ـــــــــ📗❤️📗______
از دستم کلافه شده بود گفت: «قدم! امروز چرا اینطوری شدی؟ چرا سربهسرم میگذاری؟!😳»
یکدفعه از دهانم پرید و گفتم: «چون دوستت دارم.»😭
این اولین باری بود که این حرف را میزدم.. دیدم سرش را گذاشت روی زانویش و هایهای گریه کرد. خودم هم حالم بد شد. رفتم آشپزخانه و نشستم گوشهای و زارزار گریه کردم. کمی بعد لنگانلنگان آمد بالای سرم. دستش را گذاشت روی شانهام. گفت: «یک عمر منتظر شنیدن این جمله بودم♡ قدم جان. حالا چرا؟! کاش این دم آخر هم نگفته بودی. دلم را میلرزانی و میفرستیام دم تیغ.»😔
#دخترشینا #عاشقونه_شهدایی
📚@ketabkadeh_tasnim
•°📚🌱
لحظه آخر هم از هم دور بودیم. دلم تنگ بود. یك عالمه حرف نگفته داشتم. میخواستم بعد از نه سال، حرفهای دلم را بزنم. میخواستم دلتنگیهایم را برایش بگویم. بگویم چه شبها و روزها از دوریاش اشك ریختم. میخواستم بگویم آخرش بدجوری عاشقش شدم.😭
ــــــــــــــــــــــــ🌹
جایی کنار صمد برای من و بچهها نبود. نشستم پایین پایش و آرام گریه كردم و گفتم: «سهم من همیشه از تو همین قدر بود؛ آخرین نفر، آخرین نگاه.»
#عاشقونه_شهدایی
💠|بریده اے از #یــادت_باشد
#دختر_شینا
📌ما لقا را به بقا بخشیدیم...
به واسطه دوستم کتاب #دخترشینا 📗به دستم رسید. روایت زندگی زن و شوهری را میخواندم که شبیه زندگی خودمان بود؛🥺
❤️ عشقی که ببینشان بود،خاطرات اول زندگی که همسر شهید از حاج ستار خجالت میکشید یا ماموریت های همیشگی شهید،نبودن ها و فاصله ها،همهٔ اینها را در زندگی مشترکمان هم میتوانستم ببینم.😔
😭 صفحه به صفحه میخواندم و مثل ابر بهار اشک میریختم و با صدای بلند گریه میکردم. هر چه به آخر کتاب نزدیک میشدم ترسم بیشتر میشد. میترسیدم شباهت زندگی ما با این کتاب در آخر قصه هم تکرار بشود. 😥
به حدی در حال و هوای کتاب و زندگی «قدم خیر»، قهرمان کتاب #دخترشینا غرق شده بودم که متوجه حضور حمید نشده بودم بالای سرم ایستاده بود و چهرهٔ اشک آلودم را نگاه میکرد. وقتی دید تا این حد متاثر شدم کتاب را از دستم گرفت و پنهان کرد. گفت:
حق نداری بقیه کتاب رو بخونی تا همین جا خوندی کافیه. با همان بغض و گریه به حمید گفتم: داستان این کتاب خیلی شبیه زندگی ماست. میترسم آخر قصه عشق ما همه به جدایی ختم بشه. 😭
آنقدر بغض گلویم سنگین بود که تا چند ساعتی هیچ صحبتی نمیکردم ...
📗 #دختر_شینا
📕 #یادت_باشد
💞#عاشقونه_شهدایی
📚@ketabkadeh_tasnim