#خاطرات_سفیر
💠 او شد سفیر ایران، یا بهتر بگوییم سفیر اسلام در قلبکشور فرانسه. بانویی محجبه و شاید کمی متفاوت از همسالان و همکلاسیهای خود که برای تکمیل تحصیلاتش در رشتهی طراحی صنعتی، برای مدتی ایران را به مقصد فرانسه ترک میکند و اینگونه خاطرات سفیر آغاز میشود.
💠 کتاب «#خاطرات_سفیر» به روایت خانم نیلوفر شادمهری با نگارشی صمیمی و ساده، خواننده را به خوابگاهی در پاریس میبرد و او را با رویدادها، تجربهها و خاطراتش شریک میکند.
💠 خاطرات دختر مسلمانی که در کشور فرانسه، هرچند برای ادامهی تحصیل در مقطع دکتری حضور دارد اما سفیری شده است برای دفاع از حقیقت اسلام. مواجههی او با آدمهای مختلف و اتفاقات متفاوت این خاطرات را جذابتر میکند، از قبول نشدنش در بهترین دانشگاه فرانسه تنها به دلیل حجابش و دست ندادن با سرشناسترین اساتید مرد تا برگزاری دعای عهد در اتاق خوابگاه و خواندن دعای کمیل برای «یک سلیم النفس».
💠 خاطرات منتشر شده در این کتاب، ابتدا در وبلاگی به نام «سفیر ایران» توسط نویسنده نوشته شده و سپس به مرور بر آن خاطرات افزوده شده است.
💠 ایشان در این #کتاب، حدود سی خاطره را به رشتهی تحریر درآورده و توضیح نیز دادهاند که این مجموعه در واقع بخش اندکی از تمام خاطرات ایشان است و ابراز امیدواری کردهاند بتوانند فصلهای بعدی این کتاب را نیز بنویسند.
#کتاب_بصیرتی
#رمان #رمان_نوجوان #کتاب_معارفی
#مولف: #نیلوفر_شادمهری
#ناشر: #سوره_مهر
#خاطرات_سفیر
آیدی جهت سفارش👇
@mosafer1979
معرفی کتابهای سالم و ارزشی در 👇
@ketabesalem
کتاب سالم
#خاطرات_سفیر 💠 او شد سفیر ایران، یا بهتر بگوییم سفیر اسلام در قلبکشور فرانسه. بانویی محجبه و شاید
🖌 گزیده کتاب:
پایم که رسید به فرانسه, با اولین رفتارها و سوال هایی که درباره حجابم می شد و به خصوص درباره ی وضعیت و شرایط ایران, متوجه شدم آنجا کسی من را نمی بیند. آن که آن ها می دیدند و با او سر صحبت را باز می کردند یک مسلمان ایرانی بود, نه نیلوفر شادمهری.
آن ها چیززبادی از ایران نمی دانستند. اگر بخواهم دقیق تر بگویم, شناختی که از ایران داشتند فاصله زیادی حتی با واقعیت داشت؛ چه رسد به حقیقت.
و من شدم ایران!...
📚 #کتاب_خاطرات_سفیر
@ketabesalem
15.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻 جشن ۱۲۰هزارتایی شدن کتاب #خاطرات_سفیر، نوشتۀ نیلوفر شادمهری
🔹 با حضور نویسنده و عبدالحمیدقرهداغی، مدیرعامل انتشارات سورۀ مهر
✅ خاطرات سفیر؛ پرتیراژترین کتاب سورۀ مهر در سال گذشته
@ketabesalem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 #فیلم
🔵«ماجرای توصیه رهبر انقلاب به خواندن کتاب خاطرات سفیر »
🌺 به نقل خانم شادمهری نویسنده کتاب #خاطرات_سفیر
@ketabesalem
#زن_آقا نخستین تبلیغنگاره موجود، از نگاه یک #همسر_طلبه است.
🌸 این کتاب، خاطرات مستند خانم #زهرا_کاردانی، از سفر تبلیغیاش در ماه مبارک رمضان است.سفرنامهای که پیش از آن، با کسب #مقام_اول جشنواره اشراق، نظر داوران را به خود جلب کرده بود.کتابی که روایتگر ۳۲ برش داستانی از این سفر تبلیغی سی روزه است.
🌸 در این کتاب، روستا، مسجد، زمینهای کشاورزی، مردم و اتفاقات، از نگاه دقیق و جزئی یک #زن روایت شده است.
🌸 نویسنده بعد از ورود به روستا؛ به محیط و اعتقاداتی وارد میشود که برای خود و خوانندگان، جدید و گاهی وهمآلود است. کشف واقعیتهای #ترسناک و عبور از آن خود یکی از پررنگترین کششهای درام «زنآقا» است.
🌸 کاردانی میگوید:در ماه رمضان ۹۶ به یکی از روستاهای استان فارس اعزام شدیم. روستایی با چند هزار جمعیت و کلی امکانات که به شدت اهل خرافات و #جادو بودند.به محض ورود به این روستا، متوجه شدیم که چه میزان خرافات در این روستا پررنگ است. دختران و زنان در این روستا خیلی به #رمالی به نام «کل مراد» مراجعه و دعاهای مختلفی از او خریداری میکردند.
قیمت پشت جلد: ۲۰ هزار تومان
قیمت با تخفیف: ۱۸.۵۰۰ تومان
آیدی جهت سفارش👇
@mosafer1979
معرفی کتابهای سالم و ارزشی در 👇
@ketabesalem
کتاب «#زن_آقا» روایت زهرا کاردانی؛ همسر طلبهای است که برای تبلیغ به یکی از روستاهای استان فارس میروند و در آنجا با اتفاقات مختلفی رو به رو میشوند.
#کتاب_عمومی
@ketabesalem
این کتاب روایتگر 32 برش داستانی از این سفر تبلیغاتی سی روزه است که به قلم زهرا کاردانی به رشته تحریر درآمده است.
زهرا کاردانی متولد ۲۱ آذر سال ۱۳۶۸ در شهر مشهد و دارای مدرک کاردانی گرافیک از دانشکده الزهرا مشهد و طلبه سطح دو جامعه الزهرا است . در کتاب «زن آقا»به بیان خاطرات تبلیغ خود و همسرش در جنوب ایران می پردازد .
🌺🌸🌺🌸
🍃🌺🍃
🍃🌸@ketabesalem
زهرا کاردانی، نویسنده این کتاب📕 درباره روستایی که به آن اعزام شده بودند عنوان کرد: رمضان سال 96 به یکی از روستاهای استان فارس که نمیخواهم نامی از آن روستا ببرم اعزام شدیم که با وقایع مختلفی در آن روستا رو به رو شدیم.
وی افزود: روستایی بزرگ با چند هزار جمعیت و کلی امکانات ولی به شدت اهل خرافات و جادو بودند. به محض ورود به این روستا متوجه شدیم که چه میزان خرافات در این روستا پر رنگ است. دختران و زنان در این روستا خیلی به رَمّالی به نام «کل مراد» مراجعه میکردند و دعاهای مختلفی از او خریداری میکردند. عمده اتفاقات و اختلاف نظرهایی که با مردم روستا داشتیم سر همین اعتقاد به خرافات آنها بود.
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹@ketabesalem
💠 خانم کاردانی در پاسخ به این سوال که چه زمانی تصمیم گرفتید خاطرات خود را یادداشت کنید، با اشاره به اینکه از سال 91 مشغول نویسندگی است، گفت: از وقتی به روستا رسیدیم شروع کردم به نوشتن خاطرات روزانه و همه وقایع را خلاصه وار یادداشت میکردم تا سر فرصت آنها را با جزییات بازنویسی کنم. نوشتههایم را بعد از سفر تکمیل کردم و به جشنواره اشراق فرستادم که به حمد الهی داستان برگزیده شد.
وی درباره ویژگی خاص این کتاب گفت: یکی از نقاط تمایز این کتاب منحصر به فرد بودن آن است از این نظر که تاکنون هیچ همسر طلبهای خاطره سفر تبلیغی خود را منتشر نکرده است.
خانم کاردانی همچنین بیان کردند با توجه به اینکه متأسفانه ما هیچ وقت از زندگی های خود روایت نداشتیم تخیلات عجیبی از زندگی طلاب در ذهن مردم وجود دارد.
📕📘📗 @ketabesalem
🌹برشی از کتاب زنآقا :
ظهر بود. قبل از نماز در زدند. پیرزن آبله رویی بود. گیسهای حنا بستهاش را از وسط باز کرده بود. جثه درشتی داشت. چادرش را به گردن بسته و یک آفتابه روی دوش گرفته بود. فهمیدن حرف هایش از بقیه راحت تر بود. واضح و کم لهجه صحبت میکرد. جلوی در میخواست دستم را ببوسد که اجازه ندادم. اخم هایش را کشید توی هم و گفت حتما توی گوش سیدعلی باد رفته یا بهش بو خورده و یک سری تشخیصهایی که ازش سر در نمیآوردم. آفتابه را داد دستم و گفت: «این کریشکه! بچه را میبری حمام. خوب سر و بدنش رو میشوری. آخرِ کار این آفتابه رو می ریزی روی تمام بدنش. فهمیدی؟» اسمش چقدر هندی بود. و هند چقدر به جادو و اینجور خرافات نزدیک. لابد یک جوری آن محلول به جادو و جنبل مرتبط بود. توی آفتابه را نگاه کردم. آبِ سیاهی لب پَر میزد. بوی عجیب و تلخی داشت. ترکیب پودر بال مگس با استخوان مارمولک آفریقایی و خون پشه!؟ تصورش هم چندش آور بود.
💐🌹🌿
🌸🍃@ketabesalem
برشی از کتاب🔅زن آقا🔅
یک نفر اسم دخترم را پرسید. تا سر برگرداندم که جوابش را بدهم یک نفر بیخ گوشم را گرفت توی دستش و چسباند به دهانش: «اسم واقعی دخترت رو به اینا نگو!» خشکم زد. برگشتم و نگاهش کردم. چشمهای درشت و گیرایی داشت. موهای موجدارِ فلفلنمکیاش را از وسط باز کرده بود. یک خال گوشتی زیر لبهای باریکش نشسته بود. چهرهاش ترسناک بود اما لبخندش به دل مینشست. قوهٔ آدمشناسیام میگفت بهش اعتماد کنم.
ـ نبات! نباتسادات صداش میکنیم.
دروغ نگفتم. گاهی توی خانه دخترم را نباتسادات صدا میکردیم. اسمش همهمهٔ دیگری به پا کرد. بعضیها از اینکه اسم دختر یک آخوند نبات باشد، تعجب کرده بودند. بعضیها ذوقزده شده بودند. به زن، که حالا ایستاده بود کنارم، نگاه کردم. آرامش و سکون عجیبی توی نگاهش بود. انگار توی زمان ما زندگی نمیکرد. لبخند زد. دستم را گرفت و چیزی گفت. توی آن همه صدا نشنیدم چه گفت، اما فکر کنم گفت که بعداً برایم توضیح میدهد. دستم را بوسید و رفت.
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻آیدی جهت سفارش👇
@mosafer1979
معرفی کتابهای سالم و ارزشی در 👇
@ketabesalem