eitaa logo
در هر حال کتــاب💕
84 دنبال‌کننده
533 عکس
44 ویدیو
16 فایل
❀|یا ناصرنا یا حافظنا|❀ #در_هر_حال_کتاب 📚 کسے کہ با #کتاب آرامش یابد، هیچ آرامشے را از دست نداده است..🍃 🔵ثبت سفارش: @sefaresh_ketabekhoobam
مشاهده در ایتا
دانلود
از دیدن درخت خرمالوی توی حیاطمان احساس خوبی پیدا کردم. با خودم فکر کردم: "پدرم همیشه تا جایی که می ‌توانسته، به مردم خدمت کرده، حتی این درخت هم شاهد خدمت پدر است. درختی که خیلی از خرمالوهایش را پدر نمی‌چید تا بر فراز درخت باقی بماند و قوت گنجشک های گرسنه سرما زده شود." . . . برای اینکه نشان دهم چقدر عقایدم عوض شده، به ریحانه گفتم: "امسال هم بابات می‌خواد سردرختی های خرمالو رو بذاره واسه گنجشک‌ها؟" نگاه چشم‌های درشت سیاهش را از میان مژه‌های بلند و پرپشتش به من دوخت. لامصب چشم‌هایش اندازه یک نعلبکی بود، آن‌قدر نگاهم کرد تا سرم را پایین انداختم و گفتم: " نه به جان خودم مسخره نمی‌کردم...ببین منظور اینه راز پول درآوردن ثروتمندها، توی رعایت همین ریزه‌کاریاست. اگه به جای اینکه همون یکی دو جعبه سر درختی خرمالوها رو بذاره واسه زمستونه گنجشکا، ببره بفروشه، ضرب در تعداد سال‌ها کن، بعد اگه توی همه امور چنین روشی پیش بگیرد...." چنان تیر نگاهش را به صورتم می‌کوبد که نتوانستم ادامه بدهم. خودش پرسید: "همیشه می‌گفتی دایی، حالا میگی بابات!... توجه کردی؟" 🔹سفارش کتاب از طریق آی دی: 🆔 @sefaresh_ketabekhoobam 📚 @ketabekhoobam
📚 #معرفی_کتاب این روزها درباره #سبک_زندگی زیاد می شنویم. اخیرا حضرت آقا در بیانیه #گام_دوم هم اشاره به این موضوع داشتند. این کتاب تلنگرهای ارزشمند و کوتاه با سبک و سیاق امروزی، در باب سبک زندگی و زیباترین نیاز زندگی، #نماز را بیان می کند. #مثبت_هفده #رضا_اخوی @ketabekhoobam
در هر حال کتــاب💕
📚 #معرفی_کتاب این روزها درباره #سبک_زندگی زیاد می شنویم. اخیرا حضرت آقا در بیانیه #گام_دوم هم اشار
📌 عجب اطلاعاتی داره! یه ماشین تو خیابون رد نمیشه که جیک و پوکش رو بلد نباشه! نمیدونم کی وقت میکنه درس بخونه؟ دیروز می گفت یه موبایل دیده... اگه بتونم مامان رو راضی کنم، اونم بابا رو راضی می کنه این تبلت جدیده رو بخرم. ای خدا، یعنی میشه، اگه بشه، چی میشه.... ولی نمی شه، آخه بابام هروقت قول داده، بعدش یه بهانه هم جور کرده. اون از دوچرخه خریدنش، حالا هم حتما یه بهانه جدید دست و پا میکنه، خب از اول بگه نمی خرم. فکر میکنه من... ایشالا خودم بزرگ شدم، همین که پسرم چیزی بخواد، جیک ثانیه براش میخرم. همش منت کشی.... تازه بابام خوبه، جواد میگفت: باباش هر شب موبایلش رو چک میکنه. کامپیوتر رو هم گذاشتن وسط حال... اصلا نمیدونم چرا همه می خوان به ما گیر بدن! همین ناظم مدرسه، همش رو مخ بچه هاس که با این درس خوندن به هیچ جا نمی رسید... ببخشید! تمام شد. اگر فاصله ای بین جملات افتاد و متن پراکنده بود، به خاطر رکوع، سجده، قنوت و تشهد بود! راستی تا حالا دقت کردید که در نماز چند ثانیه تمرکز و حضور قلب داریم؟ بعد میگیم نماز سخته! حال نمیده! بی فایده اس!...... 🔹سفارش کتاب از طریق آی دی: 🆔 @sefaresh_ketabekhoobam 🌸 @ketabekhoobam
📚 #معرفی_کتاب این اثر داستانی است عاشقانه با زمینه #مذهبی که حکایت از دلدادگی جوانی پاک سیرت از #اهل_سنت به دختری #شیعه مذهب دارد که در راه وصال با موانع و اتفاقاتی تلخ و شیرین مواجه است. جذابیت قلم نویسنده به اندازه ای است که مخاطب را دچار خود کرده و تا انتهای داستان همراه میسازد. این رمان با استفاده از یک حکایت واقعی شکل گرفته و نویسنده تلاش کرده که یک داستان لطیف و جذاب را برای خواننده روایت کند. @ketabekhoobam
در هر حال کتــاب💕
📚 #معرفی_کتاب این اثر داستانی است عاشقانه با زمینه #مذهبی که حکایت از دلدادگی جوانی پاک سیرت از #اه
📌 پدربزرگ از پشت قفسه ها بیرون آمد و به گوشواره ای زیبا و گران بها که من طراحی کرده و ساخته بودم، اشاره کرد. خوشحال شدم که آن را برای ریحانه انتخاب کرده بود؛ هرچند بعید می دیدم که مادرش زیر بار قیمت آن برود. گوشواره را بیرون آوردم و به پدربزرگ دادم. -طراحی و ساخت این گوشواره، کار هاشم است. حرف ندارد! مادر ریحانه گوشواره ها را گرفت و ورنداز کرد. -واقعا قشنگند، ولی ما چیزی ارزان قیمت می خواهیم. مادر ریحانه گوشواره ها را روی مخمل گذاشت. با نگاهش گوشواره های قبلی را جست و جو کرد. پدربزرگ گوشواره های گران بها را توی جعبه کوچکی گذاشت. جعبه را به طرف مادر ریحانه سراند. -از قضا قیمت این گوشواره ها دو دینار است. در دلم به پدربزرگ آفرین گفتم. از خدا می خواستم که ریحانه صاحب آن گوشواره ها شود. قیمت واقعی اش ده دینار بود. یک هفته روی آن زحمت کشیده بودم. 🔹سفارش کتاب از طریق آی دی: 🆔 @sefaresh_ketabekhoobam 🌙 @ketabekhoobam
📚 #معرفی_کتاب هم درس خوان بود هم ورزشکار جوانی خوش بر و رو و متفاوت با همه جوان ها... اگر سودای متفاوت بودن در سر داری و می خواهی مثل همه نباشی با یک زندگی تکراری! چند ساعتی همنشین و هم صحبت شو با ابراهیم.... @ketabekhoobam
در هر حال کتــاب💕
📚 #معرفی_کتاب هم درس خوان بود هم ورزشکار جوانی خوش بر و رو و متفاوت با همه جوان ها... اگر سودای متف
📌 (1) تا وارد باشگاه شد بهش گفتم تیپ و هیکلت خیلی جالب شده.تو راه دو تا دختر پشت سرت مدام از تو حرف می زدن. خیلی ناراحت شد. فردا که اومد باشگاه خنده ام گرفت. پیراهن بلند و شلوار گشاد پوشیده بود. و لباس هایش را به جای ساک ورزشی داخل کیسه پلاستیکی انداخته بود. ➖➖➖➖➖ 📌 (2) -ببین دوست عزیز، همسر تو برای خودته، نباید اون رو جلوی دیگران به نمایش بذاری. می دونی چقدر جوونای مردم هستن که با دیدن همسر بد شما به می افتن؟ یا اینکه وقتی شما مسئول کارمند توی اداره هستی نباید حرف های زشت یا شوخی های نامربوط اون هم با کارمندای زن داشته باشی. بعد هم از گفت، از خون ، از امام و از دشمنان مملکت. ابراهیم آخر حرفاش گفت: ببین عزیز من، این نامه انفصال از خدمت شماست؛ و سپس نامه رو پاره کرد و ریخت توی جوی آب، بعد گفت: دوست عزیز به حرفام خوب فکر کن. یکی دو ماه بعد، از همان اداره گزارش رسید که: جناب رئیس بسیار تغییر کرده و اخلاق و رفتارش داخل اداره خیلی عوض شده. حتی خانم این آقا با حجاب کامل به محل کار مراجعه می کند. 🔹سفارش کتاب از طریق آی دی: 🆔 @sefaresh_ketabekhoobam 🍁 @ketabekhoobam
📚 #معرفی_کتاب ورزشکار، شجاع، دلاور، پهلوان، جوانمرد، درس خوان، عارف، مؤمن زندگی نامه یک #مرد همه چیز تمام. #سلام_بر_ابراهیم..... @ketabekhoobam
در هر حال کتــاب💕
📚 #معرفی_کتاب ورزشکار، شجاع، دلاور، پهلوان، جوانمرد، درس خوان، عارف، مؤمن زندگی نامه یک #مرد همه چی
📌 عصر یکی از روزها بود. ابراهیم از سر کار به خانه می آمد. وقتی وارد کوچه شد برای یک لحظه نگاهش به پسر همسایه افتاد. با دختری جوان مشغول صحبت بود. پسر تا ابراهیم را دید بلافاصله از دختر خداحافظی کرد و رفت! چند روز بعد دوباره این ماجرا تکرار شد. این بار تا می خواست از دختر خداحافظی کند، متوجه شد که ابراهیم در حال نزدیک شدن به آنهاست. دختر سریع به طرف دیگر کوچه رفت و ابراهیم در مقابل آن پسر قرار گرفت. ابراهیم شروع کرد به سلام و علیک و دست دادن. پسر ترسیده بود اما ابراهیم مثل همیشه لبخندی بر لب داشت. قبل از اینکه دستش را از دست او جدا کند با خاصی شروع به صحبت کرد و گفت: ببین، تو کوچه و محله ما این چیزا سابقه نداشته. من، تو و خانوادت رو کامل می شناسم، تو اگه واقعا این دختر رو می خوای من با پدرت صحبت میکنم که... جوان پرید تو حرف ابراهیم و گفت: نه، توروخدا به بابام چیزی نگو، من اشتباه کردم، غلط کردم، ببخشید و... ابراهیم گفت: نه! منظورم رو نفهمیدی، ببین، پدرت خونه بزرگی داره، تو هم که تو مغازه او مشغول هستی، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت می کنم. ان شاءالله که بتونی با این دختر کنی، دیگه چی میخوای؟ جوان که سرش را از خجالت پایین انداخته بود خیلی خجالت زده گفت: بابام اگه بفهمه خیلی عصبانی میشه. ابراهیم جواب داد: پدرت با من، حاجی رو من می شناسم، آدم منطقی و خوبیه. جوان هم گفت: نمیدونم چی بگم، هر چی شما بگی. بعد هم خداحافظی کرد و رفت. شب بعد از نماز، ابراهیم در مسجد با پدر آن جوان شروع به صحبت کرد. اول از ازدواج گفت و اینکه اگر کسی شرایط ازدواج را داشته باشد و همسر مناسبی پیدا کند، باید ازدواج کند. در غیر این صورت اگر به بیفتد باید پیش خدا جوابگو باشد. و حالا این بزرگترها هستند که باید جوان ها رو در این زمینه کمک کنند. حاجی حرف های ابراهیم را تأیید کرد. اما وقتی حرف از پسرش زده شد اخم هایش رفت تو هم! ابراهیم پرسید: حاجی اگه پسرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو نیفته، اون هم تو این شرایط جامعه، کار بدی کرده؟ حاجی بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه! فردای آن روز مادر ابراهیم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر آن دختر و بعد... یک ماه از آن قضیه گذشت، ابراهیم وقتی از بازار برمی گشت شب بود. آخر کوچه چراغانی شده بود. لبخند رضایت بر لبان ابراهیم نقش بست. رضایت، بخاطر اینکه یک دوستی شیطانی را به یک پیوند الهی تبدیل کرده. این ازدواج هنوز هم پا برجاست و این زوج زندگیشان را مدیون برخورد خوب ابراهیم با این ماجرا می دانند. 🔹سفارش کتاب از طریق آی دی: 🆔 @sefaresh_ketabekhoobam 🍂 @ketabekhoobam
📚 #معرفی_کتاب «فرمانروای مه»، رمانی است درباره چند خانم که برای سیر و #سلوک و ورود به دنیای #عرفان دست به دامن استادی میشوند که پیش از این، بارها او را آزموده اند و کرامات مختلفی از او دیده اند. با انجام دستوراتی که استاد به آنها میدهد و همچنین با #تزکیه نفس، هر کدام به توفیقاتی دست می یابند که به صورت عادی غیرممکن به نظر میرسد. در میانه راه، آنچه بیش از همه آزارشان میدهد، شکی است که به استاد خود دارند. شکی که مثل خوره به جانشان می افتد و رهایی از آن، گسستن ارتباطات تنگاتنگ است. اینکه استاد عرفان آنها، واقعا با #معصومین در ارتباط است، یا.. وقتی یکی از آنها مستجاب الدعوه میشود، یا به چشم #بصیرت میرسد و دیگری توان طی الارض پیدا میکند، جایی برای شک باقی نمی ماند. آن ها، یقین میکنند و جلو میروند تا شخصا به حقیقت دست پیدا کنند. کراماتی که زنهای گروه به دست می آورند، روز به روز بیشتر میشود... فرمانروای مه، رمانی است بدیع و #جذاب و کارآمد؛ به ویژه در دوره ای که دین نماهای کاذب، تلاش میکنند با تبلیغات دروغین، جایگاه ویژه ای بین جوانان، به خصوص #مسلمانان بیابند. @ketabekhoobam
در هر حال کتــاب💕
📚 #معرفی_کتاب «فرمانروای مه»، رمانی است درباره چند خانم که برای سیر و #سلوک و ورود به دنیای #عرفان
📌 (1) سایه ای روی دیوار نقش می بندد.واضح نیست. نمیدانم سایه چیست.هرجا را که نگاه می کنم سایه ای میبینم. کم کم سایه ها برایم واضح میشوند. تصویر زنی است.تصویر چند زن دیگر هم، روی دیوار دیده میشود.همه روی صندلی نشسته اند. انگار کلاس دیگری رو به روی من تشکیل شده. خوب که دقت میکنم کلاس خودمان را میبینم. چند روزی است که من هرچه را نگاه میکنم، بدون اینکه بخواهم، تصویرش فورا روی دیوار منعکس می شود. چشم های من، مانند یک دستگاه کپی عمل میکند... ➖➖➖➖➖ 📌 (2) فرشته به من اشاره میکند که به اتاق بچه ها بروم. دنبالش می روم. میگویم: چیزی شده؟ -نمیخواستم مامانم و زن دایی چیزی بفهمن. امروز سودابه به من زنگ زد. -پس چرا به من چیزی نگفت؟ -بعد از اینکه با تو صحبت کرد، به من زنگ زد.گفت: امروز (س) تو جسمش حلول کرده، انگار به تو هم گفته. -با تعجب می گویم: چی! مطمئنی گفت حضرت زهرا؟ -آره چند مرتبه هم گفت. -ولی به من گفت: یه فرشته تو جسمش حلول کرده، بدجوری قاطی کرده. این قدر این روزا دروغ میگه که خودش یادش میره به کی چی گفته. -چطور به خودش اجازه میده این حرفا رو بزنه؟ -باید باهاش چیکار کنیم؟ -کاش می دونستم! -راستش دیگه نمیتونم درست قبولش کنم. اصلا حالا بیشتر ردش می کنم تا قبول. 🔹سفارش کتاب از طریق آی دی: 🆔 @sefaresh_ketabekhoobam @ketabekhoobam
📚 #معرفی_کتاب قسمتی از این کتاب درباره خود آمریکایی ها و تاریخ شان است. قسمتی دیگر در خصوص آمریکا و "ماست" و بخشی هم به آمریکا و دیگران (غیر از ما!) اختصاص یافته! هدف این کتاب، آموزش تاریخ نیست بلکه روایت آن است. به همین دلیل هرچه در این کتاب میخوانید #مستند است. یعنی منابع و اسنادش موجود است و هیچ مطلبی بدون #سند نیامده! تاریخ ایالات متحده آمریکا خیلی جدی است! آنقدر جدی که حتی بخش ها و قسمت های شوخی آن هم جدی است! (تعجب نکنید! آنهایی که تاریخ را میشناسند، میدانند قسمت هایی از تاریخِ هر جایی شوخی است! یعنی همه جای یک تاریخ نمیتواند جدی باشد! مثلا ساختن مناره با کله مردم کرمان توسط آقامحمدخان قاجار به نظر شما شوخی نیست؟) و طبیعی است شوخی کردن با این #تاریخ بسیار جدی، کار ساده ای نیست، چون آمریکایی ها بر خلاف ظاهرشان بیش از حدِ مجاز جدی اند! واقعا چه جوری باید با تاریخ ملتی که اسطوره اش "کابوی"، نماد هویتی اش "غرب وحشی"، پیروزی شاخصش "انفجار بمب های اتمی در #ژاپن"، غذای ملّی اش "همبرگر"، عامل برتری اش "هزاران موشک و #بمب_هسته_ای" و هنرمند اخراجی اش "#چارلی_چاپلین" است، شوخی کرد؟ (لابد میدانید چاپلین سالهای سال در #تبعید زندگی کرد، چون مقامات آمریکا او را اخراج کرده بودند! او پس از جنگ جهانی دوم تا لحظه مرگش امکان زندگی در #آمریکا را نیافت، چون بعضی فیلم هایش به مذاق سیاستمداران آمریکایی خوش نیامده بود.) توصیه میکنم این کتاب را که در قالب #طنز در بیان "تاریخ پاک و مطهر آمریکا(!)" نوشته شده حتما بخوانید! @ketabekhoobam