#چهل_هفته_انتظار
#نرجس_خاتون_آیتی
#عهد_مانا
#جوان_خانواده
✏بریده کتاب(۱):
نازنینم امروز روز بیستم زندگی جنینی تو است، مادرت تمام دیشب و امروز را با هیجان خاصی به تو فکر می کند. وقتی پدرت را دیدم با اشتیاقی عجیب گفتم از امروز قلبش می تپد، آری امروز بیستمین روز جنینی است که آغاز تپش قلب هر انسانی است. بگو ببینم تو با این قلب چه خواهی کرد؟ با قلب پاکت چه کسی را دوست خواهی داشت؟
✏بریده کتاب(۲):
امروز از کوه برمی گشتیم تصادف کردیم، هیچ کدام آسیب جدی ندیده ایم، ولی من خیلی نگران توام. مادرت میداند گرچه لطیفی ولی مقاوم تر از آنی که نتوانی. عزیزم نشکن که راه تو طولانی ست، راهی پر از فراز و نشیب، پر از پستی و بلندی، پر از شکست و پیروزی، راهی به درازای دنیا تا خدا، از فرش تا عرش از خاک تا افلاک. تو باید بمانی تا معنای روییدن را حس کنی، که معنای وسیع شدن را بفهمی.
کتاب مناسبتی هفته زن و روز مادر
🔹سفارش کتاب از طریق آی دی:
🆔 @sefaresh_ketabekhoobam
📚 @ketabekhoobam
۵ اسفند ۱۳۹۷
۶ اسفند ۱۳۹۷
#معرفی_کتاب
این رمان پرماجرا و جذاب به قلم «محمد حنیف» داستانهایی از عشق و نیرنگ، وفا و خدعه و عزت و ذلت را روایت میکند. «خرمالوها را به گنجشکها بفروش» داستان زندگی دختر و پسری که است که به رسم خویشاوندی به نام هم خوردهاند اما طمع و زیادهخواهی، این رابطه را وارد چالشهای جدیدی میکند. چالشهایی که همگی از حرامخواری و بیمبالاتی آدمیان سرچشمه میگیرد. در این داستان به حکم عشق و طمع آدمها، داستانهای هر کدام را با هم پیوندی میخورند و داستان زندگیشان در مسیر جدیدی قرار میگیرد. آدمهای از جنس خودمان با افکاری که همیشه در سر داریم.
#خرمالو_ها_را_به_گنجشک_ها_بفروش
#محمد_حنیف
@ketabekhoobam
۱۴ اسفند ۱۳۹۷
#بریده_کتاب
از دیدن درخت خرمالوی توی حیاطمان احساس خوبی پیدا کردم. با خودم فکر کردم: "پدرم همیشه تا جایی که می توانسته، به مردم خدمت کرده، حتی این درخت هم شاهد خدمت پدر است. درختی که خیلی از خرمالوهایش را پدر نمیچید تا بر فراز درخت باقی بماند و قوت گنجشک های گرسنه سرما زده شود."
.
.
.
برای اینکه نشان دهم چقدر عقایدم عوض شده، به ریحانه گفتم: "امسال هم بابات میخواد سردرختی های خرمالو رو بذاره واسه گنجشکها؟"
نگاه چشمهای درشت سیاهش را از میان مژههای بلند و پرپشتش به من دوخت. لامصب چشمهایش اندازه یک نعلبکی بود، آنقدر نگاهم کرد تا سرم را پایین انداختم و گفتم: " نه به جان خودم مسخره نمیکردم...ببین منظور اینه راز پول درآوردن ثروتمندها، توی رعایت همین ریزهکاریاست. اگه به جای اینکه همون یکی دو جعبه سر درختی خرمالوها رو بذاره واسه زمستونه گنجشکا، ببره بفروشه، ضرب در تعداد سالها کن، بعد اگه توی همه امور چنین روشی پیش بگیرد...."
چنان تیر نگاهش را به صورتم میکوبد که نتوانستم ادامه بدهم. خودش پرسید:
"همیشه میگفتی دایی، حالا میگی بابات!... توجه کردی؟"
🔹سفارش کتاب از طریق آی دی:
🆔 @sefaresh_ketabekhoobam
📚 @ketabekhoobam
۱۴ اسفند ۱۳۹۷
۱۸ اسفند ۱۳۹۷
در هر حال کتــاب💕
📚 #معرفی_کتاب این روزها درباره #سبک_زندگی زیاد می شنویم. اخیرا حضرت آقا در بیانیه #گام_دوم هم اشار
📌 #برشی_از_کتاب
عجب اطلاعاتی داره! یه ماشین تو خیابون رد نمیشه که جیک و پوکش رو بلد نباشه! نمیدونم کی وقت میکنه درس بخونه؟ دیروز می گفت یه موبایل دیده...
اگه بتونم مامان رو راضی کنم، اونم بابا رو راضی می کنه این تبلت جدیده رو بخرم. ای خدا، یعنی میشه، اگه بشه، چی میشه....
ولی نمی شه، آخه بابام هروقت قول داده، بعدش یه بهانه هم جور کرده. اون از دوچرخه خریدنش، حالا هم حتما یه بهانه جدید دست و پا میکنه، خب از اول بگه نمی خرم. فکر میکنه من...
ایشالا خودم بزرگ شدم، همین که پسرم چیزی بخواد، جیک ثانیه براش میخرم. همش منت کشی....
تازه بابام خوبه، جواد میگفت: باباش هر شب موبایلش رو چک میکنه. کامپیوتر رو هم گذاشتن وسط حال...
اصلا نمیدونم چرا همه می خوان به ما گیر بدن! همین ناظم مدرسه، همش رو مخ بچه هاس که با این درس خوندن به هیچ جا نمی رسید...
ببخشید! #نماز تمام شد. اگر فاصله ای بین جملات افتاد و متن پراکنده بود، به خاطر رکوع، سجده، قنوت و تشهد بود!
راستی تا حالا دقت کردید که در نماز چند ثانیه تمرکز و حضور قلب داریم؟ بعد میگیم نماز سخته! حال نمیده! بی فایده اس!......
🔹سفارش کتاب از طریق آی دی:
🆔 @sefaresh_ketabekhoobam
#مثبت_هفده
#رضا_اخوی
#کتاب_خوب_بخوانیم
🌸 @ketabekhoobam
۱۸ اسفند ۱۳۹۷
📚 #معرفی_کتاب
این اثر داستانی است عاشقانه با زمینه #مذهبی که حکایت از دلدادگی جوانی پاک سیرت از #اهل_سنت به دختری #شیعه مذهب دارد که در راه وصال با موانع و اتفاقاتی تلخ و شیرین مواجه است.
جذابیت قلم نویسنده به اندازه ای است که مخاطب را دچار خود کرده و تا انتهای داستان همراه میسازد.
این رمان با استفاده از یک حکایت واقعی شکل گرفته و نویسنده تلاش کرده که یک داستان لطیف و جذاب را برای خواننده روایت کند.
@ketabekhoobam
۱۸ اسفند ۱۳۹۷
در هر حال کتــاب💕
📚 #معرفی_کتاب این اثر داستانی است عاشقانه با زمینه #مذهبی که حکایت از دلدادگی جوانی پاک سیرت از #اه
📌 #برشی_از_کتاب
پدربزرگ از پشت قفسه ها بیرون آمد و به گوشواره ای زیبا و گران بها که من طراحی کرده و ساخته بودم، اشاره کرد. خوشحال شدم که آن را برای ریحانه انتخاب کرده بود؛ هرچند بعید می دیدم که مادرش زیر بار قیمت آن برود. گوشواره را بیرون آوردم و به پدربزرگ دادم.
-طراحی و ساخت این گوشواره، کار هاشم است. حرف ندارد! مادر ریحانه گوشواره ها را گرفت و ورنداز کرد.
-واقعا قشنگند، ولی ما چیزی ارزان قیمت می خواهیم.
مادر ریحانه گوشواره ها را روی مخمل گذاشت. با نگاهش گوشواره های قبلی را جست و جو کرد. پدربزرگ گوشواره های گران بها را توی جعبه کوچکی گذاشت. جعبه را به طرف مادر ریحانه سراند.
-از قضا قیمت این گوشواره ها دو دینار است.
در دلم به پدربزرگ آفرین گفتم. از خدا می خواستم که ریحانه صاحب آن گوشواره ها شود. قیمت واقعی اش ده دینار بود. یک هفته روی آن زحمت کشیده بودم.
🔹سفارش کتاب از طریق آی دی:
🆔 @sefaresh_ketabekhoobam
#رویای_نیمه_شب
#مظفر_سالاری
#کتاب_خوب_بخوانیم
🌙 @ketabekhoobam
۱۸ اسفند ۱۳۹۷
۲۲ اسفند ۱۳۹۷
در هر حال کتــاب💕
📚 #معرفی_کتاب هم درس خوان بود هم ورزشکار جوانی خوش بر و رو و متفاوت با همه جوان ها... اگر سودای متف
📌 #برشی_از_کتاب (1)
تا #ابراهیم وارد باشگاه شد بهش گفتم تیپ و هیکلت خیلی جالب شده.تو راه دو تا دختر پشت سرت مدام از تو حرف می زدن. خیلی ناراحت شد. فردا که اومد باشگاه خنده ام گرفت. پیراهن بلند و شلوار گشاد پوشیده بود. و لباس هایش را به جای ساک ورزشی داخل کیسه پلاستیکی انداخته بود.
➖➖➖➖➖
📌 #برشی_از_کتاب (2)
-ببین دوست عزیز، همسر تو برای خودته، نباید اون رو جلوی دیگران به نمایش بذاری. می دونی چقدر جوونای مردم هستن که با دیدن همسر بد #حجاب شما به #گناه می افتن؟ یا اینکه وقتی شما مسئول کارمند توی اداره هستی نباید حرف های زشت یا شوخی های نامربوط اون هم با کارمندای زن داشته باشی.
بعد هم از #انقلاب گفت، از خون #شهدا، از امام و از دشمنان مملکت. ابراهیم آخر حرفاش گفت: ببین عزیز من، این نامه انفصال از خدمت شماست؛ و سپس نامه رو پاره کرد و ریخت توی جوی آب، بعد گفت: دوست عزیز به حرفام خوب فکر کن.
یکی دو ماه بعد، از همان اداره گزارش رسید که: جناب رئیس بسیار تغییر کرده و اخلاق و رفتارش داخل اداره خیلی عوض شده. حتی خانم این آقا با حجاب کامل به محل کار مراجعه می کند.
🔹سفارش کتاب از طریق آی دی:
🆔 @sefaresh_ketabekhoobam
#سلام_بر_ابراهیم1
#شهید_ابراهیم_هادی
#کتاب_خوب_بخوانیم
🍁 @ketabekhoobam
۲۲ اسفند ۱۳۹۷
۲۲ اسفند ۱۳۹۷
در هر حال کتــاب💕
📚 #معرفی_کتاب ورزشکار، شجاع، دلاور، پهلوان، جوانمرد، درس خوان، عارف، مؤمن زندگی نامه یک #مرد همه چی
📌 #برشی_از_کتاب
عصر یکی از روزها بود. ابراهیم از سر کار به خانه می آمد. وقتی وارد کوچه شد برای یک لحظه نگاهش به پسر همسایه افتاد. با دختری جوان مشغول صحبت بود. پسر تا ابراهیم را دید بلافاصله از دختر خداحافظی کرد و رفت! چند روز بعد دوباره این ماجرا تکرار شد. این بار تا می خواست از دختر خداحافظی کند، متوجه شد که ابراهیم در حال نزدیک شدن به آنهاست.
دختر سریع به طرف دیگر کوچه رفت و ابراهیم در مقابل آن پسر قرار گرفت.
ابراهیم شروع کرد به سلام و علیک و دست دادن. پسر ترسیده بود اما ابراهیم مثل همیشه لبخندی بر لب داشت. قبل از اینکه دستش را از دست او جدا کند با #آرامش خاصی شروع به صحبت کرد و گفت: ببین، تو کوچه و محله ما این چیزا سابقه نداشته. من، تو و خانوادت رو کامل می شناسم، تو اگه واقعا این دختر رو می خوای من با پدرت صحبت میکنم که...
جوان پرید تو حرف ابراهیم و گفت: نه، توروخدا به بابام چیزی نگو، من اشتباه کردم، غلط کردم، ببخشید و...
ابراهیم گفت: نه! منظورم رو نفهمیدی، ببین، پدرت خونه بزرگی داره، تو هم که تو مغازه او مشغول هستی، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت می کنم. ان شاءالله که بتونی با این دختر #ازدواج کنی، دیگه چی میخوای؟
جوان که سرش را از خجالت پایین انداخته بود خیلی خجالت زده گفت: بابام اگه بفهمه خیلی عصبانی میشه.
ابراهیم جواب داد: پدرت با من، حاجی رو من می شناسم، آدم منطقی و خوبیه.
جوان هم گفت: نمیدونم چی بگم، هر چی شما بگی. بعد هم خداحافظی کرد و رفت.
شب بعد از نماز، ابراهیم در مسجد با پدر آن جوان شروع به صحبت کرد. اول از ازدواج گفت و اینکه اگر کسی شرایط ازدواج را داشته باشد و همسر مناسبی پیدا کند، باید ازدواج کند. در غیر این صورت اگر به #حرام بیفتد باید پیش خدا جوابگو باشد.
و حالا این بزرگترها هستند که باید جوان ها رو در این زمینه کمک کنند. حاجی حرف های ابراهیم را تأیید کرد. اما وقتی حرف از پسرش زده شد اخم هایش رفت تو هم!
ابراهیم پرسید: حاجی اگه پسرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو #گناه نیفته، اون هم تو این شرایط جامعه، کار بدی کرده؟
حاجی بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه!
فردای آن روز مادر ابراهیم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر آن دختر و بعد...
یک ماه از آن قضیه گذشت، ابراهیم وقتی از بازار برمی گشت شب بود. آخر کوچه چراغانی شده بود. لبخند رضایت بر لبان ابراهیم نقش بست.
رضایت، بخاطر اینکه یک دوستی شیطانی را به یک پیوند الهی تبدیل کرده. این ازدواج هنوز هم پا برجاست و این زوج زندگیشان را مدیون برخورد خوب ابراهیم با این ماجرا می دانند.
🔹سفارش کتاب از طریق آی دی:
🆔 @sefaresh_ketabekhoobam
#سلام_بر_ابراهیم2
#شهید_ابراهیم_هادی
#کتاب_خوب_بخوانیم
🍂 @ketabekhoobam
۲۲ اسفند ۱۳۹۷