eitaa logo
کتاب جمکران 📚
9.6هزار دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
2هزار ویدیو
122 فایل
انتشارات کتاب جمکران دریچه‌ای رو به معرفت و آگاهی بزرگترین ناشر آثار مهدوی ناشر برگزیده کشور فروش کتاب و استعلام موجودی 📞02537842131 ارتباط با مدیرکانال 09055990313📱 🧔🏻 @ketabejamkaran_admin ⏰ ۸ الی ۱۵ 🏢قم، خیابان فاطمی، کوچه ۲۸، پلاک ۶
مشاهده در ایتا
دانلود
ا❁﷽❁ا 🗓 📚🍉 📖هنوز هشت ماه نگذشته بود از وقتی که دکتر جوابش کرده بود، از همان دکتر نوبت گرفتند و دوباره را سوار بر ولیچر به تهران بردند، بیمارستان فیروزگر . رضا، پسرعموی اسماعیل، رفت جلوی میز دکتر و گفت: «آقای دکتر ! سلام. یادتون هست یک رو که من حدود هشت ماه پیش آوردم اینجا و شما گفتید این ؟ الآن آوردمش.» دکتر چشم هایش درشت شد و سریع گفت: «ها؟ چی رو آوردی؟ اونی که من دیدم همون موقع کارش تموم بود. دو هفته هم زنده نمیموند.» رضا رفت و را آورد جلوی میز دکتر . دکتر نگاهی به صورت اسماعیل کرد و سرش را گذاشت روی میز . چند دقیقه گذشت، سرش را بلند کرد، صورتش برافروخته و چشمانش قرمز و خیس شده بود. دکتر نفسش را پرصدا بیرون داد و رو به منشی اش گفت: «از مریض ها عذرخواهی کن و بگو من امروز رو دیگه نمی‌تونم ویزیت کنم»... 📘 زندگی نامه 70 درصد؛ اسماعیل زمانی معروف به 🖋 برای تهیه کتاب کلیک کنید👇 🔗http://ketabejamkaran.ir/130855 ✅ کانال رسمی کتاب جمکران: @ketabejamkaran
ا❁﷽❁ا 🗓 (ع) 📙 (از مجموعه اسوه‌های بصیرت) 📖این به صورت داستانی و را با زندگانی حضرت ابوالفضل علیه السلام آشنا می کند. 📚🍉 امام زمان (عج)عمویش حضرت عباس (ع)را خیلی دوست دارد و درباره او میگوید: سلام بر ابوالفضل العباس فرزند امیرالمومنین که جانش را در راه برادرش تقدیم نمود و در اجرای فرمان برادرش برای آوردن آب کوشید، تا دو دستش قع شد. برای تهیه کتاب کلیک کنید👇 🔗http://ketabejamkaran.ir/4458 ✅ کانال رسمی کتاب جمکران: @ketabejamkaran
📖هنوز هشت ماه نگذشته بود از وقتی که دکتر جوابش کرده بود، از همان دکتر نوبت گرفتند و دوباره را سوار بر ولیچر به تهران بردند، بیمارستان فیروزگر . رضا، پسرعموی اسماعیل، رفت جلوی میز دکتر و گفت: «آقای دکتر ! سلام. یادتون هست یک رو که من حدود هشت ماه پیش آوردم اینجا و شما گفتید این ؟ الآن آوردمش.» دکتر چشم هایش درشت شد و سریع گفت: «ها؟ چی رو آوردی؟ اونی که من دیدم همون موقع کارش تموم بود. دو هفته هم زنده نمیموند.» رضا رفت و را آورد جلوی میز دکتر . دکتر نگاهی به صورت اسماعیل کرد و سرش را گذاشت روی میز . چند دقیقه گذشت، سرش را بلند کرد، صورتش برافروخته و چشمانش قرمز و خیس شده بود. دکتر نفسش را پرصدا بیرون داد و رو به منشی اش گفت: «از مریض ها عذرخواهی کن و بگو من امروز رو دیگه نمی‌تونم ویزیت کنم»... 🗓 📚🍉 📘 🖋 برای تهیه کتاب کلیک کنید👇 🔗http://ketabejamkaran.ir/130855 ✅ کانال رسمی کتاب جمکران: @ketabejamkaran