#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
😴شب آن روزی که می خواستیم دنبال کارنامه برویم خیلی سخت گذشت. تا صبح خواب های کج و معوج می دیدم، 😵مثلا دوچرخه سواری می کردم و با سر داخل دره می افتادم. دره هایی که در فیلم های خارجی دیده بودم؛ دیده بودم که ماشین پایین می افتد و آتش می گیرد من هم در خواب می دیدم که با دوچرخه می افتم و دوچرخه ام آتش می گیرد.فکر هم نمی کردم دوچرخه باید برای چه منفجر شود.از این خواب که می پریدم می رفتم داخل خواب بعدی.توپ فوتبال چهل تکه جلوی چشمم می آمد.با لذت بازی می کردم. با سوباسا هم گروه بودم. با هم کاکرو را دریبل می کردیم. نامرد کاکرو وقتی میخواستم به سوباسا پاس بدهم آن چنان به ساق پایم زد که فریادم بلند شد…😄
📚جایزه تابستانی
🖋رضاوحید
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
📚کتابدانه مسیر موفقیت
https://eitaa.com/joinchat/494731413Cb4450e678d
#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
📚انگار خدا موکبدارها را آفریده است تا یک صحنه از روزهای بهشتی را نشانمان دهد. تا وقتی میشنویم بهشت پر است از نعمت و روزی، بفهمیم یعنی چه؟ تا وقتی حالِ آدمهای بهشتی را توصیف میکند، وقتی میگوید آنقدر هاج و واجِ تماشای نعمتها میشوند که نمیدانند کدام را انتخاب کنند، بفهمیم یعنی چه؟ موکبدارها رسولانِ بهشتِی خدا هستند برای منی که این موقِع صبح نمیتوانم بیِن آش جو و حلیم، بین شیر کاکائو و چای نعنا، بین نان سنگک و فانتزی یکیاش را انتخاب کنم. طریقالحسین(ع) مشقِ آدمهاست برای بهشتی شدن، برای فهمِ معنیِ مختار بودن.
📚 مادرلند
🖋فاطمه تقی زاده
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
📚کتابدانه مسیر موفقیت
https://eitaa.com/joinchat/494731413Cb4450e678d
#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
سادگی ، عقب ماندگی نیست.
آنان که ساده زندگی می کنند،چشمشان را تنها به جاده دوخته اند.
بارهای اضافه،آن هم در جاده ای که از زمین تا آسمان کشیده شده
بر دوش انسان سنگینی می کند.
ساده که زندگی کنی،طی کردن جاده برایت آسان می شود.
سادگی عقب ماندگی نیست،سرعت گرفتن است.
آنها که دربند دنیا نیستند،ساده زیستند.
سبک بارند و سبک بال.
اما کسانی که بارشان را سنگین می کنند،عقب می مانند.
وقتی دلت به دنیا خوش باشد،با دیدنش شاد می شوی.
وقتی از تو فاصله بگیرد،غم وجودت را تسخیر می کند.
برای همین است که باید در و دیوار خانه ات بوی دنیا بدهد
تا لبت خانه ی لبخند شود.
دنیا را که گذرگاه ببینی،نمی توانی دل به آن خوش کنی.
برای همین است که
شادی و غمت به دنیا گره نمی خورد...
وقتی دنیا مقصد نشد،
تو بیش از آن که غم فرش خانه ات را نشخوار کنی
غصه فرش کردن خانه ی قبرت را می خوری.
در بند دنیا گیر افتادن، عقب ماندن پشت نقاب پیشرفت است.
آنها که ساده اند،عزت شان را در لباس نمی بینند.
سادگی بهترین زیبایی است.
فاطمه ساده زندگی می کرد،چون در بند دنیا نبود....
فاطمه لحظه ای نگاهش را از آخرت برنتافت....
📚بانو اجازه
🖋محسن عباسی ولدی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
📚کتابدانه مسیر موفقیت
https://eitaa.com/joinchat/494731413Cb4450e678d
#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
مردم بى صدا و سرتاپا گوشاند. در این هنگام، پیامبرخدا(ص) على(ع) را فراخواند تا بالاى منبر بیاید و در سمت راست او بایستد. همهمهاى در جمعیت افتاد، برخى او را به یکدیگر نشان مى دادند. بعضى دیگر که دور بودند، منتظر بودند ببینند چه کسى بالاى منبر مى رود. آرامش به جمعیت بازگشت، بار دیگر سکوت حکمفرما شد. پیامبر؟ص؟ نگاهى به جمعیت انداخت، سپس ادامه داد:
«اى مردم! من بهزودى از میان شما مى روم»...
📚تاریخ تشنه غدیر
🖋 رضا فرهادیان
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
📚کتابدانه مسیر موفقیت
https://eitaa.com/joinchat/494731413Cb4450e678d
#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
📚شریعت پیراهنی است که باید برتن شهر و مردمانش برود تا اندامِ دین در سرمای بیدینی و گرمای بدبینی آسیب نبیند؛ حق خدا و مردم ترک و ضایع نشود و قرآن مجالی بیش از خواندن در مجالس ختم گورستانها بیابد...
📚نخل و نارنج
🖋 وحید یامینپور
📚کتابدانه مسیر موفقیت
📚@ketabdaneh_luck
#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
بازار نجف از هفت شاخه به حرم منتهی میشد و آن راهی که مرتضی میآمد از سمت شرق و در مقابل ایوان طلا به حرم میرسید. چند نفر با لباسهای بلند عربی در حال بازگشت از نماز جماعت ظهر و عصر بودند. از اقامه نماز چیزی نگذشته بود و هنوز خادمان حرم درها را نبسته بودند. مرتضی نعلینش را بیرون حرم از پا درآورد و به سمت درگار چوبی رفت. نعلینی که به زردی میزد فرسودهتر از آن بود که کسی را به طمع بیندازد. درگاه را بوسید و گونه راستش را روی زمین گذاشت که ناگهان موجی از دلتنگی آمیخته با اشتیاق توفید و چشمها را به اشک نشاند. دربرابر ایوان طلا ایستاد تا اذن دخول بخواند، ولی پیش از آن دوست داشت بار دیگر تمام زوایای حرم را با دقت ببیند و به خاطر بسپارد.
حرم با طلاکاریهای جدید شاه قاجار و ضریح نقرهای که چندی پیش نصب کرده بودند، به کلی با گذشتهاش فرق کرده بود. دو گلدسته در اطراف ایوان بهتازگی به دستور فتحعلیشاه طلاکاری شده بودند و شبستان اصلی حرم با زیلوهایی با نقش چهارگوش و لوزی را از جلوی ایوان تا کنار ضریح مفروش شده بود.
📚نخل و نارنج
🖋وحید یامین پور
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
📚کتابدانه مسیر موفقیت
https://eitaa.com/joinchat/494731413Cb4450e678d
#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
📝دلم می خواهد بابا بهم غذا بدهد. بابا وقتی بود، برایم لقمه می گرفت. خودم بلدم بخورم، ولی بابا لقمه می گرفت. خب دوست داشتم. به قول بابا دختر ها بابایی اند. بابا هم دوست داشت. لقمه هایش ماشین می شدند و می رفتند توی دهانم. انگار دهان من پارکینگ است. هواپیما می شدند. کشتی می شدند. سفینه آدم فضایی ها می شدند. هر چه می شدند دوست داشتند بروند توی شکم من.
📚دخترها بابایی آمد
🖋 بهزاد دانشگر
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
📚کتابدانه مسیر موفقیت
https://eitaa.com/joinchat/494731413Cb4450e678d
#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
📝📓📝📓📝📓📝📓📝📓
📓روز عروسی مادرم داشت سینی چایی را به مهمانها تعارف میکرد ناگهان مادربزرگ پدرم از او سوال کرد: «حال و روز شاهرخ در عراق چطوره؟» مادرم شوکه شد. هماندم یکی از اقوام با اشاره از بی بی خواسته بود از اسارت شوهرش چیزی به مادرم نگوید.
📝مادرم سریع نزد مادربزرگم رفت و گفت: «خانوم شاهرخ کجاست؟ تو را به خدا قسم میدهم حقیقت را به من بگید شاهرخ کجاست؟»
📓«پسرم سه ماه قبل اسیر شده. یکی از اقوام دور صدای شاهرخ را از رادیوعراق شنیده. پسرم بعد از معرفی خودش گفته که من در فلان تاریخ اسیر شده ام. حتی صدایش را هم ضبط کردهاند بعد او را از تلویزیون در بین اسرا دیدهاند. ما مهر ماه خبردار شدیم اما نتونستیم حقیقت را به تو بگوییم و تو را در جریان بگذاریم. نمیخواستیم ناراحتت کنیم.»
📝📓📝📓📝📓📝📓📝📓
📚به نام پدر
🖋محمد آسیم
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
📚کتابدانه مسیر موفقیت
https://eitaa.com/joinchat/494731413Cb4450e678d
#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
📝📓📝📓📝📓📝📓📝📓
📝«"نهجالبلاغه" به معنای "راه روشن سخنوری" عنوانی است که بر برگزیده کلام امیر بیان-حضرت علی علیهالسلام- اطلاق میشود. سید رضی گردآورندهٔ آن در وجهتسمیه این مجموعه ارزشمند میگوید:
📓(...بعد از تمام شدن کتاب، چنین دیدم که نامش را نهجالبلاغه بگذارم؛ زیرا این کتاب درهای بلاغت و سخنوری را به روی بیننده خود میگشاید و خواستههایش را به او نزدیک میسازد؛ هم مورد نیاز دانشمند و عالم است و هم دانشجو و متعلم و هم مطلوب سخنور و پارسا در آن وجود دارد...).
📝📓📝📓📝📓📝📓📝📓
📚حیات طیبه
🖋محمد حسین تقوایی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
📚کتابدانه مسیر موفقیت
https://eitaa.com/joinchat/494731413Cb4450e678d
#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
📝📓📝📓📝📓📝📓📝📓
📓«هوا داغتر از همیشه بود دندۀ تاکسی باز جا نمیرفت. «مش یدالله» روی دنده میکوبد: «آه... کاش بشه ببرم این قراضه رو بازار سید اسماعیل بدم اوراقش کنن راحت شم...
📝مسافر که جوانی با موهای فری و یقۀ باز است از صندلی عقب میگوید «عمو من این بغل پیاده میشم کرایه را میدهد مش یدالله میزند بغل و مسافر را پیاده میکند. از توی کاسۀ روی داشبورد، یک دوریالی برمیدارد که بقیۀ کرایه را بدهد؛ اما جوان بیخیال اطرافش را نگاه میکند و از بقیۀ پولش میگذرد و میرود. مش یدالله سرش را بهطرف شیشۀ بغل میآورد و میگوید: «بابا! بقیۀ پولت... جوان که دست به موهایش میکشد و مدام آن را مرتب میکند سرش را بالا میاندازد که: یعنی نمی خوام مال خودت...
📝📓📝📓📝📓📝📓📝📓
📚شیخ رجبعلی خیاط
🖋 ابوالفضل هادی منش
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
📚کتابدانه مسیر موفقیت
https://eitaa.com/joinchat/494731413Cb4450e678d
#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
📝📓📝📓📝📓📝📓📝📓
📓بابت مطالبی که باید سر کلاس میگفتم بدجور توی فکر بودم. به آخرین پله طبقه دوم که رسیدم، صدای کشیده شدن ته کفش یکی از دانشآموزان به کف سالن، مرا به خودم آورد. صدا آنقدری بود که غدههای فوق کلیویام را به زحمت انداخت و بیچارهها مجبور شدند آدرنالین ترشح کنند. چشمهایم را گرد کردم سمت خط ترمزش؛ تقریبا یکی- دو متری کشیده شده بود. کمی ابروهایم را درهم کشیدم. نگاهش کردم و خیلی رسمی پرسیدم: ترمزت ایبیاس نیست؟
📝طفلی وقتی دید مثل اجل معلق سر راهش سبز شدم، جا خورد، اما دیگر انتظار چنین سؤالی را نداشت و نزدیک بود از پرسشم شاخ در بیاورد؛ آخر ، یک حاج آقا معمولا اصول دین میپرسد، چهکارش به ترمز ایبیاس!
📓قشنگ پیدا بود که آخوند باحال ندیده است. همین طور هاج و واج به من زل زده بود؛ مثل آدم برق گرفته یا جن دیده، خشک و بی حرکت ماند. دستم را گذاشتم روی سینهام و با تقلید از بازیگر فرشته وحی در سریال یوسف پیامبر، گفتم: سلام خدا بر شما!
📝📓📝📓📝📓📝📓📝📓
📚دکل
🖋روح الله ولی ابر قویی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
📚کتابدانه مسیر موفقیت
https://eitaa.com/joinchat/494731413Cb4450e678d
#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
📝📓📝📓📝📓📝📓📝📓
📓حدود چهل نفر بودیم. برای آنکه بدانیم امام و رهبر بعدیِ ما کیست، نزد امام حسن عسکری (ع) رفته بودیم. عثمانبنسعید عمری که بعدها یکی از نمایندگان حضرت مهدی (عج) شد نیز در میان ما بود. او برخاست و گفت:
📝- میخواهم از مسئلهای که در آن از من داناترید، پرسشی بکنم.
📓امام فرمودند:
📝- فعلاً سر جای خویش بنشین!
📓عثمانبنسعید که گویا اندکی ناراحت شده بود، میخواست از آنجا برود که حضرت فرمودند:
📝- کسی از مجلس بیرون نرود!
📓این بود که همه نشستیم. چیزی نگذشت که امام حسن عسکری، درود خدا بر آن پیشوا، عثمان را صدا زد. او بهپا خاست و پیش رفت. امام (ع) به او فرمود:
📝- میخواهید به شما بگویم که برای چه به اینجا آمدهاید؟
📓همه یکصدا پاسخ دادیم:
📝- آری، بفرمایید آقا.
📝📓📝📓📝📓📝📓📝📓
📚امام زمان(ع)
🖋جواد نعیمی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
📚کتابدانه مسیر موفقیت
https://eitaa.com/joinchat/494731413Cb4450e678d