند تا از بچه ها با جیغ و هورا به طرف توپها دویدند.
علی لبخند زد و دور شد.
🌻امام باقر (ع) از پدر بزرگوارش نقل كرده است كه حضرت امير (ع) فرمود: شخصى كه خودش را در معرض تهمت قرار دهد نبايد كسانى را كه به او بد گمان میشوند ملامت كند.
#خصلتهایشاکلهساز
#العشره2
#خالـقی
عروسک پارچهای
سعید و علی از بین نیمکتها رد شدند. شاهین پایش را جلوی پای سعید گذاشت. سعید تعادلش را از دست داد. محکم با سر روی نیمکت جلویی افتاد.
شاهین خندید:« همه مراقب باشن شصت پاشون توی چشمشون نره»
بچه ها خندیدند. سعید از جایش بلند شد. دستش را روی پیشانیاش گذاشت. علی با نگرانی گفت:« چی شده؟ ببینم!»
خون از بین انگشت سعید بیرون زد. شاهین رنگش پرید:« ببینم!»
علی سریع سعید را به دفتر برد. شاهین با چشم های گرد شده سر جایش نشست. آرنجش را روی میز گذاشت. سرش را به دستانش تکیه داد. آهسته گفت:« ای بابا! اینم که مثل عروسک پارچهای میمونه. سریع کوکش از هم باز شد.»
آقای ناظم به همراه علی، سعید را به درمانگاه بردند. سر سعید ۱۱ تا بخیه خورد. توی درمانگاه منتظر بابای سعید نشسته بودند. علی گفت:« حالت خوبه؟»
سعید دراز کشیده بود. سرم، قطره قطره وارد بدنش میشد:« آره »
علی گفت:« چرا افتادی؟»
سعید آهسته گفت:« شاهین جفت پا انداخت. نمیبخشمش»
علی به تخت نزدیکتر شد:« دیروز رفتم خیاطی پدربزرگم. داشت تو وقت استراحتش برای مامان بزرگم لباس میدوخت.»
سعید به علی نگاه کرد:« خب. کجاش عجیبه؟ بابابزرگت خیاطه دیگه»
علی لبخند زد:« دیدم داره جادکمه ها رو میشکافه. گفتم چرا میشکافید؟ گفت اول جادکمه زدم، بعد پشیمون شدم. زیپ بزنم راحتتره براش. به من گفت به جایِ جادکمه ها نگاه کن. خیلی خوب شکافته شدن ولی دقت که بکنی هنوز معلومه.»
نگاه کردم گفتم:« بله درسته»
بابابزرگم گفت:« مثل ببخشید میمونه»
گفتم:« چطور!؟»
گفت:« وقتی اشتباه میکنی و ببخشید میگی، طرف شاید ببخشه ولی بازم اثرش باقیه براش. پس حواستو جمع کن اشتباه نکنی»
سعید لبخند زد:« چه مثال جالبی! حالا چرا اینو گفتی؟»
علی گفت:« امیدوارم جای اشتباه شاهین روی پیشونیت نمونه ولی اگه ببخشید گفت ببخشی بهتره که اگه تو هم یه وقت اشتباه کردی طرفت ببخشه.»
سعید سکوت کرد. بابای سعید رسید. علی و آقای ناظم به مدرسه برگشتند. سعید هم به خانه رفت.
روز بعد سعید با سرِ پانسمان شده وارد کلاس شد. شاهین پایش را داخل نیمکتش برد. از جایش بلند شد. سرش را پایین انداخت. جلوی همه بلند گفت:« ببخشید! فکر نمیکردم انقدر شل ... یعنی فکر نمیکردم اینجوری بشه!»
سعید به علی نگاه کرد:« باشه.»
شاهین سرش را بلند کرد. با لبخند محکم به شانهی سعید زد:« یعنی کلا مثل عروسک پارچه ای ...» حرفش را قطع کرد:« ببخشید یعنی حرف نداری»
معلم وارد کلاس شد. همه نشستند.
🌻ابو هريره گويد: از رسول خدا (ص) شنيدم كه میفرمود: از خردمند راهنمايى بخواهيد، و از او نافرمانى نكنيد كه پشيمان میشويد
#خصلتهایشاکلهساز
#العشره2
#خالـقی
یعنی تا این حد
همه در حال حرف زدن و سر و صدا بودند. سالن آمفیتئاتر مدرسه پر شده بود. آقای ناظم روبروی بچه ها ایستاد:« آقایون لطفاً »
بچه ها همچنان حرف میزدند و میخندیدند.
آقای ناظم پشت بلندگو گفت:« آقایون ساکت لطفاً»
همه ساکت شدند. آقای ناظم صدایش را صاف کرد:« خب! امروز نوبت بچه های کلاس شهید علمداره. فردا دیگه مسابقاتمون تموم میشه.»
همه هورا کشیدند و دست زدند. آقای ناظم دست راستش را بلند کرد:« مسابقهی کلاس شهید علمدار، اطلاعات عمومیه. دو گروه از این کلاس میان اینجا، هر کدوم که برنده شدن فردا با کلاس شهید کاظمی مسابقه میدن»
دوباره سالن شلوغ شد.
آقای ناظم گفت:« دو گروهِ شهید علمدار رو تشویق کنید تا بیان بالا»
همه شروع کردند به دست و سوت زدن.
شاهین با دوستانش بلند شد. دستهایش را مانند برنده ها بالا برد. سرش را خم کرد و دستش را روی سینه گذاشت. به طرف سِن راه افتاد. علی، سعید و دو نفر دیگر هم بلند شدند.
مسابقه شروع شد. یکی از بچه های نهم مسئول خواندن سؤالها بود.
سؤال اول را از گروه شاهین پرسید. شاهین سریع جواب داد. جوابش اشتباه بود. دوستش گفت:« اَه! بذار با هم جواب بدیم. من اینو بلد بودم.»
شاهین گفت:« خودم بلدم. حواسم پرت شد»
سؤال بعدی را از گروه علی پرسید. هیچکس از بچه های داخل سالن صدایش در نمیآمد. بعد از چند لحظه، سعید جواب را داد. جواب درست بود. صدای تشویق کردن بچه ها بلند شد.
سؤال بعدی را از گروه شاهین پرسید. شاهین دوباره زود جواب داد. جواب درست بود. با تشویق بچهها، دوباره بلند شد. دستهایش را بالا برد و خم و راست شد. دوستش گفت:« چرا خودت فقط جواب میدی؟ ما اینجا مترسکیم؟»
شاهین نشست. با خنده گفت:« نه در این حدش ولی یه چیزی تو همین مایه ها»
گروه علی سؤال بعدی را هم بعد از چند لحظه پچپچ کردن، درست جواب داد.»
آقای ناظم گفت:« این سوال آخرتون هست. اگر هر دو درست جواب بدید، باز هم ادامه میدیم. وگرنه مسابقه تمومه.»
سؤال گروه شاهین را پرسید. شاهین زود جواب داد. یکی از بچه های گروهش از جایش بلند شد:« آقا من قبول ندارم. اشتباه گفت. جواب درستش این نیست. نمیذاره ما هم بگیم.»
آقای ناظم گفت:« خودتون باید مشورت کنید. من که نباید بیام اینو بگم. »
شاهین گفت:« نمیخوای تو این گروه باشی خب بفرما.»
دوستش از جایش بلند شد و رفت:« این که گروه نیست. گروهش انفرادیه»
بچه هایی که حرف او را شنیدند، خندیدند. گروه علی سؤال بعدی را هم با همفکری با هم، درست جواب دادند.
شاهین با عصبانیت از جایش بلند شد:« آقا قبول نیست. نور اینجا خیلی بده. تمرکز آدم رو بهم میزنه.»
آقای ناظم خندید:« اونی که تمرکزت رو بهم میزنه، نور نیست. تک رویه»
شاهین با ناراحتی پایین رفت. گروه علی برنده شد. همه به کلاسهایشان برگشتند. توی کلاس، یکی از بچهها، ارنجش را مانند فیلمبردارها به طرف علی گرفت. یکی دیگر، خودکارش را دستش گرفت. روی نیمکت، جلوی علی نشست. خودکارش را جلوی دهانش گرفت:« ببخشید قربان! راز موفقیت شما چیه؟»
خودکارش را جلوی دهان علی گرفت.
علی با خنده یقه اش را صاف کرد. به دوستِ مثلاً فیلمبردارش نگاه کرد:« ضبط میشه؟»
او سرش را تکان داد. علی صدایش را صاف کرد:« ببخشید یه لحظه اجازه بدید مشورت کنیم. »
دوست خبرنگارش گفت:« یعنی تا این حد؟»
همه خندیدند. علی گفت:« بله تا همین حد، شایدم بیشتر. راز موفقیت ما مشورت بود. مشورت مشورت مشورت. من دیگه حرفی ندارم.»
همه خندیدند. معلم وارد کلاس شد. بچه ها سر جایشان نشستند.
🌻سيد رضى (در نهج البلاغه) از حضرت امير (ع) نقل میكند كه آن حضرت فرمود:كسى كه خود رأى باشد نابود میشود، و هر كه با بزرگان مشورت كند در عقل آنها شريك است. و نيز آن حضرت فرمود: كسى كه به رأى خود اكتفا كند خود را به خطر افكنده است.
#خصلتهایشاکلهساز
#العشره2
#خالـقی
زلزله
علی لیست وسایل را بالا گرفت:« بچه ها ببینید! این وسایل رو لازم داریم. »
شاهین با خنده گفت:« داری جهاز جمع میکنی؟»
بچه ها خندیدند. علی ابروهایش را توی هم کرد:« من اینو میزنم روی تابلوی اعلانات. لطفاً هر کدوم رو میتونستید بیارید»
علی رفت پایین و برگه را روی تابلو زد. زنگ تفریح همه پایین رفتند. سعید گفت:« علی برگه رو کجا زدی؟»
علی دستی به سرش کشید:« اِ پس کو؟ همین جا زده بودم.»
شاهین و دوستانش روبروی تابلو ایستاده بودند. شاهین گفت:« لیست جهیزیه رو میخوای؟»
علی و سعید به طرف او برگشتند. علی با ابروهای در هم گفت:« تو برش داشتی؟»
شاهین گفت:« مادر عروس برش داشت. رفت وسایل رو تهیه کنه.»
دوستان شاهین خندیدند. سعید گفت:« عجب آدمی هستیا. برای چی برش داشتی؟»
شاهین شانههایش را بالا انداخت. دستش را روی موهای فرش کشید:« به من چه! افتاده زمین»
علی پایین تابلو را نگاه کرد. برگه ای روی زمین افتاده بود. آن را برداشت. پشت آن یک نقاشی بچهگانه کشیده بودند. یک گل و درخت. شاهین و دوستانش به حیاط رفتند. سعید گفت:« عجب آدم...»
علی وسط حرفش پرید:« ولش کن. دو تا سوزن بده اینو بزنم. »
زنگ آخر دوباره برگه روی تابلو نبود. علی و سعید هر جا را نگاه کردند، آن را پیدا نکردند.
علی چشمش به شاهین افتاد. داشت از مدرسه خارج میشد. بدو بدو به طرف او رفت. نفس زنان گفت:« تو برگه رو برداشتی؟»
شاهین گفت:« لابد یکی لازم داشته برش داشته.» و رفت.
سعید گفت:« حتما کار خودشه.»
علی دوباره به سمت شاهین دوید:« مردم زلزلهزده به اون وسایل نیاز دارن. باید زودتر براشون کمک بفرستن. اگه دستته بده بزنم روی تابلو.»
شاهین دستش را پشت سرش کشید. خندید:« مگه زلزله اومده؟»
سعید با اخم گفت:« تو کلا خوابی یا خودتو به خواب زدی؟ ندیدی اخبار گفت چقدر خرابی داشته و مردم تو وضعیت بدی هستن؟»
شاهین دستش را توی جیبش کرد:« بیا بگیر. من چمیدونم. منو چه به اخبار دیدن.»
لیست را باز کرد. به آن نگاه کرد:« منم میتونم پتو بیارم»و رفت.
سعید به علی نگاه کرد:« چه عجب! کلا از دنیا عقبه.»
علی برگه را توی جیبش گذاشت:« مهم اینه که نصف عقلش سر جاشه. ان شاءاللّه بقیهاش هم درست میشه.»
🌻امام صادق (ع) از رسول خدا (ص) نقل فرموده است: اظهار دوستى نسبت به مردم نصف عقل است.
#خصلتهایشاکلهساز
#العشره2
#خالـقی