کتابــ کدهــ تسنیمــ
📚|#کتاب_مهدوی| 📕سربندهای یا مهدی (خاطراتی از ارتباط شهدا و امام زمان (عج)) 🍃قیمت: ۲۵/٠٠٠ت #شهدا #
ا❁﷽❁ا
#داستانک_مهدوی
📜دردی شدید از کمر به پایین طاقتش را طاق کرد.
دلش نمیخواست آن وقت شب، دوباره بچهها را زابه راه کند.
هر کاری میخواست بکند باید کمکش میکردند.
بعثیها با گلوله کالیبر 50 پاهایش را ناقص کردند.
دستش را که از همه جا کوتاه دید، شروع به حرف زدن کرد.
چشمهایش حسابی بارانی شدند.
از ته دلش امام زمان؟عج؟ را صدا زد.
ناگهان احساس کرد کسی بالای سرش ایستاده است. چشمش را باز نکرد.
دستش را گرفت و بدون هیچ احساس دردی، روی دو پایش ایستاد.
♻️برگرفته از:
📙 سربندهای یا مهدی
💟@ketabkadeh_tasnim
کتابــ کدهــ تسنیمــ
📚| #کتاب_مهدوی| 📙 طاووس مستور #رمان_مهدوی "طاووس مستور" مارا سوار بر ماشین زمانی به دوران پر از ا
ا❁﷽❁ا
#داستانک_مهدوی
📜شش سال بود که به بازرسیهای گاهوبیگاه قابلهها عادت کرده بود؛ قابلههایی که چون راهزنان به حجرهها و پستوهای خانه امام عسکری حمله میکردند.
به سرعت نور فکری از ذهنش گذشت.
به دنبال قابله پیر از پستو بیرون زد .
پیدایش کرد به قصد معامله با او.
معاملهای که قابله گواهی دهد بر بارداریاش.
صیقل، نگران جان امامش بود؛ کودکی که هم صیقل و هم قابله او را با چشمهای خود دیده بودند .
خطر را به جان خرید تا خطرها را از جانشین امام عسکری دفع کند.
زندانی خلیفه شد تا قربانی امامش باشد.
دست روزگار اما رهاییش را رقم زده بود...
برگرفته از
📙 #طاووس_مستور
🖋 #محبوبه_زارع
📚 @ketabkadeh_tasnim
کتابــ کدهــ تسنیمــ
📙 |#کتاب_مهدوی| 📖امید آخر (داستانهایی از کرامات امام زمان عج) 🏷معرفی کتاب: نویسنده:حسن محمودی انتشار
#داستانک_مهدوی
📜غدهای سرطانی روزبهروز ضعیفترش میکرد.
نمیتوانست قدم از قدم بردارد.
پزشکان غدهای نیمکیلویی ازشکمش در آوردند.
اما غده مجدد رشد کرد.
راهی تهران شد. اینبار غدهای یک و نیم کیلویی
و باز رشد غدهای دیگر. دیگر از پزشکان کاری برنمیآمد.
در خواب به مادرش گفته بودند به مسجد جمکران بروند که شفای فرزندش آنجاست.
از اقوامش شنید مسجد جمکران مسجد شیعههاست.
مادر اما نذر کرد اگر پسر شفا گیرد شیعه شود.
راهی جمکران شدند.
شبی درخواب نوری دیده بود.
از جایش برخاست. هیچ دردی در بدن نداشت.
خودش و مادرش شیعه شدند.
بزرگان قوم اما طاقت نیاوردند و شهیدش کردند.
♻️برگرفته از:
📘امید آخر
📚 @ketabkadeh_tasnim
ا❁﷽❁ا
#داستانک_مهدوی
📜اولینبار نبود که درس علامه به هم میریخت.
مدتی بود که میگفتند عالمی کتابی نوشته و روی منبر یا در هر مجلس و محفلی عقاید شیعیان را رد میکند.
دست روی دست گذاشتن، کار علامه نبود.
تنها باید کتاب به دستش میرسید تا نسخهای بردارد و شبههها را بزداید.
بین طلبههایش از آن که شاگرد عالم مخالف بود درخواست کتاب کرد.
کتاب توی دستهای علامه بود اما فرصت زیادی نداشت.
یک شب، فقط یک شب... آن هم بعد از صلات صبح، وقت طلوع.
به خانه که رسید، لبهایش خشک شده بود. لب تر نکرد.
عمامه و عبایش را گوشهای گذاشت. قلم و دوات برداشت، پیهسوز را روشن کرد و نشست.
کتاب را برای چندمین بار ورق زد؛ زیاد بود. بسم الله گفت و شروع کرد.
شب که از نیمه گذشت، رونوشت هم به نصف رسیده بود. غم عالم توی دلش نشست. دلش به خواب رضا نمیداد؛ اما چشم و دستش همراهی نمیکرد.
آخرینبار که سرش به پایین سنگینی کرد، قلم، خط سیاهی را روی ورق انداخت.
صدای مؤذن که به گوشش خورد، چشم باز کرد، دنیا هوار شد روی سرش.
یادش نمیآمد تا کجا نوشته است.
خطخوردگی سیاه،درست افتاده بود وسط رونوشت.
نیمۀ دیگر کتاب نوشته شده بود، بی کموکاست؛
اما رونوشت یک خط، بیشتر داشت: «نسخه نوشته شد توسط حجت بن الحسن العسکری.»
قلب علامه جان گرفت. رونوشت را بوسید و فشردش روی سینه. چشمهایش روشن شد.
♻️برگرفته از:
📘 #دیدار_به_وقت_باران
📚 @ketabkadeh_tasnim
کتابــ کدهــ تسنیمــ
📚|#کتاب_مهدوی| 📕سربندهای یا مهدی (خاطراتی از ارتباط شهدا و امام زمان (عج)) 🍃قیمت: ۲۵/٠٠٠ت #شهدا #
#داستانک_مهدوی
📜تازه انقلاب کرده بودند.
امامشان برگشته بود و خوشحال بودند.
انقلاب اول راهشان بود و قرار بود پرچم رو به صاحب اصلی تحویل بدهند.
به سرشان زد، حالا که انقلاب شده، نام شهرشان را هم عوض کنند.
به فکرشان زد به امید ظهور حضرت حجت(عج) مهدیشهر بگذارند؛ اما پذیرفته نشد.
گفتند نام شهر دیگری است.
در سطح شهر گشت میزدند و شوروحرارت مردم را میدیدند.
چراغی توی ذهنشان روشن شد.
«چرا اسم شهر را قائمشهر نگذاریم؟»
مردم خودشان قیام کردند و شاه را بیرون انداختند.
خدا را چه دیدی شاید امام زمان(عج) هم بیاید، مردم همین طور بلند شوند و قیام کنند برای حضرت.
چند بار اسم را زیر لب تکرار کردند.
خوششان آمد.
♻️برگرفته از:
📙#سربندهای_یامهدی
🖋 #کوثر_شریف_نسب
🇮🇷#دهه_فجر
📚@ketabkadeh_tasnim