#معرفی_کتاب
سقای آب و ادب، اثری است متفاوت از سید مهدی شجاعی؛ رمان و روایتی از زندگی حضرت عباس(ع)
#سقای_آب_و_ادب
#سید_مهدی_شجاعی
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴
➣ @ketabekhoobam
در هر حال کتــاب💕
#معرفی_کتاب سقای آب و ادب، اثری است متفاوت از سید مهدی شجاعی؛ رمان و روایتی از زندگی حضرت عباس(ع)
📚 #برشی_از_کتاب
اکنون هیچکس در اطراف عباس نمانده است.
همه از ترس این که حسین، به انتقام خون برادر، از دم تیغشان بگذراند و جانشان را بستاند، گریخته اند. و نمی دانند که با رفتن عباس، قوّت و توش و توان حسین رفته است، پشت حسین شکسته است. رمق جنگیدن برای حسین نمانده است، انگیزه ی زنده ماندن برای حسین نمانده است. نشنیده اند این ترنّم طاقت سوز حسین را با خود، که:
اَلان انکَسَرَ ظَهری وَ قَلَّت حیلَتی.
عباس، پشت و پناه حسین بوده است، تکیه گاه حسین بوده است، توش و توان و زادراه حسین بوده است. و در مقابلِ دشمن، بیشترین و برترین تمهید حسین بوده است، آخرین تهدید حسین بوده است.
اَلیَوم نامَت اَعیُن بِکَ لَم تَنَم
وَ تَسَهَّدَت اُخری فَعَزَّ مَنامُها
از این پس، چه آسوده می خوابند آن چشم ها که از صلابت حضور تو خواب نداشتند.
و آنها که در سایه سار امن حضورت، به خواب می رفتند، از این پس در حسرت یک خواب آرام می سوزند.
➖➖➖➖
سفارش کتاب از طریق آی دی:👇
🆔 @sefaresh_ketabekhoobam
#سقای_آب_و_ادب
•┈┈••✾•💔🏴💔•✾••┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046
3.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈•
#کلیپ_معرفی_کتاب
#سقای_آب_و_ادب
#سید_مهدی_شجاعی
اگر این کشتی نجات، بناست که در برّ و بحر بگردد و گم گشتگان و درماندگان و نجات جویان را بیابد و در خود جای دهد، دست هایی باید که دستهای استمداد و التجاء را بگیرد و صاحبانشان را در کشتی رستگاری بنشاند.
این افتخار الی الابد از آنِ دستهای توست.
#محرم 🖤
@ketabekhoobam
لیست سوم ✨🌱
#ریشه_ها
#سقای_آب_و_ادب
#بازگشت
#مربع_های_قرمز
#من_ادواردو_نیستم
#نیمه_ی_پنهان_ماه
#مگر_چشم_تو_دریاست
#آرزوهای_دست_ساز
#تنها_زیر_باران
#دکتر_جکیل_و_آقای_هاید
#تولد_در_توکیو
#قیدار
#دعبل_و_زلفا
#رؤیای_یک_دیدار
#مترسک_مزرعه_آتشین
#دختران_آفتاب
#مرد_رؤیاها
#مفتون_و_فیروزه
#گریه_های_امپراتور
#ماجرای_فکر_آوینی
#ادواردو
#نفوذ_در_موساد
#عارفانه
#قدرت_و_شکوه_زن
#سه_دیدار
#روزی_که_عمه_خورشید_مرد
#رنج_مقدس
#چای_خوش_عطر_پیرمرد
#هیچکس_به_من_نگفت
#جانستان_کابلستان
#دختر_شینا
#سایه_شوم
#کامبوزیا
#داستان_سیستان
#سرود_سرخ_انار
#اپلای
#من_و_دوست_سه_نقطه_ام
#قصه_های_من_و_ننه_آغا
#دنیای_دیدنی
#من_او
#رهایی_از_تکبر_پنهان
#آن_مرد_با_باران_می_آید
#مصطفی_و_مرتضی
#انتظار_عامیانه_عالمانه_عارفانه
#سعید
#عزیز
#نه_آبی_نه_خاکی
#اکنون
#من_برده_هستم
#شبیخون_به_خفاش
•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈•
علی در مسجد نشسته بود و گرد او یاران و دوستان و اصحاب، حلقه زده بودند.
در این حال، پیرمردی بیابانی که محاسنی سفید و چهره ای آفتاب سوخته اما نمکین داشت به مسجد درآمد.
با لهجه ای شیرین به همه سلام کرد، حلقه ی جمع را شکافت، بر دست و روی علی بوسه زد و زانو به زانوی او نشست:
" علی جان! خیلی دوستت دارم. دلیلش هم این است که این شمشیر عزیزم را آورده ام به تو هدیه کنم."
علی خندید؛ ملیح و شیرین،آنچنانکه دندان های سپیدش نمایان شد.
"دلیل، دلِ توست عزیز دلم! اما این هدیه ی ارجمندت را به نشانه می پذیرم."
پیرمرد عرب، خوشحال شد، دوباره دست و روی علی را بوسید و رفت.
فراوان داشت علی از این عاشقان بی نام و نشان.
شمشیر را لحظاتی در دست چرخاند و نگاه داشت، انگار که منتظر خبری بود یا حادثه ای.
خبر، عباس بود که بلافاصله آمد. هفت یا هشت ساله اما زیبا، رعنا و بلند بالا. سلام و ادب کرد اما چشم از شمشیر برنداشت.
علی فرمود: عباس من! دوست داری این شمشیر را به تو هدیه کنم؟
عباس خندید. آرزوی دلش بود که بر زبان پدر جاری شده بود.
" بله، پدر جان! قربان دست و دلتان."
علی فرمود: بیا جلو نور چشمم!
عباس پیش آمد. علی از جا بلند شد، شمشیر را با وسواسی لطف آمیز بر کمر او بست، او را در آغوش گرفت، بوسید و گریه کرد:
" این به ودیعت برای کربلا."
📌 بخشی از کتاب #سقای_آب_و_ادب
#سید_مهدی_شجاعی
@ketabekhoobam