eitaa logo
در هر حال کتــاب💕
84 دنبال‌کننده
533 عکس
44 ویدیو
16 فایل
❀|یا ناصرنا یا حافظنا|❀ #در_هر_حال_کتاب 📚 کسے کہ با #کتاب آرامش یابد، هیچ آرامشے را از دست نداده است..🍃 🔵ثبت سفارش: @sefaresh_ketabekhoobam
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 #معرفی_کتاب بچه های فرات عنوان داستانی بلند به نویسندگی لیلا قربانی است و چنانچه از نام آن مشخص است، روایتی متفاوت از واقعه تاریخی کربلاست. شخصیت های اصلی آن چند نوجوان هستند که در گیر و دار رویارویی سپاه یزید و #امام_حسین علیه السلام در تنگنای سختی در میمانند و با پشت سر گذاشتن ماجراهایی دست آخر هر کسی راه خودش را بر میگزیند. راهی که او را در مسیر سعادت و یا شقاوت و یا سرگردانی خواهد برد. این اثر در قالب داستانی بر اساس اخبار و اطلاعات تاریخی معتبر از منابع مرجع اقتباس شده و گویای تاریخ واقعه #کربلا و قیام امام حسین(ع) و 72 تن از یاران اوست. سپاهی که توسط دشمن محاصره و در کمال ناجوانمردی در جنگی نابرابر درگیر شده و با گذشت قرن ها هنوز آوازه شجاعت و فداکاری آن ها در راه حق باقی است. @ketabekhoobam
در هر حال کتــاب💕
📚 #معرفی_کتاب بچه های فرات عنوان داستانی بلند به نویسندگی لیلا قربانی است و چنانچه از نام آن مشخص ا
📌 معلوم نبود که چه اتفاقی افتاده است. علی و مالک به همراه همه اعضای خانواده کنجکاو از خانه بیرون آمدند. همسایه ها هم راه افتاده بودند. هنوز پرتوهای نارنجی خورشید، کوچه های روستا را بی رمق روشن میکرد. در کوچه بزرگ روستا، جمعیت زیادی جمع شده بودند. هر کس چیزی میگفت. علی جلوتر رفت تا خبر بگیرد. -میگویند از سوی پسر پیامبر صلی الله علیه و آله آمده است. -هیبتش به مردان جنگی می ماند. -فرستاده حسین بن علی است. به زحمت خود را به آنجا رسانده بود. با دست هایش از مردم خواست تا آرام باشند. یکی از میان جمعیت، با صدای بلندی گفت: -ای مردم! آرام باشید. او است. از سوی حسین بن علی برای شما پیغامی دارد. با شنیدن این حرف همهمه ها خوابید. صدایی از کسی نمی آمد. گوش ها منتظر شنیدن بود. پیرمرد با سلام و صلوات بر پیامبر اسلام سخنش را شروع کرد: -شما را به شرافت و بزرگى ای میخوانم که در روز قیامت خواهید داشت. پسر دختر پیامبرتان در بیابان کربلا، تنها و مظلوم، محاصره شده است. مردم کوفه او را دعوت کردند. حال که به سوى آنان آمده است، او را رها کرده و آماده پیکار با او شده اند. به خدا سوگند، هر یک از شما در کنار حسین کشته شود، در برترین جایگاه ها در بهشت، دوست و همنشین محمد خواهد بود. حبیب بن مظاهر با صدایی رسا با مردم حرف میزد و از مردان جنگی روستا دعوت کرد که برای یاری حسین بن علی شمشیر به دست بگیرند و در مقابل سپاه کوفه بایستند که کمر به قتل او بسته بودند. در این میان، مردم که گوش هایشان حرف های پسر پیامبر را از زبان حبیب بن مظاهر میشنید، منقلب شدند. مردی به نام عبدالله بن بشر از میان جمعیت شعری را خواند که بوی زنده شدن شجاعت میداد. گویی دیگر ترسی از حسن و پدر سعد و حکومتیان نداشتند. 〰〰〰〰 @ketabekhoobam
📚 #معرفی_کتاب زیاد میشنوی که #مسیحیت الان چقدر دین خودش را خوب جلوه میدهد. این رمان زیبا و جذاب برایت میگوید که چگونه سارا دختری دلربا و محبوب را مردان مسیحی به بند میکشند، شلاق میزنند و... مردمانی که سارا را دوست دارند چگونه او را میکشند. سامانچی قیزی، رمانی جذاب و زیبا درباره دختری معصوم و پاکدامن. @ketabekhoobam
در هر حال کتــاب💕
📚 #معرفی_کتاب زیاد میشنوی که #مسیحیت الان چقدر دین خودش را خوب جلوه میدهد. این رمان زیبا و جذاب برا
📌 (1) تو پاک و بی گناهی اما مقدر شده بود که مجازات شوی. خداوند و مسیح از گناهان ما بگذرد. نخست سارا را مجبور کردند که روی خاکریز مقابل صلیب به زانو بنشیند. آنگاه سرش را به صلیب تکیه دادند و دستانش را بر صلیب بستند و شروع به نواختن شلاق بر پشت و شانه های او نمودند. ناگهان یکی از ضربات شلاق به پشت گردنش خورد و ضربه ی دیگر از پشت دور قفسه سینه اش با شدت تمام پیچید و پوست پهلو و پشتش را کند و او را از خود ربود و بیهوشش کرد. 〰〰〰〰 📌 (2) بعد از چند ماه سارا را به دادگاه بردند. قامت بلندش شکسته، چهره زیبایش رنگ پریده، گونه هایش زرد و چشمهایش به گودی نشسته بود. اسقف الیا با صدای بلند و آمرانه و محکم گفت: دوشیزه مریم بنی کریستوا بلند شوید و اعتراف کنید که گناهکار بوده اید و اکنون طلب عفو میکنید و به کلیسا برمیگردید. با شنیدن جملات آخر اسقف انگار پتکی را به سر سارا کوبیدند. به زحمت از جایش بلند شد و نگاهش را در نگاه اسقف الیا دوخت و گفت: اسم من مریم بنی کریستوا نیست عالیجناب. نام من سارا بیگلر بیگی اقشار است. مادرم سارو دختر خانواده بنی کریستوا در تفلیس بود. من هرگز او را ندیدم. به من گفتند مادرم دو روز بعد از تولد من فوت کرده. هشت ساله بودم که پدربزرگ و مادربزرگم مرا به دیر سپردند بی آنکه بخواهم. گفتند که انتخاب شده ای. اما من معنی انتخاب شده را نمیدانستم و نمیخواستم به دیر بروم. من در دیر غریب و تنها مثل یک زندانی ماندم و بسیار ناراحتی و زجر کشیدم و از همان روز اول آرزوی آزادی داشتم. برای همین وقتی پدرم برای بردنم آمد، همراه او دیر را ترک کردم. اما کلیسای تفلیس و کسانی که میخواستند مرا برگردانند نگذاشتند در آرامش زندگی کنم. آمدند پدرم را کشتند، عمه ام را کشتند، خانه و روستایم را ویران کردند. سالهای سال تعقیبم کردند و از وقتی ازدواج کردم تهدیدم کردند که اگر به تفلیس و کلیسا برنگردم مرا و شوهرم را خواهند کشت و در آخر هم شوهرم را کشتند و خودم را دستگیر کردند و به کلیسا تحویل دادند و زندانی ام کردند و هر روز شکنجه ام کردند و شلاق زدند و نگذاشتند فرزند نوزادم را نزد خود داشته باشم. من نمیدانم کلیسا از من چه میخواهد؟ تنها گناه من این است که خواسته ام آزاد میان مردم و مثل همه زندگی کنم. به من تهمت ناپاکی و کفر زدند، آزارم دادند، چون میخواهم آزاد کنار خانواده ام و مثل هر فرد عادی زندگی کنم. من هیچ خطایی نکرده ام و همیشه پاک زیسته ام و سعی کرده ام بنده پاک و خوب خدا باشم. @ketabekhoobam
📚 #معرفی_کتاب رمان «پنجره چوبی» داستان عاشقی است. عشقی که در کوران حوادث پخته میشود. قصه عاشقی دختری که به جوان مبارز انقلابی دل میبندد و این عاشقی او را نه به کنار ساحل دریا میکشاند و نه زیر آلاچیق های وسط جنگل های شمال برای خلق یک عاشقیِ فانتزی! بلکه او را به وسط میدان مبارزه، #انقلاب، جنگ، خون و قیام میکشد! بعضی ها تا عاشقی به اینجا میکشد پا پس میکشند! میگویند من تو را میخواستم برای اینکه در یک روز سرد برفی کنار شومینه و رو به پنجره، مقابلت بنشینم و همینطور که چای داغ مینوشی و دانه های برف را نظاره میکنی برایت غزل حافظ بخوانم! #عشق صورتی را بیشتر دوست دارند تا عشق سرخ را...! @ketabekhoobam
در هر حال کتــاب💕
📚 #معرفی_کتاب رمان «پنجره چوبی» داستان عاشقی است. عشقی که در کوران حوادث پخته میشود. قصه عاشقی دختر
📌 (1) با تردید دستم را دراز کردم و با احتیاط داخل جیب پیراهنش فرو بردم کوبش قلبش را حس میکردم. دستش را روی جیبش گذاشت و دست مرا که هنوز توی جیب پیراهنش بود به سینه اش چسباند و گفت: -برای تو میزنه! دستم را به سرعت از جیبش بیرون کشیدم. کلید که لای انگشتانم بود، توی هوا رها شد و روی میز افتاد. نفس هایم به شماره افتاده بود. به شدت هیجان زده شده بودم. قبل از آشنایی با او گرچه با جنس مخالف نشست و برخاست هایی داشتم ولی حالا در برابر او و اظهار علاقه اش که از روی پاکی و صداقت بود مغلوب شده بودم. چه قدر زیبا و پاک مرا میخواست... 〰〰〰〰〰 📌 (2) صبح روز عید، روی میز غذایش سفره هفت سین کوچکی درست کردم: قرآن جیبی مهدی، آینه جیبی خودم، یک سیب، چند عدد سکه، یک نعلبکی سمنو که یکی از پرستارها از خانه آورده بود، کمی از علف های حیاط به جای سبزه و به جای سه سین باقیمانده یک سرنگ، یک سرم و یک قوطی ساولون گذاشتم. 〰〰〰〰 🔹سفارش کتاب از طریق آی دی: 🆔 @sefaresh_ketabekhoobam @ketabekhoobam
📚 #معرفی_کتاب دیدار با #امام_زمان (ع) بیش از آن که به زمان و مکان خاصی متعلّق باشد، به حالات روحی و معنوی شخص بر میگردد که تا چه حدّ در انجام واجبات و مستحبّات و ترک گناهان تلاش نموده است، چرا که این گناهان است که همانند لکه های ابر، جلوی چشمانمان را گرفته و ما را از نعمت دیدار خورشید عالم تاب، حضرت صاحب الزمان علیه السلام محروم ساخته است. باید خورشید را شناخت تا برای دیدنش تلاش نمود و هر چه شناخت بیشتر باشد تلاش به مراتب بیشتر خواهد بود و این کار میسر نمی باشد، مگر با #ترک_گناه و انجام واجبات. خود آن حضرت می فرمایند: «اگر نامه های اعمال شیعیان که هر هفته به دست ما میرسد، سنگین از بار گناهان نبود این دوری و جدایی به درازا نمی کشید» داستان بلند حاضر بر مبنای یکی از وقایعی که در کتاب #نجم_الثاقب ثبت شده است، با موضوع ملاقات یکی از بنده های خوب خدا با حضرت صاحب الزمان (عجل الله تعالی فرجه) و عنایت و توجه ویژه حضرت به شیعیانشان، که نشان میدهد مولایمان هیچ گاه ما را از یاد نبرده، و با بزرگواری، گوشه چشمی به درماندگان نموده است. @ketabekhoobam
در هر حال کتــاب💕
📚 #معرفی_کتاب دیدار با #امام_زمان (ع) بیش از آن که به زمان و مکان خاصی متعلّق باشد، به حالات روحی و
📌 نام من میرزا حسین است و شغلم کتابت. چهارده ماه پیش به بیماری سختی دچار شدم که تمام طبیبان از درمانم عاجز ماندند. دست به دامان ائمه (ع) شدم که اگر از این بیماری نجات پیدا کنم، در چهارده ماه و هر ماه یک حکایت در وصف حال ائمه (ع) بنویسم. سیزده حکایت را نوشتم اما چهاردهمین حکایت را، که در خورِ شان ائمه باشد نیافتم. نا امید بودم که چطور نذرم را ادا کنم، تا اینکه یک روز مانده به تمام شدن مهلت به مجلسی دعوت شدم. رغبتی به رفتن نداشتم، اما رفتم، چون در جمع بودن مرا از خود خوری باز می داشت، و عجیب آن که در آنجا حکایتی بسیار غریب شنیدم که برای مردی به نام محمود فارسی رخ داده بود و چون در جزئیات واقعه اختلاف نظر بود و من که از خوشی یافتن چهاردهمین حکایت سر از پا نمیشناختم، عزم جزم کردم که هر طور شده همان روز از زبان محمود فارسی ماجرا را بشنوم، بخصوص که فهمیدم منزلش در همان شهر و حتی در نزدیکی است. پس به اصرار از مسلم که حکایت محمود فارسی را شرح داده بود، خواستم مرا به خانه او ببرد. حالا از مسلم انکار؛ که: « وقت گیر آورده ای... مثلا ما مهمان هستیم و باشد فردا. پاهایم رنجور است و...» و از من اصرار که فردا دیر است و نذرم فنا میشود و... عاقبت رضایت داد و به راه افتادیم. راست میگوید پیرمردی است زنده دل، اما پاهایش رنجور است. هم آهسته می آمد هم قدم به قدم می ایستاد و با رهگذران خوش و بش میکرد. عاقبت طاقت نیاوردم و پرسیدم: «راه زیادی مانده؟».... @ketabekhoobam
سه نور آمد به عالم پر ز احساس ✨ معطر هر سه از عطر گل یاس 🌸 سه نور تابناک آسمانی ❤️ حسین بن علی، سجاد و عباس 😍 اعیاد خجسته شعبانیه مبارک باد. 💐 @ketabekhoobam
📚 #معرفی_کتاب داستان دلدادگی یک کشیش مسیحی است که در مسکو زندگی میکند. او کتاب ها و آثار خطی و قدیمی بسیاری دارد و به این کار عشق می ورزد. وقتی یک نسخه قدیمی از مردی تاجیک به دست او میرسد، علاقه مند میشود که کتاب را از او بخرد، اما مرد تاجیک کشته میشود و از اینجا به بعد، کشیش روسی پا در مسیری میگذارد که به شناخت امام متقین، #امیرالمؤمنین، علی(ع) منتهی می شود. @ketabekhoobam
در هر حال کتــاب💕
📚 #معرفی_کتاب داستان دلدادگی یک کشیش مسیحی است که در مسکو زندگی میکند. او کتاب ها و آثار خطی و قدیم
📌 (1) غرق مطالعه بود که صدایی شنید. سرش را که بلند کرد از تعجب خشکش زد. مقابلش جوانی با پیراهن سفید بلند، مثل دشداشه عرب ها ایستاده بود. محاسن بلند و بوری داشت و موهایش روی شانه هایش ریخته بود. جوان، چشمان نافذ و زیبایی داشت. در آغوشش نوزادی دست و پا میزد. کشیش چشم های خسته و خواب آلودش را به جوان دوخت. نمیدانست با دیدن یک غریبه در اتاقش باید چه عکس العملی نشان بدهد. او چگونه وارد آپارتمانش شده بود؟ چهره جوان آشنا بود، اما کشیش به خاطر نمی آورد که او را کجا و چه وقت دیده است. جوان لب هایش را تکان داد: پوزش میخواهم که اوقات شما را آشفته ساختم. کشیش به سختی لب هایش را از هم گشود: شما... اینجا در اتاق من چه میکنید؟ جوان گفت: من عیسی بن مریم هستم. هدیه ای برایتان آورده ام.... 〰〰〰 📌 (2) جرج گفت: کلام همه پیامبران و عدالت خواهان جهان، شبیه کلام علی ست. برای همین من اسم کتابم را گذاشتم علی صدای عدالت انسان. کشیش گفت: برای همین امروز پیش تو هستم تا درباره علی بیشتر بدانم. جرج گفت: برای شناخت علی باید به وجدان خودت رجوع کنی پدر، و تعصب مسیحیت را از خودت دور کنی و علی را با هیچکس قیاس نکنی جز خودش... 〰〰〰〰 🔹سفارش کتاب از طریق آی دی: 🆔 @sefaresh_ketabekhoobam @ketabekhoobam
📚 #معرفی_کتاب نمایش نامه «مفرد، مذکر، غایب» زندگی ملیکا یا نرجس خاتون مادر گرامی #امام_عصر (عجل الله تعالی فرجه) است. این نمایش نامه از آشنایی ایشان با کنیزی عرب که وظیفه تدریس زبان عربی را دارد و واسطه ای برای تعبیر خواب های ملیکا و آشنا کردن هرچه بیشتر او با خاندان #اهل_بیت (علیهم السلام) و در نهایت ازدواج با شخص امام حسن عسگری (علیه السلام) است. علی موذنی بسیار خوب دیالوگ ها را با زبانی شیرین و داستانی، در ذهن خواننده به تصویر می کشد و به نوعی موشکافانه دغدغه ها و شرایط احساسی افراد نمایش را بررسی میکند. علی مؤذنی با کتاب “مفرد مذکر غایب” در جشنواره دوسالانه کتاب مهدوی به عنوان رتبه نخست در بخش ادبی مورد تقدیر واقع شد. @ketabekhoobam