•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈•
غریو تکبیر و هلهله از سپاه اسلام، زمین را به لرزه درآورد. چابک سوار به طرف سپاه اسلام تاخت. مولا علی(ع) با دست اشاره کرد که چابک سوار نزدیکش شود. چابک سوار در نزدیکی مولا علی(ع) از اسب پایین آمد. سرش را پایین انداخت و در برابر مولا علی(ع) ایستاد. بازوی راستش زخمی شده بود. همه در تاب و انتظار بودند که بدانند این دلاور کیست که ابوشعشاء مدعی و هفت پسرش را به هلاکت رسانده است.
مولا علی(ع) دستار از صورت چابک سوار کنار زد. محمد حنفیه با شگفتی گفت:
_عباس!
عباس که هنوز چهارده ساله نشده بود، سر پایین انداخت تا به چشمان مولا علی(ع) نگاه نکند. مولا علی(ع) گفت:
_گفته بودم در کوفه بمانی و به میدان نبرد نیایی. نگفته بودم؟
مالک اشتر به آنان نزدیک شد. وقتی خجالت عباس را دید، به فکر افتاد کاری کند که حال عباس عوض شود. عباس سر بلند کرد و گفت:
_از خدا حیا کردم که شما و برادرانم را تنها بگذارم. فکر کردم اگر اجازه ی نبرد ندهید، لااقل می توانم برایتان سقایی کنم و آب بیاورم تا تشنه نمانید.
مالک اشتر پرسید:
_ابراهیم هم آمده؟
محمد حنفیه خندید و گفت:
_مگر عباس و ابراهیم بن مالک اشتر می توانند از هم جدا شوند؟
مولا علی(ع) پارچه ای به بازوی زخمی عباس بست و گفت:
_خداراشکر که زخمت عمیق نیست. مراقب باش پسرم.
عباس با دیدن لبخند پرمهر پدر دلگرم شد.
📖 بخشی از کتاب #برادر_من_تویی
@ketabekhoobam