eitaa logo
در هر حال کتــاب💕
84 دنبال‌کننده
533 عکس
44 ویدیو
16 فایل
❀|یا ناصرنا یا حافظنا|❀ #در_هر_حال_کتاب 📚 کسے کہ با #کتاب آرامش یابد، هیچ آرامشے را از دست نداده است..🍃 🔵ثبت سفارش: @sefaresh_ketabekhoobam
مشاهده در ایتا
دانلود
Hamed Zamani - Mohammad (128).mp3
18.25M
صدایِ بال‌هایِ جبرئیل میآید .. + اقرا باسم ربک ‌الذی ‌خلق ..💐
«وقتی دلی» رمان پرفروش تاریخی مذهبی، روایتگر زندگی «مصعب‌ابن عمیر» از صحابه پیامبر است. مصعب از نخستین مسلمانان است؛ او هنگامی که پیامبر در خانهٔ ارقم به دعوت سری مشغول بود، اسلام آورد. رسول خدا(ص)، او را برای تبلیغ اسلام به یثرب فرستاد. وی نخستین کسی بود که در مدینه نماز جمعه برگزار کرد. کتاب وقتی دلی شرح زندگی اوست از مسلمان شدنش تا مشکلاتی که سر راهش قرار گرفت. مصعب در خانواده‌ای مرفّه بزرگ شد؛ پدر و مادرش پیش از اسلام آوردنش، او را بسیار دوست داشتند اما سرنوشتی که مصعب برای خود برگزید سرشار از دل ‌سپردگی و جهاد در راه اسلام بود. محمد حسن شهسواری نویسنده کتاب، با استفاده از تخیل خود قسمت‌هایی از کتاب را خلاقانه خلق کرده است اما به گفته خودش در ابتدای کتاب، قسمت‌هایی که به حضور پیامبر اسلام و حضرت علی مرتبط هستند بر مبنای سند تاریخی و واقعیت نوشته شده‌اند. در طول کتاب ماجرای عشق مصعب نیز فضای عاشقانه‌ای به کتاب می‌دهد. ماجرای ازدواج زیباروترین جوان حجاز که در سفرهای تجاری پدرش بر سر زبان‌های قبایل و خانواده‌های اعیان مکه افتاده بود، روایت تاریخی این داستان را لطیف‌تر می‌کند. خُناس،مادر مصعب، زلفا، دختر یکی از تجار بزرگ عرب را برای مصعب در نظر گرفته بود اما بعد از اسلام آوردن مصعب داستان به نحو دیگری رقم می‌خورد. ══════°✦ ❃ ✦°══════ ➣ @ketabekhoobam
در هر حال کتــاب💕
#معرفی_کتاب «وقتی دلی» رمان پرفروش تاریخی مذهبی، روایتگر زندگی «مصعب‌ابن عمیر» از صحابه پیامبر است
•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈• مصعب به خاخام دقیق شد. ناگهان او را به یاد آورد و به سمت خاخام رفت:" ممکن است مرا نشناسی، سال ها از آن زمان گذشته... من پسر عمیر هستم که با کاروان ما از حبشه به حجازآمدی." _ها!... شناختم... کودکان چه زود بزرگ می شوند! یهودیان خندیدند. مصعب سریع جواب داد:" و بزرگان چه زودتر کودک می شوند!" این بار مسلمانان خندیدند. مصعب بلند و رو به همه ادامه داد :" چگونه است که از دیرباز یهودیان از تمام بلاد به امید ظهور پیامبر خاتم، به یثرب می آمدند اما اکنون که پیامبر، خود به یثرب آمده او را انکار می کنند؟" _چنین است که میگویی اما محمد آن پیامبر نیست. مصعب رو به یهودیان کرد:" کدام یک از آن نشانه هایی که در تورات و انجیل به آن اشاره کرده اند در محمد نیست؟" 📌 بخشی از کتاب @ketabekhoobam
از دنیای ماشینی امروز، از روزهای تکراری دنیای ما، از حال و هوای دود گرفته شهر و آدم‌هایش گاهی جدا شدن نیاز است… گاهی باید جدا شوی از زمین و زمان تا دستت برسد تا آسمان… این کتاب، داستان پسری ‌است به نام فرهاد. پسری که به خاطر یک اتفاق ساده، کارش به دادگاه کشیده می شود و در یک قدمی سال ها حبس، درحالیکه آینده ‌اش را پشت میله ‌های زندان می‌ بیند، ناگهان قاضی حکمی متفاوت برایش رو می کند؛ حکمی فراتر از ذهن فرهاد، و هرکس دیگری… ══════°✦ ❃ ✦°══════ ➣ @ketabekhoobam
در هر حال کتــاب💕
#معرفی_کتاب از دنیای ماشینی امروز، از روزهای تکراری دنیای ما، از حال و هوای دود گرفته شهر و آدم‌ها
✂️ (۱) میان افکار درهم و آشفته ام، صافی سنگ سیاه و نفس تنگم دلیل شد خودم را رها کنم رویش. دهانم را به طلب خنکی هوا باز کردم تا کمی هم از عطشم کم شود. هرچند که این هوا هم نمی توانست حرارت وجودم را کم کند. سوخته بودم و دویده بودم به دنبال جایی تا شاید با خنکیش، آتشم را خاموش کنم. چه شده بود که به این کوه پناه آورده بودم خودم هم نمی دانستم. فقط مطمئن بودم که این جا دیگر آدم ها نمی توانند آزارم بدهند. ✂️ برشی از کتاب (۲) قاضی بغض کرده خودکار دستش را روی کاغذ به حرکت در می آورد. چنان غیظی نشسته روی دلش که بی محابا لعنت می فرستد بر تمام آن هایی که عمدا خراب کاری می کنند تا جوان این مملکت را ناامید کنند. عمدا خبرهای بد را بزرگ نمایی می کنند و خبرهای راست و پیشرفت ها را برای جوان ها نمی گویند تا انقلاب را ناکارآمد نشان دهند. عمدا دشمن را بزرگ و قدرتمند جلوه می دهند و ایران را متزلزل، تا ترس از جنگ را در دل ها بیندازند و رأی را به سمتی ببرند و فرد نالایق را بر مسند بنشانند و... خدا لعنت کند استادی که دانشجو را به جای آن که به کار و تلاش دعوت کند به رفتن از ایران تشویق می کند... چرا به جای حرف های ناامید کننده از کسی مثل مهدی برای جوان نمی گویند تا او با انگیزه برنامه ی زندگیش را ببندد؟ شرایط الان که هزار برابر بهتر از زمان جنگ است؛ امکانات بیشتر، امنیت بالاتر، رفاه بیشتر... پس چرا همه را به سمت ناامیدی می کشانند. کاش مهدی بود. کاش مهدی مغفوری بود. جایش چه خالی است! ✂️ برشی از کتاب (۳) وقتی می خواهم سلما را برسانم خانه شان می گوید: _مامان جون خونه نیست؟ حرف سلما خانه بودن و نبودن مادر نیست. تکیه می دهم به دیوار کوچه و نگاهش می کنم. نگاه می دزدد و سر به زیر می گوید: _می خوام یه حرفی بزنم باید مامان جون باشن. می شه من بیام خونه شما؟ زنگ می زنم به مادر و خبر آمدن عروسش را می دهم. تارهای عصبیم کشش ندارد دیگر. هرچه صبر کرده ام حرف بزند، فقط سکوت کرده و هیچ. گفتم که بلد نیستم دلداری بدهم. مادر با دیدن سلما می توپد: غلط کردی بلد نیستی! یاد بگیر! و از مقابلم می رود کنار سلما! عیب عالم این است که دو جوان را به هم می رسانند، اما دو کلمه حرف یادشان نمی دهند. دو تا فن همسرداری، دو تا تفاوت زن و مرد، دو تا ادب زندگی... خب همین نداشتن ها می شود غلط اضافه. مادر من باید می گفت: _پسر عزیزم زن ها دوست دارند مردشان از مشکلی که رنج آور است بپرسد. او زبان باز کند و بگوید و بگوید، حتی اگر مرد راه حل بلد نباشد. همین که زن صحبتش را بکند آرام می شود، فقط تو با حرکات صورت همراهی کن، این دیگر بلد بودن می خواهد؟ ➖➖➖➖ 👇💕👇💕👇💕👇💕👇💕👇💕👇 https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046
شعبان به یمن تو، شعبات الجنان شده گهوارهٔ تو، زینت هفت آسمان شده.. علیه السلام 💐
💐 وقتی میان معرکه شمشیر میزنی؛ یک نسخه ی برابر اصل ز ِ حیدرے❤️
•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈• علی در مسجد نشسته بود و گرد او یاران و دوستان و اصحاب، حلقه زده بودند. در این حال، پیرمردی بیابانی که محاسنی سفید و چهره ای آفتاب سوخته اما نمکین داشت به مسجد درآمد. با لهجه ای شیرین به همه سلام کرد، حلقه ی جمع را شکافت، بر دست و روی علی بوسه زد و زانو به زانوی او نشست: " علی جان! خیلی دوستت دارم. دلیلش هم این است که این شمشیر عزیزم را آورده ام به تو هدیه کنم." علی خندید؛ ملیح و شیرین،آنچنانکه دندان های سپیدش نمایان شد. "دلیل، دلِ توست عزیز دلم! اما این هدیه ی ارجمندت را به نشانه می پذیرم." پیرمرد عرب، خوشحال شد، دوباره دست و روی علی را بوسید و رفت. فراوان داشت علی از این عاشقان بی نام و نشان. شمشیر را لحظاتی در دست چرخاند و نگاه داشت، انگار که منتظر خبری بود یا حادثه ای. خبر، عباس بود که بلافاصله آمد. هفت یا هشت ساله اما زیبا، رعنا و بلند بالا. سلام و ادب کرد اما چشم از شمشیر برنداشت. علی فرمود: عباس من! دوست داری این شمشیر را به تو هدیه کنم؟ عباس خندید. آرزوی دلش بود که بر زبان پدر جاری شده بود. " بله، پدر جان! قربان دست و دلتان." علی فرمود: بیا جلو نور چشمم! عباس پیش آمد. علی از جا بلند شد، شمشیر را با وسواسی لطف آمیز بر کمر او بست، او را در آغوش گرفت، بوسید و گریه کرد: " این به ودیعت برای کربلا." 📌 بخشی از کتاب @ketabekhoobam
آمَدے و به بَرْکَتِ نامَت، نامِ جَدَّتْ عَلے فَراوان شُد.. علیه السلام 💐🎉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌟 لوح | تولید؛ پشتیبانی‌ها، مانع‌زدایی‌ها 🔺️ رهبر انقلاب: من شعار امسال را این جور تنظیم کردم: «تولید؛ پشتیبانی‌ها، مانع‌زدایی‌ها». ما بایستی تولید را محور کار قرار بدهیم و حمایتهای لازم را انجام بدهیم و مانعها را از سر راه تولید برداریم. امیدواریم ان‌شاءاللّه به لطف الهی این شعار تحقّق لازم را پیدا کند.