🔰#برشی_از_کتاب🔰
✂️برشی از کتاب آن بیست و سه نفر
✍نویسنده : احمد یوسف زاده
1⃣بخش اول
📌دانشکده فنی کرمان آن روزها محل اعزام نیروها به جبهه شده بود. از همه شهرستانهای استان کرمان بسیجیهای آماده نبرد، در ساختمان دایره شکل دانشکده فنی، جمع شده بودند.
📌روز اعزام رسیده بود و قاسم سلیمانی[فرمانده لشکر ثارالله و فرمانده کنونی سپاه قدس]، که جوانی جذاب بود و فرماندهی تیپ ثارالله را به عهده داشت، دستور داده بود همه نیروها روی زمین فوتبال جمع شوند. در دستههای پنجاه نفری روی زمین چمن نشستیم.
📌قاسم میان نیروها قدم میزد و یک به یک آنها را برانداز میکرد. پشت سرش میثم افغانی [از فرماندهان و شهدای شاخص کهنوجی استان کرمان، که در عملیات بیت المقدس و آزادسازی خرمشهر به شهادت رسید.] راه میرفت. میثم قدی بلند و سینهای گشاده داشت. اگر یک قدم از قاسم جلو میافتاد، همه فکر میکردند فرمانده اصلی اوست؛ بس که رشید و بالا بلند بود.
📌حاج قاسم و میثم و چند پاسدار دیگر داشتند به سمت ما میآمدند. دلم لرزید. او آمده بود نیروها را غربال کند. کوچکترها از غربال او فرو میافتادند. نیروهایی را که سن و سالی نداشتند از صف بیرون میکشید و میگفت: «شما تشریف ببرید پادگان. انشالله اعزامهای بعدی از شما استفاده میشه! »
#برشی_از_کتاب
#آن_بیست_و_سه_نفر
💢 به کتابخانه عمومی ایتا ( کتابیتا ) بپیوندید :
🆔 http://eitaa.com/joinchat/839057428Cbb18df1b3c
🔰#برشی_از_کتاب🔰
✂️برشی از کتاب آن بیست و سه نفر
✍نویسنده : احمد یوسف زاده
2⃣ بخش دوم و پایانی
📌همۀ راهها، به جز راهی که به اسارت ختم میشد، یکی بعد از دیگری بسته شده بود. تن دادن به اسارت آخرین راهی است که یک جنگجو به آن میاندیشد. اما، وقتی خشابهایت خالی باشد و تانکهای دشمن محاصرهات کرده باشند و پیاده نظام آنها لولۀ تفنگش را به سویت نشانه رفته باشد، تن دادن به اسارت اولین فکری است که مثل طوفان توی مغزت میپیچد و دیوانهات میکند.
📌دیدن دشمن از نزدیک حس غریبی دارد. استشمام بوی ادکلنی که زده است، نحوۀ لباس پوشیدنش، طرز نگاه و رنگ پوستش، تُن صدا و زبان گفتوگویش، همه و همه به تو میگویند که دشمن در یک قدمی توست؛ دشمنی که همیشه به او فکر کردهای، دشمنی که تا آن لحظه فقط انفجار توپ و خمپارهاش را دیدهای حالا تفنگش را از فاصلۀ دو متری به طرف تو گرفته است و از تو میخواهد دستهایت را بالا ببری و تسلیم او بشوی.
📌سرباز عراقی تفنگش را به سمت من و حسن، که اکبر را با خود میبردیم، گرفت. دستور داد اکبر را روی زمین بنشانیم. نشاندیم. سرباز خیره شده بود به من و داشت قد و قامتم را نگاه میکرد. از نگاهش معلوم بود دیدن من برایش غیر منتظره است.
📌لابد او از ایرانیها تصویر دیگری در ذهن داشت و دیدن من، که نوجوانی بودم لاغر و استخوانی، با تصویر خیالی او همخوانی نداشت. نزدیکتر شد.
#برشی_از_کتاب
#آن_بیست_و_سه_نفر
💢 به کتابخانه عمومی ایتا ( کتابیتا ) بپیوندید :
🆔 http://eitaa.com/joinchat/839057428Cbb18df1b3c
🔰#برشی_از_کتاب🔰
✂️برشی از کتاب آن بیست و سه نفر
✍نویسنده : احمد یوسف زاده
📆به مناسبت فرارسیدن هفته دفاع مقدس
📌کاروان اسرا از ما دورتر و دورتر میشد. سرباز عراقی میخواست ما را به بقیه اسرا برساند. جلوی هر تانک و نفربری که از انجا رد میشد دست بلند میکرد.
📌اما کسی برای سوار کردن ما نمیایستاد. عاقبت توانست راننده نفربری را که داشت دو درجهدار مجروح عراقی را به پشت خط منتقل میکرد راضی کند که ما را هم با خودش ببرد.
📌به سختی اکبر را روی نفربر گذاشتیم؛ خوابیده روی سطح صاف و داغ شده از گرمای آفتاب . مامور جدید از نفربر بالا آمد. به اکبر، که بیرمق خوابیده بود و به حسن نگاهی انداخت.
📌سیلی محکمی به صورت حسن زد. آمد به سمت من و بیسوال و جواب یک سیلی هم به من زد. پنجه سنگین سرباز عراقی در صورتم که نشست یکدفعه «اسارت» را تمام و کمال حس کردم.
📌سیلی و اسیری ملازم یکدیگرند. اگر بیست سال جایی اسیر باشی، آغاز اساراتت درست زمانی است که اولین سیلی را میخوری! اولین سیلی حس غریبی دارد.
📌یکدفعه ناامیدت میکند از نجات و خلاصی و همه امیدت به سمت خداوند میرود. خودت را دربست میسپاری به قدرت بزرگی که خدای آسمانها و زمین است.
📌درد میکشی و تحقیر میشوی و این دومی کشنده است. تحقیر شدن من با اولین سیلی حدّ و حساب نداشت. داشتم از مرد عرب سیهچردهای سیلی میخورم که با پوتینهایش روی خاک وطنم راه میرفت. سیلی خوردن از متجاوز دردی مضاعف دارد.
📌برای تخمین درد یک سیلی ملاک هست؛ اینکه کدام سوی خط مرزی باشی. اگر این طرف، در خاک خودت، باشی درد این سیلی فرق میکند تا آنکه آنسوی مرز در خاک دشمن باشی و من این طرف، روی زمین خوزستان، سیلی خوردم؛ یک سیلی پردرد !
📌سرباز عراقی پشت کالیبر نشست و به راننده اشاره کرد که راه بیفتد. ساعتی نگذشته بود که میان محوطهای وسیع، که جا به جایش سنگرهای بزرگ و کوچک دیده میشد، از ماشین پیادهمان کردند. سربازان عراقی با زیرپوش و دمپایی جلوی سنگرهایشان به تماشای ما ایستادند.
📌آنها هم از دیدن من تعجب کرده بودند. یک نفرشان دوید توی سنگر و با یک دوربین عکاسی برگشت. ایستاد کنارم و عکس یادگاری گرفت.
از جلوی هرسنگری که عبور میکردیم سربازان عراقی به تماشا ایستاده بودند.
📌سرباز سانزده ساله ندیده بودند؛ آن هم از نوع اسیرش. داشتند مرا تحقیر میکردند. باید واکنشی نشان میدادم. باید حالیشان میکردم نترسیدهام و اتفاقا خیلی هم شجاعم. ولی چگونه؟ هیچراهی برای ابراز شجاعت و بیباکی نبود، جز اینکه مغرورانه نگاهشان کنم و با تکبر راه بروم. سرم را گرفتم عقب، سینهام را دادم جلو، گامهایم را استوار کردم و پابهپای افسر عراقی پیش رفتم.
#برشی_از_کتاب
#آن_بیست_و_سه_نفر
💢 به کتابخانه عمومی ایتا ( کتابیتا ) بپیوندید :
🆔 http://eitaa.com/joinchat/839057428Cbb18df1b3c