eitaa logo
در هر حال کتــاب💕
84 دنبال‌کننده
533 عکس
44 ویدیو
16 فایل
❀|یا ناصرنا یا حافظنا|❀ #در_هر_حال_کتاب 📚 کسے کہ با #کتاب آرامش یابد، هیچ آرامشے را از دست نداده است..🍃 🔵ثبت سفارش: @sefaresh_ketabekhoobam
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 روایتی عاشقانه. پسری متمول، دختری خدمتکار و… خواندنیست ماجرایشان 📚✏️📚✏️📚✏️📚 https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046
در هر حال کتــاب💕
📚 #معرفی_کتاب روایتی عاشقانه. پسری متمول، دختری خدمتکار و… خواندنیست ماجرایشان #من_او #رضا_امیرخان
📌 (۱): به خيالم می خواهد صورت حساب را به من بدهد. دستم را از داخل پنجره ی کوچک جلو بردم. گوشت روي دستم داغ شد. کشيش دست مرا بوسيده بود. بعد دستم پر شد از فرانک و سانتيم. از من معذرت خواست که در صندوق اعانه بيش تر از اين پول نداشته. گفت: شما مثل بچه هاييد… نفهميدم يعنی مثل بچه ها بی عقل يا مثل بچه ها پاک، يا هردو، يا هيچ کدام. 🍃🌼🍃 📌 برشی از کتاب (۲): هنوز هم نمی‌دانست در کوره فردوس، آجرپزی باب جون، چه کاره است. تکه چوبی برداشت و روی یکی از خشت‌ها نوشت: “علی”. به خشت بغلی نگاه کرد. هر دو خشت از یک قالب بیرون آمده بودند. کنار هم زیر آفتاب‌. توی آن هوای سرد و گرم و مطبوع پاییزی. پهلو به پهلو. انگار هم را بغل گرفته بودند. روی اولی نوشته بود: “علی”. علی به دومی نگاه کرد. بوی رس نمی‌داد. بوی نم نمی‌داد. بوی یاس می‌داد. ته دل علی لرزید. خواست روی دومی بنویسد: “مهتاب”. اما سایه مشهدی رحمان را دید که انگار داشت چپق را چاق می‌کرد. با خود گفت: “حرف اولش را می‌نویسم که این مشهدی رحمان هم سر در نیاورد”. با خود گفت: “م اول مهتاب… با که؟ مهتاب که تنهایی بویی ندارد… م اول مهتاب با ع اول علی”. روی خشت با چوب نوشت: مع. 🍃🌼🍃 📌 برشی از کتاب (۳): – اهل سیاست، خیال می‌ کنند که دور را می‌ بینند؛ البته می‌ بینند، اما نه خیلی دور را. حکماً اگر خیلی دور را می‌ دیدند، کارشان توفیر می‌ کرد. امیرالمومنین، روحی فداه، اهل سیاست بود، اما دور دور را می‌ دید، جایی به قاعده قیامت دور و دیر… یا علی مددی! 🍃🌼🍃 📌برشی از کتاب (۴): روی همه آجرها کاهگل مالیده بودند الّا این سه آجر. “الحق” “مع” “علی”. علی نگاه کرد. یادش آمد که چگونه تکه‌ ی چوبی از روی زمین برداشته بود و نوشته بود: “علی”. به آجرِ “مع” نگاه کرد. هنوز هم بوی یاس می‌ داد. دل علی لرزید. بریده بریده گفت: – چه جور می‌ شود که بعد از این همه سال، این آجر ها بمانند و بیفتند توی دیوارِ خانه‌ ی شما! لا تسقطُ مِن ورقه الّا باذنه! برگ بی اذن خدا نمی‌ افتد، چه رسد به آجرِ به این گندگی! علی ناگهان انگار چیزی فهمیده باشد، فریاد کشید: – درویش مصطفا! اما آن آجرِ “الحق” کار من نبود! – آجر حق کار تو نبود! نه! این تبرزین را بگیر! علی تبرزین را گرفت‌ – بزن و کاه‌ گل‌ها را بریز! علی اطاعت کرد. کاه‌ گل‌ها را به زمین ریخت. روی همه آجرها حک شده بود: “الحق” درویش گفت: – گوش کن! از همه‌ ی آجر ها صدای “حق، حق” می‌ آمد. صدای همه‌ شان در هم آمیخته بود. حق، حق، حق… یُسبِّحُ للهِ ما فی السموات و ما فی الارض! ➖➖➖➖ 🔹سفارش کتاب از طریق آی دی:👇 🆔 @sefaresh_ketabekhoobam 📚✏️📚✏️📚✏️📚 https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046