📃 برشی از کتاب:
ناداری یک جوان، هرگز یک بینوایی نیست. یک سر پسر جوان هر که باشد، هر اندازه فقیر باشد، با سلامتش، با قوتش، با حرکت تندش، با چشمان درخشانش، با خون گرمی که در بدنش جاری است، با موی سیاهش، با گونههای تروتازهاش، با لبان گلگونش، با دندانهای سفیدش، با تنفس سالمش، همیشه میتواند مورد حسرت یک امپراتور پیر باشد.
📚 #بینوایان
👤 #ویکتور_هوگو
#کتاب_برش
عضویت 👇
https://eitaa.com/joinchat/1527841182C8c7fb5d5a7
📃 برشی از یک کتاب:
از بازگشتن یک فکر به مغز، به آن اندازه می توان جلوگیری کرد که از بازگشتن آب دریا به ساحل بتوان جلو گرفت. برای ملاح، این، جزرومد نامیده می شود؛ برای گناهکار، پشیمانی نام دارد. خدا، جان را مانند اقیانوس می شوراند.
📚 #بینوایان
👤 #ویکتور_هوگو
✅ #کتاب_برش
عضو شوید 👇
https://eitaa.com/joinchat/1527841182C8c7fb5d5a7
📃 برشی از کتاب:
در این هنگام کازیمودو که فوقالعاده خشمگین به نظر میرسید، ناگهان چندین قدم عقبتر رفت و با شتاب جلو آمد و او را از فراز بام به پایین پرتاب کرد!
کشیش فریادی کشید و از نرده افتاد، و اتفاقا دستش به ناودان سنگی گیرکرده و محکم به آن چسبید و میخواست مجدداً فریادی از درون سینه بیرون آورد که کازیمودو را با حالتی مخوف و انتقامآمیز بالای سرخود دید. دیگر هیچ نگفت و ساکت و آرام همان جا ماند.
پیوسته میکوشید که تعادل خود را نگه داشته و از سقوط خویش جلوگیری کند. محکم خود را به ناودان چسبانیده بود، ولی تلاشهایش بههدر میرفت، زیرا در ناودان شکافهایی که جایگاه گرفتن دست باشد وجود نداشت. هرلحظه که پایین را مینگریست وحشت میکرد. از فراز ناودان تا روی سنگفرش دویست قدم فاصله بود ... .
📚 #گوژپشت_نتردام
👤 #ویکتور_هوگو
✅ #کتاب_برش
عضو شوید 👇
https://eitaa.com/joinchat/1527841182C8c7fb5d5a7
📃 برشی از کتاب:
هرگز نه از دزدان بترسیم، نه از آدمکشان. اینها خطرات بیرونیاند، خطرات کوچکند. از خودمان بترسیم. دزدان واقعی، پیشداوریهای ما هستند؛ آدمکشان واقعی نادرستیهای ما هستند. مهالک بزرگ در درون مایند. چه اهمیت دارد آنچه سرهای ما را، یا کیسه پولمان را تهدید میکند! نیندیشیم جز در آنچه که روحمان را تهدید میکند.
📚 #بینوایان
👤 #ویکتور_هوگو
✅ #کتاب_برش
با ما همراه شوید 👇
https://eitaa.com/joinchat/1527841182C8c7fb5d5a7
📃 برشی از کتاب:
از زندان کونسیرژوری
حال، همانطور که در گزارش گفته شده بود دارند مرا انتقال میدهند.
سفرم تا به همین جا ارزشِ تعریف کردن دارد.
ساعت هفت و نیم را نشان میداد که مأمور اجرایِ حکم دوباره مقابلِ درِ سلولم حاضر شد. گفت: «آقا، من آمادهام شما را ببرم.» افسوس! او و بقیه همه حاضر بودند!
از جای برخاستم و یک قدم به جلو برداشتم؛ به نظر میرسید نمیتوانم قدم بعدی را بردارم، سرم بیاندازه سنگین و پاهایم بسی سست بودند، اما پس از مدتی به خودم آمدم و با قدمهایی استوار راه افتادم. پیش از آنکه سلول را ترک کنم، آخرین نگاه را بدان انداختم. عاشقِ سلولم بودم! بعد از من خالی و بیکس خواهد شد؛ این همان چیزی است که حال و هوایِ سلولِ زندان را اینقدر غریب میکند.
اما مدتِ زیادی اینطور نخواهد ماند. زندانبانها گفتند همین امروز بعدازظهر نفرِ بعدی میآید، مجرمی که دادگاه جنایی همین الان به اعدام محکومش کرده است.
در پیچِ راهرو، کشیش هم به ما ملحق شد. به تازگی صبحانهی خود را صرف کرده بود.
به محضِ اینکه زندان را ترک کردیم، رئیسِ زندان دست مرا با محبت گرفت و چهار سربازِ دیگر را به گاردِ محافظ من اضافه کرد.
پشتِ درِ درمانگاه، پیرمردِ رو به موتی فریاد زد: «خدانگهدار!»
📚 #آخرین_روز_یک_محکوم_به_اعدام
🖋 #ویکتور_هوگو
✅ #کتاب_برش
با ما همراه شوید 👇
https://eitaa.com/ketabboresh
📃 برشی از کتاب:
از بازگشتن یک فکر به مغز، به آن اندازه میتوان جلوگیری کرد که از بازگشتن آب دریا به ساحل بتوان جلو گرفت. برای ملاح، این، جزرومد نامیده میشود؛ برای گناهکار، پشیمانی نام دارد. خدا، جان را مانند اقیانوس میشوراند.
📚 #بینوایان
🖋 #ویکتور_هوگو
✅ #کتاب_برش
https://eitaa.com/ketabboresh