در بخشی از متن رمان آمده است:
#دختر ایستاد. چشم در چشم محبوبش، در حالیکه دستانش را میفشرد
گفت: «چرا تو نیز چون منصور به کوفه نمیروی؟»
سلیم فروریخت و ناباورانه به دختر نگاه کرد. راحیل ادامه داد: «ما #معاویه و شامیان را شناخته ایم. کسیکه مادر، پدر و برادرانمان را یا جان گرفته یا فریفته است.دیدهایم که چگونه با تزویر سخن میگوید و چگونه #خیانت پیشه میکند. پس چرا باز فریب او را بخوریم و بر علی تیغ کشیم؟»
«این سخن را از روی فکر میگویی؟»
«آری به خدا سوگند روز و شبی نیست که به آن نیندیشیده باشم.»
«میدانی رفتن به سوی کوفه چه بهایی دارد؟»
«بهایش سنگینتر از #مادرم بود؟ سنگینتر از برادرم منصور؟ نه، به خدا قسم که نبود.»
«رفتن به سوی #کوفه یعنی پشت کردن به قبیله و عشیره. همه ما را طرد خواهند کرد.»
«داشتن تو مرا کفایت میکند... به سوی علی برو....»
📚
یکی از مسائل مهم این رمان ۷۰۰صفحهای، پرداختن به بحث تحریف تاریخ و #جنگ_روانی معاویه و عمروعاص بر علیه #امیرالمومنین(ع) است.
"پس از بیست سال" که در مراسم اهدای جایزه ادبی جلال، مورد تجلیل واقع شد، نوشته #سلمان_کدیور است و نشر #شهرستان_ادب آن را به چاپ رسانده است.
— — — — — — — — — —
نویسنده: سلمان کدیور
ناشر: شهرستان ادب
تعداد صفحات : 752 صفحه
نوع جلد: شومیز
قطع: رقعی
🔴قیمت پشت جلد: 250 هزار تومان
🔵قیمت با تخفیف ویژه:230هزار تومان
ادمین ثبت سفارش و ارسال👇🚚
@ketabejonoob
🍉 #برشی_از_کتاب #کتاب_هفته
نا گهـان صـدای مـادرم آنها را سـاکت کـرد: « الزم نیسـت. #رسـول_خـدا (ص)بـه خانـهی مـا میآینـد.»بعـد بـا دسـت بـه کلبهای کوچـک و قدیمـی خودمـان اشـاره کرد: اینجـــــاســـت. کوچـــــک اســـت. امـا به اندازهی پیــــــامبر(ص) و خانوادهشـان جـا دارد. «مـن داشـتم از تعجـب شـاخ در مـیآوردم. این چـه حرفی بود کـه مـادرم زده بـود؟ کلبهی ما اصالاً جای مناسبی برای کسی مثـل پیامبـر خـدا(ص) نبـود. اولیـن اعتـراض را #حـارث_خزرجـی کـرد: «ایـن چـه حرفـی اسـت کـه میزنـی #پیـرزن؟ مگـر نمیدانید کـه ایشـان کیسـتند وچـه احترامـی در بیـن مـا دارند؟»#حصیر_بن_سماک گفت:«او را ببخشـید ای جنـاب محمـد(ص). تشـریف بیاوریـد برویم.»
مـن از شــــرم و خجالـت عـرق کـرده بـودم. اصلا نمیتوانسـتم تحقیــــر شـدن #مـادرم را ببینـم و بـه خاطـر ایـن پیشـنهاد #بچهگانـهاش او را ببخشـم. خواسـتم جلـو بـروم و از پیامبـر(ص) عذرخواهـی کنـم کـه او نگاهش را بـه مـادرم دوخـت و حرفـی زد کـه پایم به #زمین چسـبید :
- بسیار خوب. من دعوت شما را قبول میکنم.
📙 #مسجد_پیامبر_خدا
🖋 #ابراهیم حسن بیگی