📃 برشی از کتاب:
یک بار در اردوگاه، کُندهای را در آتش گذاشتم. کنده پر از مورچه بود. همین که شروع به سوختن کرد، انبوه مورچهها بیرون ریختند؛ اول به طرف وسط رفتند که آتش میسوخت؛ بعد برگشتند و به ته کنده فرار کردند. هنگامی که به قدر کافی در ته کنده جمع شدند، توی آتش میافتادند. بعضیها در میرفتند، تنشان سوخته و پهن شده بود و همینطور میرفتند و نمیدانستند کجا میروند. ولی بیشترشان به طرف آتش و بعد، به ته کنده میرفتند و سرانجام توی آتش میافتادند.
یادم هست که در آن موقع فکر کردم که این آخر دنیاست و فرصت خوبی است که آدم مسیح بشود و کنده را از آتش بردارد و بیرون بیندازد تا مورچهها بتوانند خودشان را به زمین برسانند، ولی من کاری نکردم. جز اینکه یک فنجان آب روی کنده پاشیدم تا فنجان خالی شود و بتوانم در آن نوشیدنی دیگری بریزم. فکر میکنم پاشیدن فنجان آب روی کندهی سوزان، مورچهها را فقط بخار داد.
📚 #وداع_با_اسلحه
👤 #ارنست_همینگوی
✅ #کتاب_برش
عضو شوید👇
https://eitaa.com/joinchat/1527841182C8c7fb5d5a7