eitaa logo
چلکتاب_ماهشهر
95 دنبال‌کننده
6هزار عکس
155 ویدیو
18 فایل
یار مهربان... هرکتاب چراغی ست برای روشن کردن مسیر زندگی کودکان و نوجوانان ما و #چلکتاب مثل چلچراغ است.باما بمانید ... عرضه تخصصی کتاب کودک و نوجوان چلکتاب_ماهشهر https://eitaa.com/ketabe313 جهت سفارش محصول پیام دهید: @Ketabejonoob
مشاهده در ایتا
دانلود
🏘 وقتی شهر فرنگ وارد یه روستای اصیل میشه 🛤 اصیل آباد 🛤 🏺 اصیل آباد اسم یک است. روستایی نمونه که همه مردم آن اهل و و اند؛ البته تا قبل از اینکه پیله وری دوره گرد پای را به روستا باز کند... 📿 معروفترین کتاب داستانی است که پاییز ۵۶ نوشته شده و در سال های اول انقلاب نزدیک به ۲۰۰ هزار نسخه از آن در کشور فروخته شد. 💈 داستان تمثیلی کتاب جریان نفوذ به ایران و ناشی از توجه به مظاهر پوچ آن است. 🔮 فرهنگی که کم کم تمام و مردم روستای اصیل آباد را از بین می برد و آن ها تبدیل به موجودات تهی و جیره خوار پیله ور صاحب شهر فرنگ می سازد. 💎 داستان اما پایان متفاوتی دارد، عمومی مردم و در برابر پیله ور باعث فرار او از روستا می شود و مردم دوباره همه و را پس می گیرند. 💳 قیمت :  ۱۸.۰۰۰ تومان 📚 انتشارات : ✍🏻 نویسنده : محمدرضا سرشار 👫🏻 رده سنی : ۱۰+ سال 📖 تعداد صفحات : ۴۸ صفحه/ رقعی 📸 برای دیدن تصاویر بیشتر کلیک کنید 👇🏻 eitaa.com/muhtav/3521 ادمین ثبت سفارش و ارسال🚚👇 @ketabejonoob
📚 نمای بعدی فیلم، بیرون از اتاق و در فضایی تاریک بود؛ زیر درختی بلند و پیر. دیگر حرکتی نمی کرد. با چراغ گوشی، دهانه چاه را پیدا کردند؛ صفحه گرد فلزی که روی چاه بود را کنار زدند؛ دختر را بلند کردند؛ و انداختند داخل چاه. مرد ریشو سر و دست هایش را رو به آسمان کرد و گفت: خدایا! این خدمت رو از ما قبول کن. خدایا! ریشه رو از این مملکت بِکَن. تمام شد. چراغ های اتاق جلسه روشن شد. ده نفری که در سالن دور میز نشسته بودند، چشم هایشان را از مانیتور برداشتند و کف زدند. موهای بلند قهوه ای اش را از روی صورتش کنار زد و نگاهی همراه با لبخند به ماشا که کنارش نشسته بود، کرد... جک میلر، مدیر موسسه که در صدر نشسته بود، رو به علینژاد[ ] کرد و گفت: خب! نظرتون؟... کار داریم. سریع، هر کدوم اگه نظری دارین بگین. علی نژاد گفت: من میگم همین خوبه. مشکلی نداره... 📕 برشی از کتاب 📚@ketabejonoob
📚 نمای بعدی فیلم، بیرون از اتاق و در فضایی تاریک بود؛ زیر درختی بلند و پیر. دیگر حرکتی نمی کرد. با چراغ گوشی، دهانه چاه را پیدا کردند؛ صفحه گرد فلزی که روی چاه بود را کنار زدند؛ دختر را بلند کردند؛ و انداختند داخل چاه. مرد ریشو سر و دست هایش را رو به آسمان کرد و گفت: خدایا! این خدمت رو از ما قبول کن. خدایا! ریشه رو از این مملکت بِکَن. تمام شد. چراغ های اتاق جلسه روشن شد. ده نفری که در سالن دور میز نشسته بودند، چشم هایشان را از مانیتور برداشتند و کف زدند. موهای بلند قهوه ای اش را از روی صورتش کنار زد و نگاهی همراه با لبخند به ماشا که کنارش نشسته بود، کرد... جک میلر، مدیر موسسه که در صدر نشسته بود، رو به علینژاد[ ] کرد و گفت: خب! نظرتون؟... کار داریم. سریع، هر کدوم اگه نظری دارین بگین. علی نژاد گفت: من میگم همین خوبه. مشکلی نداره... 📕 برشی از کتاب 📗چلکتاب_ماهشهر https://eitaa.com/joinchat/3277652063C4d37ea3311