#معرفی_کتاب
خبر آمد که کرونا به ایران هم رسیده. از قم هم شروع شده. ترس و اضطراب پیش از ویروس همهگیر شد و به خانهها پا گذاشت…
درست همان ساعتها و لحظههایی که همه سر در گم بودیم، نمیدانستیم چه کنیم و دائم از خودمان میپرسیدیم «چه میشود؟» همان ساعتهایی که به کندی میگذشت و قرار بود در خانه بمانیم، بعضیها تصمیم دیگری گرفتند…
این مجموعه روایت تجربهی همان روزهای اول و همان بعضیهاست که به اسم گروه جهادی قم از مواجهه با تلخیها، دردها و گاهی حتی شیرینیهای کرونا دوری نکردند. آنچه میخوانید روایتی مستند و نقل واقعیت است که به قلم جمعی از داستاننویسان بازسازی شده.
#وقتی_که_قم_تب_کرد
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴
➣ @ketabekhoobam
در هر حال کتــاب💕
#معرفی_کتاب خبر آمد که کرونا به ایران هم رسیده. از قم هم شروع شده. ترس و اضطراب پیش از ویروس همهگ
📚 #برشی_از_کتاب (۱)
میزش را دستمال می کشم. تا می خواهم بروم سراغ تخت بعدی با تردید می پرسد: "شیخی؟"
من هم با سر جواب می دهم که: "آره"
کمی از زیر پتو بیرون می خزد و می گوید: "کارتون اینجا چیه؟ مجبورتون کردن؟"
سوالش خنده دار است. می گویم: "مجبورمون که نکردن ولی اومدیم هر کی ناهار نخورده رو مجبور کنیم ناهار بخوره"
📚 برشی از کتاب (۲)
تلفنم باز زنگ می خورد. باباست! یک ماه شده که نه مرا دیده، نه عروس و نوه هایش را. به این فکر می کنم که من لاغرترم یا بابا؟ اگر غریبه ای ما را ببیند می فهمد که پدر و پسریم؟
بابا نباید بفهمد که آمده ام بیمارستان. هم نگران می شود، هم دل آشوب. گوشی را بی صدا می کنم تا دیگر صدایش را نشنوم. احتمالا بابا مثل همیشه سراغم را از فاطمه می گیرد. نمی دانم این بار فاطمه چطور قضیه را جمع می کند! رفته ام سیب بخرم؟ یا سیب زمینی؟!
📚 برشی از کتاب (۳)
بی مقدمه بعد از سلام گفتم "از بیمارستانم و خوش خبرم"
تا داد زد "از بیمارستان؟" صداها خوابید. گفتم "پدرتون فردا مرخصن!" جوابی نیامد. دوسه باری الو الو کردم. پچ پچ آدم های نزدیک مرد بالا گرفت. بریده بریده گفت "راستش من می ترسم. نمیام دنبالش" و قبل از قطع تلفن گفت "با برادرم تماس بگیرید"
➖➖➖➖
#وقتی_که_قم_تب_کرد
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046
#معرفی_کتاب
چهل روایت کوتاه داستانی از کرونا و جهاد..
#وقتی_که_قم_تب_کرد
══════°✦ ❃ ✦°══════
➣ @ketabekhoobam
در هر حال کتــاب💕
#معرفی_کتاب چهل روایت کوتاه داستانی از کرونا و جهاد.. #وقتی_که_قم_تب_کرد ══════°✦ ❃ ✦°══════ ➣ @k
•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈•
.. پایه های تخت و پایه ی سرم را ضدعفونی می کنم و بعد از تعویض دستکش ها، ملحفه ی تمیز را می کشم روی تخت تا برای مریض جدید آماده شود.
سرک می کشم توی اتاق کناری. سه تا از چهار تخت خالی اند و چهارمی سهم پیرمردی است نحیف. به پشت دراز کشیده و صورتش را چرخانده طرف آسمانی که از پنجره ی باز اتاق پیداست. بی سروصدا می نشینم روی صندلیِ نزدیک در و سرم را تکیه می دهم به دیوار. خس خس سینه اش تنها صدای اتاق است تا وقتی که دو دستش را می برد بالا و می گوید «الهی شکر».
هر چند بار نفس کشیدنش ختم می شود به بالا بردن دست های لاغر و لرزانی که به یکی اش سرم وصل است. اندازه ی گفتن یک «الهی شکر» بالا نگه شان می دارد. انگار همین قدر کافی است تا پیمانه اش را پر کنند. دست هایش را می آورد پایین و باز اتاق را توی خس خس سینه اش غرق می کند. چشم از پیرمرد بر نمی دارم. انگار نشسته ام توی مسجد اعظم و آیت اللّه جوادی آملی با همان لحن همیشگی اش دارد بندبند مناجات الشاکرین امام سجاد علیه السلام را تفسیر می کند.
📌 بخشی از کتاب #وقتی_که_قم_تب_کرد
@ketabekhoobam