📝ادامه خاطره نصف و نیمه واقعی!! (قسمت دوم)
اَلو اَلو📣... لفت نده بابا؛ منم #پوریا همون پسر دیروزیه. آقا، خلاصه من با دوست صمیمیام ابراهیم (معروف به اِبرام تاتلِس🎺) رسیدیم محل اردو یعنی همون همایش. اول کار منو از ابراهیم جدا کردن و به دوتا خوابگاه (سلول!🏚) جداگانه فرستادن. شب نشده و هنوز درست و حسابی جا به جا نشده، شنیدم ابراهیم رو با یه دربستی🚗 و چند تا اِسکورت 👨🏻✈️برگردوندن خونه!! (فکر کنم بالاخره این تاتلِس بودنش کار دستش داد! البته میگفتن مثل اینکه دل مادرش براش تنگ شده ❣️و گفته برگردونن! اللهُ اَعلم). اولش فکر میکردم بدون ابراهیم نمی تونم بمونم 😰و میخواستم برگردم اما نمیدونم چی شد که موندم ببینم چی پیش میاد. با چهار نفر دیگه از بچه ها، همسلولی ببخشید هماتاقی شدم. اولش از ترسشون که نمیشناختم، موبایل📱 و خوراکیهام 🍫رو زیر پتو قایم کردم! چند ساعت که گذشت جوّ اتاق ریخت. یکی از هماتاقی ها به نام محمدصالح از مدرسه نمونه ابوریحان خیلی باهام اَیاق شد. برخلاف من، هرچی آورده بود میاورد باهم میخوردیم. پسر تو دل برویی بود. کلاً با دوستایی که قبلاً خودم داشتم خیلی فرق داشت. تو اون چند روز تا آخر باهم بودیم. البته حرفای عجیب و غریب که تا حالا نشنیده بودم زیاد میزد🧐.. اما با اون که آدم حاضرجوابی هستم نمیتونستم چیزی بهش بگم آخه حرفاش یه جورایی...(حرف حق هم جواب نداره که آخه). خلاصه الان بعد از یکسال باز هم با هم ارتباط داریم بیشتر تلفنی☎️. تازگی ها شنیدم رفته تسوج و طلبه شده...آقا ما هم بالاخره یه دوست آخوند پیدا کردیم😜. واه واه امروز چقدر حرف زدم. خسته نشین ها، فردا هم همین حوالی بیاین میخوام در مورد یه نفر به نام حاج آقا #جاجان بهتون بگم. پس فعلا تا فردا..
📝بخش آخر خاطره نصف و نیمه واقعی!! (قسمت سوم)
آقا علیکم السلام. دیروز یادم رفت در مورد یه کلاس 📌خاص بهتون بگم! ریزبرنامه همایش رو که نگاه کردم، اولش یه چیز جلب توجه میکرد؛ کارگاه آموزشی مدیریت بلوغ👁... اولش خواستم به دست اندرکاران پیشنهاد بدم که من رو مدرس کارگاه کنن😚... خلاصه رفتم سر کلاس. دیدم یه نفر که بهش #مهندس فاضلاب یا نمی دونم آب می گفتن می خواد صحبت کنه. یه مهندس 👕دراز عینکی 👓که وقتی سرپا می ایستاد بیشتر یاد برج پیزا می افتادم😆. هنوز شروع نکرده چند تا تیکه انحرافی انداختم؛ دیدم نه بابا طرف خودش اهل فنِّ😱...در کل خوب موضوع رو پیش می برد و من که خودم تو این زمینه صاحب نظر 🤓بودم چیزهای خوبی یاد گرفتم. این دست اندرکاران همایش اگه صدای منو دارن، لینک پی وی این آقا مهندس رو بدن، چندتا سوال به روز بلوغی واسه بر و بچ پیش اومده... خب، بریم سر اصل کاری! یه شب که خاموشی🌚 شد، طبق معمول نمی تونستم بخوابم. تا دیروقت بیدار بودم. به زور واسه نماز صبح اونم ساعت 4:30 بیدار شدم. بعدش تازه خوابم برده بود که ریختن خوابگاه و بیدار کردن واسه حلقات (همون بحث گروهی). داشت گریه م 😫می گرفت اما چاره نبود که... دست و صورتم رو شستم و خواب آلود رفتم سر حلقه. تا رسیدم به محل، یههو دیدم یه آخوند با صورت کشیده و ریش بلند و پوست جوگندمی؛ تمام قد جلوی من بلند شد رو پاهاش!! شوکّه شدم و متعجب😳...آخه اصلا با حرفای بابام در مورد آخوندها جور در نمی اومد. اسمش حاج آقا #جاجان بود. خلاصه حلقه شروع شد و داشتیم در مورد اینکه چرا خلق شدیم و چرا این دنیا اومدیم و باید چکار کنیم، صحبت می شد. هر کی یه حرفی می زد تا اینکه حاجی جاجان ازم پرسید، پوریا نظری نداری؟ چیزی نگفتم و سرم رو انداختم پایین. حلقه که تموم شد حاجی بهم گفت حالش رو داری یه کم با هم دور بزنیم؟ رفتیم تو محوطه زیبای همایش🌳. کمی با هم دور دور کردیم و از همه جا و همه کس سر صحبت باز شد. زبونم باز شد و شروع کردم باهاش درد و دل کردن...هرچی بیشتر باهاش صحبت میکردم بیشتر سبکتر میشدم مثل اینکه چندین ساله که میشناسمش؛ یهو مثل اینکه محبتش افتاد تو دلم...کلی حرف زدیم و از بی قراری های دلم بهش گفتم. سرتون رو درد نیارم...آخرش گفت همه مثل توایم پوریا؛ دلمون بی قراره 💓باید برسی به اونی که واقعا دوستش داری!!؟؟💖...اَلا بِذِکرِ الله تَطمَئنَّ القُلوب. زیاد سر در نمی آوردم چی میگفت اما آروم شدم. خلاصه اون چند روز که تموم شد، بار و بَندیل رو بستیم که بریم. جلوی خروجی، مسئولین همایش ایستاده بودن واسه خداحافظی، داشتن حلالیّت می گرفتن!!😳 اون لحظه دوباره خیلی حالم گرفته شد..کاش چند روز دیگه ادامه داشت. امسال هم منتظرم تابستون 99 برسه و بتونم بازم برم.انشاالله که حاجی جاجان امسال هم باشه...