#به_خدا_بسپار💚
✍نجاری بود که زن زیبایی داشت که پادشاه را مجذوب خود کرده بود. پادشاه بهانه ای از نجار گرفت و حکم اعدام او را صادر کرد و گفت نجار را
فردا اعدام کنید.
نجار آن شب نتوانست بخوابد.
همسر نجار گفت : مانند هر شب بخواب پروردگارت يگانه است و درهای گشايش بسيار
کلام همسرش آرامشی بر دلش ايجاد کرد و چشمانش سنگين شد و خوابيد.
صبح صدای پای سربازان را شنيد چهره اش دگرگون شد و با نا اميدی ، پشيمانی و افسوس به همسرش نگاه کرد که دريغا باورت کردم.
با دست لرزان در را باز کرد و دستانش را جلو برد تا سربازان زنجير کنند.
دو سرباز با تعجب گفتند :
پادشاه مرده و از تو میخواهيم تابوتی برايش بسازی. چهره نجار برقی زد و نگاهی از روی عذرخواهی به همسرش انداخت.
فکر زيادی انسان را خسته می کند درحالی که خداوند تبارک و تعالی مالک و تدبير کننده کارهاست . ساعت زندگیت را به افق آدمهای ارزان قیمت کوک نکن ، یا خواب می مانی ، یا از زندگی عقب
در هر شرایطی امیدت را به خدا از دست نده و هر لحظه منتظر رحمت بی کرانش باش.🌹❤️
@ketabjanati
#به_خدا_بسپار❤
مرد جوانی کنار "نهر آب" نشسته بود و غمگين و افسرده به سطح آب زل زده بود.
"استادی از آنجا می گذشت."
او را ديد و متوجه "حالت پريشانش" شد و کنارش نشست.
مرد جوان وقتی استاد را ديد بی اختيار گفت:
عجيب "آشفته ام" و همه چيز زندگی ام به هم ريخته است. به شدت "نيازمند آرامش" هستم و نمی دانم اين آرامش را کجا پيدا کنم؟
استاد برگی از شاخه افتاده روی زمين را داخل نهر آب انداخت و گفت: به اين "برگ" نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود را به جريان آن می سپارد و با آن می رود.
سپس استاد "سنگی بزرگ" را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت. سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در "عمق" آن کنار بقيه سنگ ها قرار گرفت.
استاد گفت: اين سنگ را هم که ديدى،
به خاطر سنگینی اش توانست بر نيروی جريان آب "غلبه" کند و در عمق نهر قرار گيرد. حال تو به من بگو آيا آرامش سنگ را می خواهی يا آرامش برگ را؟!
مرد جوان مات و متحير به استاد نگاه کرد و گفت:
"اما برگ که آرام نيست."او با هر "افت و خيز" آب نهر بالا و پائين می رود و الان معلوم نيست کجاست!
لااقل سنگ می داند کجا ايستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جريان دارد اما محکم ايستاده و تکان نمی خورد. من آرامش سنگ را "ترجيح" می دهم!
استاد لبخندی زد و گفت: پس چرا از جريان های مخالف و "ناملايمات" جاری زندگی ات می نالی؟!
اگر آرامش سنگ را برگزيده ای پس، تاب "ناملايمات" را هم داشته باش و "محکم" هر جایی که هستی آرام و قرار خود را از دست مده.
استاد اين را گفت و بلند شد تا برود.
مرد جوان که "آرام" شده بود نفس عميقی کشيد و از جا برخاست و مسافتی با استاد همراه شد.
چند دقيقه که گذشت موقع خداحافظی مرد جوان از استاد پرسيد: "شما اگر جای من بوديد آرامش سنگ را انتخاب می کرديد يا آرامش برگ را؟!"
استاد لبخندی زد و گفت:
من "تمام زندگی ام" خودم را با اطمينان به "خالق" رودخانه "هستی" و به جريان زندگی سپرده ام و چون می دانم در آغوش رودخانه ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور يار دارد از افت و خيزهايش هرگز "دل آشوب" نمی شوم و من آرامش برگ را می پسندم…
خود را به خدا بسپار و از طوفانهای زندگی هراسی نداشته باش چون خدا کنار تو و مواظب توست💚
@ketabjanati