#معرفی_کتاب
داستان در مورد سرگذشت یک خلبان کشور شوروی سابق می باشد که علیرغم مصدومیت بسیار شدید در جنگ باز هم از پا نمی نشیند...
حضرت آیت اللّه خامنه ای، ضمن آنکه «داستان یک انسان واقعی» را از جمله کتاب های تبلیغاتی رژیم شوروی سابق دانسته اند، قهرمان آن را یک انسان واقعی _البته با معیارهای مارکسیسم_ عنوان کرده اند، آن را یک کتاب «شیرین» و «زیبا» توصیف کرده، فرموده اند:
«واقعاً یک انسان واقعی همین است دیگر!: تلاش می کند؛ کوشش می کند؛ تا بالاخره خودش را به خانهٔ اول، یعنی کار و تلاش و مبارزه می رساند.» «هر خلبان و یا هر جانبازی که پایش قطع شده باشد، یک چشمش نابینا شده باشد، یک دستش قطع شده باشد، این کتاب را که بخواند، احساس آرامش و رضایت می کند.»
#داستان_یک_انسان_واقعی
#بوریس_پوله_وی
#گاما_یون
══════°✦ ❃ ✦°══════
➣ @ketabekhoobam
در هر حال کتــاب💕
#معرفی_کتاب داستان در مورد سرگذشت یک خلبان کشور شوروی سابق می باشد که علیرغم مصدومیت بسیار شدید در
✂️ #برشی_از_کتاب (۱)
حالتی که بعد از عمل برای آلکسی پیش آمده بود، وحشتناک ترین حالتی بود که در چنین وقت هایی برای یک نفر پیش می آید. او در خودش فرو رفته بود. نه شکایت می کرد، نه گریه می کرد و نه عصبانیتی از خودش بروز می داد. فقط ساکت بود.
سراسر روز، بی حرکت به پشت خوابیده بود و مدام، نگران، به یک نقطه _به شکاف پر پیچ و خمی در سقف_ خیره بود. هر وقت رفقایش سرِ گفتگو را با او باز می کردند، جواب می داد. اما چه بسا پاسخش خارج از موضوع بود. "بله" یا "نه" ای می گفت، و باز سکوت می کرد و به همان شکاف تیره رنگی که روی گچ به وجود آمده بود چشم می دوخت. مثل اینکه آن، خط رمزی بود که کشفش، نجات او را در پی داشت. او، همه ی دستورهای پزشک ها را اطاعت می کرد: هر دوایی را که می دادند، می خورد؛ با دل مردگی و بدون اشتها، غذایش را می خورد؛ و باز همان طور، به پشت، می خوابید.
✂️ برشی از کتاب (۲)
گردشی تیز و عمیق به راست کرد. هواپیما، فرمانبردار و دقیق بود. به آلکسی همان احساسی دست داد که هنگام کودکی، روی یخ خلیج کوچک رود ولگا دست داده بود.
روزِ گرفته و تاریک، انگار ناگهان روشن شد. قلب آلکسی، از شادی به تپش افتاد. حس کرد که گردنش، از سردی هیجان _که برایش احساسی آشنا بود_ کمی خشک شد.
دیگر مرز ناتوانی شکسته شده بود؛ و تمرین های سرسختانه ی آلکسی، جمع بندی می شد. او دیگر به آسانی، و بدون به کار بردن نیروی زیاد، ثمره ی دورانِ طولانیِ پر از کار و مشقتش را می چشید. چیزی را که برایش اصل بود و مدتی بسیار طولانی موفق به رسیدن آن نمی شد، حالا به دست آورده بود: با هواپیمایش در آمیخته، و آن را مثل دستگاه مکمل بدن خودش احساس می کرد. حتی پاهای مصنوعیِ بی حس و ناهماهنگ هم، حالا دیگر مانعِ این درآمیختگی نبودند.
➖➖➖➖
#داستان_یک_انسان_واقعی
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046