خرابکاری
وارد آبدارخانه شد. شاهین با دهان باز سرجایش خشکش زد. علی لبخند زد:« ببند که مگس نره توش!»
شاهین دهانش را بست. دستهایش را پشتش برد. علی از توی قفسه چند ماژیک وایتبرد برداشت و رفت.
بعد از چند دقیقه شاهین در زد و وارد کلاس شد. سر جایش نشست. علی حواسش به حرفهای دبیر معارف بود. شاهین یک تکه کاغذ مچاله شده روی میز علی انداخت. علی به روی خودش نیاورد. معلم، حدیث جدید را روی تخته نوشت. شاهین یک کاغذ دیگر انداخت. علی به او نگاه کرد. شاهین با چشم و دست به کاغذ اشاره کرد.
معلم به شاهین گفت:« مشکلی پیش اومده؟ این کارا چیه میکنی؟»
شاهین دستپاچه از جایش بلند شد:« نه آقا گردنمون گرفته بود. به چپ خمش کردیم. »
معلم گفت:« به نظر میاد بجز گردنت، انگشت و ابروهات هم گرفته!»
بچه ها خندیدند. شاهین لبخند الکی زد:« ببخشید آقا.» نشست سر جایش. علی برگه ها را برداشت.
اولی را باز کرد. نوشته بود:« وای به حالت اگر به کسی بگی. یک شکلک عصبانی و بمب هم کشیده بود.» کاغذ دوم را باز کرد. لحنش ملایمتر شده بود:« به نفعته به کسی نگی!»
علی به شاهین نگاه کرد و نیشخند زد. چیزی روی کاغذ نوشت. تا معلم کتاب را نگاه کرد، آن را روی میز شاهین انداخت.
همان لحظه معلم سرش را بلند کرد:« به به علی آقا! شما هم انگار امروز جاییت گرفته که پرتاب انجام میدی!»
علی رنگش پرید. زود از جایش بلند شد:« نه آقا! ببخشید.»
معلم به یکی از بچه ها گفت از روی درس هفتم بخواند.
از جایش بلند شد. قلب علی تند تند میزد. شاهین کاغذ را توی مشتش گرفت.
معلم کنار میز شاهین ایستاد. بدون اینکه جلب توجه کند، دستش را به طرف شاهین دراز کرد.
علی حواسش به آنها بود. شاهین به او نگاه کرد. سرش را پایین انداخت. مشتش را باز کرد. معلم کاغذ را برداشت و رد شد.
زنگ خورد. بچه ها بلند شدند. معلم به شاهین و علی گفت بمانند. هر دو سرشان پایین بود. کاغذ را باز کرد. به شاهین نگاه کرد:« چرا همچین نوشته ای رو مچاله کردی؟»
شاهین سرش را بلند کرد:« چی آقا؟!»
معلم برگه را به او داد:« آفرین علی آقا. خوبه آدم احادیث رو حفظ و عمل کنه.»
از جایش بلند شد:« ولی سر کلاس جای اینکارا نیست.»
هر دو گفتند:« چشم»
معلم از کلاس بیرون رفت. شاهین کاغذ را باز کرد. نوشته بود:« پیامبر ص فرمود:« از آسایش مؤمن افطار کردن روزه است.»
شاهین توی بازوی علی زد:« چی بهت بگم که حتی نمیدونی داری وسط کلاس نامه نگاری میکنی چی باید بنویسی!»
علی نفس راحتی کشید. سرجایش نشست:« برو خدارو شکر کن اینو نوشتم. وگرنه حتما منفی میگرفتیم.»
شاهین خندید:« خرابکاریات هم مثبته! بعدشم من سحری نخوردم، گرسنهام بود.»
علی خودش را به نشنیدن زد. کتابش را باز کرد و مشغول خواندن شد.
🌻امام صادق (ع) از پدرانش نقل میكند كه: پيامبر (ص) فرمود: سه چيز آسايش مؤمن است: بيدار بودن آخر شب، ديدار دوستان و افطار كردن
روزه.
#خصلتهایشاکلهساز
#العشره2
#خالـقی
راهنمای اخمو
کفشهایش را پوشید:« خداحافظ من رفتم.»
مادر گفت:« نامهی دوستت رو دیدی؟»
علی ابروهایش را بالا برد:« کدوم نامه؟ کجا؟»
مادر گفت:« روی یخچال، برش دار»
علی به ساعت مچیاش نگاه کرد. زود کفشش را درآورد. نامه را از روی یخچال برداشت. روی آن را نگاه کرد:« برسه به دست خودش» خندهاش گرفت. آدرس را خواند. آدرس میثم بود. بدو بدو کفشش را پوشید و بیرون رفت.
سر کلاس نشسته بود. زنگ تفریح خورد. همه از کلاس بیرون رفتند.
علی نامه را از لای کتابش برداشت. به تمبر و نوشتهی روی آن نگاه کرد.
یک مرتبه نامه توی دستش نبود. شاهین گفت:« به به! کدوم انسان اولیهای برات نامه نوشته؟ الان دیگه مگه کسی نامه هم مینویسه؟»
علی از جایش بلند شد. اخم کرد:« بده به من. این چه رفتار زشتیه؟»
شاهین کف یک دستش را جلو آورد. با دست دیگر نامه را توی هوا نگه داشت:« نوشته برسه به دست خودش. حتما منظورش من بودم. مگه نه بچه ها؟»
دوستای شاهین گفتند:« آره حتماً. وگرنه کی با علی کار داره؟»
یکی زد به در:« اینجا چه خبره؟ »
صدای آقای ناظم بود. علی سرش را پایین انداخت. شاهین نامه را روی میز علی گذاشت:« هیچی آقا! میخواستیم بریم توی حیاط»
بچه ها توی حیاط رفتند. علی نفس راحتی کشید. نامه را باز کرد. بعد از کلی سلام و احوالپرسی نوشته بود:« جات خالی رفته بودیم بیستون. یه راهنما همراهمون بود. جوری اخم کرده بود، هر لحظه فکر میکردم الان میخواد یکی رو بزنه. ولی وقتی باهاش هم صحبت شدیم، خیلی مهربون بود. یاد اکبر افتادم که تازه به کلاسمون اومده بود. کلا اینجا خیلی یاد خاطراتم با شما میفتم. بجای همتون توی این هوای باصفا نفس میکشم... »
بچه ها یکی یکی وارد کلاس شدند. علی نامه را بست و توی کیفش گذاشت.
🌻امام باقر يا امام صادق (ع) فرمودند: اخم كردن بر مردم باعث دشمنى است.
#خصلتهایشاکلهساز
#العشره2
#خالـقی
واقعیش قشنگه
شاهین و دوستانش وارد کلاس شدند. شاهین کیفش را روی نیمکت پرت کرد:« اون قسمتو دیدین؟ یه جوری اون مَرده رو بالای سرش چرخوند انگار داره بشقاب میچرخونه...»
علی لبخند زد. شاهین با اخم گفت:« چیه؟ کجاش خنده داره؟»
علی شانههایش را بالا انداخت:« من به تو چیکار دارم؟ دلم خواست لبخند بزنم.»
شاهین زد روی میز علی:« نه! یه چیزی هست! البته حق داری! همش سرت توی کتابه. وقت نداری فیلم ببینی»
علی سرش را بلند کرد:« فیلم که میبینم ولی واقعی باشه بیشتر برام جذابه تا این چیزا!»
سعید گفت:« واقعی چیه؟ مگه داریم؟»
علی به او نگاه کرد:« اینایی که شاهین میگه که تخیله. ولی واقعیش میشه یه چیزی مثل جنگ امیرالمومنین ع با عمربن عبدود. یا بلند کردن در خیبر که چند تن وزنش بوده.»
شاهین گفت:« حالا هر چی! دیگه هم الکی لبخند نزن.»
علی به سعید گفت:« راستی امروز مسجد کمک لازم دارن. اگه تونستی بیا!»
سعید گفت:« چیکار دارن؟»
شاهین وسط حرفش پرید:« هیچی دیگه! قراره یا بار کشی کنی یا جارو کشی.»
دوستان شاهین خندیدند. علی گفت:« بستگی به دید آدم داره. یا میخوان برای فقرا بستهی کمکی ببرن یا قراره مسجد رو تمیز کنیم ...»
شاهین خندید:« همون دیگه»
بعد از ظهر علی و سعید برای کمک به مسجد رفتند. در حال بستهبندی وسایل بودند. علی چشمش به شاهین افتاد. شاهین جلو رفت:« فکر اشتباهی به سرتون نزنه. نیومدم بار بری یا جارو زنی...»
علی وسط حرفش پرید:« ما که چیزی نپرسیدیم.»
شاهین دستش را پشت سرش کشید. موهای فرفری اش را بالا زد:« گفتم که گفته باشم. فقط با کسی کار داشتم که اومدم.»
علی و سعید آهسته خندیدند. شاهین رفت. علی گفت:« بچهی خوبیه ها»
سعید چشمش گرد شد:« آره خب! اگه همهی اذیتهاش رو بذاریم کنار، بچهی خوبیه.»
هر دو خندیدند.
شاهین به طرف آنها برگشت. دو تا انگشت اشاره و کناری را به سمت چشم خودش و بعد به طرف آنها گرفت. سعید گفت:« میگه حواسم بهتون هست اگه به من بخندید. »
🌻خيثمه گويد: امام صادق (ع) به من فرمود: به دوستان ما سلام برسان، و آنها را به تقواى الهى سفارش كن، ثروتمندشان از فقير، و نيرومندشان
از ضعيف ديدار كند، و زنده آنها در تشييع جنازه مردگان حاضر و به خانه هاى يك ديگر رفت و آمد نمايند، زيرا ملاقات كردنشان باعث زنده ماندن
فضايل ما، و امور دين است. سپس فرمود: خدا رحمت كند بنده اى را كه فضايل ما و احكام مربوط به دين را زنده نگه دارد.
#خصلتهایشاکلهساز
#العشره2
#خالـقی
یادِ آخرت
علی انشایش را خواند. معلم گفت:« خیلی
خوب بود. راستی از میثم چه خبر؟»
_:« ممنون خوبه. شاید دوباره بتونه برگرده.»
معلم سرش را تکان داد:« خوبه. بچه ی خوبی بود.» به علی اشاره کرد که بنشیند. به بچه ها نگاه کرد:« شما هم یادتون باشه دوستان خوبی انتخاب کنید. خیلی مهمه»
زنگ تفریح خورد. شاهین و دوستانش جلوی میز علی ایستادند. شاهین با خنده گفت:« اتفاقا منم تو رو میبینم یاد آخرت میفتم.»
علی از جایش بلند شد. لبخند زد:« خوبه دیگه!»
شاهین به طرف حیاط رفت:« آره خب! ولی بیشتر یاد عذابش میفتم.» دوستان شاهین خندیدند.
زنگ بعد ورزش داشتند. همه وارد سالن فوتبال شدند. این هفته نوبت کلاس آنها بود که به سالن برود.
معلم سوت بازی را زد. توپ زیر پای شاهین بود. توپ را پاس داد. پایش پیچ خورد. روی زمین افتاد. صدای فریادش بلند شد.
همه دورش جمع شدند. معلم اهسته شروع به مالیدن پای شاهین کرد.
پایش ورم کرد. با خانهی آنها تماس گرفتند. کسی گوشی را برنداشت. شاهین خیلی درد داشت. به معلم گفت:« خودم میتونم برم.»
به دفتر مدرسه اطلاع دادند. دوستان شاهین در حال فوتبال بازی کردن بودند.
علی کیف شاهین را برداشت:« بیا من و سعید میبریمت خونه.»
شاهین ابروهایش را توی هم کرد:« لازم نیست، خودم میرم»
پای راستش را روی زمین گذاشت. از درد رنگش سفید شد. علی کیف شاهین را روی کول خودش انداخت. زیر بغل شاهین را گرفت:« خودم بهتر میدونم چیکار کنم.»
سعید خواست طرف دیگر را بگیرد. شاهین گفت:« نمیخواد. خودم میتونم »
سعید شانهاش را بالا انداخت:« باشه خودت بتون. علی زود برگرد تا بازی تموم نشده»
علی از معلم اجازه گرفت و همراه شاهین رفت.
بدون حرف راه میرفتند. شاهین گفت:« اینکار رو میکنی که اذیتت نکنم؟!»
علی خندید:« مگه ازت میترسم؟»
شاهین شانهاش را بالا انداخت:« چمیدونم. پس برای چی اینجوری میکنی؟»
علی گفت:« کمک کردن مگه اشکالی داره؟»
شاهین لبش را پیچ داد:« بهر حال فکر نکن که ...» بلند آخ گفت. علی گفت:« بجای حرف زدن حواست به راه رفتنت باشه.»
شاهین دیگر حرفی نزد. علی شاهین را توی خانه شان گذاشت و خداحافظی کرد.
شاهین گفت:« بابت حرف امروزم ...» حرفش را نصفه گذاشت. علی گفت:« چه حرفی؟»
شاهین سرش را به بالا تکان داد:« هیچی! تو رو میبینم یاد همه چی میفتم.»
علی لبخند زد:« امیدوارم یاد چیزای خوب بیفتی.»
خداحافظی کرد و رفت.
🌻ابن عباس گويد: از رسول خدا (ص) سؤال شد: بهترين همنشين كيست؟ فرمود: كسى كه ديدار او شما را به ياد خدا، و گفتار او عمل شما را
زياد، و عمل او شما را به ياد آخرت بيندازد.
#خصلتهایشاکلهساز
#العشره2
#خالـقی
گروه دو نفره
وارد سالن ورزشی شدند. علی و سعید روی نیمکتها نشستند. ناظم وارد شد. همه ساکت شدند:« خودتون تمرین کنید تا معلمتون بیاد»
شاهین لباس ورزشیاش را عوض کرد. کیفش را کنار دیوار پرت کرد. به علی نگاه کرد:« آخی تنها موندی؟ بیا بریم با ما بازی کن.»
علی لبخند زد. سعید ابروهایش را بالا برد:« منو نمیبینی؟ من کنارش نشستم. تنها نیست. ممنون خودت برو.»
شاهین خندید:« بالاخره دوست جونش رفته دیگه. بهر حال اگه خواستی بیا. ما گروه خوبی هستیم.»
دوید و رفت. سعید با ابروهای در هم گفت:« گروه خوب رو نگاه کن. »
علی به دوستان شاهین نگاه کرد. یکی از آنها بالای بارفیکس مانده بود. داد زد:« کجایید؟ مگه نگفتم نمیتونم؟»
یکی دیگه گفت:« یکم اون بالا بمون تا ترست بریزه. اگه بیفتی میگیریمت.»
شاهین گفت:« بپر! میله رو ول کن و بپر.»
پسری که دستش را به بارفیکس گرفته بود، داد زد:« فاصلهاش زیاده. دستم درد گرفت. بیاید منو بگیرید.»
هر سه تایی که پایین بودند گفتند:« بپر بپر »
پسر پرید. همه عقب رفتند. محکم روی زمین افتاد.
سعید خندید:« چه گروه خوبی. بچه رو پوکوندن»
علی لبخند زد:« بهتره تنها باشیم. خودمون دو تا هم یه گروهیم دیگه. پاشو بریم بدویم»
هر دو با هم دور سالن دویدند. دوست شاهین دستش را به پایش گرفت و داد زد:« واای پام. شکسته . درد میکنه»
علی و سعید پیش آنها رفتند. علی گفت:« چرا اینجوری کردین؟»
شاهین شانه اش را بالا انداخت:« به ما چه!»
سعید با اخم گفت:« مگه شما نبودین گفتین بپر؟»
دوستان شاهین گفتند:« میخواست نپره!»
علی پای او را نگاه کرد. شاهین گفت:« ببخشید دکتر! زنده میمونه؟»
بچه ها خندیدند. سعید گفت:« خیلی بیمزه ای! کمکهای اولیه بلده. بذار ببینیم شکسته یا نه؟»
علی بلند شد:« ضرب دیده! بلندش کنید ببرید دفتر»
شاهین گفت:« ای بابا! چه نازک نارنجی بود ما نمیدونستیم. بچهها بلندش کنید»
همه پراکنده شدند. معلم ورزش وارد سالن شد. پای او را دید. یکی از دوستان شاهین گفت:« آقا تقصیر ما نبود. بچه ها گفتن بپر بپر. »
سعید چشمش گرد شد. دستش را مشت کرد:« شیطونه میگه!»
علی گفت« ولش کن بیا بریم بدویم.»
🌻امام محمد باقر (ع) فرمود: به چهار شخص نزديك مشو و دوستى مكن:
نادان، بخيل، ترسو و دروغگو،
اما نادان میخواهد به تو سود برساند ولى ضرر میزند، اما بخيل چيزى از تو میگيرد ولى چيزى به تو نمیدهد، اما
ترسو از تو و از پدر و مادر خويش میگريزد، اما دروغگو راست میگويد ولى كسى سخن او را تصديق نمیكند.
#خصلتهایشاکلهساز
#العشره2
#خالـقی
اعتراف
پسر بچه با گریه گفت:« این مال منه! مال خودمه...» بلندتر گریه کرد.
علی و سعید روی نیمکت پارک نشسته بودند. با دیدن شاهین از جایشان بلند شدند. شاهین چشمش گرد شد:« من ازش نگرفتم. اصلا من چمیدونستم ...»
علی سرش را پایین انداخت:« سعید بیا بریم.»
از آنجا دور شدند. روز بعد شاهین با اخم وارد کلاس شد. کیفش را روی میزش پرت کرد و نشست. دوستش گفت:« چی شده؟ »
شاهین جواب نداد. تا آخر کلاس همچنان با اخم نشسته بود. زنگ تفریح خورد. همه بلند شدند. شاهین از جایش تکان نخورد. دوستانش دورش جمع شدند. یکی گفت:« کشتیهات غرق شده؟ »
شاهین داد زد:« چیزیم نیست. برید بیرون حوصله ندارم.»
علی و سعید هم بلند شدند. به طرف حیاط راه افتادند.
شاهین داد زد:« علی »
علی به حرف زدنش با سعید ادامه داد. شاهین از جایش بلند شد. به طرف علی رفت. آرنج او را کشید:« با تو بودما.»
بچه ها با چشمهای گرد شده به او نگاه کردند.
شاهین داد زد:« برید دیگه.»
سعید ایستاد. علی گفت:« برو الان میام»
علی به او نگاه کرد:« چیه؟»
شاهین گفت:« هر چقدر هم نادون باشم، بازم توپ بچه کوچولوها رو برنمیدارم.»
علی شانههایش را بالا انداخت:« خب!»
شاهین ابروهایش را بیشتر توی هم کرد:« خب چیه؟ میگم من دیشب توپ اون بچه رو نگرفتم. داشتم رد میشدم. دیدم کنار جدول افتاده. زیر پام گرفتم. همین. که یهویی با مامانش ...»
علی وسط حرف شاهین پرید. با خنده گفت:« اینا رو چرا به من میگی؟ من نه پدر روحانی هستم نه امروز یکشنبه است که داری اعتراف میکنی!...»
شاهین داد زد:« مسخره بازی در نیار. میگم من فقط اونو دیدم »
علی لبخندش را جمع کرد:« بهر حال به چیزی که مال تو نبوده دست زدی. بعدشم اون بچه فکر کرد تو عمداً...»
شاهین سر جایش نشست:« نمیدونستم مال کسیه. گفتم لابد انداختنش و رفتن. خیلی وقتها اینکارو میکنن»
علی گفت:« به من ربطی نداره. ولی مال تو نبود پس نباید برش میداشتی که بهت تهمت بزنن.»
علی توی حیاط رفت. شاهین تا آخر آن روز با کسی حرف نزد.
بعد از ظهر علی برای خرید کردن، از خانه بیرون رفت. شاهین با یک پلاستیک پر از توپ وارد پارک شد. پارک روبروی خانهی علی بود. علی با تعجب به شاهین نگاه کرد. شاهین او را ندید. توپها را توی زمین بازی ریخت:« بچه ها بیاید بازی کنید.»
چند تا از بچه ها با جیغ و هورا به طرف توپها دویدند.
علی لبخند زد و دور شد.
🌻امام باقر (ع) از پدر بزرگوارش نقل كرده است كه حضرت امير (ع) فرمود: شخصى كه خودش را در معرض تهمت قرار دهد نبايد كسانى را كه به او بد گمان میشوند ملامت كند.
#خصلتهایشاکلهساز
#العشره2
#خالـقی
عروسک پارچهای
سعید و علی از بین نیمکتها رد شدند. شاهین پایش را جلوی پای سعید گذاشت. سعید تعادلش را از دست داد. محکم با سر روی نیمکت جلویی افتاد.
شاهین خندید:« همه مراقب باشن شصت پاشون توی چشمشون نره»
بچه ها خندیدند. سعید از جایش بلند شد. دستش را روی پیشانیاش گذاشت. علی با نگرانی گفت:« چی شده؟ ببینم!»
خون از بین انگشت سعید بیرون زد. شاهین رنگش پرید:« ببینم!»
علی سریع سعید را به دفتر برد. شاهین با چشم های گرد شده سر جایش نشست. آرنجش را روی میز گذاشت. سرش را به دستانش تکیه داد. آهسته گفت:« ای بابا! اینم که مثل عروسک پارچهای میمونه. سریع کوکش از هم باز شد.»
آقای ناظم به همراه علی، سعید را به درمانگاه بردند. سر سعید ۱۱ تا بخیه خورد. توی درمانگاه منتظر بابای سعید نشسته بودند. علی گفت:« حالت خوبه؟»
سعید دراز کشیده بود. سرم، قطره قطره وارد بدنش میشد:« آره »
علی گفت:« چرا افتادی؟»
سعید آهسته گفت:« شاهین جفت پا انداخت. نمیبخشمش»
علی به تخت نزدیکتر شد:« دیروز رفتم خیاطی پدربزرگم. داشت تو وقت استراحتش برای مامان بزرگم لباس میدوخت.»
سعید به علی نگاه کرد:« خب. کجاش عجیبه؟ بابابزرگت خیاطه دیگه»
علی لبخند زد:« دیدم داره جادکمه ها رو میشکافه. گفتم چرا میشکافید؟ گفت اول جادکمه زدم، بعد پشیمون شدم. زیپ بزنم راحتتره براش. به من گفت به جایِ جادکمه ها نگاه کن. خیلی خوب شکافته شدن ولی دقت که بکنی هنوز معلومه.»
نگاه کردم گفتم:« بله درسته»
بابابزرگم گفت:« مثل ببخشید میمونه»
گفتم:« چطور!؟»
گفت:« وقتی اشتباه میکنی و ببخشید میگی، طرف شاید ببخشه ولی بازم اثرش باقیه براش. پس حواستو جمع کن اشتباه نکنی»
سعید لبخند زد:« چه مثال جالبی! حالا چرا اینو گفتی؟»
علی گفت:« امیدوارم جای اشتباه شاهین روی پیشونیت نمونه ولی اگه ببخشید گفت ببخشی بهتره که اگه تو هم یه وقت اشتباه کردی طرفت ببخشه.»
سعید سکوت کرد. بابای سعید رسید. علی و آقای ناظم به مدرسه برگشتند. سعید هم به خانه رفت.
روز بعد سعید با سرِ پانسمان شده وارد کلاس شد. شاهین پایش را داخل نیمکتش برد. از جایش بلند شد. سرش را پایین انداخت. جلوی همه بلند گفت:« ببخشید! فکر نمیکردم انقدر شل ... یعنی فکر نمیکردم اینجوری بشه!»
سعید به علی نگاه کرد:« باشه.»
شاهین سرش را بلند کرد. با لبخند محکم به شانهی سعید زد:« یعنی کلا مثل عروسک پارچه ای ...» حرفش را قطع کرد:« ببخشید یعنی حرف نداری»
معلم وارد کلاس شد. همه نشستند.
🌻ابو هريره گويد: از رسول خدا (ص) شنيدم كه میفرمود: از خردمند راهنمايى بخواهيد، و از او نافرمانى نكنيد كه پشيمان میشويد
#خصلتهایشاکلهساز
#العشره2
#خالـقی
یعنی تا این حد
همه در حال حرف زدن و سر و صدا بودند. سالن آمفیتئاتر مدرسه پر شده بود. آقای ناظم روبروی بچه ها ایستاد:« آقایون لطفاً »
بچه ها همچنان حرف میزدند و میخندیدند.
آقای ناظم پشت بلندگو گفت:« آقایون ساکت لطفاً»
همه ساکت شدند. آقای ناظم صدایش را صاف کرد:« خب! امروز نوبت بچه های کلاس شهید علمداره. فردا دیگه مسابقاتمون تموم میشه.»
همه هورا کشیدند و دست زدند. آقای ناظم دست راستش را بلند کرد:« مسابقهی کلاس شهید علمدار، اطلاعات عمومیه. دو گروه از این کلاس میان اینجا، هر کدوم که برنده شدن فردا با کلاس شهید کاظمی مسابقه میدن»
دوباره سالن شلوغ شد.
آقای ناظم گفت:« دو گروهِ شهید علمدار رو تشویق کنید تا بیان بالا»
همه شروع کردند به دست و سوت زدن.
شاهین با دوستانش بلند شد. دستهایش را مانند برنده ها بالا برد. سرش را خم کرد و دستش را روی سینه گذاشت. به طرف سِن راه افتاد. علی، سعید و دو نفر دیگر هم بلند شدند.
مسابقه شروع شد. یکی از بچه های نهم مسئول خواندن سؤالها بود.
سؤال اول را از گروه شاهین پرسید. شاهین سریع جواب داد. جوابش اشتباه بود. دوستش گفت:« اَه! بذار با هم جواب بدیم. من اینو بلد بودم.»
شاهین گفت:« خودم بلدم. حواسم پرت شد»
سؤال بعدی را از گروه علی پرسید. هیچکس از بچه های داخل سالن صدایش در نمیآمد. بعد از چند لحظه، سعید جواب را داد. جواب درست بود. صدای تشویق کردن بچه ها بلند شد.
سؤال بعدی را از گروه شاهین پرسید. شاهین دوباره زود جواب داد. جواب درست بود. با تشویق بچهها، دوباره بلند شد. دستهایش را بالا برد و خم و راست شد. دوستش گفت:« چرا خودت فقط جواب میدی؟ ما اینجا مترسکیم؟»
شاهین نشست. با خنده گفت:« نه در این حدش ولی یه چیزی تو همین مایه ها»
گروه علی سؤال بعدی را هم بعد از چند لحظه پچپچ کردن، درست جواب داد.»
آقای ناظم گفت:« این سوال آخرتون هست. اگر هر دو درست جواب بدید، باز هم ادامه میدیم. وگرنه مسابقه تمومه.»
سؤال گروه شاهین را پرسید. شاهین زود جواب داد. یکی از بچه های گروهش از جایش بلند شد:« آقا من قبول ندارم. اشتباه گفت. جواب درستش این نیست. نمیذاره ما هم بگیم.»
آقای ناظم گفت:« خودتون باید مشورت کنید. من که نباید بیام اینو بگم. »
شاهین گفت:« نمیخوای تو این گروه باشی خب بفرما.»
دوستش از جایش بلند شد و رفت:« این که گروه نیست. گروهش انفرادیه»
بچه هایی که حرف او را شنیدند، خندیدند. گروه علی سؤال بعدی را هم با همفکری با هم، درست جواب دادند.
شاهین با عصبانیت از جایش بلند شد:« آقا قبول نیست. نور اینجا خیلی بده. تمرکز آدم رو بهم میزنه.»
آقای ناظم خندید:« اونی که تمرکزت رو بهم میزنه، نور نیست. تک رویه»
شاهین با ناراحتی پایین رفت. گروه علی برنده شد. همه به کلاسهایشان برگشتند. توی کلاس، یکی از بچهها، ارنجش را مانند فیلمبردارها به طرف علی گرفت. یکی دیگر، خودکارش را دستش گرفت. روی نیمکت، جلوی علی نشست. خودکارش را جلوی دهانش گرفت:« ببخشید قربان! راز موفقیت شما چیه؟»
خودکارش را جلوی دهان علی گرفت.
علی با خنده یقه اش را صاف کرد. به دوستِ مثلاً فیلمبردارش نگاه کرد:« ضبط میشه؟»
او سرش را تکان داد. علی صدایش را صاف کرد:« ببخشید یه لحظه اجازه بدید مشورت کنیم. »
دوست خبرنگارش گفت:« یعنی تا این حد؟»
همه خندیدند. علی گفت:« بله تا همین حد، شایدم بیشتر. راز موفقیت ما مشورت بود. مشورت مشورت مشورت. من دیگه حرفی ندارم.»
همه خندیدند. معلم وارد کلاس شد. بچه ها سر جایشان نشستند.
🌻سيد رضى (در نهج البلاغه) از حضرت امير (ع) نقل میكند كه آن حضرت فرمود:كسى كه خود رأى باشد نابود میشود، و هر كه با بزرگان مشورت كند در عقل آنها شريك است. و نيز آن حضرت فرمود: كسى كه به رأى خود اكتفا كند خود را به خطر افكنده است.
#خصلتهایشاکلهساز
#العشره2
#خالـقی
زلزله
علی لیست وسایل را بالا گرفت:« بچه ها ببینید! این وسایل رو لازم داریم. »
شاهین با خنده گفت:« داری جهاز جمع میکنی؟»
بچه ها خندیدند. علی ابروهایش را توی هم کرد:« من اینو میزنم روی تابلوی اعلانات. لطفاً هر کدوم رو میتونستید بیارید»
علی رفت پایین و برگه را روی تابلو زد. زنگ تفریح همه پایین رفتند. سعید گفت:« علی برگه رو کجا زدی؟»
علی دستی به سرش کشید:« اِ پس کو؟ همین جا زده بودم.»
شاهین و دوستانش روبروی تابلو ایستاده بودند. شاهین گفت:« لیست جهیزیه رو میخوای؟»
علی و سعید به طرف او برگشتند. علی با ابروهای در هم گفت:« تو برش داشتی؟»
شاهین گفت:« مادر عروس برش داشت. رفت وسایل رو تهیه کنه.»
دوستان شاهین خندیدند. سعید گفت:« عجب آدمی هستیا. برای چی برش داشتی؟»
شاهین شانههایش را بالا انداخت. دستش را روی موهای فرش کشید:« به من چه! افتاده زمین»
علی پایین تابلو را نگاه کرد. برگه ای روی زمین افتاده بود. آن را برداشت. پشت آن یک نقاشی بچهگانه کشیده بودند. یک گل و درخت. شاهین و دوستانش به حیاط رفتند. سعید گفت:« عجب آدم...»
علی وسط حرفش پرید:« ولش کن. دو تا سوزن بده اینو بزنم. »
زنگ آخر دوباره برگه روی تابلو نبود. علی و سعید هر جا را نگاه کردند، آن را پیدا نکردند.
علی چشمش به شاهین افتاد. داشت از مدرسه خارج میشد. بدو بدو به طرف او رفت. نفس زنان گفت:« تو برگه رو برداشتی؟»
شاهین گفت:« لابد یکی لازم داشته برش داشته.» و رفت.
سعید گفت:« حتما کار خودشه.»
علی دوباره به سمت شاهین دوید:« مردم زلزلهزده به اون وسایل نیاز دارن. باید زودتر براشون کمک بفرستن. اگه دستته بده بزنم روی تابلو.»
شاهین دستش را پشت سرش کشید. خندید:« مگه زلزله اومده؟»
سعید با اخم گفت:« تو کلا خوابی یا خودتو به خواب زدی؟ ندیدی اخبار گفت چقدر خرابی داشته و مردم تو وضعیت بدی هستن؟»
شاهین دستش را توی جیبش کرد:« بیا بگیر. من چمیدونم. منو چه به اخبار دیدن.»
لیست را باز کرد. به آن نگاه کرد:« منم میتونم پتو بیارم»و رفت.
سعید به علی نگاه کرد:« چه عجب! کلا از دنیا عقبه.»
علی برگه را توی جیبش گذاشت:« مهم اینه که نصف عقلش سر جاشه. ان شاءاللّه بقیهاش هم درست میشه.»
🌻امام صادق (ع) از رسول خدا (ص) نقل فرموده است: اظهار دوستى نسبت به مردم نصف عقل است.
#خصلتهایشاکلهساز
#العشره2
#خالـقی
شمع را فوت کن
کتاب ریاضی را باز کرد. پاکت نامه را لای کتاب گذاشت. بچه ها یکی یکی وارد کلاس شدند. علی از جایش بلند شد. از کلاس بیرون رفت. شاهین سریع کتاب سعید را باز کرد. نامهای که علی گذاشته بود را برداشت. کتاب را سر جایش گذاشت. بعد از پایان کلاس علی به سعید گفت:« لای کتابت چیزی بود!»
سعید کتابش را توی کیفش گذاشت:« حتماً برگهی امتحانم بود. پریروز گذاشتم لای کتابم. »
علی شانههایش را بالا انداخت:« باشه»
روز بعد همه سر کلاس نشستند. علی به سعید نگاه کرد:« چه خبر؟»
سعید ابروهایش را بالا برد:« از چی چه خبر؟»
علی نفس عمیقی کشید:« کلا!»
سعید کمی فکر کرد:« امروز تولدمه. دیگه زیادی بزرگ شدم، جشن تولد نمیگیرم. چیه مثل بچه ها شمع فوت کنی.»
علی خندید:« مگه چیه؟ حالا چون بزرگ شدی فوت کردن زشته؟»
سعید دستش را روی موهای صافش کشید:« خب کار بچه هاس. من خوشم نمیاد.»
علی دستهایش را روی میز گذاشت:« پس تو نفست رو حبس کن نمیخوای فوت کنی»
هر دو خندیدند. علی به کتاب سعید نگاه کرد:« کتاب ریاضی رو نیاوردی؟»
سعید دفتر و کتابش را روی میز گذاشت. چشمش گرد شد. زود پرسید:« امروز مگه ریاضی داریم؟»
علی کتابش را درآورد:« نه! همین جوری پرسیدم.»
معلم وارد کلاس شد. علی با خودش گفت:« پس چرا چیزی نمیگه؟»
وسط درس، شاهین یک تکه کاغذ مچاله شده روی میز علی انداخت. علی مشغول نوشتن بود. سعید کاغذ را برداشت. آن را باز کرد:« نامهی فدایت شوم زیر میزه»
سعید به او نگاه کرد. شاهین لبخند الکی زد. دندانهایش را به او نشان داد. سعید دستش را زیر میز برد. به شاهین نگاه کرد. دست راستش را روی هوا چرخاند. شاهین با ابروها به زیر میز اشاره کرد. سعید سرش را خم کرد. زیر میز را نگاه کرد. معلم بلند گفت:« آقای رسولی چیزی گم کردین بیام کمک!»
بچه ها خندیدند. سعید سرش را بلند کرد:« نه ببخشید.»
علی به او نگاه کرد. معلم گفت:« پس حواسا به من باشه.»
سعید پاکت نامه را دید. قسمت بالای جامیزی چسبیده بود. به معلم نگاه کرد. با دستش پاکت را از زیر میز کَند. آن را لای کتابش گذاشت.
زنگ تفریح خورد. علی گفت:« من زود میرم پایین کار دارم. تو هم بیا»
سعید سرش را به نشانهی تأیید کج کرد. شاهین جلوی میز آنها ایستاد. سعید گفت:« این چیه؟»
شاهین خندید:« اینو رفیق شفیقت برات نوشته.» سعید ابروهایش را بالا برد:« دست تو چیکار میکرد؟»
شاهین گفت:« فکر کن من پستچی ام.» خندید و رفت.
سعید نامه را باز کرد. علی نفس زنان کنار میز ایستاد:« پس چرا نمیای؟» چشمش به نامهاش افتاد:« اینو الان میخونی؟»
سعید سرش را بلند کرد:« الان به دستم رسید. خیلی قشنگه. ممنون که تولدم یادت بود. راستش جا خوردم.»
علی گفت:« مگه پست کردم که الان به دستت رسید؟»
سعید از جایش بلند شد. علی را بغل کرد:« نامه نگاریت هم مثل خودت تَکه!»
علی هم او را بغل کرد. خندید:« حالا خجالتم نده. فقط خواستم بدونی همیشه به یادتم.»
سعید گفت:« حالا از کجا متوجه شدی؟ یا شایدم یادت مونده از پارسال؟ اصلا مگه من گفته بودم؟»
علی خندید:« مثل بچه ها همش سؤال میکنی. بهتره امسال هم بری شمعت رو فوت کنی!»
هر دو خندیدند.
🌻امام صادق (ع) فرمود: زمانى كه كسى را دوست دارى او را از اين امر با خبر كن، زيرا باعث استوارى محبت بين شما میگردد.
#خصلتهایشاکلهساز
#العشره2
#خالـقی
مثلِ ماهی
همه سر صف ایستاده بودند. شاهین پشت سر علی ایستاد. نفس زنان گفت:« مَ... گه ... مَ....گه... تو ... رو ... صدا نمیزنم؟»
علی برگشت:« سلام »
شاهین اخم کرد:« سلام چیه؟ مگه تو رو صدا نزدم؟»
علی شانههایش را بالا انداخت و برگشت.
شاهین دستش را روی شانه ی علی گذاشت. او را به طرف خودش برگرداند. نفس عمیقی کشید:« میگم مگه من تو رو صدا نمیزدم؟ چرا نگاه نکردی؟»
آقای ناظم از پشت روی شانهی شاهین زد:« یکی داره اون بالا حرف میزنه. فعلا حواست اونجا باشه»
شاهین صاف ایستاد:« بله بله حواسم هست. »
آقای ناظم رد شد. شاهین آهسته گفت:« دارم برات.»
آقای ناظم برگشت. شاهین گفت:« برای علی چیزی دارم»
آقای ناظم رفت. همه وارد کلاس شدند.
شاهین جلوی میز علی ایستاد:« چرا جواب نمیدی؟ اینهمه صدات زدم نشنیدی؟»
علی به او نگاه کرد:« منم گفتم سلام »
شاهین روی نیمکت خودش نشست:« یه بار دیگه سلام کنی ...»
معلم وارد کلاس شد. همه بلند شدند. شاهین حرفش را قطع کرد.
وسط کلاس شاهین کاغذی را روی میز علی انداخت. سعید گفت:« این باز شروع کرد»
علی بدون اینکه کاغذ را بردارد، گفت:« ولش کن. دوباره شر میشه »
تا آخر کلاس، شاهین پنج تا کاغذ مچاله شده ی دیگر هم روی میز علی پرت کرد. علی و سعید آنها را باز نکردند.
زنگ تفریح خورد. شاهین بلند گفت:« نمیبینید کاغذا رو؟»
سعید گفت:« چیه هی چیز پرت میکنی؟»
شاهین خندید:« برای علی بود. حالا بازشون کن»
علی به او نگاه کرد. کاغذها را برداشت. یکی یکی آنها را باز کرد. روی هر کدام نوشته بود سلام و یک شکلک کشیده بود. علی لبخند زد:« خب که چی؟»
شاهین گفت:« دیدم عشق سلام کردن داری برات فرستادم. »
علی گفت:« حالا چیکار داشتی که اینهمه صدام زدی؟»
شاهین با لبخند گفت:« آهان حالا شد.»
دستش را زیر چانه اش کشید:« چیکارت داشتم؟» چیزی یادش نیامد.
دستش را روی سرش کشید:« ای بابا! هی سلام سلام آخر یادم رفت»
علی شانههایش را بالا انداخت:« اول سلام بعدش کلام.»
شاهین از جایش بلند شد. دستهایش را پشتش گرفت. کمی در عرض کلاس راه رفت:« عجبا! چی میخواستم بگم؟ هی سلام سلام»
بچه ها وارد کلاس شدند. شاهین به دوستش گفت:« تو یادت نمیاد من با علی چیکار داشتم؟»
دوستش گفت:« نه! لابد میخواستی سلام کنی»
علی لبخند زد:« دفعهی دیگه اول سلام کن تا منم جوابت رو بدم ماهی جون.»
🌻امام صادق (ع) نقل كرده است كه رسول خدا (ص) فرمود: كسى كه قبل از سلام كردن سخن آغاز كند به او پاسخ ندهيد.
#خصلتهایشاکلهساز
#العشره2
#خالـقی
فقط واجبات
بچه ها سر کلاس نشسته بودند. دبیر معارف در حال گفتن چند نمونه از واجبات بود. شاهین بلند شد:« آقا اجازه! جواب سلام هم واجبه. ولی خودش نه»
معلم لبخند زد:« بله سلام مستحبه جوابش واجبه»
شاهین به علی نگاه کرد:« بفرما. شنیدی دیگه!»
علی سرش را تکان تکان داد:« از دست تو»
روز بعد همه برای برنامهی صبحگاهی توی صف ایستاده بودند. شاهین پشت سر علی ایستاد:« علیک سلام»
علی پشت سرش را نگاه کرد:« این دیگه چجورشه؟ الان من باید بگم سلام؟»
شاهین نیشخند زد:« آره دیگه. من اونی که واجب بود رو انجام دادم.»
علی خندید:« همه چی رو سر و ته میگیری؟ »
شاهین دستش را روی موهای وزوزیاش کشید:« من بچهی خوبی هستم. واجبات رو درست انجام میدم.»
علی لبخند زد:« پس برای نماز تو نمازخونه میبینمت»
🌻امام جعفر صادق (ع) نقل كرده است كه رسول خدا (ص) فرمود: سلام كردن مستحب، و پاسخ آن واجب است.
#خصلتهایشاکلهساز
#العشره2
#خالـقی