📃 برشی از کتاب:
تابستان سوم فرا رسيد. هوا داغ بود. شبها از گرما خوابم نميبرد. حياط و بهار خواب نداشتم. اتاقم در وسط شهر بود. بساط تهويه به تهران نرسيده بود. شايد هنوز اختراع نشده بود. خيس عرق ميشدم. پيوسته به ياد ايل و تبار بودم. روزي نبود كه به فكر ييلاق نباشم و شبي نبود كه آن آب و هواي بهشتي را در خواب نبينم. در ايل چادر داشتم. در شهر خانه نداشتم. در ايل اسبسواري داشتم. در شهر ماشين نداشتم. در ايل حرمت و آسايش و كس و كار داشتم. در شهر آرام و قرار و غمخوار و اندوهگسار نداشتم.
📚 #بخارای_من_ایل_من
👤 #محمد_بهمن_بیگی
#کتاب_برش
عضو شوید👇
https://eitaa.com/joinchat/1527841182C8c7fb5d5a7
📃 برشی از کتاب:
من در یک سیاه چادر به دنیا آمدم. روز تولدم، یک مادیانی را دور از کرهء شیری نگاه داشتند تا شیهه بکشد. در آن ایام، اجنه و شیاطین از شیهه اسب وحشت داشتند!
هنگامی که به دنیا آمدم و معلوم شد که بحمدالله پسرم و دختر نیستم پدرم تیر تفنگ به هوا انداخت.
من زندگانی را در چادر با تیر تفنگ و شیهه اسب آغاز کردم.
در چهار سالگی پشت قاش زین نشستم. چیزی نگذشت که تفنگ خفیف به دستم دادند. تا ده سالگی حتی یک شب هم در شهر و خانه شهری به سر نبردم ....
از شنیدن اسم شهر قند در دلم آب می شد و زمانی که پدرم و سپس مادرم را به تهران تبعید کردند تنها فرد خانواده که خوشحال و شادمان بود من بودم.
نمی دانستم که اسب و زینم را می گیرند و پشت میز و نیمکت مدرسه ام می نشانند.
نمی دانستم که تفنگ مشقی فشنگم را می گیرند و قلم به دستم می دهند.
📚 #بخارای_من_ایل_من
👤 #محمد_بهمن_بیگی
✅ #کتاب_برش
با ما همراه شوید👇
https://eitaa.com/joinchat/1527841182C8c7fb5d5a7