•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈•
امروز هم وقتی علی را توی قبر گذاشتیم، خورشید وسط آسمان بود، یا داشت می آمد وسط آسمان. لحظه ای که می خواستند علی را، به قول دیگران، راهی خانه ابدیتش بکنند، غوغایی بود. جمعیت، شاید از هزار نفر هم می زد بالا. همه دم گرفته بودند و یکصدا، و انگار در نهایت شور و هیجان، "حسین حسین" می گفتند.
غوغای اصلی اما از وقتی شروع شد که علی را توی قبر گذاشتند؛ اگر آن لحظه را با چشم های خودم نمی دیدم، باور نمی کردم؛ "هیچ وقت" باور نمی کردم. اصلا تمام هست و نیستم را ریخت به هم.
آنهایی که جلوی قبر بودند، همه دیوانه شدند؛ نه اینکه مثل دیوانه ها بشوند، نه؛ توی آن لحظه ها، اصلا خود دیوانه شدند! بی مهابا، ضجه می زدند و به سر و کله شان می کوبیدند. دیگران هم، که جلوی قبر نبودند، هجوم آوردند ببینند چه خبر شده. این هجوم را از فشار شدید جمعیت فهمیدم و از این که، کم مانده بود زیر دست و پا له بشوم!
آن لبخند، وقتی مرا زیر و رو کرد، با بقیه می خواست چه بکند؟! بقیه ای که به این چیزها اعتقاد هم داشتند.
📖 بخشی از کتاب #رقص_در_دل_آتش
@ketabekhoobam